#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هشتاد_شش
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
زندگی من و سودا رسما کنارهم شروع شد و تنها کسی که میدونست من ازدواج کردم سعید بود حتی به نرگس هم چیزی نگفتیم که یه وقت جای حرفی نزنه..سه ماه اززندگی مشترک من وسودامیگذشت که متوجه شدم دارم بابامیشم..انقدرخوشحال بودم که حدنداشت...به سودا گفتم دیگه کارنکن فقط مراقب خودت وبچه باش..هرچند سود او یارش خیلی بدبودتابهش گفتم نمیخوادکارکنی سریع قبول کرد...بچه های داروخونه روشیرینی دادم این وسط رضامیونه اش بامن بدشده بودیه جورای فکرمیکردمن سوداروازجنگش دراوردم این درحالی بودکه سوداهمون روزبهش گفته بودعباس خواستگارمه ومیخوام بهش جواب مثبت بدم..خلاصه روزهای زندگی من میگذشت سوداماه چهارم بودکه مادرم پدرم به همراه خواهربزرگم خواستن بیان بهم سربزنن..وقتی به سوداگفتم گفت میخوای چکارکنی...نمیتونستم برخودمادروخواهرم روپیش بینی کنم میترسیدم حرفی بزنن سوداناراحت بشه وباشرایط حاملگیش که دکترهم بهش استراحت داده بودریسک نکردم گفتم این دوروزی که خانوادم میان توبروخونه ی خاله ات..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هشتاد_هفت
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
به سودا گفتم توبروخونه ی خاله ات بااینکه میدونستم ازاین قایم موشک بازی خسته شده امابخاطرمن مخالفتی نکردگفت اگرفکرمیکنی فعلاوقتش نیست که خانواده ات چیزی بدونن من حرفی ندارم...خلاصه یه سری ازوسایل سوداروکه لازم داشت جمع کردم بردمش خونه ی خالش، خانوادم قراربودنزدیک ظهربیان تندتندخونه رومرتب کردم وهرچی نشونه ازوجودیه زن توخونم بودروجمع کردم گذاشتم توکمد دیواری درش روقفل کردم هرچندمادرم واقعاادم فضولی نبودهیچ وقت ندیده بودم..تجسس کنه اماکارازمحکم کاری عیب نمیکرد.قبل ازامدنشون برای ناهارازبیرون غذاسفارش دادم منتظرموندم تابیان...نزدیک ساعت۱بعدظهرمادرم پدرم به همراه خواهربزرگم وزهراخواهرشوهرخواهرم امدن..ازدیدن اون مهمون ناخونده حسابی جاخوردم امابعدادوزایم افتادچه خبره وازتعریف تمجیدخواهرم مادرم فهمیدم چه خوابی برام دیدن ولی به روی خودم نیاوردم..با سودا از طریق پیامک درتماس بودم هی میپرسیدکیاامدن؟منم دونه دونه براش اسم بردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هشتاد_هشت
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
با سودا ازطریق پیامک درتماس بودم هی میپرسیدکیاامدن؟منم دونه دونه براش اسم بردم باشنیدن اسم زهرااونم جاخوردگفت اون به چه مناسبت امده چندتااستیکرخنده براش فرستادم که فهمیدقضیه چیه گفت زهرمار بدنگذره کاری نکن پاشم بیام همه روسورپرایزکنم خلاصه مادرم خواهرم دوروزموندن هرچی مادرم میگفت عباس این دخترخوبه ازخرشیطون بیاپایین بامسخره بازی جوابش رومیدادم تودلم میگفتم خبرنداری به زودی داری نوه دارمیشی انوقت دنبال عروسی هنوز!خلاصه اون دوروزم گذشت اصرارمادرم کارسازنشدرفتن...وقتی رفتم دنبال سوداخاله اش خیلی شاکی بودمیگفت تاکی میخوای اینجوری ادامه بدیدبلاخره که چی خانوادت بایدبدونن...بهش حق میدادم وقول دادم خیلی زوداین مشکل روهم حل کنیم
اخرای ماه چهارم وقتی سوداروبردم سونوگرافی دکترگفت بچتون دختره هردوتامون ازخوشحالی گریه میکردیم وازاون روزبه بعدشروع کردیم وسایل دخترونه خریدن یکی ازاتاق روبرای امدنش اماده کردیم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هشتاد_نه
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
روزهامیگذشت سوداواردماه نهم شدوتواین مدت برای اینکه خانوادم هوس دیدنم رونکن درماه یکی دوباری میرفتم دیدنشون هردفعه ام بحث زن گرفتن من بود...دفعه ی اخری که رفتم روستاباپدرم خیلی صحبت کردم وتونستم متقاعدش کنم به نظرم احترام بذارن اونم قول دادبامادرم حرف بزنه نمیدونم چرااحساس میکردم پدرم فهمیده باسودادارم زندگی میکنم.. اماچیزی به روم نمیاره...روزهای اخربارداریه سودا بود یه روزصبح که داشتم میرفتم سرکارشوهرخواهرم زنگ زدگفت عباس حال پدرت خوب نیست، خیلی زودخودت روبرسون...بدون اینکه به سوداخبربدم راهیه روستاشدم..شاید باورتون نشه اماراه دوساعته رو انقدر باسرعت رفته بودم که یک ساعته رسیدم..وقتی رسیدم نزدیک خونمون دیدم بیشتراهالی روستاجلوی خونمون جمع شدن درحال رفت وامدهستن..سراسیمه رفتم توحیاط صدای گریه زاری خواهرم رومیشیدم که پدرم روصدامیزدن بابا بابامیکردن..اون لحظه فهمیدم پدرم روازدست دادم همونجا وسط حیاط نشستم شروع کردم گریه کردن داد میزدم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
دایی عموهام دورم روگرفته بودن باهام همدردی میکردن سعی میکردن ارومم کنن ولی من داشتم میسوختم باورش برام سخت بوداخه پدرم هیچش نبودحتی یه سرماخوردگیه کوچیکم نداشت..بعدازچنددقیقه مادرم باگریه امدپیشم میگفت عباس بابات همیشه چشمش به دربودتاتوبیای حیف که اجل امانش ندادونتونست تنهاپسرش روبرای باراخرببینه..نمیتونم حال اون لحظه ام روبراتون توصیف کنم هنوزم که یادم میاد اشک چشمام بی اختیارمیریزه..پدرم تمام زندگیش روبرای خوشبختی من گذاشته بودوهرجامشکلی داشتم پشتم بودحمایتم میکرددراخرهم بدون اینکه شاهدخوشبختی من باشه ونوه اش روببینه چشماش روبرای همیشه بست تنهامون گذاشت...عذاب وجدانی دارم که تاوقتی نفس میکشم گریبان گیرمه وهروقت سرمزارپدرم میرم باتمام وجودم ازش میخوام من روببخشه..
خلاصه خیلی حالم بدبودباورم نمیشدپدرم روازدست داده باشم انقدربهم ریخته بودم که حواسم به گوشیم نبودنزدیک ظهرکه گوشیم روچک کردم دیدم سوداچندبارزنگ زده وپیام گذاشته نگرانتم چراخبری ازت نیست...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود_یک
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
رفتم پشت ساختمان بهش زنگ زدم صدام گرفته بود تابهش سلام کردم گفت چیزی شده نمیخواستم بخاطر بارداریش نگرانش کنم اما ازصدای قران متوجه شد کسی فوت کرده قسمم داد راستش رو بهش بگم...به ناچار براش تعریف کردم و ازش خواستم تابرمیگردم بره خونه ی خاله اش..سودا هم ازشنیدن مرگ پدرم خیلی ناراحت شد میگفت میخوام بیام گفتم الان وقتش نیست توام نزدیک زایمانته خطرناکه..خلاصه هرجورکه بودراضیش کردم بره پیش خالش فرداش مراسم خاکسپاری پدرم بودجمعیت خیلی زیادی امده بودن..پدرم روبخاطردست بخیربودنش خیلی هامیشناختن ازچندین ابادی امده بودن...بعد از مراسم خاکسپاری داشتم مادر و خواهرم رومیبردم خونه که بعدازناهاربریم مسجدازدورسوداوخاله اش رودیدم چادرمشکی سرش کرده بودتوجمعیت وایستاده بودن..وای خداتصورشم وحشتناک بوداگرمادرم یاخواهرام میفهمیدن ابروریزی راه مینداختن چون تمام مدت میگفتن بابام ارزوی دیدن نوه اش روبه گوربرده وحسرت به دل ازدنیارفته....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود_دو
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
اون لحظه کاری نمیتونستم بکنم فقط سوار ماشین شدم تاخانوادم روبرسونم برگردم سرخاک...طول مسیر خواهربزرگم متوجه اشفتگیم شدچندباری پرسیدعباس چیزی شده..گفتم نه..خواهرمادرم رو رسوندم خونه برگشتم ارامستان تقریبا خلوت شده بودسودا خاله اش سرخاک پدرم بودن بعدازخوندن فاتحه امدن سمتم انقدرعصبانی بودم که تاخاله اش خواست بهم تسلیت بگه توپیدم به سودا گفتم چراامدی مگه بهت نگفته بودم نمیخواد بیای...سودا که بهش برخورده بودزدزیرگریه خاله اش باناراحتی گفت سودابخاطرشماامده که تنهانباشی درست نیست اینجوری باهاش رفتارکنی الانم چیزی نشده مامیریم شمانگران نباش پیش خانوادت لونمیری مثلامرد..حال خودم خوب نبودتیکه های خاله ی سوداهم بدتراتیشم میزدگفتم من اگرمیترسم بخاطرسوداست نه خودم اخرش اینکه مادرمم مثل بابام بعدازمرگش ببینم کاش درک کنیدچی میگم...سودا خاله اش روباخودم بردم خونه ازشون خواستم تویکی ازاتاقهای که مهمونهای غریبه نشستن بمونن وبعدازناهاربرن اماسوداگفت حالاکه تااینجاامدیم بذارمسجدهم بیایم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود_سه
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
خلاصه بعد از ناهار رفتیم مسجد روستا
انقدر شلوغ بود که بیشتر جمعیت بیرون مسجد وایستاده بودن یکساعتی که گذشت سودا پیام دادحالم خوب نیست ما داریم میریم وقتی بهش زنگ زدم.. تو ماشین بودن ازش خواستم وقتی رسیدن بهم بگه..دوساعت بعدش پیام دادمن رسیدم نگران نباش...اون شبم مامهمون زیادی داشتیم بعدازشام کم کم جمعیت کمترشدفقط فامیل درجه یک موندن...خیلی خسته بودم رفتم تواتاق درازکشیدم تایه کم استراحت کنم تازه چشمام روبسته بودم که گوشیم زنگ خوردشماره ی سودابودتاوصل کردم گفتم جانم صدای خالش گفت عباس اقاخودت روبرسون سودارومیخوان ببرن اتاق عمل گفتم چی شداتفاقی افتاده گفت ازظهردلش دردمیکردوقتی رسیدیم دردش بیشترشدرسوندمش بیمارستان چندبارباهاتون تماس گرفتم امادردسترس نبودیدسودانمیتونه طبیعی زایمان کنه گفتن بایدسزارین بشه...باشنیدن این حرف سریع بلندشدم رفتم پیش مادرم گفتم داروخونه یه مشکلی پیش امده بایدحتمابرم..اما تا بعد ظهر برمیگردم...مادرم بادلخوری گفت عباس زشته شب اول قبرپدرته فامیل برای اینکه باماهمدردی کنن اینجاهستن اون وقت تومیخوای ول کنی بری...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود_چهار
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
خاله ی سودامدام زنگ میزدمتوجه ی نگاهای سنگین خواهربزرگم میشدم اماحرفی نمیزد..خلاصه باهربدبختی بودمادرم روراضی کردم راه افتادم سمت شهروقتی رسیدم کارهای سوداروانجام داده بودن منم برگه هاروامضاکردم سوداروبردن اتاق عمل داشتم دیونه میشدم مرگ پدرم باعث شدبودهرلحظه منتظریه خبربدباشم بدون خجالت کشیدن ازکسی پشت دراتاق عمل اشک میریختم دعامیکردم.از خدا میخواستم هردو تاشون روسالم بهم برگردونه...نمیدونم دقیقا چقدر گذشته بود که گوشیم زنگ خورد شماره ی خواهر بزرگم بود..با صدای گرفته گفتم جانم گفت عباس،کجای گفتم داروخونه،داشتم با خواهرم حرف میزدم که یه دکتر رو پیچ کردن خواهرم گفت تو داروخونه نیستی چرا رو راست نمیگی چی شده گفتم چیزی نیست یکی ازهمکارهام حالش بدشده .اوردیمش...بیمارستان...انقدر حرفهام ضدنقیض بودکه شک نداشتم باورش نشده اماحرفی هم نزد..پرستار از اتاق عمل امدبیرون گفت همراه فلانی سریع رفتم پیشش گفت صاحب یه دختر ناز شدید حال مادروبچه ام خوبه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود_پنج
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
شاید براتون عجیب باشه امادرعین ناراحتی خوشحال بودم امدن دخترم باعث شدغم ازدست دادن پدرم روراحتترتحمل کنم.اون شب من کناردخترم وسوداموندم صبح کارهای ترخیصشون روانجام دادم نزدیک ظهربردمشون خونه ی خالش،چون سرمزارمراسم داشتیم بایدبرمیگشتم روستابه سوداگفتم ممکنه تاسوم پدرم نتونم بیام مراقب خودت باش وهرچی که لازم داشتن براشون خریدم رفتم،وقتی رسیدم روستامراسم شروع شده بودهمه سرخاک بودن نگم براتون که بخاطردیررسیدنم چقدربهم زنگ زده بودن میگفتن کجای ابرومون رفت چرانمیای..خلاصه مراسم تموم شداخرشب باخانوادم تنهابودیم که مادرم شروع کردبه گله کردن که نبایدول میکردی میرفتی توروستابرامون حرف درمیارن..هرکس یه چیزی میگفت به غیرازخواهربزرگم که سکوت کرده بودحرفی نمیزد...من بعد از سوم پدرم برگشتم شهررفتم پیش سودادخترم وقرارشدبرای هفتم دوباره برگردم روستا،اسم دخترم روگذاشتیم ساریناکه به سودابیاد...سارینا تمام زندگیم شده بودانقدرازداشتنش خوشحال بودم که هیچی دیگه برام مهم نبود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود_شش
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
خلاصه برای مراسم هفتم پدرم صبح رفتم بعد از شامم برگشتم هرچی مادرم اصرار کرد بمون قبول نکردم..ده روزازبه دنیا امدن سارینا گذشته بودکه سودا و دخترم روبردم خونه ی خودم،،خالش روزهامیومدکمک سوداتاشب پیشش میموند.خیلی شرمنده محبتش شده بودم میخواستم یه جوری براش جبران کنم تصمیم گرفتم یه انگشتر طلا براش بخرم رفتم طلافروشی چندتاعکس گرفتم برای سودافرستادم تا یکیش روبرای خالش انتخاب کنه...اما موقع فاکتور کردن برای سوداهم یه انگشترخریدم..روزهامیگذشت چهلم پدرم شد بازم سوداودخترم روبردم خونه ی خالش خودم رفتم روستامراسم چهلم که تموم شداخرشب به سوداپیام دادم چندتاعکس ازسارینابرام بفرسته دلم براش تنگ شده انقدرخسته بودم که نمیدونم چه جوری خوابم میبره ونزدیک صبح که بیدارشدم دیدم یه پتوروم گوشیم روی طاقچه وقتی پیامهام روچک کردم دیدم سودابرام چندتاعکس فرستاده نمیدونم چراحس میکردم کسی گوشیم روچک کرده
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود_هفت
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
فرداش برگشتم رفتم سرکار،،نزدیک ظهرگوشیم زنگ خوردسودافقط جیغ میزدمیگفت خودت روبرسون..وقتی رسیدم خونه دیدم تمام صورتش زخمیه حالش خوب نبود گفتم چی شده،ساریناکو؟گفت خواهرت بردش..سوداگفت خواهرت بچه رو برد و هرچی التماسش کردم فایده نداشت.هنگ بودم گفتم کدوم خواهرم گفت خواهربزرگت ،وای داشتم دیونه میشدم سودا حالش خیلی بد بود گفتم نگران نباش جای نمیتونه ببرش اون بامن درافتاده الان میرم دنبالش...سودا گفت منم میخوام بیام تحمل انتظارکشیدن روندارم..کمک کردم سودازخمهاش روشست بالای ابروش کامل کنده شده بودبخیه لازم داشت هرچی گفتم اول بریم دکتربخیه کن بعدبریم قبول نکرد.طول مسیر چندباری شماره ی خواهرم روگرفتم اماخاموش بوددلشوره ی بدی داشتم میگفت یه وقت خرنشه بلای سردخترم بیاره اماسعی میکردم جلوی سوداخوددارباشم که حال بدش بدترنشه وقتی رسیدیم روستامستقیم رفتیم درخونه ی خواهرم هرچی زنگ زدم کسی درروبازنکردبه ناچاررفتیم سمت خونه ی مادرم درحیاط نیمه بازبودبدون درزدن داخل شدیم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد