« دی ماه بود و هوا سرد . پای چراغ علاء الدین نشسته بودم و مشغول انجام تکالیفم بودم . اون هفته ظهری بودم و دو سه ساعت دیگر باید راهی مدرسه می شدم. اتفاقا آن روز یکشنبه سوم دی، علوم داشتیم و طبق برنامه، معلم مورد علاقه ام را می دیدم... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
« دی ماه بود و هوا سرد . پای چراغ علاء الدین نشسته بودم و مشغول انجام تکالیفم بودم . اون هفته ظهری بودم و دو سه ساعت دیگر باید راهی مدرسه می شدم. اتفاقا آن روز یکشنبه سوم دی، علوم داشتیم و طبق برنامه، معلم مورد علاقه ام را می دیدم.
حدود ساعت ۹ صبح زنگ در به صدا در آمد. مامان در را باز کرد و از پله ها پایین رفت . یه صدایی می شنیدم که می گفت حاج خانم منو نمی شناسی ؟ ... منم اکبر طیبی .. و صدای خانمی هم می آمد
مامان چند دقیقه ای با مهمانان پایین بود و من هم سرم به کار خودم بود. یکباره دیدم مامان با یه حالت دلشوره ای بالا اومد و سریع تلفن قرمز رنگ رو از پریز کشید و رفت پایین ... گفتم مامان چی شده؟ گفت سعید ... سعید انگار ...
چادر سر کردم و دنبالش آمدم طبقه دوم ... سعید چی شده ؟
_ سعید شهید شده ...
با شنیدن این جمله شوکه شدم و برای اولین بار با خبر از دنیا رفتن یک عزیز مواجه می شدم. گوشه ای از اتاق نشستم، سرم را روی زانویم گذاشتم و آرام آرام شروع به گریستن کردم ، لرزش زانویم را در دستانم احساس می کردم
در آن لحظات بعد از ترس مواجه شدن با جنازه ای تکه تکه، اولین غصه ام این بود که مگر می شود سعید دیگر نباشد ؟ یعنی سعید از یادها خواهد رفت ؟ سعید با اون همه شور و هیجان و انرژی و شوخی .. یعنی قرار است سعید فراموش شود ؟!
چند روز پیش که از منطقه زنگ زد من اول گوشی رو برداشتم و بعد خیلی زود دادم به مامان ، شاید هم سعید عجله داشت، نمی دانم. مثل همیشه با همون لحن قشنگش گفت سلام آبجی! سفارش ما چی شد ؟
تازه رفته بودم کلاس مروارید بافی و داداش سعید که کارم را دید گفت آبجی برای من با مروارید یه یاحسین درست کن. البته من بلد نبودم چطور آن را درست کنم.
دی ماه بود و هوا سرد و ابری و حالا خانه مان بارانی شد آن هم چه بارانی
یاد ندارم کسی بیشتر از سعید در دلهایمان اینقدر جا باز کرده باشد ، از کوچک و بزرگ ، همه دوستش داشتیم و جنس دوست داشتنش متفاوت بود.
وقتی سعید را می دیدیم از سر و کولش بالا می رفتیم حتی وقتی با همسر شهید مومنی ازدواج کرد و با رضای پنج ساله به خانه ی ما آمد هنوز اون شور و هیجان ها بر پا بود و از ما می خواست که هوای رضای کوچک را زیاد داشته باشیم .
تاکید داشت مبادا با رضا رفتاری کنید یا حرفی بزنید که ناراحت شود. خب رضای کوچک فرزند شهید رضا مومنی بود و به خاطر همین سعید خیلی سفارش او را می کرد.
دی ماه سال ۷۴ بود و دیگر نیازی نبود به چراغ علاء الدین بچسبم و کف پاها و دستهایم را به بخاری بچسبانم تا سردی آن را بگیرد
همان که خبر شهادت سعید آمد و بلافاصله پلاکاردی سر در خانه مان زده شد با این عبارت ؛ سعید جان شهادتت مبارک
دیگر خانه در میان رفت و آمدها و گرمی سوز و اشک ها حسابی گرم شده بود
همه آتش می گرفتند از این خبر و می سوختند و کمی بعد رایحه شهادت به دلهایشان صبر و آرامش را هدیه می کرد
زن جوانی که با هزار و یک امید پس از شهادت همسرش و داشتن یک فرزند از آن شهید، با سعید ۲۴ ساله ازدواج کرده بود و حالا از او نیز فرزندی ۲ ساله داشت، وارد خانه شد و چنان خودش رو بر زمین زد که جگر همه را کباب کرد. سعید همه ی امیدش بود.
مادرم که آرام و بی صدا می سوخت. بیشتر از دل خودش نگران بقیه بود که هر کدام چطور با این خبر مواجه می شوند.
نمی توانم بگویم روزهای سختی بود . در نظر من که هنوز در برزخ کودکی و نوجوانی بودم، گرمای اشک و شیرینی شهادت به خانه مان صفای خاصی داده بود.
بعدها مادرم هم می گفت داغ سختی بود ولی زیبایی خاصی داشت آن روزها.
هربار پای خاطرات مادرم از سعید نشسته ام تمام وجودم را حرارت و عشقی دوباره فراگرفته. و با اینکه خاطرات، تکراری است ولی مامان همیشه سعید را طوری با عشق روایت می کند که بی اختیار، بغض و اشک به هم آمیخته می شود... »
راوی: #خواهر3
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
#ارسالی_اعضا @shalamchekojaboodi
ان شاء الله امروز یه خاطره خنده دار هم می زاریم یه کم دلتون وا بشه
هدایت شده از کانال خبری معراج شهدا
#اختصاصی
🖌نقاشی دیجیتال شهدای جستجوگر نور
🕊شهید سعید شاهدی
🕊شهید محمود غلامی
🌹اینجا معراج شهداست 👇
@tafahoseshohada
هدایت شده از کانال رسمی حاج حسین سازور
سلام برمردان الهی
امروز سالگرد شهادت رفیق دوست داشتنیام آقاسعید شاهدی است.
س، ش، این دو حرفی بود که سعید را به این دو حرف صدا میزدیم.
نمیتوانم احساسم را نسبت به سعید عزیز آنطور که شایسته آن است بیان کنم.
داستان رفیق شدن ما با او، خود ماجرائی است.
واقعاً سعید، سعید بود،
علاقهاش به ما آنقدر بود که در اکثر مواقع، در کنارم بود. در گرما و سرمای سخت خودش را به جلسات ما میرساند.
خاطرات بماند برای بعد.
اما سعید همیشه آرام و قرار نداشت. دائماً در همه ابعاد دینی و اسلامی، در تلاش بود.
با همه این حرفها، این نکته مهم او را عرشی کرد، آنهم اینکه از همه تعلقات دل برید، از هرچه که بوی دنیا میداد، فارغ شد و اخلاصش و آن صفای باطنیاش او را خدائی کرد و از رفیقهای دنیائی بُرید و به رفیق اعلاء متصل شد. جایش همیشه در کنارم خالی است. خدا به حُرمت این بندگان مخلص، ما را هم از دنیا و دنیائی بودن رها کرده و به آنان ملحق نماید.
صلوات و رضوان الهی بر او و همه شهدای انقلاب اسلامی.
یاعلی
روضهخوان آلالله(ع)
عبدالحسین سازور
#ارسالی_اعضا
سلام وقت بخیر
پنجشنبه و جمعه علیرغم تقارن با یلدا و مهمونیهاش، تمام ذهنم معطوف به سعید شاهدی بود و دائما یاد شهید در خاطرم موج میزد.
جمعه دلگیری بود. هوای دخمه کردم. رفتم اونجا و تو اون فضای دلنشین بیاد سعید عزیز بودم. بعدشم یه زیارت عبدالعظیم(ع) با صفا، آخرشب قبل از خواب، از بس یاد شهید ذهنمو مشغول کرده بود رفتم سراغ منتخب مفاتیحی که پدر بزرگوار آقاسعید با دستان پرمهر خودشان در پایان مراسم سالگرد شهید هدیه دادهبودند.
همینطوری دلی به عشق سعید صفحهای رو باز کردم، همینکه با عبارت ایهاالشهید در اول صفحه روبرو شدم حس کردم خود شهید واستاده داره لبخند میزنه و بهم دست میده، درجا کل حس گرفتگی و غم از دلم رفت و جاش رو به عشق سعید و گرمای محبتش داد. آره
چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی
که یکسر مهربانی دردسر بی
با تمام وجودم حس کردم سعید داره مهربونی میکنه و میگه نه گاهی در خواب، بلکه در بیداری هم حواسم بهتون هست و میام سراغتون و مثلا نیمچه محبت اون روزای ما را کامل پاسخ میده❤
بنظرم در کل اون کتاب مفاتیح، صفحهای که با کلمه ایهاالشهید باز بشه خیلی به ندرت پیدا میشه، اونم لقب سیدالشهداء علیهالسلام❤
@shalamchekojaboodi
به امید روزی که خاطرات سعید به سمع و نظر حضرت آقا برسه و ایشان لبخند رضایتی بزنند ...
#یادداشت
اولین بچه ی من تازه به دنیا اومده بود و حدود بیست ۳۰ نفر از بچه ها برای دیدن حسین اومدن خونه مون، سعید هم اومد.
یه دفعه سعید برگشت گفت محسن بچه تو ببینم.. بچه تو ببینم... بچه رو آوردم و گرفت بغلش . گفت اَ َ.... بچههااااا نگااااااه کنید ...
همه با یه تعجبی نگاه کردن ، منم تعجب کردم و منتظر بودم ببینم چی می خواد بگه
گفت؛ ببینید این بچه دو تا پا داره!!!! محسن یه دونه پا داره، بچه ش دو تا پا داره!!!
یعنی همینو دست گرفته بود، قشنگ جمع رو به هم ریخت و کلی همه رو خندوند.
راوی ؛ جانباز حاج محسن #شیرازی ( که در جنگ یک پایشان را از دست دادند)
#خاطرات_سعید
______________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
#ارسالی_اعضا
دست شهید شاهدی درد نکنه.خودش از دلم خبر داشت .
با اینکه لیاقت نداشتم بیام مراسم اما خوب مهمون نوازی کرد.
باور میکنی سینی حلوا وخرما وشیرینی رو ومیوه رو تو عکس دیدم هیچ کدوم رو نخواستم.
ولی تو دلم گفتم کاش بودم ویه دونه انار متبرک به اسم شهید نصیبم میشد .
وهمینطور پخش کردن کتاب مفاتیح رو هم دیدم دلم خواست یکی رو داشته باشم به اسم شهید.یا وجود اینکه خودم سه تا مفاتیح دارم.
ممنونم از شهید بزرگوار.که کتاب مفاتیح وانار متبرک به اسم عزیزشون رو روزیم کرد
@shalamchekojaboodi
گهواره نیست جای من و گریه های من
قنداقه نیست جای من و دست و پای من
من قول می دهم که ز خود راضی اَت کنم
بهتر ز خنده نیست رجز، از برای من
لبخند می زنم به تو وقت شهادتم
تا سر زند ز حرمله تیر بلای من
باید دَمارِ تیر سه شعبه در آورم
زان پس رباب نغمه کند لای لای من
کاری کنم که هلهله ها بی اثر شود
ذبح عظیم می شود این ماجرای من
باید به روی دست تو من دست و پا زنم
تا سرفراز گردی از این ادعای من
حیرت زده کنم همۀ این سپاه را
احیاگرِ غدیرِ علی کربلای من
بالای دست حضرت سلطان فدا شدن
یعنی رسیدن به لقای خدای من
حتی اگر به نیزۀ دشمن رود سرم
عالم خبر شوند از این ابتلای من
تا روز حشر من سند غربتت شوم
برپا کنند عالم و آدم عزای من
محمود ژولیده
#مرثیه_علی_اصغر علیه السلام
https://eitaa.com/sobhehoseyni
برای یک مادر باید حرف زدن و رفتارهای بچه اش عادی شود ولی برای من سعید عادی نمی شد ، صحبت کردن و شوخی هایش را دوست داشتم ، شوخی هایش خیلی قشنگ بود .
از تماشای قد و بالایش ، راه رفتنش، سوار موتور شدنش ، حرف زدنش و از همه حالات و سکناتش خوشم می آمد. همه چیزش در نظرم زیبا بود. از بچگی وقتی سرش را رو به آسمان می کرد و نگاه می کرد، در نظرم این نگاه کردنش خیلی زیبا بود.
نه تنها من ، خیلی ها دوستش داشتند ، یک سلام می کرد عاشقش می شدند. انگار همه، خوبی و نجابتش را متوجه می شدند.
به اینکه کنارم راه بیاید و با کسی حرف بزند ، افتخار می کردم. دوست داشتم همه نگاهش کنند و خوبی هایش را متوجه شوند.
اسم ها را خیلی قشنگ صدا می کرد. خواهر هایش را که با یک لحن زیبا ، آبجی صدا می کرد ، لذت می بردم. حتی خواهر کوچکش را که زمان شهادت سعید پنج سالش بود آجی جون صدا می کرد.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
« می گویند چرا عکس شهدا را به دیوار خانه ات آویخته ای، بیچاره ها نمی دانند که دیوار خانه ام را به عکس شهدا آویخته ام ... »
جز زیبایی ندیدم
شب سه شنبه که مصادف با شب ولادت امام حسین علیه السلام بود، برای دیدن پیکر سعید به کانون ابوذر رفتیم. بعد هم ما برگشتیم خانه ولی پدر و برادر سعید برای مراسم غسل آنجا ماندند.
بعدا شنیدم جمعیت زیادی برای شرکت در مراسم آمده بود ، سه طرف استخر کانون ابوذر را با چادر پوشانده بودند و یک طرف باز بود که جمعیت کیپ در کیپ همان طرف نشسته بودند و حتی عده ای در بالای پشت بام کانون رفته بودند و از آنجا می دیدند.
وسط استخر ، تختی گذاشته بودند و یک آقای سیدی با کمک چند نفر از دوستانشان ، سعید و محمود غلامی را غسل دادند.
وقتی این دو شهید را غسل می دادند حاج حسین سازور و یک نفر دیگر مداحی می کردند و همه بر سر و سینه می زدند و گریه می کردند.
بعضی از همسایه های ما هم رفته بودند و تعریف می کردند ؛ خیلی شلوغ بود و برنامه تا ساعت ۱ و ۲ نصف شب ادامه داشت. می گفتتد آن شب اصلا یک شب خاصی بود و حال و هوای قشنگی داشت. وقتی تعریف می کردند من آن زیبایی را حس می کردم.
مراسمات دیگرش هم یک زیبایی خاصی داشت. به قول یک نفر؛ انگار نوری از آسمان بر مجلس ختمش تابیده شده بود.
مراسم چهلم و سالگرد هایش هم همینطور بود و هست. یک زیبایی و صفایی وجود دارد، انگار نظر خاصی به مراسمش می شود.
راوی ؛ #مادر
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
درد بسیار، مداوا گریه
ارث جامانده ی زهرا گریه
روزها ناله و شب ها گریه
آب می خورد، ولی با گریه
گریه بر آب وضویش می ریخت
خون دل بر سر و رویش می ریخت
گریه بر شاه شهیدان خوب ست
گریه بر کشته ی عریان خوب ست
گریه بر دامن طفلان خوب ست
گریه بر آن لب و دندان خوب ست
خواسته هر سحرش گریه کند
در فراق پدرش گریه کند
گریه بر ناله ی آن مادرها
گریه بر گریه ی آن دخترها
گریه بر غارت انگشترها
گریه بر وا شدن معجرها
رنگ مهتاب، زمینش می زد
دیدن آب، زمینش می زد
گریه بر ناقه نشسته سخت ست
گریه با پیکر خسته سخت ست
گریه با بال شکسته سخت ست
گریه با گردن بسته سخت ست
گریه خوب ست که هر شب باشد
گریه بر چادر زینب باشد
آن که را هست پیاده نکُشید
تشنه را بر لب باده نکُشید
طفل را این همه ساده نکُشید
ذبح را آب نداده نکُشید
هیچ کس آب به گودال نبُرد
پدرم ذبح شد و آب نخورد
آمد و دید تنی افتاده
کشته ی بی کفنی افتاده
شه بی پیرهنی افتاده
پاره پاره بدنی افتاده
همه پروانه و شمعش کردند
بوریا آمد و جمعش کردند
آمد و دید کنارش پر نیست
بدن افتاده ولیکن، سر نیست
چند انگشت، وَ انگشتر نیست
این حسین ست ولی دیگر نیست
بس که با نیزه قلیلش کردند
ذبح کردند قتیلش کردند
علی اکبر لطیفیان
#مرثیه_امام_سجاد علیه السلام
https://eitaa.com/sobhehoseini
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
و مَن عَشَقَنی قَتَلتُه
هنیئا لک یا شهیدالله
برسان سلام ما را...
#شهید_سید_رضی_موسوی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلند بگو یا حسییییین ...
#فیلم_سعید
تشییع پیکر شهید بصیریان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کف زدن در حال خاکسپاری سعید، به عشق امام حسین علیه السلام
#فیلم_سعید
امروز ۵ دی ماه، سالگرد تشییع و خاکسپاری شهیدان غلامی و شاهدی ست، چنین روزی در سال ۷۴ مصادف با روز ولادت امام حسین علیه السلام بود
گاهی دلمون می گیره از برخی کم لطفی ها و یا گره افتادن تو کار مصاحبه ها ، یک دفعه می بینی فرداش یکی پیام می ده به مدیر کانال ، خودش رو معرفی می کنه و یه خاطره می فرسته 🥺
انگار سعید می خواد بگه کار ، خوبه خدا درست کنه ...
خدا خیر بده به کسانی که نسبت به جمع آوری خاطرات شهدا احساس تعهد می کنند و خودشان پیشقدم می شوند.
چه اون بزرگواری که روی تخت بیمارستان در شرایط بد جسمی ، پیام می دن و خودشون پیگیر می شن که خاطراتشون را بفرستن و آخر سر در بستر بیماری مصاحبه می کنند.
چه اون بزرگواری که نه تنها برای خاطرات خودشون پیشقدم می شن بلکه بلند می شن تا کجاها می روند برای مصاحبه و خودشان را به آب و آتش می زنند برای جمع آوری خاطرات سعید
واقعا دعای خود شهید و مادر و پدر و همسر شهید پشت سرشونه
#یادداشت
@shalamchekojaboodi