یکی از خاطراتمون با سعید که هنوزم که هنوزه در یادم خیلی برجسته ست این بود؛ آن زمانی که لشگر ویژه و نیرو مخصوص لشگر ۱۰ سیدالشهدا تازه تشکیل شده بود ... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
یکی از خاطراتمون با سعید که هنوزم که هنوزه در یادم خیلی برجسته ست این بود؛ آن زمانی که لشگر ویژه و نیرو مخصوص لشگر ۱۰ سیدالشهدا تازه تشکیل شده بود، حاج محمد ناظری خدا بیامرز، با تمام اعوانش اومد لشکر ۲۷ و در حضور فرمانده لشگر ما و فرمانده لشگر 10 سیدالشهدا و فرمانده نیروی زمینی، یک مانوری آنجا انجام شد.
سه تا هلیکوپتر آوردن توی لشگر و قرار شد که یه تیم شش هفت نفره از ما که سعید هم جزء این تیم بود و یه تیم از لشگر ده راپل کنه.
بعد از اینکه از دیوارهای لشگر۲۷ راپل کردیم، اومدیم پایین، قرار شد روی هلیکوپترها مانور بدیم.
موقعی که میخواهی روی هلیکوپتر راپل کنی، از پایه های هلیکوپتر که میشینه زمین، تقریبا یک متر و نیم دو متر فاصله است تا کابین.
حالا لشگر ده سیدالشهدایی ها اومدن روی اون پایه ها قرار گرفتن و راپل کردن اومدن پایین، چون از هلیکوپتر میخوای راپل کنی یک دیواری نیست که شما پاتو بذاری روش، باید صاف بیای پایین دیگه.
تیم لشگر ما که خواستیم بیایم پایین، سعید برگشت گفت ما باید نشسته راپل کنیم.
گفتیم سعید! نشسته نمی شه، ما چجوری نشسته راپل کنیم؟ ما نشسته چه جوری بپریم که سرمون به پایه نخوره و رد شده باشه، ترمز کنیم و بعد بریم پایین؟!
همچین چیزی نشدنیه، توی آموزش، اصلا چنین چیزی نداشتیم. ما برای اولین باره از هلیکوپتر میخوایم راپل کنیم.
گفت باید همینطوری که می گم بپریم. ما هم بالاخره قبول کردیم و اولین نفر هم من بودم و همینطوری که سعید گفته بود اومدیم پایین، فکر می کنم نفر بعد هم خودش بود.
تیم لشکر ده هم اومد پایین و ما شش هفت نفر هم اومدیم. وقتی اینطوری اومدیم پایین، حاج محمد ناظری، فرمانده یگان ویژهی پادگان امام حسین اومد همینجوری زد پشت ما، گفت به حاج محمد کوثری گفتم از فردا شما بیاین پادگان امام حسین، از فردا شما مربی شدین.
من یه چیزی میخوام به شما بگم؛ سعید ترس تو وجودش نبود، یعنی این یک خصوصیت بارزش بود. هر کاری میخواست انجام بده، نشد نداشت، هم خودش هم ما باید انجامش می دادیم.
شما مثلا اگه میگفتی سعید امروز این موتور ماشینو باید بریزی پایین جمع کنی می ریخت پایین جمع میکرد.
دوم اینکه پای کار بود. یعنی هر کاری که میکرد واقعا ایمان داشت به اون کارش، سعید شاهدی واقعا به خاطر نترس بودنش و ایمانش، کارهایی میکرد که شاید ماها انجام نمی دادیم.
راوی؛ آقای اکبر #میرزایی
#خاطرات_سعید
_____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
صد بار گر از دست غمت خون رود از دل
از در چو درآیی همه بیرون رود از دل
گر قصه عشق من و یارم بنگارند
صد لیلی و مجنون همه بیرون رود از دل
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
کاری از آقای ناصر سلطانیان #ارسالی_اعضا #نماهنگ @shalamchekojaboodi
😭😭
خدا خیرشون بده واقعا هدیه خیلی خوبی بود که اول صبحی به دستمان رسید
دیروز در پی خاطره ی راپلی که گذاشته شد و اینکه گفته بودند حاج محمد ناظری بلافاصله تیم لشگر۲۷ را به خاطر نحوهی پایین آمدنشان به عنوان مربی پادگان انتخاب کرد، یکی از اعضا از ما خواستند یه معرفی اجمالی در رابطه با حاج محمد ناظری در کانال داشته باشیم، ما گفتیم شما خودتون بفرمایید ما در کانال قرار دهیم، ایشون گفتند فعلا وقت ندارم ولی
👇👇
فقط می خوام بهتون بگم که حاج محمد ناظری یه پهلوونه. تصویرش از اونجایی اومد تو تلویزیون که توی شبکه افق، مسابقه فرمانده رو گذاشتند که چقدر مراحل سختی داشت.
حاج محمد ناظری، فرمانده پادگان سیدالشهدای انزلی بود که خیلی از بچه های استشهادی، بچه های لبنان زیر دست ایشون پرورش پیدا کردند...
هدیه به روح شهید حاج محمد ناظری #صلوات
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
تا بحال از چند نفر شنیدم که میگفتن سعید با موتور تصادف میکرد، میخورد زمین، گریه میکرد و ... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
تا بحال از چند نفر شنیدم که میگفتن سعید با موتور تصادف میکرد، میخورد زمین، گریه میکرد و ...
هرچند گریههاش دنیایی نبود و عاقبتِ شهادتش رو هدف گرفته بود ولی برای من هیچ وقت سعید کوچک و خوار نشد. نقص نداشت و انگار همیشه برتر و سرتر بود.
شایدم بهخاطر این بود که من این طوری نگاهش میکردم😍
حب الشئ، یعمی و یصم
نه بدش رو میدیدم و نه از ابتدای آشنایی تا الان دوست دارم بدش رو بشنوم.
یادمه یه شب با بروبچهها تو کانون ابوذر جمع بودیم و طبق معمول به پیشنهاد آقاسعید قرار شد بریم هیئت. کدوم هیئت رو یادم نیست ولی باید میرفتیم سمت شرق تهران.
چندتایی موتور توی پایگاه بود و با یه حساب سرانگشتی تقریبا هر موتوری دو نفر سوار شدیم و راه افتادیم.
توی مسیر، آخرای خیابون مهماننوازان نزدیک به امینالملک، من که داشتم به عنوان آخرین نفر، پشت سر بقیه از کنار جوب میرفتم یه دفعه از روبرو یه موتور که اونا هم دوترک بودند و خلاف جهت میاومدن به ما برخورد کردند و تعادلشون به هم ریخت.
من و پشتسریم تونستیم خودمون رو سرپا نگه داریم، ولی اون دو نفر که از لات و لوتای فلاح هم بودند افتادند توی جوب.
بلافاصله بلند شدند و با یه حالت عصبانیت، داد و بیداد کردند و
کم کم داشت دعوامون میشد.
حالا ما دوتا جوونک بودیم و اونا از ما بزرگتر و ...
همه موتورای همراهمون هم پیچیده بودند توی خیابون امینالملک و دیگه همدیگرو نمیدیدیم.
چیزی نمونده بود دست به یقه بشیم که یه دفعه نفهمیدم چطور شد که آقاسعید بالا سرمون ظاهر شد و خودش رو رسوند به ما.
سعید معمولا عادت داشت توی حرکت کاروانی موتوری، دائم به همه سرک میکشید و بقیه رو مد نظر داشت.(خصوصا موقع حرم رفتن بیشتر مراقب بچهها بود.)
اون دو نفر وقتی آقاسعید رو هواخواه ما دیدند، دیگه ساکت شدند و لباساشون رو تکوندند و سوار شدند رفتند.
اون شب تو کل مسیر دائم به فکر سعید و این حمایت به موقعش بودم. خیلی دلم گرم شد به اینکه یه داداش بزرگتری دارم که سر بزنگاه هوامو داره
ولی الان...😥
بگذریم
یادت بخیر سعیدجان
روحت شاد❤
راوی؛ آقای محمود #برزه
#خاطرات_سعید
____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
ما در ره عشق تو اسیران بلاییم
کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم
ما را به تو سِرّیست که کس محرم آن نیست
گر سَر برود سِرِّ تو با کس نگشاییم
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم
(شاعر؛ شمس تبریزی)
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi