#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_نود_سه
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
حامد گفت : ببین ترانه... اولین بار بود که با اون خانم اومده بودم بیرون .... یکی از کارمندهای اداره است... با شوهرش به مشکل خورده بود و نیاز به مشورت داشت..... ازش خواستم امشب بیاد اینجا و یه کم با من دردو دل کنه و منم راهنماییش کنم.بلکه مشکلش با شوهرش حل بشه گفتم تو غلط کردی. دروغ داره از اول تا آخر حرفات میباره کارمنداداره بود...؟ خب چرا نیاوردیش خونه باهاش حرف بزنی....؟ حتما باید رستوران باهاش قرار میذاشتی....؟ پس چرا اینقدر باهاش قهقه میزدی....؟اون اصلا قیافش به آدم مشکل دار نمیخورد اون که نشسته بود گل میگفت و گل میشنید.... چرا سر سوزنی ناراحتی یا افسردگی تو چهره اش نبود....؟ حامد گفت حالا اون یه بار خندید دقیقا هم تو همون موقع ديديش..... اون آدم بدبخت تر از این حرفاست... من دیدم شوهرش هیچ وقت هیج جا نبردتش گفتم یه شام بهش بدم آرزو به دل نمونه.... آخه ترانه من اون زن رو میخوام چکار؟ اون دست کم پانزده بیست سال از من بزرگتره... جای مامانمه..... من اگه بخوام برم دنبال کسی میرم به بهترشو پیدا میکنم نمیرم دنبال این پیرزن که.... والا بلا ترانه بین ما چیزی نبوده ونیست... تورو خدا به خاطر هیچ و پوچ زندگی مونو بهم نزن. آینده ی دخترمون رو خراب نکن.. ازت خواهش میکنم .ترانه... حامد هی خواهش و التماس میکرد منم ساکت نشسته بودم گوش میدادم.یه کم حرفاش ازآتیش عصبانيتم كم كرد. ولی هنوز تو چشماش نگاه نمیکردم. یعنی داشت راست میگفت.؟ شاید واقعا بینشون چیزی نبوده... خدایا چکار کنم. خدا جونم به کجا پناه ببرم خودت کمکم کن که حالا بیشتر از هر وقت دیگه ای بهت نیاز دارم یخورده دوباره بی صدا اشک ریختم.حامد اومد کنارم نشست یه دستش رو گذاشت پشتم دست دیگش گذاشت رو شکمم بهم گفت ترانه ببین من چطور میتونم با وجود این عروسک ناز به تو خیانت کنم آخه..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#جبران_ناپذیر
#پارت_نود_سه
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
یهوحمله کرد به من و شونه هامو گرفت و تکون داد و گفت:ملیحه!!با توام؟؟؟بگو سرطان داری؟؟بگو درد و مرض داری اما نگو که حامله ایی!!!
تو همون حالت که سرپا بودم اشکهام میریخت روی پاهام…..اصلا قدرت حرف زدن نداشتم….
بعد مامان انگار که کنترلشو از دست داده باشه شروع کرد به فحش دادن…..منو فحش داد….مریم رو فحش داد و حتی بابا رو کلی ناله و نفرین کرد…….
برای بار اول بود که منو میزد….همینطوری مشت و لگد بود که با تمام قدرتش به من میزد….
مامان در حالیکه کتک میزد گفت:ای خدااااااا منو از دست اینا بکش……خداااااا….چقدر من بدبختم………دختر چه غلطی کردی…….به خودت رحم نمیکردی به من رحم میکردی…….خدااااا………من دیگه تحمل ادامه دادن رو ندارم…….منو ببر پیش اون شوهر بی وفام……..ببرم پیش اون شوهر فلان فلان شدم که منو با دوتا دختر تنها گذاشت……
مامان به لکنت افتاد و با لکنت کامل فقط فحش میداد،،،جوری لکنت گرفته بود که فقط صدایی نامفهوم از حنجره اش بیرون میومد…….
اینقدر کتکم زد که تمام بدنم کبود و زخمی شد،،،درسته بچه بودم اما مادر هم بودم و حس مامان رو کاملا درک میکردم…..
بدون اینکه تکون بخورم یا از خودم دفاع کنم ایستادم تا کتک بخورم…..مثل مجسمه….نه حرفی و نه حرکتی……اجازه دادم هر چقدر توان داره کتکم بزنه چون حقم بود…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_نود_سه
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
مامانم وقتی فهمید خیلی جدی گفت بچه بدون پدرمیخوای چکاربروبندازش تاکسی چیزی نفهمیده ازحرفش خیلی ناراحت شدم گفتم این چه حرفیه امین مرده ولی من هنوززنده ام هرکاری ازدستم برمیاد برای یادگارامین انجام میدم..رفتم پیش دکترم بهش گفتم حامله ام بااینکه خودش گفته بودشایدعلائمت مال حاملگی باشه اماوقتی شنیدتعجب کردگفت شبیه معجزه است حاملگیت زنده بودن این بچه بااین همه بالاکه سرت امده ولی احتمال اینکه بچه مشکل داشته باشه هست اگرنخوایش میتونم تجویزسقطش روبرات بنویسم تودوراهیه بدی گیرکرده بودم نمیدونستم بایدچکارکنم امادراخرگفتم نگهش میدارم وازامام رضاخواستم حالاکه دعام رومستجاب کرده بهم یه بچه سالم بده..توکل کردم به بزرگی خداتصمیم گرفتم بچه ام رونگهدارم نمیتونستم سقطش کنم چون چندسالی بودکه ازخدامیخواستم بهم بچه بده ویه جورای نخواستنش ناشکری بود.مادرم وقتی فهمیدمیخوام نگهشدارم شروع کردغرغرکردن که ممکنه سالم نباشه یه عمرخودت روگرفتارنکن گفتم پای همه چیش وایستادم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_نود_سه
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
واردجزییات نمیشم انقدربهتون بگم که تک تنهابایدمیجنگیدم برای گرفتن حقم بااینکه پدرم اشنازیادداشت میتونست کمکم کنه اماحمایتم نکرد..روزدادگاه روهیچ وقت یادم نمیره پدرحامدیه پرونده خیلی سنگین باکلی مدارک برام درست کرده بودکه شاهدپرونده خواهرونیمابودن وقتی دیدمشون فهمیدم تمام اینا زیر سر افسانه بوده وبعدازدادگاه توچشمام نگاه کرد.گفت تولیاقت مادری کردن نداری من صلاح بچه هات روخواستم..لال شده بودم باورم نمیشد افسانه بخواد با گرفتن بچه هام تلافی کنه..خانواده ی حامدباداشتن اشناپارتی وپرونده ای که به لطف خواهرخودم برام درست کرده بودن تونستن من روردصلاحیت کنن بچه هاروازم بگیرن و...من ازداری حامدطبق قانون مهریه ام بودمقداری ازاموالش(مهریه من ۱۴تاسکه بودکه اون زمان پول زیادی به حساب نمیومد)حاضربودم هرچی بهم رسیده روببخشم فقط بچه هاروبهم بدن چقدرالتماس خانواده ی حامدکردم اماقبول نکردن وفقط درهفته چندساعتی میتونستم ببینمشون...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_نود_سه
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
خاله ام گفت:خاله جان !دیگه تحویل نمیگیری.!؟زن گرفتی خاله و بچه هاشو فراموش کردی…جعبه ی شیرینی رو دادم به مامان و با نهال هم سلام و احوالپرسی کردم.خیلی خوشگل شده بود البته شاید هم به چشم منه عاشق خوشگل میومد…نهال از کارم و مهربان پرسید و منم جوابشو دادم..نهال گفت:مهربان دختر خیلی خوبی بنظر میاد کجا باهم آشنا شدید؟؟دوستش داری؟؟نمیدونم قبل از من مامان چی راجع به مهربان گفته بود که نهال این سوالهارو پرسید،،برای اینکه پشت مهربان در بیام،گفتم:معلومه که دوستش دارم.خیلی در حقم خوبی کرده ،کارهایی که مهربان برام انجام داده فکر نکنم حتی تو هم برای همسرت انجام داده باشی…نهال یه کوچولو اخم کرد و گفت:وقتی در مورد زندگی من چیزی نمیدونی قضاوت نکن….بهت برنخوره که اینو میگم ولی رابطه ی تو و مهربان مثل رابطه ی رییس و کارمنده….فکر کنم مهربان رییس باشه و تو کارمند ،،،،و انگار تو رییس رو بزور تحمل میکنی….من عشقی از طرف تو نمیبینم….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود_سه
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
خلاصه بعد از ناهار رفتیم مسجد روستا
انقدر شلوغ بود که بیشتر جمعیت بیرون مسجد وایستاده بودن یکساعتی که گذشت سودا پیام دادحالم خوب نیست ما داریم میریم وقتی بهش زنگ زدم.. تو ماشین بودن ازش خواستم وقتی رسیدن بهم بگه..دوساعت بعدش پیام دادمن رسیدم نگران نباش...اون شبم مامهمون زیادی داشتیم بعدازشام کم کم جمعیت کمترشدفقط فامیل درجه یک موندن...خیلی خسته بودم رفتم تواتاق درازکشیدم تایه کم استراحت کنم تازه چشمام روبسته بودم که گوشیم زنگ خوردشماره ی سودابودتاوصل کردم گفتم جانم صدای خالش گفت عباس اقاخودت روبرسون سودارومیخوان ببرن اتاق عمل گفتم چی شداتفاقی افتاده گفت ازظهردلش دردمیکردوقتی رسیدیم دردش بیشترشدرسوندمش بیمارستان چندبارباهاتون تماس گرفتم امادردسترس نبودیدسودانمیتونه طبیعی زایمان کنه گفتن بایدسزارین بشه...باشنیدن این حرف سریع بلندشدم رفتم پیش مادرم گفتم داروخونه یه مشکلی پیش امده بایدحتمابرم..اما تا بعد ظهر برمیگردم...مادرم بادلخوری گفت عباس زشته شب اول قبرپدرته فامیل برای اینکه باماهمدردی کنن اینجاهستن اون وقت تومیخوای ول کنی بری...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_نود_سه
اسمم رعناست ازاستان همدان
وقتی کادوروبازکردیه گوشی موبایل وسیم کارت فعال روش بود..ناخوداگاه گفتم من نمیتونم این روقبول کنم اگرعمه بفهمه حتمامن رومیکشه،،رویاگفت یعنی تواون خونه به اون بزرگی تونمیتونی یه گوشی موبایل قائم کنی..یه مدت پنهانی ازش استفاده کن تاکم کم یه راه برای روکردنش پیداکنیم..وقتی رفتم تومخاطبینش دیدم سعیدشماره خودش وداروخونه روسیو کرده..ودوسه تابرنانه مجازی مثل اینستا وتلگرام واتساپم برام نصب کرده وتوهمشونم برام پیغام گذاشته..خلاصه رابطه ی پنهانی من وسعیدشروع شدوباهرترفندی بودگوشی روباخودم حمل میکردم که عمه متوجه نشه،،بیشترشبهابه بهانه درس خوندن میرفتم تواتاق وباسعیدچت میکردم..سه هفته ای گذشته بودکه سعیدیه شب گفت:رعناخانم اگرحرف یااتفاقی درگذشته برات افتاده که من بایدازش مطلع باشم بهتره روراست همین الان بگی..چون دراینده هیچ توجیهی روقبول نمیکنم،سعید انقدر تو حرف زدن صادق بودکه چاره ای جزگفتن تمام ماجرای زندگیم نداشتم..واون شب من تمام اتفاقات گذشته روبراش تعریف کردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_نود_سه
اسمم مونسه دختری از ایران
خودم روجمع جورکردم گفتم شمالطف داریدولی من.. نذاشت حرفم روکامل کنم گفت من همه چی روراجع به تومیدونم..مهم نجابته که توداری وتاوقتی من زنده ام روسرم جاداری..خودم ازلیلاخواستم که توروبیاره..اینجاتابامابیشتراشنابشی..نمیدونم چراحرفهاش به دلم نشست وپیش خودم گفتم من روکه خانواده ام نخواستن عشقمم به لطف خواهرم ازدست دادم چه فرقی میکنت باکی زندگی کنم..تاغروب تواون روستابودیم وبعدبرگشتیم تهران..وقتی امدیم خونه لیلاازم خواست به علی خواستگاریش فکرکنم..میگفت اون شرایطتت رومیدونه وبااگاهی کامل داره ازت خواستگاری میکنه...خودمم هرجورفکرمیکردم به این نتیجه میرسیدم کمترکسی من روبااین شرایط قبول میکنه..ولیلا تمام تلاشش رومیکرد من روسرسامون بده ومیگفت کی بهترازعلی...کم کم داشتم کوتاه میومدم وبه ازدواج باعلی فکرمیکردم..ولی میدونستم این ازدواج ازطرف من هیچ عشق علاقه ای توش نیست واینقدرنسبت به اطرافیانم بی اعتمادشده بودم که دوست نداشتم حتی به شیرین هم اطلاع بدم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_نود_سه
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
ماه هفتم بارداریم بودکه عروسیه پسرعموی امیدبودبرای ماکارت دعوت فرستادن وخیلی اصرارداشتن تومجلسشون شرکت کنیم امیدوپسرعموش باهم مثل برادربودن به امیدگفتم خودت برواماقبول نکردوگفت همه باهم میریم..شب عروسی یه پیراهن حریرلیموی سفیدخریدم بابچه هاامیدرفتیم عروسی..باامیدبچه هارفتیم عروسی بااینکه چندسال بودعروسی نرفته بودم ولی هیچ شورشوقی برای رفتن نداشتم امیدهم بدترازمن بودقشنگ معلوم بودرواجبارداره میاد
همش میگفت یاسمن مراقب خودت باش حرفی هم شنیدی به روی خودت نیارمیدونستم منظورش مادرشه..خلاصه اون شب راهی تالارشدیم وقتی رسیدیم نویدهمراه امیدرفت سالن اقایون من ونگینم هم رفتیم سالن خانمها
باینکه مهمون خیلی زیادی دعوت کرده بودن وشلوغ بودولی زن عموی امیدتامن رودیدامدپیشوازم بهم خوش امدگفت
بعداحوالپرسی بازن عموی امیدبدون نگاه کردن به اطرافم اولین میزخالی روانتخاب کردم بانگین نشستیم نمیدونم چرااسترس داشتم دلم شورمیزدسعی میکردم بامیوه خوردن وگوشی خودم روسرگرم کنم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_نود_سه
سلام اسمم لیلاست...
مدیر موسسه که مرد عصبی بود گفت نه خانم سلطانی نیرو زیاد داریم شما هم به اصرار استاد صالحی قبول کردیم...میدونستم اصرار کردن بی فایده است، خودمم به زور قبول کرده بودن!!!
وقتایی که کلاسامون تو دانشگاه تموم میشد من و نگار روزنامه نیازمندی ها رو برمیداشتیم و به همه جا زنگ میزدیم اما هر کدومش قبول میکردن که بریمم مدرک میخواستن یا هم حقوقش خیلی ناچیز بود که نگار باید اونم بابت کرایه میداد تا میرسید به محل کار..!امتحان های پایان ترم نزدیک بود و من سخت مشغول خوندن بودم دیگه بیخیال کار پیدا کردن واسه نگار شده بودیم، تا اینکه یه روز که رفته بودم غذای طوطی رو بخرم دم یه بوتیک زنونه یه آگهی دیدم وقتی رفتم داخل دوتا مرد پشت پیشخوان بودن وقتی بهشون گفتم واسه آگهیتون اومدم گل از گلشون شکفت و گفتن چه خوب... میشه شرایطتتونو بدونم؟گفتم واسه دوستم میخوام نه خودم..اونا یهو بادشون خالی شد و گفتن خب خودتم بیا..گفتم ممنون من سرکار میرم خودم..قرار شد با نگار عصر بیاییم دوباره، وقتی بهش خبر دادم براش کار پیدا کردم از شدت خوشحالی پشت گوشی گریه میکرد و حسابی هیجان زده شده بود، خداروشکر کردم که تونسته بودم رفیقمو خوشحال کنم و این تنها کاری بود که از دستم برمیومد....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_نود_سه
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
یک لحظه احساس کردم که پدرم وارداتاق شد اول فکرکردم دارم توعالم رویامیبینم ولی وقتی دستشوگذاشت روصورتمو شروع کردبه گریه کردن فهمیدم که پدرم واقعااومده بود..سلطان هم کنارش بود..وقتی چشامو باز کردم و تو عالم خواب و بیداری دیدم که پدرم کنارم نشسته با اینکه اصلا جونی برای بیدار شدن نداشتم،ولی هر طوری که بود بلند شدم و شروع کردم به گریه کردن پدرم دستشو گذاشته بود رو پیشونیش وهق هق گریه میکرد و می گفت دخترم تو با خودت و ما چیکار کردی؟؟ندیدی که مادرت چقدر پیر شده من چقدر از پا افتادم وقتی به چهره اش نگاه کردم انگار ده سال پیرتر شده بود موهای سرش سفید شده بود در حالی که وقتی من از خونه میرفتم یک تار موی سفید نداشت..گفت من از اول میدونستم که اینا چطور آدمایی هستن من دوبار اومدم روستاشون از همه تحقیق کردم ولی مرغ تو یه پاداشت..همه همسایه ها می گفتند که اینا آدمای خوبی نیستند ترسیدم خودت رو بیارم اینجا و باز پیش همه تو روی من بایستی و بگی مهم نیست که چطورن و من می خوام باهاش ازدواج کنم..ولی ای کاش حداقل یک بار امتحان می کردم و تو رو با خودم می آوردم اینجا و حرف های همسایه ها و فامیل هاشون رو می شنیدی...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد