شوفاژ خونه مون خراب شده بود و همین جوری داشت آب میداد. آقای رسولی یه کم آدم زودرنجی هست و در این مواقع زود به هم میریزه. من دیدم که این مشکل پیش اومده و او نمیدونه چیکار کنه.
به پسرم صادق گفتم برو ببین اگه عمو سعید خونه هست صدا کن بیاد کمک بابا. آقا سعید سریع خودش را رساند، کمک کرد و شوفاژ را جمع و جور کردند.
بعدشم برگشت به همسرم گفت؛ رسولی! برادر من! شوفاژ درست می شه ولی تو باید مراقب باشی که دل خانواده رو نرنجونی.
برای همسرم خیلی حرف سعید مهم بود . بعد از شهادتش اشک میریخت و می گفت سعید برادری بود که از دستش دادم. واقعاً همه مون از شهادتش سوختیم.
راوی ؛ خانم #رسولی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
یک شهید می آید و اراده می کند که هر روز از او خاطره گفته شود. خاطراتش متناسب با دغدغه ها و افکار اعضای کانال رقم می خورد؛ ...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
یک شهید می آید و اراده می کند که هر روز از او خاطره گفته شود. خاطراتش متناسب با دغدغه ها و افکار اعضای کانال رقم می خورد؛
یکباره یکی با گریه ی فراوان پیام می دهد که نیمه شب از خواب پریدم و شروع کردم راجع به مشکلی با سعید درد دل کردن، بعد همان موقع کانال را باز کردم و دیدم سعید جوابم را در خاطره ای که از خودش گذاشته شده داده است.
آن یکی می گوید خاطره ی مشهد رفتنش دلم را هوایی کرد و حالا خودم با عنایت شهید در کمال ناباوری مشهد هستم.
دیگری مدام در تحیر است که سعید چگونه با او بازی اعداد و ارقام راه انداخته و در تاریخ ها ، نشانه های جالبی از حضور سعید را می یابد.
از این دست خاطرات گفته و ناگفته در پشت صحنه ی کانال کم نیست. انگار سعید این ایام حضورش را عجیب به رخ کشیده و ما را به دنبال خاطراتش می کشاند ... انگار هر روز می خواهیم روی ماهش را در کانال ببینیم و گرمی حضورش را احساس کنیم.
سعید هم یک شهید است میان هزاران شهید ... قطره ای ست از دریا ... شهید شهادت می دهد به حاضر و ناظر بودن خدای حی قیوم. او شهادت می دهد به آیه ؛
وَلَا تَحۡسَبَنَّ ٱلَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ أَمۡوَٰتَۢاۚ بَلۡ أَحۡيَآءٌ عِندَ رَبِّهِمۡ يُرۡزَقُونَ
مپنداريد كه شهيدان راه خدا مرده اند بلكه تا ابد زنده اند (حيات معنوى دارند) و در نزد خداى خويش خوشند
و از نشانه های حیات و زنده بودن شهید این است که می تواند ایمان انسان را به غیب بیفزاید و حلقه اتصال و شفیعی بین انسان و خدا و ریسمانی برای اتصال زمین به آسمان گردد.
«ای شهید! ای آنکه بر کرانه های ازلی و ابدی وجود برنشسته ای، دستی بر آر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون بکش»
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
#ارسالی_اعضا
👇👇
همه ما یه ظاهری داریم و یه باطنی
در روایات ما مذموم شده اگر ظاهر بهتر از باطن باشه. ولی سعید برعکس بود. باطن کارهاش بهتر از ظاهر بود چون اهل ریاکاری نبود.
وقتی ما برونزد اعمال را میبینیم، خب همانطور هم روایت میکنیم.
سیر سعید از ابتدا که معلوم بود بسیار درست و خداپسندانه انتخاب شدهبود، در اون سنین نوجوانی با اهداف بلند پا به جبهه گذاشت.
معمولا همه خوب شروع میکنیم. مهم خوب ادامه دادنه که متاسفانه شیطان با کمینگاههاش سعی میکنه همانطور مثل اول کار، خوب پیش نره. مهمتر از همه اینها خوب تمام کردنه. برخی اصلا به انتهای هدفی که اول در ذهنشون داشتند نمیرسند ولی سعید انتهای کار را خودش با فضل پروردگار مهربانش و به مدد اهلبیت(ع) خوب تموم کرد.
این پایان خوب را شما در خاطرات لحظات آخری سعید بهتر درک میکنید. حتی در ظاهر عکسها، نوع نگاه، لباس پوشیدنهاش که خودش رو شبیه رفقای شهیدش کرده بود.(لباس خاکی با یه عکس امام و برچسب مشکی اهلبیتی روی قلبش) دیگه از لباسهای پلنگی و رنگی خبری نیست. با لباس خاکی به روی خاک نشسته و در پی جستجوی پیکر پاک شهداست.
پس نمیتوان فاصله بین شروع خوب و پایان خوب را بد فرض کرد. خب البته بالا و پایینهایی هم دارد ولی اصل گم نمیشود.
شر و شور بودن سعید خیلی جاها بر مبنای اقتضای جوانی، رزمنده بودن، جرات و جسارت ذاتی و ... بودهاست.
شهامت یکی از دهها مقدمه شهادت است.
آقا سعید شعله این جرات و شهامت را در بازه بین پایان جنگ تا شهادتش، روشن نگهداشت و خاموش نکرد.
حالا این ما هستیم که به اندازه زاویه دیدمان از رفتارهای آقاسعید برداشت میکنیم. مثلا خود من تا بحال فکر نمیکردم یه رزمنده بسیجی و نظامیِ تیر و ترکش خورده جنگ، تا این حد در زندگی خانوادگی، گرم و صمیمی و مهربان و دوستدار کودکان و اینقدر مادری باشه.
خب بقیه زوایا را هم به همین ترتیب میشه تصور کرد.
شاید با منطق مشاهدهگر یا مخاطب جور درنیاید. خب اشکالی ندارد باید صبر کرد تا این جورچین کامل شود.
انشاءالله آخر کار را میبینیم که چه چهره زیبا و دلنشینی از آقا سعید نمایان خواهدشد که خود خدا هم خریدارش شد.
دوستت دارم سعیدجان❤
@shalamchekojaboodi
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
ان شاء الله از امروز که تا سالگرد سعید حدود ۱۰ روزی باقی مانده ، قصدمان این است که هم خاطرات مربوط به آخرین لحظاتش را بگذاریم و هم اینکه ایام فاطمیه است و ان شاء الله اگر مطالب موجود، یاری کنند گریزی هم به خاطرات حضرت زهرایی و مادری بودنش بزنیم.
با این وجود ممکن است در طول روز بیش از یک خاطره گذاشته شود و این را لازم است حتما تاکید کنیم ؛ کسانی که احساس می کنند تحمل خاطرات لحظات آخر سعید را ندارند، این چند روز کمتر کانال را نگاه کنند، یا اصلا نگاه نکنند چون حتی ممکن است عکسها یا فیلمهایی بگذاریم که مناسب حالشان نباشد.
حتی می توانید با زدن دکمه حذف کانال ، لااقل برای دو هفته آن را ترک کنید و بعدا مجددا ورود کنید.
اگر چه قرار نیست چندان محتوای دلخراشی بگذاریم ولی خب این را گفتیم که بعداً گله ای نباشد از این جهت که چرا اشکمان را در آوردید و ...
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
مقدمه ای که امروز گفته شد ، این خاطره را در ذهن تداعی کرد (اگر چه قرار نیست جزء خاطرات اصلی امروز باشد ولی گفتنش خالی از لطف نمی باشد) ؛
تولد بچه ی خواهرش بود ، خواهرش یه جشنی گرفته بود و فامیلها رو دعوت کرده بود. خانوما بالا بودند و آقایون در زیر زمین.
خب فامیلها هم اغلب، فازشون متفاوت بود و چندان شناختی از روحیات رزمندگی و فضای جنگ و تفحص نداشتند.
عدل، سعید برداشت فیلم تفحص شهدا که تازه همون اوایل بحث تفحص، گرفته شده بود و استخوان های شهدا را از زیر خاک در می آوردند، آورد گذاشت توی ویدیو و برای آقایون پخش کرد.
قشنگ حال ملت را گرفت و بعدا هم صدای گله و شکایت ها در اومد که این چه تولدی بود که سعید فیلم استخوان و جنازه و .. نشانمان داد.☹️
سعید بود دیگر ... دلش خواسته بود همان ساعات و توی اون جمع، این فیلم را پخش کند.
به نقل از #خواهر1
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
سردار باقرزاده شنیده بود که سعید با همسر شهید ازدواج کرده و یک بچه هم از او دارد، قبول نمی کرد که او برای تفحص برود. سعید یک ماه صبح می رفت و ظهر برمی گشت تا حکمش را بگیرد...👇👇
@shalamchekojaboodi
سردار باقرزاده شنیده بود که سعید با همسر شهید ازدواج کرده و یک بچه هم از او دارد، قبول نمی کرد که او برای تفحص برود. سعید یک ماه صبح می رفت و ظهر برمی گشت تا حکمش را بگیرد.
من هربار که متوجه می شدم حکمش را امضا نکردند، خیلی خوشحال می شدم.
می گفتم سعید چی شد؟ می گفت هیچی خانم، مثل اینکه دعاهای شما داره می گیره ، تورو خدا دعا کن، اگر من این بار بروم دیگه نمی رم. این بارهم شانس خودم را امتحان می کنم .
من هم قشنگ می گفتم سعید جان ! من راضی نیستم بروی. اگر می خواهی بروی بچه ها را هم بردار و برو. خب خیلی برایم سخت بود. بیشتر هم برای رضا ناراحت بودم، چون خیلی به سعید وابسته شده بود.
بالاخره حکمش را گرفت و روزی که می خواست بره منطقه، ایام ماه رجب بود. تأکید کرد خانم! دوشنبه ها و پنج شنبه ها را روزه بگیر. خودش هم روزه می گرفت . بعد هم گفت بچه ها رو می سپارم به شما، شما رو هم می سپارم به خدا. من زود برمی گردم که شما رو هم ببرم اونجا...
یک شماره هم از اندیمشک داد و گفت هر روز به من زنگ بزن. گفتم سعید زشته که من هر روز زنگ بزنم . می گفت چون خط بیت الماله من نمی تونم زنگ بزنم ولی شما هر روز به من زنگ بزن. من هم چند باری تماس گرفتم و با من و بچه ها صحبت کرد .
یک روز زنگ زدم ،پیرمردی گوشی رو برداشت. گفتم حاج آقا! آقای شاهدی هستن؟ من خانومشون هستم.
گفت؛ نه، آقای شاهدی رفته جلو ، وسیله ببره خط. اون بنده خدا یه خورده با من صحبت کرد و حال من و بچه ها رو پرسید. سعید بهش گفته بود که دو تا بچه داره.
می گفت: حاج خانم! چه شوهر با صفایی دارید. گفتم؛ حاج آقا صفای خونه ی ما رو بُردید دیگه ، خونه مون صفا نداره.
خیلی از سعید تعریف کرد. می گفت آقاتون خیلی خوبه، اینجا همه ش زیارت عاشورا می خونه، نمازجماعت می خونیم، خیلی باصفاست.
قبلا سعید خودش تعریف کرده بود که اونجا هوا سرده و بچه ها سردشون که می شه اینقدر می خندونمشون تا گرمشون بشه.
راوی؛ #همسر
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
بعد از جنگ همه ش در کانون ابوذر فعالیت داشت و هیئت عشاق الخمینی را در محله فلاح می چرخاند.
یکبار شب شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها، ما را به کانون ابوذر برد، آن شب خودش غذا را آورد جلوی درب قسمت خانوما تحویل داد و مثل همیشه؛ همه جوره خادم هیئت بود ، در کنارش مداحی را هم انجام داد.
از زمان نوجوانی اش که در تشییع شهدا می خواند تا بعدها ، هر وقت مداحی می کرد، من ایراداتش را بهش می گفتم. آن شب که فکر میکنم نزدیکیهای شهادتش هم بود وقتی مداحی کرد به خانمش گفتم امشب سعید خیلی قشنگ خواند.
موقع برگشتن، سعید گفت مامان راضی بودی؟ خوب خوندم ؟ گفتم آره امشب خییییلی قشنگ خوندی.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
اون آخرا خیلی متحول شده بود، خاطرم هست که معمولا بَر و بچه ها همدیگه رو تو مسجد می دیدند. اگه می خواستیم به یکی سر بزنیم ، بعد از ساعت کاری می رفتیم، دم خونه شون و یه صحبتی می کردیم.
یک شب با یکی از رفقا رفتیم دم خونه آقا سعید ؛ همون مجتمع صابرین.
خب ما با همون دیدگاه قبلی رفتیم پیش سعید ولی او اصلا یه جور دیگه بود و سعیدِ همیشگی نبود ، طوری که جفت مون هم تعجب کردیم.
بعید می دانم شما سعید را سر افکنده دیده باشید. خب قدش بلند بود و وقتی مقابلش می نشستی ، باید صورتش را می دیدی. ولی آن شب سعید یه جوری بود که ما فقط فرق سرش را می دیدیم. باور می کنید این حرف را؟!
یعنی این قدر سرش پایین بود که ما بالای سرش را می دیدیم ، نه چندان حرف می زد و نه چشم تو چشم می شد. ما اصلا موندیم این چه حالتیه؟!
انتظار داشتیم سعید بیشتر ما رو تحویل بگیره، بیشتر بمونیم و حرف بزنیم، دو تا خاطره از تفحص شهدا تعریف کنه. ولی او انگار پیشاپیش رفته بود و با ما نبود ، یه جور دیگه ای بود. ما اومدیم بیرون و متعجب بودیم که چرا سعید اینطور شده است؟!
این آخرین دیدار ما با او بود . دیگه ندیدمش تا اینکه آقای دارابی زنگ زد خونه مون و گفت سعید شهید شده.
راوی : آقای محمود #برزه
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
هدایت شده از صبح حسینی
ایستاده پشت در... تنها... نیفتد بر زمین!
باردار است او...در این دعوا نیفتد بر زمین!
گر چه توضیح المسائل نیست در فتوای عشق
ایستاده، حرمت فتوا نیفتد بر زمین
کاش در فوج مگس هایی که جولان می دهند
پرشکسته، حضرت عنقا نیفتد بر زمین!
این شب قدری که سرتا پا سلام است و سلام..
سایه اش در بزم شیطان ها نیفتد بر زمین!
"جلوه ی خوبی ندارد کوچه"..کودک گریه کرد:
"کاش مادر لااقل اینجا نیفتد بر زمین!
دستپاچه شد در و جز میخ در دستش نبود
در، فقط می خواست"اعطینا"نیفتد بر زمین..
رحل در، قرآنِ حیدر را در آغوشش فشرد
گفت:"این زهراست..یازهرا! نیفتد بر زمین"!
کی به روی نیزه ی نیرنگ، جا خوش میکند
صورت قرآن... اگر معنا نیفتد بر زمین؟
ریسمان را با هوای دیگری آورده اند
سخت می بینم کنون موسی نیفتد بر زمین!
دختری با دیدن در، چادرش را زد گره
تا غروبی، در دل صحرا نیفتد بر زمین
تکه ای از چادر خاکی ست یا سجاده اش؟
پرچمت ای قبر ناپیدا! نیفتد بر زمین...
سیده اعظم حسینی
#مرثیه_حضرت_زهرا سلام الله علیها
https://eitaa.com/sobhehoseini
پیش من از علاقه اش به شهادت چندان چیزی نمی گفت ولی خودم متوجه می شدم که عاشق شهادت است.
از طرفی هم نمی خواستم بپذیرم که سعید هم ممکن است شهید شود، با خودم می گفتم من یکبار همسر شهید شدم و خدا سعید را دیگر از من نمی گیرد .
وقتی می خواست برود تفحص، خب من ناراحت بودم و می گفتم سعید تو برای خودت نیستی ، برای این دو تا بچه هم هستی ، رضا که چشم باز کرده پدر خودش را ندیده و تو را دیده، صادق هم که کوچک است و عقلش نمی رسد، تو رو خدا مواظب خودت باش.
همیشه می گفت خانم! بادمجون بم آفت نداره، می گفت تا شما راضی نشی من نمی تونم برم، بالاخره منو راضی کرد و رفت. به رضا هم می گفت بابا جون! ان شاء الله برم اونجا ، یه جا هماهنگ می کنم می یام می برمتون، اسمت رو هم ثبت نام می کنم همونجا بری مدرسه.
وقتی تماس می گرفتم با اندیمشک، اول خودم صحبت میکردم و بعد گوشی را می دادم به رضا و بعد به صادق. صادق تازه زبان باز کرده بود و با همون زبان بچه گانه اش با سعید حرف می زد. مثلاً می گفت بابا دستم اوف شده ، حتی دلتنگی اش را با همون زبان خودش می گفت. سعید هم مدام قربان صدقه اش می رفت
این آخری ها دیگه کلافه شده بودم ، انگار بهم الهام شده بود که سعید دیگه بر نمی گرده ، می گفتم سعید تو رو خدا به خاطر این دو تا بچه برگرد...
راوی؛ #همسر
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
بعد از یک هفته که رفته بود روز شماری می کردم که کِی برمی گردد و می آید سر زندگی اش. از دو ماه حساب می کردم ، می گفتم حالا ۷ هفته دیگر می آید ، حالا شش هفته دیگر می آید..
این اواخر پهلو درد داشت و نصف شب بی خبر رفته بود دکتر، حالا نمیدانم سنگ کلیه بود یا چیز دیگر. از آنجا که تماس گرفت ، گفتم خوبی؟ پهلوت خوب شده؟ کلیه ت خوبه؟ گفت آره مامان، حکمت خدا اومدم اینجا حالم خیلی خوب است و دیگر پهلویم درد نمی کند .
خانمش تا دو هفته بعد از رفتنش تماس میگرفت ولی هفته سوم می گفت هرچی تماس می گیرم گوشی را برنمی دارند.
من دلم به شور افتاد و خیالات به سرم زد ، فکر کردم حتما تصادف کردند و هیچ کسی ازشون خبری ندارد ، اصلا فکر نمیکردم ممکن است شهید شده باشد.
با اینکه خودم دلواپس شدم ، ولی وقتی دیدم دل محبوبه خانم به شور افتاده ، گفتم نگران نباش (آن زمان که جبهه می رفت) من هر وقت دلم شور می زد، سعید می آمد. ان شاء الله خبر خوشحالی می آید ...
راوی؛ #همسر
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
بیانات امروز حضرت آقا در مورد کار برای شهدا ، مثل همیشه نوری بود که راه را نشان می داد ؛ امیدبخش و انگیزشی با ذکر جزئیات لازم
سلامتی امام خامنه ای #صلوات
هدایت شده از شبهای با شهدا
از برو بیاها معلوم بود در هواپیما خبری است. بغل دستی ام گفت: «چه خبره؟ اوضاع هواپیما عادی نیست.» گفتم: «آره، یه بنده خدا، یه آدم خوب اینجاست. برای سلامتیش صلوات بفرست.»
ــ حاجی! بگو کیه، من می خوام برم سوریه ببینم می تونه سفارشم رو بکنه؟
آرام در گوشش گفتم: «حاج قاسم سلیمانی اون جلو نشسته.»
طفلکی دست و پایش را گم کرد. بدو رفت سراغش. حاجی از روی صندلی بلند شد. بغلش کرد و بوسید. مفصل باهم صحبت کردند.
ــ حرفات رو به حاجی گفتی؟ ــ آره، اسم و شماره م رو یه جا یادداشت کرد، قرار شد بهم خبر بده. بهش گفتم: حاجی کاش یه نامه بدی.
نگاه مهربونی کرد و گفت: برادر! سوریه رفتن نامه نمی خواد، ناله می خواد.حق با حاجی بود؛ هرکه ناله زد، راه جهاد را زودتر برایش باز کردند.
راوی: حجت الاسلام محمدمهدی دیانی
__________
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
یک سعید هم در کربلا بود ...
خوشا چون سعید از سعادت
شهید نماز تو گشتن ...
هدایت شده از شبهای با شهدا
⚘به نیابت از همه #شهدا
🍃🍃🍃🍃🍃
🤲 جهت سلامتی و #فرج_امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
🤲 #نجات_مردم_غزه
🤲 #نابودی_اسرائیل کودک کش و حامیانش
⏰ تا ساعت ۲۴ روز جمعه ۲۴ آذر ماه ۱۴۰۲
✅ ختم ۱۴ هزار #صلوات با 👇
#عجل_فرجهم
💌 هدیه می کنیم به #چهارده_معصوم علیهم السلام
👈 ثواب آن برسد به روح درگذشتگان و اموات جمع
📣 کسانی که می خواهند در این ختم شرکت کنند در آدرس زیر، گزینه #ثبت را بزنید و بعد از وارد کردن تعداد صلواتی که بر می دارید ، مجدد گزینه #ثبت را بزنید
👇👇👇
https://EitaaBot.ir/counter/rjyc78
#میهمانی_شهدا
#سیل_صلوات
https://eitaa.com/shabhayebashohada
طولانی ترین شب یلدا
شب چله، یکی از اقوام ، ما را به خانه شان دعوت کرده بود . تلفنی با محبوبه خانم صحبت می کردم ، گفت من خیلی دلم گرفته، چند بار به شماره ای که سعید داده بود زنگ زدم و جواب نمی دهند.
گفتم شما هم بیایید برویم آنجا. قبول نکرد بدون دعوت بیاید، گفتم میخوای یکی از دخترا بیاید خانه تان، تنها نباشی ؟ گفت باشه. چند لحظه بعد فامیل مان زنگ زد و گفت محبوبه خانم را هم بیاورید .
به خودش هم زنگ زد و دعوتش کرد. عروسم به دخترم گفته بود من هم می آیم آنجا به شرطی که برایم روضه بخوانی و من گریه کنم.
هوا سرد شده بود و موقع رفتن، کاپشن بچگی های مجتبی را دادم صادق تنش کند، همان شب نوه ی میزبان کاپشن نو خریده بود و به تن کرده بود . صادق آن را برداشت و برای لحظه ای پوشید.
آن شب یک لحظه احساس کردم گرد یتیمی بر چهره صادق نشسته و دلم برایش خیلی سوخت.
آنجا شرایطی نبود که دخترم بتواند روضه بخواند ولی عروسم گوشه ای از اتاق نشست و بغض چند روزه اش ترکید و گریه کرد.😭
آن شب یلدا اصلا به ما خوش نگذشت و دل همه مان عجیب گرفته بود ، با اینکه سعید هنوز شهید نشده بود.
راوی ؛ #مادر
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi