ما مغازه موتورسازی داشتیم و مدتی به ما طرح داده بودند که روی سپر و گلگیر موتورها بزنیم. گاهی میدیدی یک صف دهتایی، بیستتایی، سیتایی از موتورها تشکیل میشد و آقا رضا رفیعی (همکارمون) هم نمیرسید همه رو انجام بده.
سعید از سرکار که بعد از ظهرا بر میگشت، میاومد پیش ما و میگفت شما دِرِل هاشو بزن. من اینا رو نصب میکنم، یا من درل هاشو می زنم، شما نصب کنید.
یه وقتایی میاومد نصف روز پیش ما وایمیستاد، کمک میکرد و همه کارا رو عین شاگرد پادو انجام میداد. بعدا هم که موتور خودش مشکل داشت و ما موتورش رو درست میکردیم، خودکشی میکرد که پول تعمیر کردنش و به ما بده.
می گفتیم آقا سعید تو نصف روز می یای اینجا کمک ما می کنی، خب کار ما در مقابل زحمت شما چیزی نیست، می گفت نه حاجی! اِلا لِله باید پولشو بگیری، نگیری من دیگه اینجا پیدام نمی شه، اینقدر اصرار می کرد که با هزار بدبختی می تونستیم از دستش خلاص بشیم.
راوی؛ آقای قربان #غزالی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
سلام به همه اعضای شلم کجا بودی
خاطرات خانواده و دوستان و همرزمان سعید رو که میخونم بیشتر دلم برای سعید تنگ میشه و احساس میکنم کنارم هست .
در یکی از نوشته ها که برادر حسین سازور نوشته بود بعد از رفتن سعید تنها شدم😭 باید به ایشان عرض کنم نه تنها ایشان بلکه همه دوستان سعید تنها شدن 😭😭
یادمه در یکی از اردوها که رفته بودیم با سعید حرکت میکردم، یکدفعه سعید به من گفت؛ محمد دوست داری خرِ خدا بشی؟! منِ ساده لوح که نمیدونستم پشتبندِ حرفش چی میخواد بگه، گفتم آره 😁
سعید هم سریع گفت خدا که نمیتونه سوارت بشه، جای خدا من سوارت میشم 😁😁 و همزمان با حرفاش پرید رو کولم 😂😂
روحش شاد و یادش گرامی در این روز عزای امام موسی کاظم (ع).🖤
محمد #عبادی_فر
#ارسالی_اعضا
#خاطرات_سعید
@shalamchekojaboodi
خوش به حال همه آنهایی که می توانند حرف دلشان را بزنند و از خاطراتشان با تو بگویند و بنویسند
و بیچاره آنکس که قلبش میان این خاطرات، در کشاکشی عجیب، بین خنده و گریه گرفتار است؛ بین بغض و لبخند. گاهی بلند گریه می کند و گاهی آرام اشک می ریزد و یکباره می زند زیر خنده و نمی تواند از این لحظات حرف بزند و بنویسد ...
حضوری که هست... ولی نیست، نه اینکه نباشد، ما نیستیم و ما نمی بینیم
خنده ای که در پس آن گریه است، حالی که شبیه حال دیوانه ها می ماند، گاهی غروبی دلگیر، روی تپه ای صدای ناله های سعید را می شنود و گاهی ترک موتورش نشسته و اشک های سعید توی صورتش می خورد
سعیدی که در همه حال، نجوا دارد ... دیوانه است ... سر مست است ... بیقرار است ... اینها تعابیری ست که از این و آن شنیده و حالات سعید، ذهن و فکر و قلبش را به تسخیر درآورده...
اصلا سعید که باشد و چه ارزشی دارد در مقابل خدای سعید ... باید گذشت ... قرار نبود کار به اینجا بکشد، باید مراقب بود تا بت نشود و حتی ذره ای شریک خدایش نشود
اما نه ... او حتی در قهقهه مستانه و شوخی ها و مسخره بازی هایش، خدا را در نظر، تداعی می کند... چه اتفاقی در حال افتادن است؟!
همه چیز عجیب است ...
نمی توان باور کرد که او هدفی از این بازگشت نداشته باشد ... اصلا باور کردنی نیست که سعید آمده باشد تا ما را با داستان هایش سرگرم کند و بعد هم دست دلمان را در حنای خاطراتش بگذارد و برود.
کاش پایان این قصه، طور دیگری باشد و خضاب دیگری؛ خضابی از جنس شبهای عملیات ...
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
در نظر آقا سعید، بچه رزمندهها جایگاه ویژهای داشتند. برترین آنها هم شهدا بودند ....( ادامه⬇️⬇️)
@shalamchekojaboodi
در نظر آقا سعید، بچه رزمندهها جایگاه ویژهای داشتند. برترین آنها هم شهدا بودند که سعی کرد خودش رو به جمع اونها برسونه و خوش به سعادتش موفق هم شد. مابقی که غیر رزمنده محسوب میشدند، به شوخی یا بهجد، با همین جمله معروف "شلم کجا بودی" خطاب میشدند.
از اونجاکه خودش هم از سنین نوجوانی در جبههها حضور داشت دیگه بر همه حجت رو تموم کرده بود و هیچ عذر و بهانهی سن و سال و ... هم قبول نبود.🤐
در یکی از اردوهای آموزشی راپل در هوای سرد پاییزی که رفته بودیم پرندک، خاطرم هست بعد از یک روز کاری و خستگی و ... شب، همگی توی چادر دور هم جمع بودیم و بگو و بخند می کردیم که ظاهرا توی این فضای خنده و شوخی، به یکی از عزیزان بزرگتر که حتما" رزمنده هم بود، ناخواسته بیاحترامی شد.
آقا سعید رو میگی؛ چنان عصبانی شد که فوراً دستور داد: «همگی بیرون! وسایل و تجهیزات راپل رو هم ببرید.»
دیگه فضا جدی شد. تجهیزات رو اعم از طناب، دستکش، کارابین و ... برداشتیم و رو خودمون بستیم. خداروشکر حداقل چکمون کرد که ببیند درست بستیم یا نه.
گفتیم آقا سعید بریم همین کارگاه کوچیکه دیگه؟ گفت نه، همون کارگاه بزرگه بالای کوه، برید پای سرسره مرگ
_توروخدا سعید😩
هوا ابری و بارونی بود و مهتاب هم در کار نبود. به سختی چندمتریمون رو میدیدیم.
به اجبار اوستامون رفتیم بالا. یکی دو نفر اول که سُر خوردند، ته کار نمیشد جمعشون کرد و با صخره برخورد میکردند.🤕
سیمبکسل زنگ زدهی سرسره، مثل اَره، سینهبندهای بزرنتی رو شکاف میداد و نزدیک بود به لباس و بدن بچهها برسه.
ما که دیگه احساس میکردیم میخواد امشب هر طوری شده یه چندتا شهید اجباری از بین بچهها دربیاره، یه گوشه کارگاه با بچههای نابلد داشتیم تمرین اشهد گفتن میکردیم. هول کرده بودیم و پس و پیش هم میگفتیم.
خلاصه خودش وقتی دید شرایط دیگه خطری شده، دستور داد جمع کنید برید پایین. تو مسیر برگشت همه مثل بچه آدم ساکت و سر به زیر و نگاهمان به نوک پوتینها، رفتیم تو چادر یه گوشهای گرفتیم خوابیدیم تا نماز صبح
اینم خاطرهای بود از عِرق ایشون به بچه رزمندهها. یادش بخیر عصبانیت این عزیزمون هم دوست داشتنی بود.❤
راوی؛ آقای محمود #برزه
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
دیگر این خانه مرا تنگ بود
زندگی بی شهدا ننگ بود
تو که از حال دلم آگاهی
عاشقان را تو چراغ راهی
حال، تنها و غریبم چه کنم؟
زندگی داده فریبم چه کنم ؟
@shalamchekojaboodi
یه موقع هایی که موتورهای اسقاطی و خراب لشکر را تعمیر میکرد، موقع اذان که می شد، خب دستش بنزینی و نفتی و روغنی بود، ولی وضو داشت و همان موقع با دستمال دستش رو پاک میکرد و می رفت برای نماز.
توی اون آسایشگاه محل کارمون، یه تخت سه طبقه بود که سعید می رفت طبقه سوم تخت، می ایستاد به نماز
میگفتیم سعید پایین نماز بخون، چرا رفتی طبقه سوم تخت وایسادی داری نماز میخونی؟ خطرناکه یه وقت میافتی پایین.
میگفت حمید پایمرد! اینجا سه طبقه به خدا نزدیکتره...
همیشه موقع اذان بلافاصله نمازش رو می خوند.
راوی؛ آقای حمید #پایمرد
#خاطرات_سعید
____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi