#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_آخر
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
خانواده ام از من خیلی شاکی بودند ولی پدر و مادر یه چیز دیگه است و واقعا هیچ وقت تکرار نمیشند…چند وقت گذشت و احضاریه دادگاه خانواده برام اومد و فهمیدم جعفر تقاضای طلاق داده…توافقی و تقریبا بدون دردسر طلاق گرفتیم و دوباره شدم مطلقه…همین که بیوه و بی سرپرست و بدون پشتیبان مالی شدم از نظر قانون حق نگهداری از مژده ازم گرفته شد اما بخاطر یه سری مسائل روحی و روانی مژده تا این لحظه هنوز کنارم هست و هر روز استرس از دست دادنشو دارم…شدیدا محتاج دعای شما عزیزان هستم…
سرگذشتمو تعریف کردم تا درس عبرت خانواده ها و جوونها باشه… تا بدون مشورت خانواده دنبال همسر نباشند و بدونند که اگه خانواده مخالفت میکنه حتما دلیلی داره و جز خوشبختی بچه ها چیزی نمیخواهند ……
.
🔑گروه بحث و گفتگو درمورد سرگذشت
https://eitaa.com/joinchat/3745055272C316a1c99e9
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#دعا_نویس
#پارت_آخر(۷۷)
الهام متولد سال ۶۷هستم...
وقتی رفتم دیدم هاشم ومعصومه مردند.قیامتی بود اونجا،بعدا فهمیدم که معصومه شب هاشم رو به زور میبره واحد خودش و بهش قرص خواب میده ،بعداز خواب با یه چاقو میزنه رو قلبش و بعد رگ دست خودش رو هم عمیق میزنه..صبح همه متوجه فوتشون میشند..روزهای خیلی سختی بود خیلی سخت...تمام خاطراتم با معصومه و هاشم جلوی چشمم بود...مرتب معصومه رو صدا میکردم واشک میریختم و میگفتم بلند شو..بعداز مراسم ختم ملیحه هم تمام حق و حقوقشو میگیره و میره..زن عموم سه ماه بعداز دخترش فوت میشه..بالاخره به روال زندگی برمیگردیم وخدا بهم یه دختر خوشگل میده که ساحل اسم خواهرشو سحر میزاره..در حال حاضر بچه ی دوم رو بار دار هستم و از وقتی مامان هم با ما زندگی میکنه( چون عزیز فوت میشه) واقعا احساس خوشبختی میکنم....
سرگذشتم رو تعریف کردم که تورو خدا برای بچه هاتون تصمیم نگیرین که با کی ازدواج کنندو اونا رو اجبار به کاری که دوست ندارن وادارنکنید که عواقب اون همه رو میسوزونه....پایان
🔑گروه بحث و گفتگو درمورد سرگذشت
https://eitaa.com/joinchat/3745055272C316a1c99e9
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ساغر
#دروغ_به_چه_قیمت
#پارت_آخر
من ساغر هستم۲۵ساله ساکن یکی از شهرهای شمالی…..
دلم میخواهد خودم پیشش باشم…ایمان گفت:من که مادر ندارم پس مادرت مثل مادر خودم میمونه و تا زمانی که تو دوست داشته باشی مادرتو پیش خودمون نگه میداریم و میتونه با ما زندگی کنه…گفتم:مامان از خونه ی خودش جای دیگه نمیره…ایمان گفت:پس اگه تو تمایل داشته باشی همینجا زندگی میکنیم…به این ترتیب بعد از تحقیقات برادرام،، منو ایمان ازدواج کردیم و بدون خرید جهیزیه یه مراسم عروسی گرفتیم و توی خونه ی مامان زندگی مشترکمون شروع شد…البته مامان به کمک برادرام مبلغی رو بابت جهیزیه بهم داد و من اونو توی بانک سپرده کردم.الان سودشو میگیرم و برای زندگی هزینه می کنیم....البته مامان به کمک برادرام مبلغی رو بابت جهیزیه بهم داد و من اونو توی بانک سپرده کردم.الان سودشو میگیرم و برای زندگی هزینه میکنم…خداروشکر ایمان اهل کار و زندگی هست و خیلی خیلی منو دوست داره و احترام مامان رو هم بیشتر از اونی که فکرشو بکنید داره و حتی جابجایشو به عهده گرفته تا برادرام مجبور نشند از کار و زندگیشون بزنند….
زندگی امروز من نتیجه ی خدمت به مامان و از اون مهمتر دعاهای وقت و بی وقتش در قبال من هست…..هیچ وقت به پدر و مادر خودتون دروغ نگید و تا میتونید بهشون احترام و خدمت کنید……..
🔑گروه بحث و گفتگو درمورد سرگذشت
https://eitaa.com/joinchat/3745055272C316a1c99e9
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_آخر
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
من زندگیمو براتون تعریف کردم اما بدونید زندگی در کنار ادم هایی که تفاوت اعتقادی و فرهنگی دارن خیلی سخته تحمل زیاد میخواد از اولش خانواده همسرم از لحاظ اعتقادی با ما مقداری تفاوت داشتن بعداز اتفاقهایی هم که سال گذشته رخ داد اوضاع بدتر شده،، حتی حاضر نیستن منو ببینن نمیتونم واسه همیشه بذارمشون کنار و قطع رابطه کنم..خانواده همسرم هستن، دوستشون داره باید کنارشون باشه..هر بار منو میبینن مسخره میکنن، نماز خوندنمو چادرمو میگن ،تا به امام زمان اعتقاد داری و میگی حتما ظهور میکنه..به نظر ما احمقی سر خودم تحمل میکنم اما گاهی وقت ها واقعا کارد به استخونم میرسه نمیتونم توهین و مسخره کردن امام زمانم رو تحمل کنم چند بار باهاشون بحث کردم و بیشتر از چشمشون افتادم همیشه کنار هم جمع میشن مهمونی میرن مهمونی میگیرن اما ما نیستیم بیشتر وقت ها برادرهای شوهرم و جاری هام جواب سلامم رو هم نمیدن انقدر بهم کم محلی میکنن که سعی میکنم زیاد تو جمعشون نباشم اما هیچ وقت کم نیاوردم هنوز سر پا هستم تا وقتی که زنده هستم بازم هم پای اعتقاداتم میمونم مهم نیست در موردم چی میگن اما باید بدونن که من کوتاه نمیام من اشتباه نمیکنم هیچ وقت بی احترامی نکردم و نمیکنم اما هنوز هم محکم سر باورهام میمونم برام دعا کنید...
🔑گروه بحث و گفتگو درمورد سرگذشت ها(آوا خانم خودشون داخل گروه هستند)
https://eitaa.com/joinchat/3745055272C316a1c99e9
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_نادر
#بزرگی_یا_اوباش
#پارت_آخر
من نادرهستم …..نادری که به معنای واقعی نادر و کمیابم….در طول سرگذشت متوجه ی نادریت من میشوید…
زندگی ساده ی منو نگار شروع شد.خداروشکر نگار اینقدر خانم و مهربونه که زندگیمون از اون سردی و بی روحی در اومده و خیلی خوشبختیم…در حال حاضر نگار باردار هست و منتظر بدنیا اومدن پسرمون هستیم…..
همیشه اخر سرگذشتها علت بازگو کردن رو راوی میگه .من هم میخواهم بگم که هدفم تعریف کردن درد و رنج و بدبختیها و سختیهام نبود تنها هدفم این بود که هم این راز عشق به افسانه رو به کسی گفته باشم تا ته دلم سنگینی نکنه همین اینکه خانواده ارزش زیادی داره ولی هیچ وقت خودتون رو فدای خواهر وبرادرتون نکنید وسعی کنیدهمونقدر که به اونا اهمیت میدین برای خودتون هم ارزش قائل باشین واحترام بزارین .شاید قدرتون رو بهتربدونند...
امیدوارم از سرگذشته من نتیجه ی مثبتی گرفته باشید…..
🔑گروه بحث و گفتگو درمورد سرگذشت
https://eitaa.com/joinchat/3745055272C316a1c99e9
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_آخر
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
ازگوشه وکنار میشنوم که محمد منتظر من نظرم عوض بشه ولی من واقعا علاقه ای به ازدواج مجدد ندارم و از زندگیم راضی هستم.هرچند نزدیک یک ماه مادر نازنینم روازدست دادم خیلی داغونم وغم نبودنش اذیتم میکنه..ولی بازم راضیم به رضای خدا..دوستان من قبول دارم خیلی اشتباه کردم وهیچ توجیحی برای خطاهای گذشته ام ندارم وتاوان خیلی سنگینی بابتش پس دادم وخدابهم ثابت کردهیچ چیز رونمیشه باظلم به دست بیاری وبرای خودت نگهداری من امین روبه دست اوردم امانتونستم برای همیشه نگهشدارم...من به عنوان کسی که سختی زیادکشیده به اسم عشق میگم هیچ وقت واردرابطه بامرد زن متاهل نشیدکه اخرش رسوایی بی ابرویه وغیرتباه کردن خودتون و خانوادتون چیزی نصیبتون نمیشه.. اززندگی تلخ من درس عبرت بگیریداشتباهات من روتکرارنکنید..ازتک تک شماعزیزان که سرنوشتم روخوندیدتشکرمیکنم...
🔑گروه بحث و گفتگو درمورد سرگذشت
https://eitaa.com/joinchat/3745055272C316a1c99e9
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_آخر
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
افسون واقعاپشیمون بودواین روبارهاتونوشته هاش تکرارکرده بودوهمیشه به من میگفت اگرکسی رودیدی که میخوادراه من روبره بهش بگواشتباه من روتکرارنکنه که عاقبتی جزبدبختی نداره..دفترخاطرات افسون تاوقتی دست من امانته که دخترش بزرگ بشه امانت مادرش روبهش بدم..الان که این سرگذشت رومیخونیدچندسالیه افسون به رحمت خدارفته وبچه هاش پیش پدرمادرحامد زندگی میکنن ولی خانواده ی افسون باهاشون درتماس هستن ازحال بچه هابی خبرنیستن.افسانه صاحب یه فرزنددیگه شده(دختر)وزندگیه ارومی داره..ستاره عزیز همه ی مابایدازداستان افسون فقط درس بگیریم وبدونیم قضاوت فقط مخصوص ذات پاک خداست و بس،چون فقط اوست که اگاه به اشکارپنهان هرکس است.دوستان برای شادی روح افسون فاتحه بفرستیدمن اگرنخواستم بفهمیدنجمه راوی داستان بخاطراین بودکه بدونیدماحق قضاوت هیچ کس رو نداریم وفقط میتونیم از تجربیاتشون استفاده کنیم..
این روایت زندگی خیلی چیزهابرای یاد گرفتن داشت ومهمترینش این بودکه ازروی تصورات خودمون تواون لحظه کسی روقضاوت نکنیم چون هیچ کس نمیدونه فرداقرارچرخ گردون براش چی رقم بزنه..
🔑گروه بحث و گفتگو درمورد سرگذشت
https://eitaa.com/joinchat/3745055272C316a1c99e9
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_آخر
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
خداروشکر زندگی قشنگی با کمال دارم مخصوصا که مامان و بابا هم اومدند شهر ما و کنار خونه ی ما خونه خریدند و من میتونستم هر روز ببینمشون،،رویا منو تبدیل به یه خواهر خوب کرد و تمام اون روزهارو جبران کرد..کمال زندگی قشنگی برام ساخت و هیچ کمبودی کنارش ندارم..پسرامو با عشق بزرگ کردم.رویا رو خونه ی بخت فرستادیم در حال حاضر هیچ مشکلی نداریم جز غم دوری بابای زحمتکش و مهربونم که سه سال پیش به رحمت خدا رفت..کلا خانواده ی با محبتی هستیم و مامان همه جوره هوامونو داره..رویا به تازگی باردار شده و منتظر دختر کوچولوشه....این راز رو بعدها برای کمال تعریف کردم..کمال با شنیدنش گفت:اون روزها متوجه میشدم که چیزی رو پنهون میکنید و گاهی حالتها و رنگ و روت عوض میشد ولی اگه اون موقع هم میگفتی که خواستگارات چرا میمیرند من باز هم برای خواستگاری میومدم…..
این بود سرگذشت پراز درد و رنج من..برای همه ارزوی خوشبختی میکنم چه قبل از سختی چه بعداز سختی…….
در ناامیدی بسی امید است
پایان شب سیه سفید است.
🔑گروه بحث و گفتگو درمورد سرگذشت
https://eitaa.com/joinchat/3745055272C316a1c99e9
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_اخر
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
تنهاشرطم برای ازدواج این بودکه هیچ وقت ازم بچه نخواد.اوایل زندگی مشترکمون خیلی اذیتش میکردم البته دست خودم نبودهمش فکرمیکردم به زورجای پرینازروتوزندگیم گرفته،این درحالی بودکه ثمین خیلی تحملم کردتاکم کم به این باوررسیدم ثمین گناهی نداره..ثمین هرپنج شنبه که میشه برای پرینازخیرات میده وهمیشه به خوبی ازش یادمیکنه..عکسهاش همچنان رو دیوارخونمون هست هیچ وقت شکایتی ازاین بابت نداشته حتی میتونم بگم ازمن بیشترهوای بچه هارو داره وتواین چندسالی که کنارهم زندگی میکنیم هنوزحرفی ازبچه دارشدنش پیشم نزده..هرچندمیدونم خیلی دوستداره طعم شیرین مادرشدن روبچشه ولی میترسم باامدن بچه ی خودش محبتش به رها ورساکم بشه..بازم کسی ازاینده خبرنداره شایدیه زمانی نظرم عوض بشه ولی در حال حاضر خودم راضی نیستم..خداروشکرزندگی خوبی کنارثمین بچهام دارم وتنهاچیزی که عذابم میده حلالیت نطلبیدن ازپریناز.
((پایان))
🔑گروه بحث و گفتگو درمورد سرگذشت
https://eitaa.com/joinchat/3745055272C316a1c99e9
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_آخر
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
هر بار که عذاب وجدان خواهرم سراغم میاد برای ساناز و اون بسیجی شهید فاتحه میفرستم و از پول خودم خیرات میکنم امیدوارم روزی بخشیده بشم و از عذابم کم بشه چند وقتی هست که دلم میخواهد از طریق زن داداش آرش را پیدا کنم و ازش طلب بخشش کنم خاله هر بار منصرفم میکنه و میگه بهتره به هیچ وجه وارد زندگیش نشی شاید با دیدن تو آرامشش به هم بخوره کاش اون زمان که ساناز زنده بود باهاش دوست و رفیق میشدم و کمکش میکردم تا با کسرا ازدواج کنه نه اینکه خاطر یک لحظه حسادت جونشو به خطر بندازم و از زندگی محرومش کنم در انتها میخواهم بگم من خیلی گناهکارم برام دعا کنید.
سحر خانوم سرگذشت خودشو برای یکی از دوستاش که عضو کانال هستند تعریف کرده و اون خانم هم برای من بازگو کرده، دوست سحرخانم نظرات رو میخونن و به سحر خانوم انتقال میدن هدف سحر خانوم از سرگذشت پر از عذابش این است که خانوادهها و دختر پسرهای جوان مراقب فضای مجازی و رابطههاشون باشن تا به همچین مشکلی برخورد نکنند...
🔑گروه بحث و گفتگو درمورد سرگذشت ها
https://eitaa.com/joinchat/3745055272C316a1c99e9
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_آخر
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
در حال حاضر از اون روزها چند سال گذشته ومن از گذشته ی خودم خیلی شرمنده و پشیمونم...یه جورایی ساکن ترکیه هستم و بیشتر وقتمو با پدیده سپری میکنم و به کمک برادر الی در تلاشم که الی راضی به ازدواج با من بشه و کلا برگردیم ایران….من تاوان پس دادم ولی هنوز زنده ام زندگی ادامه داره ،نمیدونم دوباره خطا میکنم یا نه؟نمیدونم تاوان کارهام ادامه داره یا نه؟؟؟اما تمام سعیمو میکنم درست زندگی کنم…هدفم از بازگو کردن سرگذشتم این نیست که برام دعا کنید تا زندگیم سروسامون بگیره و یا غیره..تنها هدف من این هست که دخترای سرزمینم بدونند و متوجه باشند که عفت خودشونو به راحتی و برای هیچ از دست ندهند و توی رابطه ها خیلی خیلی دقت کنند و از خانواده موضوع مهم زندگیشونو مخفی نکنند..و همچنین زندگی من درس عبرتی برای پدر و مادرای جوان باشه که در تربیت خانوادگی و اجتماعی بچه هاشون خیلی دقت کنند……(پایان)
🔑گروه بحث و گفتگو درمورد سرگذشت
https://eitaa.com/joinchat/3745055272C316a1c99e9
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_آخر
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
بعد از چهار ماه مادرم تونست اول با واکر بعدباعصاراه بره بعدازیه مدتم روپاهاش وایستاد...البته مثل روزاولش نتونست دیگه بشه ولی همین که یکجانشین نبودمیتونست کارهای مربوط به خودش روانجام بده جای شکرکردن داشت...مادرم یه کم که روبه راه شدگفت میخوام برم روستا واقعا بهش عادت کرده بودیم دوست نداشتیم تنهامون بذاره.اما خودش دیگه نموندموقع خداحافظ پیشونی سودا رو بوسید گفت حلالم کن. من ازدوستت دلخوشی نداشتم..بخاطرهمین توروهم به چشم اون میدیدم وبرای تعطیلات اخرهفته ازمون خواست بریم روستا،مادرم ازداییم خواسته بودجلومون گوسفندقربونی کنه وبه سودایه زنجیرپلاک طلاکادودادگفت میدونم جبران زحماتت نمیشه امامیخوام من روباتمام وجودت ببخشی..ستاره خانم زندگی من فرازنشیب زیادداشت..اما در اخرخدافرشته ای به نام سودا رو بهم هدیه داد که تمام زندگیمه وکنارش بابچه هام خوشبختم وبه غیرازخواهربزرگم بابقیه خانوادم رفت امدداریم...
به امیدخوشبختی تمام اعضای کانال
🔑گروه بحث و گفتگو درمورد سرگذشت ها
https://eitaa.com/joinchat/3745055272C316a1c99e9
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد