🔺خودتان باشید نه فتوکپی و رونوشتِ همدیگر !
خودتان را از روی دستِ دیگران ننویسید !
باور کنید چیزی که هستید ، بهترین حالتی است که می توانید باشید !
بعضی ها ، ساکتشان دلنشین است ،
بعضی ها پرحرفشان !
بعضی ها ، باچشم و موی سیاه ، زیبا هستند ،
بعضی ها با چشمان رنگی و موی بلوند !
بعضی ها با شیطنت دل می برند ،
بعضی با نجابت ...
جذابیتِ هرکس منحصر به خودش است !
باورکنید رفتار و خصوصیاتِ تقلید شده و مصنوعی ، شخصیتتان را خراب می کند ...
تا می توانید ، خودتان باشید !👌
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_کوتاه_آوا
#بخاطر_بچم
#قسمت_دوازده
من آوا ۲۱ ساله هستم فرزند دوم خانواده چهار تا خواهر و برادریم......
توی این هیاهو خونه مادرم یه مراسمی شد از یه هفته قبل با رضا صحبت کردم تا راضی شه بزاره برم ولی گفت : بدون بچه برو منم شروع کردم بحث کردن.... یکی اون گفت یکی من برای اولین بار خسته شدم طی این چند سال نامزدی و ازدواجمون حتی یه بار هم قهر نکردم نرفتم خونه پدرم چون جرات نداشتم میدونستم برم میگن خودت کردی حالا چوبشو بخور.....اون شب تصمیم گرفتم دیگه بر نگردم خونه گفتم بچه میبرم نزاشت میگفت : هر جا میخوای بری برو هر جا کار داری برو ولی بچه بزار پیش مادرم برو با این که داخل یه ساختمون نیستم با اینکه خونمون نزدیک نیست حتی تا مغازه هم میخواستم برم میگفت : بچه بزار پیش مادرم بعد برو اونشب تصمیم گرفتم برم حتی از نوزاد ۱۵ روزه خودمم گذشتم....فقط میخواستم جونم آزاد شه..... و راحت شم از این خونه..... جلوی چشم من زنگ زد به مادرش گفت : آوا قهر کرده میخواد بره...... بچه رو بیا ببر..... منم زنگ زدم بابام بیاد دنبالم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
تلنگر
ﺍﺯ بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
راز این امیدواری و آرامشی
که در وجودت داری چیست؟!
گفت :
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، تصمیم گرفتم ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ کنم :
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽها ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼها ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ!
ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ پنج ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻢ...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👀 چشمي که دائم
▫️ عيبهاي ديگران را ببيند،
▫️ آن عيب را به ذهن منتقل ميکند.
🧠 و ذهنی که دائما
▫️ با عيبهای ديگران درگير است،
▫️ آرامش ندارد،
▫️ درونش متلاطم و آشفته است.
👁 در عوض چشمی که ياد گرفته است
🌿 هميشه زيباييها را ببيند،
🌿 اول از همه خودش آرامش پيدا مي کند.
🌿 چون چشم زيبابين عيبهای ديگران را نمی بيند
🌿 و دنياي درونش دنيای قشنگیهاست...
🌸 گرت عیب جویی بود در سرشت
🌸 نبینی ز طاووس جز پای زشت
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هنر_زندگی
"با هر چيزی بجنگيد، قويترش ميكنيد."
"در برابر هرچيز ،مقاومت كنيد،مقاوم ترش ميكنيد"
وقتی با رنج ها و ناراحتی هايی كه در زندگی براتون اتفاق ميافته ، "مقاومت ميكنيد" يا "ميجنگيد" يا "گفت و گوی ذهنی" در مورد آن به وجود مياريد
انرژی آنها را بيشتر ميكنيد.
اما برعكس آن : وقتی بپذيريد كه رنج در همهٔ مقاطع زندگی وجود دارد ، وقتی مقاومت نميكنيد از انرژی آنها كم
ميكنيد.
جواب ها و راهكارهايی كه لازم داريد ، در زمانِ بی مقاومتی ،در آن زمانِ "هيچ فكری و سكوتِ ذهنی" به شما ميرسن
خدایا شکرت
روزت در پناه خداوند مهربان
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#پندانه
🔴 «به من یاد بده مثل تو باشم»
✍مرد زاهدی در کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد وخستگی در کند. سنگ زیبای درون چشمه دید. آن را برداشت و در خورجینش گذاشت وبه راهش ادامه داد. در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف افتاده بود. کنار او نشست و از داخل خورجینش نان بیرون آورد و به اوداد.💙🌸🦋
مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گرانبهای درون خورجین افتاد. نگاهی به زاهد کرد و گفت: آیا آن سنگ را به من می دهی؟ زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد. مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی نگجید. او می دانست که این سنگ آن قدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا اخر عمر در رفاه زندگی کند. بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد.🦋💙🌸
چند روز بعد همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت: من خیلی فکر کردم تو با این که میدانستی این سنگ چقدر ارزش دارد، خیلی راحت ان را به من هدیه کردی. بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت: من این سنگ را به تو بر می گردانم ولی در عوض چیز گرانبهایی از تو می خواهم. به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_کوتاه_آوا
#بخاطر_بچم
#قسمت_سیزده
من آوا ۲۱ ساله هستم فرزند دوم خانواده چهار تا خواهر و برادریم......
مادر رضا زودتر رسید تا بچه رو ببره( هنوزم با یاد آوردی اون روزهای سخت و نفس گیر حالم بد میشه اشک از چشمام میاد)مادر شوهرم وسایل بچم رو جمع کرد برد.....بی وجدان حتی نپرسید : چرا میخوای بری؟ قهرت واسه چیه ؟اون روز ساعت ۴ رفتم خونه پدرم تمام ماجرا رو گفتم.......همه ناراحت شدن و منی که مثل دیونه ها به عکس بچم نگاه میکردم اشک میریختم.....تا آخر مراسم داخل اتاق بودم هیچی از اون مراسم نفهمیدم فقط بال بال بچم رو میزدم........ساعت ده شب مثل اینکه رضا میره خونه مادرش سر به بچه بزنه میبینه بس که آب قند داده بودن به بچه دل درد شده فقط گریه میکنه......همونجا زنگ میزنه به من.... بهم گفت بیا بچه گریه میکنه..... منم در جوابش گفتم : نمیام؟! با اینکه دلم پر پر میزد برای بچم.......گفت : اگه میایی بیام دنبالت اگه نه منم میرم بچه هم بذار انقدر گریه بکنه خودش آروم میشه بالاخره .....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#حکایت
دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.
یکی از آنها از سر خشم؛ بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت “امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد”.
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند. ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛ لغزید و در آب افتاد. نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: “امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد”.
دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟ دیگری لبخند زد و گفت:
وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
📗#حکایت
گروهی در حال عبور از غار تاریکی
بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس
کردند. بزرگشان گفت:🪴
اینها سنگ حسرتند. هرکس بردارد حسرت
می خورد، هر کس هم برندارد باز هم
حسرت می خورد. 🪴
برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟ 🪴
برخی هم گفتند ضرر که ندارد
مقداری را برای سوغاتی بر می داریم.
وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار
پر بوده از سنگهای قیمتی و الماس. آنهایی
که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه
هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند.
زندگی هم بدین شکل است، اگر از
لحظات استفاده نکینم حسرت می خوریم
و اگر استفاده کنیم باز هم حسرت میخوریم🪴
که چرا کم. پس تلاشمان را بکنیم که هر
چه بیشتر از این لحظات استفاده کنیم..
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
✍️#حکایت
در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می کرد ...
او همیشه شادمانه آواز می خواند، کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند، کم کم از آوازه خوانی های کفاش خسته و کلافه شد ...
یک روز از کفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
کفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر کار کردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا کلافه کرده ... کفاش شکه شده بود، سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند ...!
از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه ی زر ... تا اینکه پس از مدتی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت ،
کیسه ی زر را به تاجر داد و گفت :
بیا ! سکه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#تلنگر
”با هرکسی مثل خودش رفتار میکنم“
این جمله یعنی؛
ما هیچ کنترلی بر رفتار خود نداریم و این دیگران هستند که تعیین میکنند چگونه رفتار کنیم، درست مثل عروسک خیمه شببازی، ضعیف و ناتوان و بازیچهی دست دیگرانیم...!
اگر فردی با رفتار نادرست خود، روح ما را آزار میدهد و به ما آسیب میرساند و امیدی به اصلاح رفتارش نیست، میتوانیم او را از زندگیمان حذف کنیم اما نه اینکه مثل خودش رفتار کنیم...
مهربانی، احترام، گذشت و همدلی، باید در ذات ما باشد نه در دست دیگران.
به قول مولانا؛ چون تو با بد، بد کنی، پس فرق چیست...!؟
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_کوتاه_آوا
#بخاطر_بچم
#قسمت_آخر
من آوا ۲۱ ساله هستم فرزند دوم خانواده چهار تا خواهر و برادریم......
به خاطر بچم گفتم : بیاد دنبالم فقط به خاطر بچم ....از زمان دنیا اومدن بچم رضا خیلی بد شده دیگه نمیشناسمش هنوزم نمیزاره برم خونه مادرم اینا.....باید انقدر اسرار کنم انقدر بگم تا خودش خسته شه اجازه بده برم يک ساعتی اونجا ....خسته شدم از کار هاش دلم میخواد طلاق بگیرم ولی طلاق بگیرم بچه رو بهم نمیدند نمیدونم چیکار کنم.....چون مهریه هم سنگینه میگه اگه طلاق میخوای مهریه ات رو ببخش تا طلاقت بدم .....ولی بچه بهت نمیدم....منم فعلا به خاطر بچم موندم بازم میگم خدا از مادرشوهرم نگذره اون منو داخل دام بچه انداخت...... اگه یک سال دوسال بچه دار نمیشدیم شاید زودتر رضا رو میشناختم وطلاق میگرفتم ......😔
دوستان، جوونا حرف پدر مادراتون رو گوش کنید...... حرف حرف خودتون نباشه..... اونا بد بچه هاشونو نمیخوان...... من دارم چوب اشتباه خودمو میخورم روزی هزار بار آرزو میکنم برگردم به عقب تا با رضا ازدواج نکنم......برام دعا کنید .....🤲
آیدی جهت ارسال نظرات
@setareh_ostadi
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد