#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_بیست_نه
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
راضیه خوشحال شد و رضایت نامه رو داد انگشت زدم و برد مدرسه…راضیه قرار بود سه روزه برگرده خونه ولی روز دوم خبر دادند که بیمارستان بستریه،.انگار همراه دوستاش میره دریا و چون شنا بلد نبوده زیر پاش خالی میشه و در حال غرق شدن معلمها میکشند بیرون و میبرند بیمارستان…چند روزی بیمارستان بستری شد و به ظاهر رو به بهبود بود که مرخص میکنند و میاد خونه….از همون روز مرخص شدنش تک سرفه هایی میکرد که فکر کردیم بخاطر همون اتفاق هست و کم کم خوب میشه اما بهتر که نشد بلکه روز به روز به سرفه هاش اضافه شد…وقتی شدت سرفه هاش بیشتر و بیشتر شد بردمش بیمارستان..بعداز معاینه گفتند:ریه هاش عفونت کرده و باید بستری بشه…چند روزی بستری بود که حالش وخیم تر شد و فرستادنش به یکی از بیمارستانهای تهران…اونجا یکی از پزشکهای متخصص معاینه کرد و گفت:وضعیت ریه هاش اصلا خوب نیست و نمیتونه نفس بکشه..باید بره اتاق عمل…...راضیه ی عزیزمو بردند اتاق عمل و یه شلنک از توی گلوش به داخل ریه وصل کردند تا شاید نفس بکشه و زنده بمونه……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
بدترین روزهای عمرمو داشتم میگذروندم.دختر دسته گلم جلوی چشمهام داشت پرپر میشد و از دست هیچ کسی کاری برنمیومد..راضیه توی اون وضعیت عذاب میکشید و روز به روز بدن نحیفش ضعیف و ضعیف تر میشد،دستم به جای بند نبود جز دعا و نذر و نیاز کردن….شب تا صبح به درگاه خدا گریه ودعا میکردم که دخترمو نجات بده اما انگار خدا صدای منو نمیشند…یه روز که کنار تخت راضیه بودم به سختی گفت:مامان!!خواب دیدم که رفتم آسمان و هر چی تو میگی برگرد پایین،،برنمیگردم…اشک چشمهام جاری شد و گفتم:خیره انشالله..حتما میخواهی خوب بشی که همچین خوابی دیدی….راضیه چشمهاش پراز اشک شد و گفت:اون بالا خوب بود و خودم هم دلم نمیخواست برگردم…گفتم:درسته اون بالا خوبه اما دیگه از این حرفها نزن..تو خوب میشی…فردای همون روز راضیه آسمانی شد…راضیه بعداز سه ماه تحمل درد و عذاب فوت شد…خیلی حالم بد بود.دنیا روی سرم خراب شده بود و زیر اوارش به زحمت نفس میکشیدم…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی_یک
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
همش یاد روزی میفتادم که راضیه زده بود دماغ شیدا رو شکونده بود و من تا تونسته بودم باهاش دعوا کرده بود..خودمو به شدت میزدم و یاد غرزدنهام میفتادم….یاد کمکهایی که به من میکرد…به طرز وحشتناکی حالم بد بود اما زنده موندم و دختر ۱۹ساله ام بجای من پرواز کرد…راضیه رو بردند برای غسل و کفن…..اون موقع ها توی شهر ما موقع غسل و کفن نزدیکان میت میتونستند شستشو رو ببنینند…در حال گریه و زاری بودم و خودمو به در و دیوار میکوبیدم که شنیدم یکی از غسالها گفت:این دختر چرا موقع فوتش اینقدر ارایش کرده؟با شنیدن این حرف زجه خوانی کردم و گفتم:دخترم سه ماه روی تخت بیمارستان بود و فرصت ارایش نداشت.دخترم ارایش خدایی شده…یکی دیگه از غسالها گفت:این اکلیهای صورتشو هر چی میشورم نمیره..غسال اولی گفت:زیاد با لیف نساب چون این ارایش انگار از طرف خدا شده...با این حرفها جمعیتی که اونجا بودند هجوم اوردند برای دیدن جسد راضیه…دخترم واقعا عجیب خوشگل وارایش کرده شده بود،…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی_دو
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
مراسم کفن و دفنش خیلیها اومدند .همه سرخاکش حاضر میشدند چون راضیه رو قدسیه میدونستند…موقع دفن راضیه چند بار خودمو پرت کردم داخل قبر و گفتم:من هم باید با دخترم دفن بشم…اما مردم منو کشیدند بیرون و از قبر دورم کردند…خدا نصیب هیچ مادری نکنه..جوون از دست دادن خیلی سخته..داغ فرزند سخت ترین عذاب این دنیاست…راضیه ی من متولد ۵۲بود که توی ۱۹سالگی رفت…دیگه توانی برام نمونده بود و بچه های دیگر رو به حال خودشون رها کردم…یه مدت فقط با غصه ی راضیه سر میکردم که ناصر سکته کرد و مریض شد…فکر کنم ناراحتی راضیه اون بلا رو سرش اورد چون مرد بود و نمیخواست گریه کنه و این غم توی دلش تلنبار شد و سکته کرد…یادمه که یه شب به من گفت:ایران!!!من دیگه اخرای عمرمه….دلم میخواهد از اموال و زمینهایی(ارزش اموال بالا رفته بود و ارث خوبی به بچه ها میرسید)که دارم حتما به دخترام هم سهم بدی،،طبق شرع و قانون…در ظاهر وصیتشو قبول کردم….چند روز بعد ناصر هم منو تنها گذاشت…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی_سه
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
وقتی ناصر فوت شد ،درسته که پیر و از کار افتاده شده بود اما بودنش یه نعمت بزرگی بود چون بچه ها مخصوصا پسرها ازش حساب میبردند…من بقدری مغرور و پسر دوست بودم که وصیت ناصر رو اجرا نکردم….اون روزها با خودم گفتم:پسرها بیشتر به این اموال احتیاج دارند..دخترها شوهر میکنند میرند و وظیفه ی همسراشونه که براشون زندگی درست کنه..تازه خودم هم به اندازه ی کافی بهشون جهیزیه میدم…..اصلا نمیدونم چرا خدا به دخترها هم سهم قائل شده؟به اندازه ی کافی بهشون وسایل میدیم خب…من در حق دخترام کوتاهی کردم.زهرا دختر ته تغاریم بزرگ شده بود و خیلی خوب درس میخوند و دلش میخواست دکتر بشه اما من در حقش بخاطر جنسیتش کوتاهی کردم..زهرا توی خونه مثل یه مرد بود تمام کارامو به دوش کشیده بود…حتی کارهای بنایی و نقاشی خونه رو هم انجام میداد تا خونه و زندگی مرتبی داشته باشیم ولی به چشم من نمیومد..زهرا هیچ وقت اعتراضی به وضعیت لباس و خورد و خوراک نکرد درست برعکس پسرها.اما چشم من فقط پسرها رو میدید…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی_چهار
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
وقتی انحصاروراثت کردیم وامضای دخترهاروخواستندشیدا و زهرا خیلی زود اومدند و امضا کردند و از حقش به نفع برادراش گذشت کردند،اعتراف میکنم که غر زدنهای و حرفهای من باعث شد رضایت بدند…باز تاکید میکنم من به دخترام ظلم کردم و حقشونو به نفع پسرام بالا کشیدم.درسته که جهیزیه ی دخترامو تمام و کمال دادم ولی از قانون خدا سرپیچی کردم و به وصیت ناصر هم اهمیت ندادم،وقتی دست دخترا از ارث و میراث کوتاه شد پسرها شروع کردند به حرف زدن،هر روز به بهانه های مختلف میومدند و روی مخ من بودندو میگفتند:مامان!!!الان وقتشه که خونه رو بکوبیم و بسازیم….خونه قدیمی شده…اگه بسازیم بجای یه دونه خونه بهمون دو تا آپارتمان شیک و تمیز و مرتب میدند…نمیدونم چرا اصلا روی حرف پسرا نمیتونستم نه بیارم…اولش ظاهرا گفتم:نه پسرا….من همینجا راحتم و از اینجا خاطره دارم…ولی بعدش که یه روز نوه ی پسرم شاهین اومد و منو برد خونشون نظرم برگشت..دقیقا نمیدونم چه جشنی بود…نمیدونم تولد بود یا روز مادر…..هر چی بود بهانه ایی بیش نبود برای خام کردن من……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی_پنج
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
اون شب یه جشنی گرفتند و یه کادویی به من دادند و بالاخره راضیم کردند تا امضا کنم..قرار شده بود پسرها بهمراه بچه هاشون پول بزارند و خونه رو بسازند…هر چی دخترام گفتند اینکار رو نکن قبول نکردم و برای ساخت و ساز رضایت دادم…انگار که جادو شده بودم برای همین خام حرفهاشون شدم و امضا کردم.برای من یه آپارتمان نقلی اجاره کردند و اسباب و اثاثیه امو ریختند اونجا…وارد آپارتمان که شدم پسرا و نوه ها گفتند:ببین مامان چقدر اینجا قشنگه!!!سرویسها رو به راحتی میتونی استفاده کنی مخصوصا که پاهات درد میکنه و مشکل داره..دیگه لازم نیست برای پختن غذا تا اون سر حیاط بری…..همه چی دم دستته و به راحتی میتونی استفاده کنی…خوشحال بودم که پسرام به فکرم هستند و خونمون دارند نوساز میکنند…هر وقت دخترام اسمی از سهم و ارثیه میبردند ناراحت میشدم و باهاشون دعوا میکردم….. بشدت طرفدار پسرا بودم و ازشون حمایت و طرفداری میکردم…بیچاره دخترام هم برای اینکه منو ناراحت نکنند ساکت میشدند و حرفی نمیزدند…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی_شش
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
یادمه که دخترم شیوا با دهن روزه بهم گفت:مامان!باور کنید برادرام دارند گولت میزنند و خونه رو بساز نیستند..پولشون کجا بود؟حداقل اگه به یه مهندس بساز و بفروش میدادی خیالت راحت تر بود…گفتم:بدم به بساز و بفروش اونا بخورند.!؟خب پسرای خودم میسازند و دو تا اضافه هم گیرشون میاد..تو مثلا روزه میگیری ولی در مورد برادرات بدفکر میکنی و به ضررشون حرف میزنی!!؟؟؟الهی که این نماز و روزه ات برسه به داداشات…الهی که خیر نبینی که چشم دیدن داداشاتو نداری..اون روز خیلی به شبدا بد و بیراه گفتم و دعواش کردم.اینقدر گفتم و گفتم تا اشک توی چشمهای دخترم جمع شد..میدونم که ناراحتش کردم..قطعا دلشو شکوندم….بد هم شکوندم اما چه کنم که عاشق پسرام بودم و نمیتونستم تحمل کنم در موردشون کوچکترین حرفی بزنند..در نهایت هم گفتم:شما دخترا به داداشاتون حسادت میکنید بهتره تمومش کنید..ای کاش حرفشونو گوش میکردم….ای کاش این همه به پسرا بال و پر نمیدادم و بهشون اعتماد نمیکردم کردم
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی_هفت
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
یه بار دخترم شیدا گفت:مامان!!اگه واقعا میخواهند خونه رو بسازند و اینجارو برای تو اجاره کردند پس قولنامه یا قرارداد کو؟؟با پررویی و بی رحمی گفتم:به تو چه کو؟؟خودم میدونم چیکار میکنم….چرا دخالت میکنید؟زهرا و شیدا بخاطر دل سوزی برای من پیگیر قضیه شدند و در نهایت متوجه شدند جلیل پسر بزرگم به کمک پسرش شاهین سهم خودشو و مجید رو بنام خودش کرده و ساخت و سازی تو کار نیست…وقتی دخترا بهم ثابت کردند که جلیل،همون پسری که از چشمهام بیشتر بهش اعتماد داشتم خونه رو بنام خودم کرده و حتی سر مجید هم کلاه گذاشته داشتم دیوونه میشدم…بعداز یه مدت مجبور شدم یه زیرزمین اجاره کنم و اونجا ساکن بشم چون اون آپارتمان هم برای یه مدت کوتاهی رهن جلیل بود….نمیدونم چرا یک درصد به حرف دخترام توجه نکردم…؟کاش حداقل حرف یکیشونو قبول میکردم و در مورد خونه و سازنده و غیره تحقیق میکردم،که این بلا رو سرم نیارند....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی_هشت
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
در حال حاضر جلیل و خانمش مرتب میاند سراغم تا با کلک و زبون سه دانگ دیگررو هم بنامشون بزنم اما من دیگه آگاه شدم و گول نمیخورم..فقط نمیدونم چطوری سند رو ازشون بگیرم؟یه بار مجید به جلیل گفت:بیا حداقل سهم دخترا رو بهشون پس بده..جلیل با پررویی قبول نکرد،مجیدهم گفت:مطمئن باش خیر نمیبینی چون مادرت بیرون توی زیرزمین زندگی میکنه و تو کل دو طبقه رو تصرف کردی….مطمئن باش با بدبختی میمیری…آخه توی یه طبقه از اون خونه پسرشو عروسش زندگی میکنند و یه طبقه اشم خودشو و زنش…من با کارهام و ندونم کاریها بچه هامو هم با خودم و هم باهمدیگه دشمن کردم مثلا پارسال سر دخترم شکست عروسم گفت:نفرین ما گرفته….الهی بدتر بشند…یا چند وقت پیش پای نوه ام شکست دخترا گفتند:حقشه!!…چون آه و ناله ی ما همیشه پشتشونه……من بین بچه ها تفرقه انداختم و اونارو باهم دشمن کردم….الان چند ساله که بچه هام باهم قهرندو دور هم جمع نشدیم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی_نه
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
دخترم زهرا مثل یه مرد بود.الان که یادم میفته که چه کارهایی برای من میکرد ،،دلم میخواهد بمیرم که چرا ازش رضایت گرفتم و سهمشو دادم به جلیل و بچه هاش؟چرا دلشو شکوند و آزارش دادم؟من خودم همیشه توی عذاب بودم چرا راضی شدم دخترام از حق پدرشون محروم بشند و توی سختی زندگی کنند؟؟من سهمشو دادم به پسرام و خودمو مدیون کردم…ازتون میخواهم هیچ وقت خودتون مدیون کسی نکنید…در حال حاضر بیشتر کارامو دخترم زهرا انجام میده و هیچ وقت منو ول نکرده….دیگه پیر و از پا افتاده شدم و نمیتونم کارهای شخصی خودمو هم انجام بدم .همیشه شیدا یا زهرا میاند کارمو انجام میدند و میرند….میدونم میتونم از طریق قانون و دادگاه به حق خودمو و دخترام برسم ولی اصلا دوست ندارم کار به جاهای باریک بکشه آخه اونم پسرم و پاره ی تنمه و هنوز مثل سابق دوستش دارم…..از طرفی میدونم که اگه من هم بگذرم دخترا نمیگذرند و من دوست ندارم بعداز مرگم پشت سرم نفرین باشه…امیدوارم قبل از مرگم خدا به یه طریقی به دل جلیل بندازه و حق همه رو بهشون برگردونه تا من راحت سرمو بزارم زمین……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_آخر
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
من زهرا دخترته تغاری ایران (مادرم) هستم..مامان ایران همیشه از مشکلات دوران مجردی و بعدش براش تعریف و گریه میکرد…مامان ایران بیشتر شبها که میخواستیم بخوابیم از بی مادریش میگفت و گریه میکرد از بی محبتیها میگفت…مامان ایران گفت:قدر پدر و مادرتونو بدونید چون هیچ وقت تکرار نمیشند…مامان از فوت بچه هاش برام گفت و گریست…مامان از مسخره کردن مردم گفت و اشک ریخت..مامان از اینکه توانایی نداره تا سرخاک بچه ها بره گفت و زار زد..خودم(زهرا)دو تا بچه دارم و با سرگذشت مامان بیشتر قدر بچه ها رو میدونم و بهشون محبت میکنم و اونارو باهم دوست و همدم میکنم تا هیچ وقت تنها نمونند……
در انتهای سرگذشت مامان ایران گفت:به هیچ کسی اعتماد نکنید و تا زنده هستید یه الونک برای خودتون حفظ کنید تا زیر منت نمونید……تا از سرانجام کاری مطمئن نشدید اقدام به اون کار نکنید…..
📌لینک بحث و گفتگو درمورد سرگذشت ها
https://eitaa.com/joinchat/3745055272C316a1c99e9
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد