تازه اول دبیرستان را تمام کرده بودم که گفت تو چرا جبهه نمی آیی؟! گفتم آخه من تعهد تحصیلی دادهام و حتما باید موافقت بگیرم. شرایط خانوادگی من هم مهیّا نیست، چون پدرم جبهه بود و برادرانم نیز یکی سرباز و درحال خدمت و یکی تماماً در مأموریت در شهرهای غربی و جنوبی بود.
تهران نیز زیر موشکباران بود و اگر من هم میرفتم کلا مادرم تنها میماند، با همه اینها برایم از لشگر اعلام نیاز گرفت و با این برگه به مرکز اعزام رفتیم. آنجا به من گفتند به هیچ عنوان اعزام نمی دهند و دست از پا درازتر مرا برگرداندند.
توی راه برگشت داداش (سعید) گفت: «هرجور شده خودت را به جبهه برسان، چون این سفره الهی جمع میشود، و هر کس به جبهه نیاید پشیمان میشود.» طبق معمول درست میگفت.
راوی؛ آقای محمد #خطیبی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
سلام صبح قشنگ برفیتون بخیر امروز میخوام سنتشکنی کنم و چندتا از بدیهای این داداشمون رو براتون ب
پی نوشت:
این روزها؛ همین روزها که کانال شلمچه کجا بودی راه افتاده، سعید برگشته تا راه و رسم بالا رفتن را هم یاد بدهد، بله درست است او هیچ وقت تک خور نبوده و نیست.
الان هم آمده تا از عشق به شهادت بگوید و دلها را هوایی شهادت کند. آمده تا با صدای آوینی در گوشمان زمزمه کند؛
«یاران شتاب کنید که زمین نه جای ماندن است که گذرگاه است ...»
سعید در پس شوخی ها و شلوغ کاریهایش که در کانال راه انداخته، آمده تا راه و رسم شهادت را بیاموزد و به قول آن عالم؛ شهدا عاشق این هستند که برگردند و دست رفقاشون رو بگیرند و شهیدشان کنند ...
دست آنهایی که رسم رفاقت را فراموش نکردند و چه بسا شهید را ندیده، با او عهد رفاقت می بندند و بر سر پیمان خود ایستاده اند؛
مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا﴿۲۳ احزاب ﴾
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
6.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حلما دختر خردسال شهید پوریا احمدی خطاب به رهبر انقلاب: حالا که به سن تکلیف نرسیدم، میشه شمارو یه کم بغل کنم؟
شبی ترک محبت گفته بودم
میان درهی شب خفته بودم
دلم در سینه، قفلی بود محکم
کلیدش بود در دریاچه غم
امیدم گرد امیدی نمی گشت
شبم دنبال خورشیدی نمی گشت
حبیبم قاصدی از پِی فرستاد
پیامی با بلوری مِی فرستاد
که می دانم تو را شرم حضور است
مشو نومید اینجا قصر نور است
.
.
اگر آه تو از جنس نیاز است
در باغ شهادت باز باز است
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
#ارسالی_اعضا 👇👇
آقای رائیجی همسر دوست من است و کنار پدر شوهرم در قطعه علما در قم به خاک سپرده شدند.
من اون شب که اعلامیه ایشون رو در کانال دیدم به خانم رائیجی پیام دادم که ببخشید من نمیدونستم شما امروز مراسم چهلم دارید وگرنه حتما شرکت می کردم. مراسمتون رو از طریق کانال شهید شاهدی متوجه شدم، بعدم مطلب کانال رو راجع به همسرشون براشون فرستادم.
همسر آقای رائیجی در جواب پیام من این پیام را دادند
👇👇
ممنون 😭 همیشه حاج آقا از سعید شاهدی با اشک و آه یاد میکردن..
از دوستان صمیمی و همرزمانشون بودن در تهران که در تفحص شهدا روی مین رفته و به شهادت رسیده بود
میگفتن شهید شاهدی فردی بسیار شجاع و دلیر بود و مخلص و مرید اهل بیت علیهم السلام...
باهم شبهای جمعه با موتور میرفتیم مسجد ارک تهران دعای کمیل حاج منصور ارضی و شهید شاهدی به شدت اونجا منقلب میشد و گریه میکرد..
وقتی هم که برمیگشتیم در حال راندن موتور روی رکاب می ایستاد و سینه میزد و به حرمله ی ملعون لعنت میفرستاد...
و ما کلی می ترسیدیم و التماسش میکردیم که سعید! توروخدا بشین الآن میخوریم زمین یا تصادف میکنیم.....
شهید شاهدی با همسر دوست شهیدش ازدواج کرده بود و پس از دو سه سال خودش هم به شهادت رسید!
موقع تشییع، همسرش ایستاد بالای سر پیکر و ندا زد: آقا سعید تو هم رفتی؟ خدا نگهدار...😭✋
و حالا همسر عزیز من هم به دوست شهیدش در همون روز شهادتش پیوست!
حاج آقای مهربان سلام مارو به شهیدان و امام شهیدان برسون 😭 دست منو هم بگیر و شفاعت کن...
❤️ استودعک الله و استرعیک ،و أقرأ علیک السلام 🌹✋
#خاطرات_سعید
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
#ارسالی_اعضا 👇👇 آقای رائیجی همسر دوست من است و کنار پدر شوهرم در قطعه علما در قم به خاک سپرده شد
🍃 هدیه به روح حجةالاسلام رائیجی فاتحه ای قرائت نمایید و تسلای دل خانوادهی این عزیز دعا بفرمایید 🤲
یه مدت کلاس گلسازی رفته بودم و گلهای زیادی درست میکردم، سعید خیلی تشویقم میکرد و میگفت این گلها خیلی قشنگه، حالا که داری درست میکنی، من برات میفروشم.
به دوستانش سفارش کرده بود که خانمِ من گل درست میکنه. خیلی دوست داشت من سری دربیارم تو سرها و به من افتخار کنه.
گلهای جیر درست میکردم و تو گلدون جا میزدم، بعد سعید میبرد میداد به یکی از دوستانش که مغازه داشت، میفروخت.
من پول فروش گلها رو جمع کردم و یک جفت گوشواره برای خودم خریدم.
اون موقع صادق کوچیک بود. یک روز یه تیکه از همین پارچه های جیر را خورده بود و نزدیک بود خفه بشه.
برای سعید که تعریف کردم گفت دیگه نمیخواد ادامه بدی، از طرفی سرم را که پایین میآوردم، سردرد میگرفتم. این بود که دیگه نذاشت گلسازی را ادامه دهم.
راوی؛ #همسر
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
الان مزار شهید سعید شاهدی، به نیابت از مادر شهید
ان شاءالله دعاگویمان باشن
#ارسالی_اعضا
@shalamchekojaboodi