#بحر_هنر
از لعل تو آموختهام ، ناب شدن را
از شعشعهی چشم تو شبتاب شدن را
"پروانه"ای و سوختهای در برِ شمعی
کآموختهای : سوختن و آب شدن را
بی پرده بگویم که به رخسار تو دیدم
شیرینی و شیدایی و شاداب شدن را
دل بردهای از مِهر و وفا از همهی شهر
باید ز تو آموختن ، ارباب شدن را
در باغ محبت ، گل رخسار تو بر من
آموخت چگونه به دلی قاب شدن را
دیدیم به چشم دل خود در دل شبها
"از ماه رخت شیوهی مهتاب شدن را" ۱
کشتی ادب را ، به خدا ، ناوخدایی
آموختهای چیره به گرداب شدن را
بحر هنرستی و رقیب تو ، ندارد
چاره، بهجز از برکه و مرداب شدن را
خرمهره که جولاندِه بازار فریب است
کی درک کند گوهر نایاب شدن را ؟
با دیدهی دل هرکه به روی تو نظر کرد
در محضرت آموخته ، جذاب شدن را
افسوس که از نخوت اغیار نگونبخت
دادم ز کف خویش ، شرفیاب شدن را
آنکس که رهم بست به کویت ز دنائت
راهی نبَرد جز ، ره توّاب شدن را
از موج بلاخیز ، توقع نتوان داشت
جز شورش و ویرانی و بیتاب شدن را
از ریگ بیابان فنا ، هیچ ندیدم
جز در به دری در دل سیلاب شدن را
آموختهام از صدف بحر معانی
تنهایی و دردانگی و ناب شدن را
جز حق ننوشتم همهی عمر چو دیدم
در روی و ریا ، ذلتِ کذاب شدن را
بیمایهی شهرتطلب از فرط حماقت
نآموخته جز پستی و ناباب شدن را
گمنامی خود را به دو عالم ندهم چون
دیدم ضرر تشنهی القاب شدن را
هرچند که شد قافیه ایطا به ضرورت
خورشید ندارد غم اطناب شدن را
(ساقی)! بده آن باده که هوشم بَرد از سر
آن باده که آموخت به من، خواب شدن را
سید محمدرضا شمس (ساقی)
#شمس_ساقی
eitaa.com/shamssaghi
۱ ـ استاد مجاهدی
(انجمن ادبی محیط)
شصت سال است "بزم شعر محیط"
شـده بــرپــا بـه لطفـت ای "اســتاد"
یـــاد دارم ز کــــودکـــی ، پــــــدرم
کــه مــرا درس مهـــر و الفـــت داد ـ
آشـــنا کـــرد بــا "محـیـط" سخـــن
بــاب رحمــت بــه روی مــن بگشـاد
او که خود رکن شعــر و عرفـان بود
داد بر مــن هـــرآنچـــه بــایــد یـــاد
گفـت امـا بـــرو بــه "بــزم محیــط"
کــن ز "اســـتاد" نیـــز , اسـتمــــداد
گشـت کــــوتــاه سـایــهاش , از سـر
گـــویـــم او را ، خـــــدا بیــامــــرزاد
روح "فــولادی" و "وفـــا" و "بــرات"
"واصل" و "اختــر" و "قریشی" شاد
یــــاد آن رفـتـگـــــان دیگـــــر نیــــز
آن نکــــو شــاعـــــران نیـک نهــــــاد
"آذر" و "شمــس قمّـی" و "وجـــدی"
هــم "حسیـنی_قمـی" گـــرامی بــاد
همچنــین بـــودهانــــد جمعـــی کــه
روح شــان گـشــتـه از بـــــدن ، آزاد
از خـــدا مـیکنـــم طـلـب ، عمــــری
جــاودان ؛ بـر تو ای گــــران اســـتاد
گفــت (ساقی) کـه شصـتـمیــن سـال ِ
انجمـــن ، بــر شمــــا مـبــــارک بــــاد.
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/10/29
#شمس_ساقی
eitaa.com/shamssaghi
(بــزرگــان)
هر چـه داریم ، از بـزرگـان است
از بزرگان به جسم ما جان است
عــــزت و اعـتــــبار انـســانهـــا
همـــه از بــرْکـتِ بــزرگـان است
در دل ظـلمـت و شــبی شبگیــر
رویشان مثل مــاهِ تـابــان است
گر که یوسف عـزیز شد در مصر
از کــرامـات پیــرِ کَنعــــان است
چون بـزرگـان ســتون زندگیاند
زندگـی بـرقـرار از ایشــان است
گر نبـاشـد سـتون ، بـدون گمـان
"خانه از پایبست ویـران است"
آدمی در جهــان ، بــدون بــزرگ
چون درختی همیشه عریانست
قــــدر ایشــان اگــر نـدانـد کس
دایمــاً نـــادم و پـریـشــان است
پـــدر و مـــادر و معـــلم و یـــار
جایشان بر فــراز مـژگـان است
بــر تـــن دردمنـــــدِ خسـتهدلان
یادشان تا همیشه، درمــان است
هــر که دسـتت گرفت در عـالـم
لایــق احتـــرام و احســان است
ابــر رحمت بوَد کسی که به دهر
بر سر خلــق ، مثـل بــاران است
از بــزرگــان ، نکــو سخـن گفتن
طبـق آیـات و نصّ قـــرآن است
حـقشـناسی و قـــدردانــی نیـز
خصلـتِ بـــــارز مسلمـــان است
قـدر پیــران بــدان و نیـکی کن!
که رضــای خــدای منـّــان است
شعــر (ساقی) اگــر بــوَد دلکـش
رمز آن حــرمـت بــزرگــان است.
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/03/08
#شمس_ساقی
eitaa.com/shamssaghi
(مادهتاریخ شادروان مؤبدی کاشانی)
شاعری نیکوسخن، از شهر کاشان پرکشید
"مؤبدی" سوی خدای حیّ سبحان پرکشید
دید یارانش برفتند از جهان سوی خدا
دل ز دنیا کند و با لبهای خندان پرکشید
سالِ مرگش را به ابجد گفت (ساقی) اینچنین:
«مؤبدیـکاشانی اکنون سوی یاران پرکشید»
قم ـ سید محمدرضا شمس (ساقی)
1445 قمری
#شمس_ساقی
eitaa.com/shamssaghi
(درس همت)
به کار اگر که کسی دل مثال مور دهد
دگر مُحال بوَد تن به حرفِ زور دهد
ز فرط غیرت، چندان کند تلاش معاش
که درس همت و اِستادگی، به مور دهد
چگونه میشود آیا که عافیتطلبی
شب سمور، به رنج لب تنور دهد
مباش غَرّه و افتاده باش همچون تاک
که سرو، تن به تبر، از سرِ غرور دهد
چه روزگار غریبی شده است امروزه
چنانکه زندگی از غصه، بوی گور دهد
مشو ز رحمت حق ناامید در عالم
که حق، مراد دل بندهی صبور دهد
بخواه حاجت خود را از او که بیتردید
اگر که مصلحت افتد، نه یک؛ کرور دهد
کسی که غرق خدا شد جزای اوست بهشت
نه آن که دل به عبادت، به شوق حور دهد
اگر که نور حقیقت به سینه ها تابد :
«کلیم را چه نیازی که دل به طور دهد؟» ۱
کسی که ره بسپارد به چشمهی خورشید
به شام ظلمتیان، پرتوی ز نور دهد
درین زمانه که هر کس به نفع خود کوشد
خوشا کسی که عصایی، بهدست کور دهد
چنان که (ساقی) کوثر به پاس همت او
به روز حشر، بر او ، از مِی طهور دهد.
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/10/04
#شمس_ساقی
eitaa.com/shamssaghi
۱ـ استاد مجاهدی
(نیت خیر)
میشود انسان ز کار خیر، نامش جاودان
گر بگیرد با خلوص و صدق، دست ناتوان
ایکه گیری دست، از افتادهای آگاه باش!
که نباشد در سَرت جز نیت خیری درآن
آنکه از روی ریاکاری بگیرد دست خلق
هست غافل، از کرامات خدای مهربان
تا بشوق نام و شهرت میکنی خدمت به خلق
خویش را ای بیخبر از خویشتن! خَیّر مدان
غافلی از عزت و ذلت که در دست خداست
با ریاکاری شوی بازنده در این امتحان
کار نیکو کن بدون کسب شهرت با خلوص
گرچه میباشد نهانی، عاقبت گردد عیان
قدر نیکوکار باشد نزد ایزد بیشمار
البته با نیت خیری که دارد بیگمان
آنکه گیرد باری از دوش کسی با قصد خیر
هست در روز جزا پاداش اعمالش جِنان
ایخوش آن دستی که گیرد دست خلق از بهر حق
میکند بی مزد و منت، کارهای رایگان
(ساقیا) هر چند باشی دستگیر عالمی
چون نداری نیّت خیری، نبینی جز زیان
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/02/12
#شمس_ساقی
eitaa.com/shamssaghi
#شکر_نعمت
شکر نعمت کن که نعمت را فراوان میکند
خاک را حاصل، فراوان، آبِ باران میکند
نور اگر تابد درون آینه، آیینه هم ـ
بازتابش کار خورشید درخشان میکند
رشتهی الفت شود محکم چو دانی لطف یار
قدردانی، مهربانی را دوچندان میکند
پاس باید داشت نعمت را و باید شکر گفت
ناسپاسی، اهل احسان را پشیمان میکند
میدهد رونق خدا بر روزی آن بندهای
که نماز شکر، بر درگاه ِ یزدان میکند
بندهای که کفر نعمت میکند، پروردگار
عاقبت او را دچار رنج و حرمان میکند
حق شناسی خصلت نیکوی انسانی بوَد ـ
که محبت را به هر تقدیر جبران میکند
(ساقیا) کن سجده بر درگاه رحمانی که او
مشکلات زندگی را بر تو آسان میکند .
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/02/03
#شمس_ساقی
eitaa.com/shamssaghi
#رفیق_شفیق
نه هر که دم ز صداقت زند بوَد صادق
نه هر که دم زند از عاشقی بوَد عاشق
نه هرکه با تو نشیند شود برایت دوست
که گه حکایت این دوستی چو سنگ و سبوست
نیازموده مده دست خود به هر دستی
وگرنه در همه ـ عمرت، دچار بنبستی
اگر که طالب فیضی ره سعادت پوی
کن اجتناب ز یاران جاهل و بدخوی
که "همنشین تو باید که از تو بهْ باشد"
وگرنه منزلت و عزتت ز هم پاشد
بجو "رفیق شفیق و درست پیمان باش"
ز یکدلی شود او پیکر و تواش جان باش
که آدمی به جهان، باید آبرو یابد
رفیق یکدل و یکرنگ و نکتهگو یابد
کسی که صحبت او عزت و وقار آرد
برای دوست در این عالم اعتبار آرد
که گر به کوی امیران رَوَد شهش خوانند
میان ظلمت شب، پرتو ِ مَهش دانند
ولی کسی که شود با سیه دلان همراه
بهدست خویش کند گوهر وجود، تباه
نه عزتی به جهان بیند و نه عافیتی
نه ابتدایی دارد، نه نیز عاقبتی
شود مَلول، ز عمر گران، ز ناکامی
به شعله پخته نگردد سرشت، از خامی
زمانه زرگر ایام و... آدمی زر ِ ناب!
به شرط آنکه بپوید همیشه راه صواب
بهگوشِ جان شنو از (ساقی) این سخن ای دوست!
که حُسن عاقبت آدمی به خوی نکوست.
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/04/21
#شمس_ساقی
@shamssaghi