مجنون شبیه طفل تو شیدا نمی شود
زین پس کسی بقدر تو لیلا نمی شود
درد رقیه تو پدر جان یتیمی است
درد سه ساله تو مداوا نمی شود
شأن نزول رأس تو ویرانه من است
دیگر مگرد شأن تو پیدا نمی شود
بی شانه نیز می شود امروز سر کنم
زلفی که سوخته گره اش وانمی شود
بیهوده زیر منت مرهم نمی روم
این پا برای دختر تو پا نمی شود
صد زخم بر رخ تو دهان باز کره اند
خواهم ببوسم از لبت اما نمی شود
چوب از یزید خورده ای و قهر با منی
از چه لبت به صحبت من وا نمی شود
کوشش مکن که زنده نگهداری ام پدر
این حرف ها به طفل تو بابا نمی شود
شاعر: محمد سهرابی
#مرثیه_حضرت_رقیه سلام الله علیها
https://eitaa.com/sobhehoseini
« دی ماه بود و هوا سرد . پای چراغ علاء الدین نشسته بودم و مشغول انجام تکالیفم بودم . اون هفته ظهری بودم و دو سه ساعت دیگر باید راهی مدرسه می شدم. اتفاقا آن روز یکشنبه سوم دی، علوم داشتیم و طبق برنامه، معلم مورد علاقه ام را می دیدم... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
« دی ماه بود و هوا سرد . پای چراغ علاء الدین نشسته بودم و مشغول انجام تکالیفم بودم . اون هفته ظهری بودم و دو سه ساعت دیگر باید راهی مدرسه می شدم. اتفاقا آن روز یکشنبه سوم دی، علوم داشتیم و طبق برنامه، معلم مورد علاقه ام را می دیدم.
حدود ساعت ۹ صبح زنگ در به صدا در آمد. مامان در را باز کرد و از پله ها پایین رفت . یه صدایی می شنیدم که می گفت حاج خانم منو نمی شناسی ؟ ... منم اکبر طیبی .. و صدای خانمی هم می آمد
مامان چند دقیقه ای با مهمانان پایین بود و من هم سرم به کار خودم بود. یکباره دیدم مامان با یه حالت دلشوره ای بالا اومد و سریع تلفن قرمز رنگ رو از پریز کشید و رفت پایین ... گفتم مامان چی شده؟ گفت سعید ... سعید انگار ...
چادر سر کردم و دنبالش آمدم طبقه دوم ... سعید چی شده ؟
_ سعید شهید شده ...
با شنیدن این جمله شوکه شدم و برای اولین بار با خبر از دنیا رفتن یک عزیز مواجه می شدم. گوشه ای از اتاق نشستم، سرم را روی زانویم گذاشتم و آرام آرام شروع به گریستن کردم ، لرزش زانویم را در دستانم احساس می کردم
در آن لحظات بعد از ترس مواجه شدن با جنازه ای تکه تکه، اولین غصه ام این بود که مگر می شود سعید دیگر نباشد ؟ یعنی سعید از یادها خواهد رفت ؟ سعید با اون همه شور و هیجان و انرژی و شوخی .. یعنی قرار است سعید فراموش شود ؟!
چند روز پیش که از منطقه زنگ زد من اول گوشی رو برداشتم و بعد خیلی زود دادم به مامان ، شاید هم سعید عجله داشت، نمی دانم. مثل همیشه با همون لحن قشنگش گفت سلام آبجی! سفارش ما چی شد ؟
تازه رفته بودم کلاس مروارید بافی و داداش سعید که کارم را دید گفت آبجی برای من با مروارید یه یاحسین درست کن. البته من بلد نبودم چطور آن را درست کنم.
دی ماه بود و هوا سرد و ابری و حالا خانه مان بارانی شد آن هم چه بارانی
یاد ندارم کسی بیشتر از سعید در دلهایمان اینقدر جا باز کرده باشد ، از کوچک و بزرگ ، همه دوستش داشتیم و جنس دوست داشتنش متفاوت بود.
وقتی سعید را می دیدیم از سر و کولش بالا می رفتیم حتی وقتی با همسر شهید مومنی ازدواج کرد و با رضای پنج ساله به خانه ی ما آمد هنوز اون شور و هیجان ها بر پا بود و از ما می خواست که هوای رضای کوچک را زیاد داشته باشیم .
تاکید داشت مبادا با رضا رفتاری کنید یا حرفی بزنید که ناراحت شود. خب رضای کوچک فرزند شهید رضا مومنی بود و به خاطر همین سعید خیلی سفارش او را می کرد.
دی ماه سال ۷۴ بود و دیگر نیازی نبود به چراغ علاء الدین بچسبم و کف پاها و دستهایم را به بخاری بچسبانم تا سردی آن را بگیرد
همان که خبر شهادت سعید آمد و بلافاصله پلاکاردی سر در خانه مان زده شد با این عبارت ؛ سعید جان شهادتت مبارک
دیگر خانه در میان رفت و آمدها و گرمی سوز و اشک ها حسابی گرم شده بود
همه آتش می گرفتند از این خبر و می سوختند و کمی بعد رایحه شهادت به دلهایشان صبر و آرامش را هدیه می کرد
زن جوانی که با هزار و یک امید پس از شهادت همسرش و داشتن یک فرزند از آن شهید، با سعید ۲۴ ساله ازدواج کرده بود و حالا از او نیز فرزندی ۲ ساله داشت، وارد خانه شد و چنان خودش رو بر زمین زد که جگر همه را کباب کرد. سعید همه ی امیدش بود.
مادرم که آرام و بی صدا می سوخت. بیشتر از دل خودش نگران بقیه بود که هر کدام چطور با این خبر مواجه می شوند.
نمی توانم بگویم روزهای سختی بود . در نظر من که هنوز در برزخ کودکی و نوجوانی بودم، گرمای اشک و شیرینی شهادت به خانه مان صفای خاصی داده بود.
بعدها مادرم هم می گفت داغ سختی بود ولی زیبایی خاصی داشت آن روزها.
هربار پای خاطرات مادرم از سعید نشسته ام تمام وجودم را حرارت و عشقی دوباره فراگرفته. و با اینکه خاطرات، تکراری است ولی مامان همیشه سعید را طوری با عشق روایت می کند که بی اختیار، بغض و اشک به هم آمیخته می شود... »
راوی: #خواهر3
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
#ارسالی_اعضا @shalamchekojaboodi
ان شاء الله امروز یه خاطره خنده دار هم می زاریم یه کم دلتون وا بشه
هدایت شده از کانال خبری معراج شهدا
#اختصاصی
🖌نقاشی دیجیتال شهدای جستجوگر نور
🕊شهید سعید شاهدی
🕊شهید محمود غلامی
🌹اینجا معراج شهداست 👇
@tafahoseshohada
هدایت شده از کانال رسمی حاج حسین سازور
سلام برمردان الهی
امروز سالگرد شهادت رفیق دوست داشتنیام آقاسعید شاهدی است.
س، ش، این دو حرفی بود که سعید را به این دو حرف صدا میزدیم.
نمیتوانم احساسم را نسبت به سعید عزیز آنطور که شایسته آن است بیان کنم.
داستان رفیق شدن ما با او، خود ماجرائی است.
واقعاً سعید، سعید بود،
علاقهاش به ما آنقدر بود که در اکثر مواقع، در کنارم بود. در گرما و سرمای سخت خودش را به جلسات ما میرساند.
خاطرات بماند برای بعد.
اما سعید همیشه آرام و قرار نداشت. دائماً در همه ابعاد دینی و اسلامی، در تلاش بود.
با همه این حرفها، این نکته مهم او را عرشی کرد، آنهم اینکه از همه تعلقات دل برید، از هرچه که بوی دنیا میداد، فارغ شد و اخلاصش و آن صفای باطنیاش او را خدائی کرد و از رفیقهای دنیائی بُرید و به رفیق اعلاء متصل شد. جایش همیشه در کنارم خالی است. خدا به حُرمت این بندگان مخلص، ما را هم از دنیا و دنیائی بودن رها کرده و به آنان ملحق نماید.
صلوات و رضوان الهی بر او و همه شهدای انقلاب اسلامی.
یاعلی
روضهخوان آلالله(ع)
عبدالحسین سازور
#ارسالی_اعضا
سلام وقت بخیر
پنجشنبه و جمعه علیرغم تقارن با یلدا و مهمونیهاش، تمام ذهنم معطوف به سعید شاهدی بود و دائما یاد شهید در خاطرم موج میزد.
جمعه دلگیری بود. هوای دخمه کردم. رفتم اونجا و تو اون فضای دلنشین بیاد سعید عزیز بودم. بعدشم یه زیارت عبدالعظیم(ع) با صفا، آخرشب قبل از خواب، از بس یاد شهید ذهنمو مشغول کرده بود رفتم سراغ منتخب مفاتیحی که پدر بزرگوار آقاسعید با دستان پرمهر خودشان در پایان مراسم سالگرد شهید هدیه دادهبودند.
همینطوری دلی به عشق سعید صفحهای رو باز کردم، همینکه با عبارت ایهاالشهید در اول صفحه روبرو شدم حس کردم خود شهید واستاده داره لبخند میزنه و بهم دست میده، درجا کل حس گرفتگی و غم از دلم رفت و جاش رو به عشق سعید و گرمای محبتش داد. آره
چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی
که یکسر مهربانی دردسر بی
با تمام وجودم حس کردم سعید داره مهربونی میکنه و میگه نه گاهی در خواب، بلکه در بیداری هم حواسم بهتون هست و میام سراغتون و مثلا نیمچه محبت اون روزای ما را کامل پاسخ میده❤
بنظرم در کل اون کتاب مفاتیح، صفحهای که با کلمه ایهاالشهید باز بشه خیلی به ندرت پیدا میشه، اونم لقب سیدالشهداء علیهالسلام❤
@shalamchekojaboodi
به امید روزی که خاطرات سعید به سمع و نظر حضرت آقا برسه و ایشان لبخند رضایتی بزنند ...
#یادداشت