چند سال پیش داشتیم از دم در مسجد علی بن ابی طالب(ع) تو مهرآباد جنوبی رد می شدیم که رضا برگشت گفت مامان! من از این مسجد، خاطره دارم. گفتم چه خاطره ای؟!
گفت مامان! یه شب که با بابا سعید اومده بودیم اینجا، من هنوز نماز خوندن رو بلد نبودم و بابا قشنگ نماز خوندن رو اینجا به من یاد داد.
خودش حرکات و کارهای نماز رو انجام داد و گفت بابا جون! ببین من چی کار می کنم و چی می گم، تو هم انجام بده و تکرار کن.
سوره رو بهم یاد داد. گفت حالا خم شو رکوع برو، سجده برو و ...
رضا میگفت نماز رو من تو این مسجد از بابا سعید یاد گرفتم.
اون موقع رضا کلاس اول ابتدایی بود و سعید برای خوندن نماز و یا حفظ قرآن
تشویقش میکرد، گاهی بهش پول می داد؛ پنجاه تومن، صد تومن که اون موقع پول کمی نبود.
یه وقتایی هم تشویقی براش لواشک و آلوچه و از این چیزا که رضا خیلی دوست داشت، می خرید.
مثلا می گفت این سوره رو حفظ کن، برات فلان چیز و می خرم. و حتما هم می خرید و به قولش عمل می کرد.
راوی؛ #همسر
#خاطرات_سعید
________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
هدایت شده از مثل مصطفی
هدایت شده از مثل مصطفی
آقا مصطفی!
ممنون که در ایام سالگرد شهادتت، برای اولین بار دعوتمان کردی، آن هم چه دعوتی
فکرش را هم نمی کردیم
چه بساط عیش و نوشی؛ چه روضه ای و چه سینه زنی ای
و چه سینه زنهایی؛ باز هم با نوجوان ها می پری، درست مثل همان روزها که نوجوانها دور و برت را چنان می گرفتند که به بچه گربه های مصطفی مشهور شده بودند.
دیروز هم دور و برت را همانها گرفته بودند، کأن هر کدام سر و سرّی با تو داشتند، درست مثل همین پسری که بالای مزارت نشسته بود و اشک می ریخت.
گفته بودی بعد از شهادتم تازه کار فرهنگی ام شروع می شود. امروز فقط به تماشا نشستیم که چطور بچه ها به دورت حلقه زده بودند و برنامه ها داشتند. شربت و نان پنیر سبزی و ... پخش می کردند و تو در قلب و جانشان کار فرهنگی می کردی.
گرمای وجودت بر باد تند شهریار غلبه کرده بود و ما را نیز یکی دو ساعتی پای مزارت زمینگیر کرد. زیرآبی رفتن مان از همراهی و همزمانی با کاروان اگر چه صدای مسئول اردو را در آورد ولی همهاش کار خودت بود.
مزارت صحنه ی اجرای گروه های مختلف بود، دسته دسته می آمدند و دورت حلقه می زدند و برنامه ای اجرا می کردند و می رفتند...
نه تنها با سیب های سرخ روی مزارت از ما پذیرایی کردی، بلکه باز رفتیم و برگشتیم و با دیدار همسر و فرزندانت جان تازه بر ما دمیدی و حالا انارهایی که روبان سبز به دور آن بسته شده بود چشمک زنان، صد دانه یاقوت را تعارف می زد.
ما هم که سعی کردیم از هیچ چیزی بی بهره نمانیم و حسابی خودمان را میهمان کردیم.
قرار نبود بیاییم ولی دلمان زیارت مزارت را می خواست. دعوت کردی، آن هم کاملا غیر منتظرانه
سر بچههایمان را به انواع بازی ها در حوالی مسجد امیرالمؤمنین کهنز گرم کردی و سر ما فقط و فقط به تو گرم شده بود. به مسجدی که خشت خشتش را چطور ساختید و حالا عجب مسجدی شده بود و چه بند و بساطی ...
یاد شیطنتها و شلوغ بازی هایت را باز مرور کردم تا رسیدم به تیپ فاطمیون و سید ابراهیم و صدایت که از پشت بیسیم به گوش حاج قاسم رسید ... من عاشق این جوان بودم... دل از حاج قاسم هم برده بودی.
یکی از دوستان گفت ما از سر عافیت طلبی بچه هایمان را به مدارس و محیط های مذهبی می بریم ولی مصطفی صدرزاده و رفقایش فکر این بودند که محله ای مثل شهریار را آباد کنند
راست می گفت
امروز بچه های شهرک شهید محلاتی هم آمده بودند سر مزارت ... روستای کهنز را راه شیری کرده ای و از کنار مزارت نردبان زده ای تا آسمان.
حیف که فرصت نیست تا لحظه به لحظه گزارش این میهمانی را ثبت کنیم و ذره ای از شیرینی کام مان را به تصویر بکشیم
فقط می توانیم بگوییم خیلی شیرین بود خیلی خیلی ...😭😭
مزارت و هوای آن آمیخته به أحلی من العسل شده بود و شهرِیار، عجب صفایی داشت.
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
#شهید_مصطفی_صدرزاده
@mesle_mostafa
و تو ای آنكه در سال ۶۱ هجری، هنوز در ذخاير تقدير نهفته بودهای و اكنون، در اين دوران جاهليت ثانی بشريت، پای به سياره زمين نهادهای، نوميد مشو، كه تو را نيز عاشورايی ست و كربلايی كه تشنه خون توست
و انتظار میكشد تا تو زنجير خاك از پای ارادهات بگشايی و از خود و دلبستگیهايش هجرت كنی و به كهف حصين لازمان و لا مكان ولايت ملحق شوی و فراتر از زمان و مكان، خود را به قافله سال ۶۱ هجری برسانی و در ركاب امام عشق به شهادت رسی ...
@shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با آل علی هر که درافتاد ور افتاد
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📢 رهبر انقلاب اسلامی صبح امروز در دیدار خانوادههای شهدای امنیت: شرارت دو شب پیش رژیم صهیونیستی نه باید بزرگنمایی شود و نه کوچکانگاری. باید خطای محاسباتی رژیم صهیونیستی به هم بخورد. باید قدرت و اراده و ابتکار ملت ایران و جوانان کشور را به آنان فهماند. ۱۴۰۳/۸/۶
💻 Farsi.Khamenei.ir
هدایت شده از شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد میکنند. (شهید مهدی زین الدین)
شهدا را با #صلواتی یاد کنیم ♥️
@shalamchekojaboodi
آن روزها دروازه شهادت داشتیم، حالا معبری تنگ. هنوز فرصت برای شهید شدن هست، باید دل را صاف کرد.
@shalamchekojaboodi
هدایت شده از صبح حسینی
اول صبح بگویید حسین جان رخصت
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد
🌴🌴🌴
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین (علیهالسلام )
https://eitaa.com/sobhehoseini
هدایت شده از صبح حسینی
زخم را اینبار بر قلب پدر میخواستند
مادر بی تاب را بی تاب تر میخواستند
این هدف انگار با اهداف دیگر فرق داشت
که برایش تیر انداز قَدَر میخواستند
دشمن نام علی بودند... ورنه چله ها
تیرشان تک شعبه هم میشد اگر میخواستند
تیغ های ظالم بی رحم، خون می ریختند
نیزه های وحشی خونخوار، سر میخواستند
از کبوترها کبوتروار تر پرواز کرد
گرچه او را کودکی بی بال و پر میخواستند
رضا حاج حسینی
#مرثیه_علی_اصغر علیه السلام
https://eitaa.com/sobhehoseini
✍ ماجرای یک چت
(اول و دوم دی ماه ۱۴۰۱)
_امروز داشتم با یک بلند بالا در ذهنم حرف می زدم
صادق: چی می گفتی؟
_ بلند بالا یا بالا بلند
چه فرقی می کند؟!
شاید بهتر باشد به زبان رفیقِ خدابیامرزش(عباس شاهی) صدایش کنم؛ بالا
او بالا بود و وقتی می خواستم چشمانش را ببینم ناچار باید نگاهم را به آسمانها می دوختم.
از زمانی که آمد سر مزار و کاپشن زیتونیاش را که قدری مدل اورکت کره ای بچه رزمنده ها بود روی دوشش انداخته بود، دلم را برد
تا کجا؟
تا عکس های سعید ...
همونهایی که اورکت روی دوشش انداخته بود ... یاد لات بازی های سعید ... صندل آخوندی و ...
صادق: گریه بازیه؟
_ نه ... من تمام احساسم را می گم ...تو خود دانی ... مراقب باش گریه نکنی ... دیگه بزرگ شدی
صادق: الان بیشتر از بچگیم گریه میچسبه بهم
_ سعید می گفت؛ لات به ما (بچه رزمنده ها) می گن
صادق: سعید پشتش به خدا گرم بود، لات بازی درمی آورد
_ بلند بالای سعید دیروز ( ۳۰ آذر ۱۴۰۱) مرا از پایین مزار پدرش تا پایین مزار آسید مرتضی آوینی کشاند و از چیزی در قلبش پرده برداشت؛ احساسی که بیش از هر زمانی وجودش را تسخیر کرده بود
احساس غرور، از داشتن پدری به نام سعید ... پدری که دل از خیلی ها برده بود و قرار نبود با دل او بازی نکند.
شاید حالا وقت آن شده که سعید خودی به او نشان دهد ...
سعید نه تنها از کاریزمایش کم نشده، بلکه
سعید همان سعید است با قدرت جاذبه ای بیشتر ... و چه کسی را بیشتر از فرزندانش دوست دارد تا با همان قدرتی که کوچک و بزرگ را مجذوب خودش می کرد، حالا با این جاذبه ی دو طرفه، پیوند عمیق پدر و پسری ایجاد کند ...
او عزیزِ سعید است... سعید؛ همان که راه می رفت و دلبری می کرد
صادق! شاید باورت نشود ولی دوشادوش او راه رفتن آرزویم بود ... انگار سری در آسمان داشت و پایی در زمین ...
گفتم آسمان ...
صادق می گفت دلم می خواهد پرچم سعید در آسمانها بلند شود و با ابرهای آسمان نامش را بنویسند ...
حتی اگر می خواهد مرا با این حرفها سرکار بگذارد، بگذار بگذارد. بگذار روی ابرهای خیالش باشم.
راستی این آرزوهای بلند بالا از کجا برخاسته؟؟ ...
من هنوز در حیرتم ...
مگر می شود از خلق و خوی و قد و بالای پدرت ارث ببری و از بلندپروازی اش ارث نبری ... صادق هم حالا در نظرم سعید است ... بلندتر ... او به دنبال کشف تمام سعیدِ درونش می گردد.
امروز به سراغ عکسهای سعید رفتم و از توی هارد، فایلشو ریختم توی گوشی م
و اما اولین عکس، شعری بود که سعید در سررسید قرمزش نوشته بود ؛
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
در کنج دلم جز تو کسی خانه ندارد
کس خانه در این کلبه ی ویرانه ندارد
دل را به کف هر که نَهَم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
تا چند کنی قصه اسکندر و داراب
چند روزه ی عمر این همه افسانه ندارد ...
صادق جان! به قول تو ، توی این دنیا هیچ اتفاقی، اتفاقی، اتفاق نمی افته ... حتی اینکه اولین تصویر باید این باشه...( در ادامه یکی دو تا خاطره از سعید بارگذاری شده)
صادق: این خاطرات که ما رو دیوونه کرد، من و مامانم نشستیم می خونیم و گریه می کنیم. بازم برام بنویس
ادامه ی چت در ۱۴ آبان ۱۴۰۳؛
_ نوشتیم ... یاعلی
#یادداشت
@shalamchekojaboodi