#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_هشتاد_نه
اسمم رعناست ازاستان همدان
رویا گفت میخوای من گوشیم روبدم دستت یه مدت استفاده کنی،،گفتم نه خودت لازمش داری به عمه میگم..شاید پول دادویه گوشیه ساده خریدم..یکی دوروزی ازاین ماجراگذشت که سرحرف روباعمه بازکردم وگفتم میخوام درسم روبخونم وادامه تحصیل بدم..عمه خیلی بداخلاق بود ولی طرز فکربسته ای نداشت ودختروپسر خودش تحصیلات دانشگاهی داشتن..ازپیشنهادم استقبال کرد و گفت با یکی ازاهالی روستا که ماشین داره هماهنگ میکنم ببره وبیارت..شاید بعد از سالها اولین باربودبلندشدم وصورتش روبوسیدم ازش تشکرکردم...گفتم عمه من اینجا ازدنیای بیرون بی خبرهستم،اگرمیشه بهم پول بدید یه گوشی وسیم کارت برای خودم بخرم..قول میدم دراینده پولش روبهتون پس بدم..عمه اخمهاش روتوهم کردگفت فعلااحتیاج به گوشی نداری،کار داشتی تلفن خونه هست...ازترس اینکه نظرش راجع به ادامه تحصیلم عوض نشه وبهم شک نکنه دیگه اصرارنکردم
به رویاخبردادم میدونستم به سعیدخبرمیده و میگه که شروع کردم به ادامه تحصیل ....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_هشتاد_نه
اسمم مونسه دختری از ایران
فرداصبح زود زری واقای منصوری برگشتن رشت ومنم اماده شدم برم کارخونه،میدونستم عباس نمیادچون تازه دامادبود..صبحانه رو خوردم وباکلی سفارش لیلا راهیه کارخونه شدم..وقتی رسیدم دم کارخونه ازچیزی که میدیدم مات مبهوت بودم..باورم نمیشدچیزی روکه میدیدم ..واقعاخودش بودامین عشق من بود..ولی این چندماهی که ندیده بودمش چقدرلاغرشده بود..انقدرذوق زده شده بودم که سریع رفتم جلوبهش سلام کردم..من پرازهیجان بودم ودلتنگ امین،ولی امین خیلی سرد باهام برخورد کرد گفت میشه باهات حرف بزنم...ازرفتارش فهمیدم خبرهای خوبی نمیخوادبهم بده گفتم بریم جای همیشگی
طول مسیراصلاحرفی نزدیم وقتی هم رسیدیم بی توجه به من رفت نشست کناررودخونه،،گفت مونس شروع این رابطه باشرایط تواشتباه محض بودومن توان بدی دادم..من بخاطرحماقتم باعث شدم پدرم سکته کنه والان عذاب وجدان دارم.گفتم چی شده امین،گفت وقتی برگشتیم باپدرم بحثم شدوبرای اولین بارجلوش وایسادم سرش دادزدم من تاحالابه پدرم بی احترامی نکردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_هشتاد_نه
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
مادرامیدجلوی همه دادمیزدمیگفت همجوری که دزدکی بی سرصدارفتی عقدکردی پسرم روگول زدی زنش شدی همنجوری هم میری طلاق میگیری گورت روگم میکنی دختره ی فلان فلان شده نگهبانی هرکاری میکردن نمیتونستن ساکتش کنن به نگهبان میگفت این پسرمنودزدیده یه مارمولکیه شمانمیشناسیدش
خلاصه بدازکلی بدوبیراه گفتن تهدیدکردن رفت..انقدر حالم بدبودکه نمیتونستم برم مهد دنبال بچه ها..زنگ زدم به سانازگفتم حالم خوب نیست نگهبانی هستم بیاکمکم..خجالت میکشیدم توصورت کسی نگاه کنم..وقتی سانازجریان روفهمیدسربسته یه چیزهای برای نگهبانی توضیح دادباهم ازبیمارستان امدیم بیرون..تا نشستم توماشین شروع کردم گریه کردن سانازمیگفت نمیخوام سرزنشتت کنم ولی خودت کردی..فرشاد واقعا دوستت داشت دل اون بدبخت شکستی.. تا امروز سکوت کردم ولی میدونی چندروزه خونه نرفته حالش خوب نیست..باحرفهای سانازحال خرابم خرابتر شد ولی کاری بود که خودم کرده بودم باید عواقبش روهم قبول میکردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_هشتاد_نه
سلام اسمم لیلاست...
گفتم مامان چرا فکر میکنید من بلاتکلیفم آخه؟ منم دارم مثه هزاران زن بیوه زندگیمو میکنم..مامان عصبی گفت تا کی؟ بلخره اون پول ذخیره ای که داری تموم میشه، اونوقت از تو خونه نشستن سیر میشی میخوای درو دیوار و سق بزنی؟؟گفتم نترس مامان ماشینمو میفروشم یکی ارزونترشو میخرم و زندگیمو باهاش میگذرونم.. مامان پوزخندی زد و گفت تا کی؟ بلخره اون پولم تموم میشه باید یه فکر اساسی بکنی..!!مامان بعد زدن حرفاش که به شدت ته دلمو خالی کرد گذاشت رفت..
تو فکر رفتم دیدم مامان راست میگه، تا کی میتونستم از جیب بخورم.. بلخره که تموم میشد..باید از فردا دنبال کار میگشتم که کمک خرجم باشه چند روز گذشت و من همه جا واسه کار سر زدم ولی چون مدرکی نداشتم کار خوبی پیدا نکردم ..فردا روز جشن بود و من از خیر خرید لباس گذشتم، نمیخواستم خرج اضافی بکنم..تو کمدم گشتم و یه لباس پوشیده مناسب پیدا کردم که فقط یبار پوشیده بودم..روز جشن فرا رسید و تو حیاط موسسه صندلی گذاشته بودن و از تمام کسانی که دانشگاه تهران قبول شدن تقدیر و تشکر کردن و بهمون جایزه و لوح تقدیر دادن...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_هشتاد_نه
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
لاغر بودم و نمیتونستم ضربه ی شدیدی بهش وارد کنم الکی مثلا اینور اونورش لگد میزدم من رفتم اتاقم دیگه نفهمیدمچیکارکردن و سماور خانم رو کجا بردن فقط می شنیدم که سماور داد میزد و میگفت ببین چه کارت می کنم کاری می کنم که به نون خشک هم محتاج بشی..رفتم تو اتاق تمام لحاف تشک ها رو پرت کردم وسط اتاق داد میزدم و میگفتم لعنت بهت پروین... لعنت بهت که با این ازدواج هم خودتو بدبخت کردی هم بچه اتو... پسرم ترسیده بود خیلی گریه میکرد..نمیدونستم چطوری آرومش کنم حیوونکی به خاطر یک لقمه کتلت اینطوری اذیت شده بود همش منتظر بودم که سلطان بیاد و جریان رو بهش بگم فقط اون می تونست منو از این حادثه نجات بده و معلوم نبود که سماور خانم با این اتفاق چه بلایی سرم بیاره..حال سلطان اون روزها زیاد خوب نبود برای همین زیاد سر نمیزد به خونه ی ما ،می دونستم که نمیاد برای همین فقط صلوات می فرستادم خدا خدا میکردم که بیاد ولی هرچقدر منتظر موندم نیومد..تصمیم گرفتم فرار کنم برای فرار باید یکی هم دست من میشد تنهایی نمی تونستم از خونه خارج بشم باید تا آمدن حشمت و تنبیه شدنم از اون خونه خارج می شدم چون معلوم نمی شد که چه بلایی میخوان سرم بیارن..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هشتاد_نه
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
باید بریم نزدیکی های اونا خونه بگیریم
وقتی پا پیچه حسین شدم فهمیدم که حقیقت چیزه دیگه است.از مینیبوس چیزی به ما نمیرسید و حسین بخاطر اینکه حمید، خانوم رو اذیت نکنه چیزی بهش نمیگفت و با دستورهای مادرش، میخواست خونه رو بفروشه و یه مغازه بزنه و یه خونهی کوچیک تر بگیره..هر چقدر با حسین بحث و دعوا کردم کاری از پیش نبردم و آخرش برخلاف میل من، بخاطر اینکه حمید، خانوم و آقا رو به باد کتک نگیره، مجبور شدم که به خاطر اینکه خانوم و آقا کتک نخورند، خونمون رو فروختیم و یه خونه کوچیکتر در حقیقت خرابهای که بعدا بیشتر جاهاش رو بازسازی کردیم رو خریدیم و از اون روز ناراحتی های من شروع شد،دیگه ترلان سابق نبودم..دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم و ناراحتی عصبی گرفته بودم و سرم رو تنم نمی ایستادخونهی ۲۵۰ متری با حیاط دلباز من تبدیل شده بود به یه خونهی ۱۰۰ متری کهنه و خرابه،حسین بهم قول میداد و همش میگفت، دوباره عین اون خونه رو میگیرم، فقط صبر کن..اعصابم داشت کار دستم میداد،از همه چیز زده شده بودم..دیگه بچه ها و زندگی برام بیمعنی شده بود و این دست خودم نبود.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_هشتاد_نه
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
به پیشنهاد رامین فرداش رفتیم پیش پدرش،پدر رامین مرد خیلی خوبی بود البته اولش وقتی منورامین باهمپدر رامین مرد خیلی خوبی بود البته اولش وقتی منورامین باهم دید خیلی خوشحال شد فکر میکر درفتیم راجع به خودمون صحبت کنیم اما وقتی ماجرا رو فهمید گفت حالا که دلت پیش یکی دیگست ما اصرار نمیکنیم ولی خودت از این بلاتکلیفی در بیار دخترم بگواین اقانیما زودتر بیاد خواستگاریت.خوشبختانه جریان خواستگاری رامین به خوبی خوشی تموم شد و پدر رامین مخالفت زنش بهانه کرد از پدرم کلی عذرخواهی کرد هر چند پدرم از دست آقای مرادی به کم ناراحت شد ولی دیگه پیگیر این ماجرا نشد..یه مدت که گذشت به نیما گفتم برای اینده چه برنامه ای داری کی میای خواستگاریم گفت به سفر دوماه کاری دارم برم برگردم میام با پدرت صحبت میکنم،نیما چند هفته بعدش رفت مسافرت منم چشم راهش موندم...تا بیاد این وسط متوجه تغییر رفتار لیلا شدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_هشتاد_نه
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
امیر حسین لباسهاشو عوض کرد و به خودش رسید و گفت: من رفتم.،ساعت ۲/۵ یادت نره بری دنبال اون بچه.،گفتم یادمه..من نرم کی میخواهد بره،تو که فعلا دنبال رفیق بازی هستی..گفت: ختم هم نریم؟همه ی همکارام دارند میرند.اینو گفت و بدون اینکه خداحافظی کنه از خونه رفت بیرون..صدای حرکت ماشین رو که شنیدم سریع حاضر شدم،تا برم ببینم سارا کجا مونده..تا دم مدرسه رفتم و ازش خبری نبود..وقتی برمیگشتم یهو دیدمش که با دوتا از همکلاسیهاش همراه سه تا پسر نوجوون توی یه کوچه ی بن بست در حال بگو و بخند هستند.صداش کردم و گفتم سارا،تو اینجایی؟؟بیا ببینم..با ناراحتی اومد سمتم و غرغرکنان و جلوتر از من به طرف خونه راه افتاد..با عصبانیت گفتم به جای اینکه من طلبکار باشم تو طلبکاری؟با پرخاش گفت مگه بچه ام که اومدی دنبالم.خودم داشتم میومدم.گفتم خفه شو.،درست حرف بزن وگرنه به بابات میگم..خیلی گستاخانه گفت: تو بگی منم میگم،متعجب گفتم بگو،مثلا چی رو میخواهی بگی؟نیشخندی زد و گفت:همون که توی گوشی چی داری..همون که بخاطر گوشی نمیومدی دنبالم و من مجبور بودم تنها بیام خونه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_هشتاد_نه
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
چند نفر همراه مامور بودند،خیلی ترسیدم و در اتاق رو قفل کردم،مامور پلیس اومد پشت در و گفت:باز کن..شما متهم به دزدی هستی،بقدری استرس داشتم و ترسیده بودم که زود در اتاق رو باز کردم و گفتم:سلام…مامور پلیس سرشو به نشانه ی جواب سلام تکون داد و گفت:دستهاتو بیار جلو،،گفتم:من دزدی نکردم…مامور پلیس گفت:همه چی توی اداره معلوم میشه…،در حالیکه سرمو از شرمندگی پایین انداخته بودم منو دستبند بدست و جلوی چشمهای مامان ،بردند کلانتری…..توی کلانتری کنار یه مامور نشسته بودم که بابا سراسیمه خودشو رسوند و یه سیلی محکم به صورتم زد و گفت:خجالت نکشیدی؟؟ما برات مهم نبودیم؟؟؟توکه هر روز بابت کار توی مغازه ازمن پول میگرفتی….چرا رفتی دزدی؟محکم و قاطع گفتم:من دزد نیستم…بابا عمیق توی چشمهام نگاه کرد و گفت:بگوتوی اون ساختمون چیکار میکردی؟گفتم:چند بار بگم؟وقتی باور نمیکنید چرا هی تکرار کنم….
همینطور که حرف میزدم چشمم خورد به داداش و پشت سرش آبجی…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_هشتاد_نه
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
بابام مثل همیشه شروع کردبه سرزنش کردم که چرابامنیژه درگیرشدی اگربلای سرش بیاد پات گیره ازت شکایت میکنن حتی میتونن بندازنت زندان..گفتم من دیگه اب ازسرم گذشته ازوقتی این ماجراروفهمیدیدهیچ کمکی بهم نکردیدمن نمیتونم بااین شرایط دیگه ادامه بدم میخوام طلاق بگیرم چه حمایتم کنیدچه نکنید،کاری هم به حرف مردم ندارم اصلاازاین شهرمیرم،بابام که دیدکوتاه نمیام رفت تاباابوالفضل صحبت کنه شایداین مشکل بتونه دوستانه حلش کنه..ولی ابوالفضل هیچ جوره حاضربه طلاق نشده بودواخرشب بهم پیام دادمنیژه حالش خوبه یکی دو روزدیگه میبرمش توبرگردخونه،درجوابش نوشتم من دیگه نمیخوام باهات زندگی کنم وطلاقم ازت میگیرم شروع کردبه تهدیدکردن که میکشمت ولی طلاقت نمیدم!!انقدرحالم بدبودکه نمیتونستم بخوابم به امیرپیام دادم ابوالفضل طلاقم نمیده چکارکنم مثل همیشه سریع جواب دادگفت بروازش شکایت کن گفتم میترسم نوشت تاوقتی بترسی نمیتونی پیشرفت کنی...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_هشتاد_نه
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
هنوز که تورو ندیده .وقتی بیاد خواستگاری میبینه…گفتم:اهاااا.یعنی یه مورد پیدا شده که قصد ازدواج داره و شما منو معرفی کردید،گفت:اررره ارررره ،توی همین مایه هااا…گفتم:کی هست حالا..!؟خواهرم برام توضیح داد که یه اقای حدود ۳۸ساله که مثل من جدا شده و از نظر مالی ،وضعیت متوسطی داره…منم داشتم ۳۳ساله میشدم و تنهایی ازارم میداد برای همین موافقت کردم تا یه جلسه توی خونه ی مامان اینا ببینمش،خواهرم خوشحال شد و با کل کشیدن و هورا گفتن کل خانواده رو خبر دار کرد،،..خیلی خجالت کشیدم آخه شوهرخواهرام هم بودند…خلاصه قرار خواستگاری گذاشته شد و منم با بچه های خانم بزرگ هماهنگ کردم و اون روز مرخصی گرفتم و سرکارنرفتم…صبح روز خواستگاری وقتی بیدار شدم قبل از اینکه راهی خونه ی مامان بشم اول رفتم ارایشگاه و یه سر وسامانی به صورت و موهام دادم و بعدش بسمت خونه ی مامان اینا حرکت کردم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهرناز
#سیاه_بخت
#پارت_هشتاد_نه
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک
یه روز که میخواستم برم مدرسه همون مردی رو سر کوچه دیدم که اومده بود خونمون و آشنای مژگان بود رفتم مدرسه و موقع برگشتن دیدم جلوی در خونه شلوغه و ماشین مامور هست خیلی ترسیدم و بدو خودمو رسوندم دم در،آدما رو کنار زدم و رفتم بالا مژگان با سر و صورت زخمی یه گوشه نشسته بود و پروانه داشت زار میزد بابا هم کلافه و عصبی وایساده بود کنار مامورهاچند تا مرد هم تو اتاق مژگان و بابا بودن رفتم نزدیکتر بابا رو صدا کردم بابا با دیدنم زود اومد پیشم و گفت برو تو اتاقت منو برد تو اتاق و برگشت کنار در اتاق وایساده بودم
یکی از مامورها از مژگان پرسبد میشناختی دزد و مژگان شروع کرد به گریه و گفت نه نمیشناسم بابا با حالت عصبی گفت اخه کسی نمیدونست که تو خونه من چی هست چی نیست یکی دیگه از اون مامورها یه برگه داد دست بابا و گفت هر چی رو که بردن این تو بنویس،مژگان زود گفت طلاهای منم اونجا بودهمون النگوها و پولامم بود بابا با تعجب نگاهی به مژگان کرد و گفت ،اونا که گفتی قبلا گم شده بودن یادم افتاد النگو ها و پولارو داد به مامانش،الان میگفت دزد برده مژگان چند تا دروغ سر هم کرد و تحویل بابا داد بالاخره مامورها رفتن و تنها شدیم بابا کلافه عرض و طول پذیرایی رو بالا و پایین میکرد....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد