پادشاهی کوه نمک بزرگی داشته؛
میگه هر کس بتونه از این کوه نمک
بیشتر بخوره دخترمو بهش میدم
یه خان زاده میاد یه دیس از این کوه نمک میخوره
یه رعیتی میاد یه مجمع بزرگ از کوه نمک
میخوره یه بچه پایین یه دهاتی یه خوب
واقعی میاد فقط یه مزه میکنه
بهش میگن مشتی تو با این قد
و هیکل با این بر و بازو
چرا فقط یه مزه کردی؟؟؟
فلان خان زاده اومد یه دیس نمک خورد
فلان رعیت اومد یه مجمع بزرگ خورد
تو فقط یه مزه؟
میگه ؛اولا ما نمک پرورده ایم
دوما ؛شرط به خوردن زیاد خوردن نمک نیست
حکم به نگه داشتن نمکه👏
سلامتی اون که حرمت نون و نمک حالیشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
💕مادرهای ما ...
از نسل مادرهایی هستند که تخت دونفره نداشتن اما شب سرشون رو با شریک زندگیشون ،روی یک متکا میذاشتن....عاشقانه هاشون رو جااااار نمیزدن .....مادرهای ما از نسل مادرهایی هستند که به قناعت وقانع بودن افتخار میکردند .......مادرهای ما یک میز پر از عطر ولاک و سرخاب وماتیک نداشتن اما بعد از حمام لپهاشون گل می انداخت و لباسهاشون بوی عطرِحنا و گلاب میداد ...........مادرهای ما با کم وزیادِ زندگی ساختن و دَم نزدن ...صبور بودن...
کیک تولدو کادو ولنتاین وسالگرد ازدواج نداشتن اما خنده هاشون عمیق واز ته دل بود .......
مادرهای ما هود و ماکروفرو ظرفشویی نداشتن اما خونه هاشون همیشه بوی تمیزی میداد .....عطر ِغذاشون تا سر کوچه میومد .....سبزی و نون تازشون همیشه تو سفره بود .....شیشه های ترشیشون روی طاقچه چیده بود ....
نگران مانیکور پدیکور ناخنهاشون نبودند با دستهاشون کتلت درست میکردند اونقدر خوشمزه که انگشتامون رو هم باهاش میخوردیم ......
مادرهای ما واقعی بودند .....
زنده هاشون موندگار و رفته هاشون بهشتی
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
آهسته آهسته حالِ دلت عالی میشود
اگر هر روز یادآوری کنی که یکبار بدنیا می آئی و این تجربه دوباره تکرار نخواهد شد.
آهسته آهسته بزرگ میشوی
اگر کسانی را که آزارت دادند را ببخشی و از آنها عبور کنی .
تو آهسته آهسته یک تکه نور میشوی
اگر به طلوع خورشید فردا،پس از تاریک ترین و طولانیترین شب مشکلات زندگی،
باور داشته باشی و مراقب نور امید در قلبت باشی.
آهسته آهسته، آرام و قوی میشوی
اگر به همراهی خداوند
در تنگناهای زندگیت ایمان بیاوری .
تو آهسته آهسته در آسمان و زمین محبوب میشوی،
اگر هر روز کمی بیشتر از دیروز، عشق بورزی و لبخند بزنی و شکرگزار خدا باشی.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
ناهید چابک🌿
بگذار قشنگ به بن بست بخوری، خوب ناامید شوی و به قدر کفایت به استیصال برسی؛..
تازه میفهمی چقدر قدرت داری و تا چه اندازه جسور هستی!
تازه میفهمی قادری حتی در دل بنبست هم راه باز کنی
و از دل عمیقترین بخشهای اقیانوس، خودت را به ساحل برسانی.
بگذار زمین بخوری و کسی نباشد دستانت را بگیرد و تو را از زمین بلند کند،
تازه میفهمی چطور باید بدون نیاز به یاری آدمها بلند شد و جوری ایستاد که احتمال افتادنت صفر باشد!
تازه میفهمی چقدر میتوان به سختیهای جهان پیروز شد
و مشکلات لاینحل و مسائل دشوار را حل کرد.
بگذار خوب به ته خط برسی؛ به تو میگویم چطور میتوانی فقط با تکیه به باورها و تواناییهای وجود خودت، از نو شروع کنی
و به بهترین شکل ممکن به مقصدهای خوب برسی.
باید خوب ناامید شوی
تا در تاریکیهای یاس، روزنههای کوچک امید را پیدا کنی...
باید خوب از همه چیز و همهکس قطع امید کنی و باید باورت بشود که به جز خودت هیچکس را برای ادامه نداری...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_کوتاه_آوا
#بخاطر_بچم
#قسمت_اول
من آوا ۲۱ ساله هستم فرزند دوم خانواده چهار تا خواهر و برادریم......
تو خانواده متوسط هم از نظر مالی و هم از نظر مذهبی بزرگ شدم....مادر و پدر بیشتر اوقات دعوا داشتند برای اینکه سر هر چیزی تفاوت نظر داشتند..... خواهر بزرگم ازدواج سنتی کرد...ما داخل روستامون دخترها زود شوهر میدن و کمی دیر بشه پشت سرش حرف های اضافی میزنن......مثلا دختر کلاس چهارم و پنجم رو شوهر میدن ...... بعد عروسی خواهرم من کلاس پنجم بودم دیگه شروع شد...... خواستگار اومدن برای من .......
اوایل مادرم به هر بهونه رد میکرد میگفت : زوده کوچیکه آمادگی نداریم....... این خونه نداره؟ اون کار نداره؟ و غیره .....کم کم مردم پشت سر من هم شروع کردند صحبت کردن که ترشیده سن ازدواجش گذشت و به گذشت زمان خواستگارا کم شدند تا من دیپلم گرفتم......دیگه خواستگاری نداشتم کارم شده بود کارای خونه رو کردند و ور دست مامان بودن..... و شاهد دعوای مامان و بابا بودن....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست . مرد سوار دلش به حال او سوخت . از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند .
مرد افلیج وقتی بر اسب سوار شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت :
اسب را بردم ، و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب ، داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد افلیج اسب را نگه داشت .
مرد سوار گفت:.
هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🔆گاهی برای زندگیمان یک رژیم بنویسیم.
💥یک رژیم برای خلاصی از شر سنگینی روزگار کـه گاهی بر سینه ما سنگینی میکند.
👈رژیم کـه مختص چاقی یا لاغری نیست. گاهی باید یک رژیم خوب برای روح و افکارمان بگیریم؛
⚡️⚡️مثل:
رژیم کمتر حرص خوردن
رژیم کمتر غصه خوردن
رژیم بی اندازه مهربان بودن
رژیم بی ریا کمک کردن
رژیم بی توقع دوست داشتن
رژیم دوری از افکار منفی
رژیم دوری از رفتارهای منفی بیایید رژیم آرامش بگیریم…
👌👌توصیه می کنم یک ماه رعایت کنید، ۳ کیلو از بیماریهایتان کم میشود !
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_کوتاه_آوا
#بخاطر_بچم
#قسمت_دوم
من آوا ۲۱ ساله هستم فرزند دوم خانواده چهار تا خواهر و برادریم......
دیگه از این وضعیت دعواشون خسته شدم تصمیم گرفتم برم بیرون سر کار تا کمتر خونه باشم.....رفتم داخل یه آرایشگاه شروع به کار کردم.... از قبل هم یه چیزایی بلد بودم.... یک شیش ماهی اینجوری گذشت تا یکی از مشتری های آرایشگاه منو برای پسرش خواستگاری کرد .....خانوادهام رفتند درباره پسر و خانواده اش تحقیق.....همه می گفتند : پسره دنبال نونه حلال هست سر هر کاری میره ولی معتاده؟!؟!؟خانواده ام جواب رد دادند.....دو ماه بعد دوباره اومدن خواستگاری با اسرار.....مادرش که میگفت : بزار یک بار دختر پسر هم دیگه رو ببینن بعد جواب قطعی بدین....و طی اسرار های زیاد مادر پسره مادرم قبول کرد....تو کوچه آرایشگاه بعد از تموم شدن کارم هم دیگه رو ببینیم....... فرداش همدیگر رو دیدیم.... خیلی بود از نظرمن....سفید پوست، چشم رنگی.... رفتم خونه مادرم.......نظرم رو پرسیدند : گفتم خوبه.... اونا هم گفتند : دوباره میریم تحقیق بازم همون حرفا و بیشتر......که به خاطر معتاد بودن زود عصبی میشه....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#اموزنده
ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ
ﭘﺪﺭﻫﺎ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﺳﺎﻋﺖ ﺷﻨﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻪ ﺑﺸﻮﻧﺪ
ﺑﺮﺷﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺍﻧﯽ
ﺍﺯ ﻧﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ،
ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ
ﭘﺪﺭ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎ
ﻣﺜﻞ ﻣﺪﺍﺩ ﺭﻧﮕﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﺩﻧﯿﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ
ﺗﺎ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﻨﻨﺪ ...!
ﮐﺎﺵ ﺯﻭﺩﺗﺮ
ﮐﺴﯽ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﭘﺪﺭ ﻫﺎ ﻭﻣﺎﺩﺭﻫﺎ
ﻣﺜﻞ ﻗﻨﺪ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ
ﭼﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﮑﻨﻨﺪ
ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ...!
قدر پدر و مادرا رو بدونیم! خیلی زود دیر میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#پندانه 🌹❤️
انسانهای صادق
به صداقتِ حرف هیچکس شک نمی کنند و حرفِ همه را باور دارند.
انسانهای دروغگو
تقریبا حرف هیچکس را باور ندارند و معتقدند که همه دروغ می گویند.
انسانهای امیدوار
همواره در حالِ امیدوار کردن دیگرانند.
انسانهای نا امید
همیشه آیه یاس می خوانند.
انسانهای شریف
همه را #شرافتمند می دانند.
انسانهای حسود
همیشه فکر می کنند که همه به آنها حسادت می کنند.
انسانهای بزرگوار
بیشترین کلامشان، تشکر از دیگران است.
انسانهای حیله گر
معتقدند که همه مشغول توطئه هستند.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_کوتاه_آوا
#بخاطر_بچم
#قسمت_سوم
من آوا ۲۱ ساله هستم فرزند دوم خانواده چهار تا خواهر و برادریم......
گذشت تا اینکه رضا (همون خواستگار ) شماره مادرم رو از داخل گوشی مادرش برمیداره..... داخل تلگرام بهم پيام میده....(اون موقع من با خط مادرم تلگرام بودم......) عکسم رو که پروفایل گذاشتم میبینه.. از مادرش اجازه میگیره به من پیام بده..... ما باهام یه مدت چت کردیم و من خوشم اومد از صحبت کردن هاش از ساده بودنش....تحصیلاتی هم نداشت ولی من دیپلم داشتم.......اون تا پنجم خونده بود.... خوشم اومد ازش شروع کردم اسرار کردن که خانوادم راضی بشن به ازدواجمون.... از اونا انکار از من اسرار میگفتن : معتاده.......میگفتم : من درستش میکنم و من شرط براش میزارم ترک کنه. میگفتن : سواد نداره........ میگفتم : اشکال نداره.....
میگفتن : کار درست حسابی نداره میگفتم : اشکال نداره...... کور شده بودم جلو همه ایستادم ...... دیگه ترسیدن شاید فرار کنم راضی به اومدنشون شدن برای خواستگاری.... داخل خواستگاری قرار شد ترک کنه و اعتیادشو بزاره کنار....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
تفاوت آدمها و انسانها :
آدمها زندگی میکنند
انسانها زیبا زندگی میکنند!
آدمها میشنوند
انسانها گوش میدهند!
آدمها میبینند
انسانها عاشقانه نگاه میکنند!
آدمها در فکر خودشان هستند
انسانها به دیگران هم فکر میکنند!
آدمها میخواهند شاد باشند
انسانها میخواهند شاد کنند!
آدمها،اسم اشرف مخلوقات را دارند
انسانها اعمال اشرف مخلوقات را انجام میدهند!
آدمها انتخاب کردهاند که آدم بمانند
انسانها تغییر کردن را پذیرفتهاند، تا انسان شدند!
آدمها میتوانند انسان شوند
انسانها در ابتدا آدم بودند!
آدمها آدماند انسانها انسان!
اما آدمها و انسانها هر دو انتخاب دارند
اینکه آدم باشند یا انسان، انتخاب با خودشان است
نیازنیست انسان بزرگی باشیم،انسان بودن خود نهایت بزرگی ست.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد