🔶🔸🔸🔸🔸
همسرم سرما خورده، از اداره استعلاجی گرفته و در خانه مانده، از صبح تا شب دراز کش رو به روی تلویزیون است، یا در اتاق خواب میخوابد. بنده خدا بدجور چاییده. برایش پتو می آورم و رویش میگذارم.
روز اول سوپ ،روز دوم آش شلغم ،روز سوم آش گوشت و روز چهارم آبگوشت بار گذاشتم ...
حواسم هست غذا پختنی باشد ...مرتب برایش چای می آورم چون مایعات گرم خیلی موثر است...
خلاصه خدا رو شکر بعد از سه روز حالش مساعد شد...
پسرم مدرسه رو است. یک روز به خانه آمد و سرفه میکرد. شب تا صبح تب داشت. چند بار تبش را کنترل کردم که در خواب بالا نرود. روز بعد او را مدرسه نفرستادم...
برایش سوپ بار گذاشتم، شیر داغ و عسل با تخم مرغ پخته برای صبحانه اش بود. آب پرتقال و لیمو گرفتم... ویتامین سی برای سرماخوردگی خیلی خوب است...
دو روز تمام مراقبش بودم ...و بیشتر از قبل به او عزیزی میکردم و قربان صدقه اش میرفتم ..چون محبت درمان را تکمیل میکرد...
تا خدا رو شکر او هم سرپا شد...
ای وای؛ انگار سرما خورده ام. صبح که پاشدم گلو درد داشتم و کما بیش سرفه هم میکردم،
استخوانهایم هم درد میکند خصوصا کتف هایم..ولی چاره ای نیست.
بلند شدم صبحانه را گذاشتم همسر و فرزندم باید به کارشان برسند..آنها که رفتند..نهار را بار گذاشتم. آنها که دیگر سوپ نمیخورند..اشکالی ندارد ..دو غذا میپزم..یک سوپ کوچک برای خودم و لوبیا پلو برای آن ها....مرتب چای میخورم...باید زود سرپا شوم ..وگرنه کار خانه میماند ..تازه فصل امتحانات پسرم شروع شده. باید در درس خواندنش بیش از پیش حواسم جمع باشد.
ظهر میشود... همسر و فرزندم می آیند.
سفره را میگذارم و مثل روزهای قبل و قبل تر غذا میخورند. ولی من سوپ خوردم. انگار متوجه نشدند غذایم پرهیزی است. صدای سرفه هایم را هم کسی نشنید...
بعد از نهار حتی فکر شستن ظرف ها برایم عذاب آور بود...بیخیال شدم...به اتاق خواب رفتم و پتو رویم گذاشتم که بخوابم. همسرم وارد اتاق شد و گفت امروز بعد از نهار از اون چایی های همیشگی ندادی خاااانم...
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
همان لحظه من هم یاد مادرم افتادم خدایش بیامرزد...اینجور مواقع نهار و شامم را میپخت و دست برادرم میفرستاد.
به همراه یک سوپ لذیذ برای خودم. گاهی خودش هم می آمد و کمی برایم جمع و جور میکرد ...اگر خانه اش هم میماند چندین بار تماس میگرفت و جویای احوالم میشد...
مادربزرگم قبل رفتن به خانه ی بخت دم گوشم گفت : دست مادرت را ببوس و بدان برای یک زن فقط مادر در لحظه ی ناخوشی کارساز است...
❤️تقدیم به همه مادرای مهربون❤️
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
قرن 13 طاعون شایع شد، کلیسا آن را نشانه گناهان یهودیان دانست، 12هزار یهودی در باواریا و استراسبورگ سوزانده شدند. بقیه مردم را طاعون کشت.
پایان قرن 16 برای مدتی جراحی ممنوع شد. پاپ معتقد بود که در روز رستاخیز قطعات بدن نمی توانند یکدیگر را پیدا کنند! هزاران نفر با این تصمیم پاپ مردند بلکه اجزای بدنشان در روز رستاخیز گم نشود!
قرن 17 ادعا شد لمس استخوانهای یک قدیس در فلورانس باعث شفا میشود، زیستشناسی تصادفی کشف کرد که استخوان یک بز است، اما استخوانها همچنان شفا میداد!
انسان ها نادان به دنيا مى آيند نه احمق؛ آنها توسط آموزش اشتباه، احمق میشوند!
بزرگترين دشمن سعادت و آزادى انسان ها دفاع کورکورانه از عقايد و باورهاى غلط است!
👤 برتراند راسل
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
چون امام حسن علیه السلام را مسموم کردند و حال او دگرگون شد برادرشان امام حسین علیه السلام به بالین آن حضرت حاضر شدند. وقتی جویای احوال او گشتند امام حسن علیه السلام فرمودند: «خود را در اوّلین روز از روزهای آخرت و آخرین روز از روزهای دنیا می بینم». در ادامه، این گونه وصیت فرمودند: «گواهی می دهم به وحدانیت خدا و این که برای او شریکی نیست و تنها او سزاوار پرستش است.
هرکه اطاعت او را در پیش گیرد رستگار می شود و هرکه نافرمانی اش کند گم راه می گردد و کسی که از گناهان و تقصیراتش به نزد او توبه کند هدایت می شود. ای حسین،جنازه مرا در کنار جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم دفن کن به شرط آن که کسی مانع این کار نباشد. اگر تو را از این کار باز داشتند مبادا بر آن پافشاری کنی؛ چون راضی نیستم به خاطر این کار قطره ای خون به زمین ریخته شود».
امام در 28 صفر سال پنجاه هجری در سن 47 سالگی به دستور معاویه بن ابی سفیان و به دست جعده دختر اَشْعَثِ بنِ قِیس مسموم شد و بر اثر همان زهر به شهادت رسید و در قبرستان بقیع (واقع در مدینه) به خاک سپرده شد.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
جوانی در مزان رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) حرکات ناپسندی انجام می داد و بر منهیات ( کارهای ناشایست) اقدام می نمود چون خبر یافت که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) رحلت کرده است توبه نمود و به عبادت مشغول شد.
کسی سؤال کرد: چگونه شد که توبه کردی و پشیمان شدی؟
جوان پاسخ داد: تا زمانی که پیامبر در قید حیات بود به این آیه پشت گرم بودم: و ما کان الله لیعذبهم و انت فیهم(انفال/ 33). یعنی: تا تو (ای پیامبر) در میان آنان هستی خدا آنان را عذاب نخواهد کرد)). اکنون که آن درب بسته شده ( پیامبر رحلت نموده است) پناه به این آیه آورده ام و ما کان الله معذبهم وهم یستغفرون(انفال/ 33).یعنی: مادامی که از نافرمانی خدا استغفار کنند خدا آنان را عذاب نخواهد کرد.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✅ذکر_ثروتمند_شدن_تا_هفت_نسل
🍃 از پیامبر اکرم خدا(ص)روایت شده است که هرکس می خواهد رزق💸 وروزی💰 او زیاد شود وبه آسانی به او برسد، باید هرصبح و هر شب، سه مرتبه این دعا را بخواند،و گفته شده: این دعا به حدی نتیجه می دهد که فرزندان شخص دعا کننده هم تا هفت7⃣ بطن،محتاج نمی گردند.
ودعا این است 👇🏻👇🏻
✨ یا اللهُ یا اللهُ یا اللهُ،یا رَبُّ یا رَبُّ یا رَبُّ،یا حَیُّ یا قََیُّومُ،یا ذَالجَلالِ وَ الإِکرامِ،أَسئَلُکَ بِاسمِکَ
العَظیمِ الأَعظَمِ،أَن تَرزُقَنی رِزقاً واسِعاً حَلالاً طَیِّباً،بِرَحمَتِکَ یا أَرحَمَ الرَّاحِمینَ
📚 کلیات مفاتیح الحاجات.ص87
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هدایت شده از تبلیغات ایده🔺
مرورگر گردو یک مرورگر ایرانی مبتنی بر کرومیوم هست که به شکل هوشمند تبلیغات سایتها در آن حذف شده است به طوری که در اینترنت مصرفی شما صرفه جویی میکند. علاوه براین موتور جستجوی پیش فرض آن روی gerdoo.me تنظیم شده است که یک فرا جستجوگر #ایرانی است و امکاناتی نظیر جستجوی قیمت دلار و سکه، نمایش تقویم جلالی و اوقات شرعی را به نتایج جستجوی گوگل اضافه کرده است.
دریافت نسخه اندروید از بازار:👇🏻
https://cafebazaar.ir/app/me.gerdoo.browser
دریافت نسخه اندروید از مایکت:👇🏻
https://myket.ir/app/me.gerdoo.browser
اگه در رابطه با گردو بازخوردی داشتید لطفا از طریق @gerdoodotme در ایتا به ما پیام بدید.🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آشنایی با معماران بانکداری ربوی؛ خانواده یهودی مدیچی
(بخش دوم)
⭕️ ۳ اقدام اساسی این خانواده برای نابودی اقتصاد و فرهنگ و سیاست چندهزار ساله اروپا...
⚠️در واقع سیاست و فرهنگ و اقتصادی که امروز بر جهان حکمرانی میکند خواست یهود برای به بردگی کشیدن سایر ادیان و انسانهاست
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌈🌈🌈
🌈💧
💧داستان با عنوان : #خیانت_ناموسی_و_بخشش
💧قسمت اول
داستان مردی که به زن شخصی خیانت کرده ولی با سرانجامی بس زشت روبرو می شود
یه قاضی از خودش نقل می کند و می گوید آن اتفاق برای خودش روی داده است.
پسر جوان در دانشگاه در بخش قضاوت درس می خواند و همسری داشت ، در یکی از روزها که به خانه بر می گردد حادثه ای دلخراش و پیش بینی نشده برایش روی می دهد .
وی چنین تعریف می کند که مردی را در حال همبستر شدن با زنش در خانه خودش می بیند وقتی که آن حال را مشاهده می کند، ترس و وحشت همه وجودش را فرا می گیرد، مرد خلافکار داد می زند که به خدا قسم زنت مرا فریفته و زنش هم شروع به گریه و زاری می کند و با دست بر سر و روی خود می کوبد و اظهار پشیمانی می کند و می گوید: این مرد مرا وادار به زنا نموده است؟!
پسر جوان به مرد می گوید : بلند شو خودت را جمع و جور کن و از اینجا برو ، خداوند گناهت را بپوشاند ، برو از جلوی چشمانم دور شو. جوان خشم و غضب خود را کنترل می کند و مرد را نمی کشد ؛ چون می داند که اگر چهار شاهد برای گفته هایش نداشته باشد در دادگاه ، به قصاص و یا حد اقل شلاق محکوم خواهد شد. برای همین این حق را ندارد و باید دادگاه رأی به این کار بدهد.
مرد خیانتکار می گوید : به خدا قسم تقصیر زنت بود که مرا وادار به این کار نمود و گرنه من این کار را نمی کردم . جوان هم با غم و غصه فراوان می گوید برو، فقط برو و از جلو چشمانم دور شو.
هنگامی که مرد خائن می خواهد از خانه بیرون برود نگاه معنی دار و ریشخندی موذیانه به همسر زن می کند ، این حرکت مرد آنقدر بر روی دل و روان آن جوان تأثیر می گذارد که بیش از پیش وی را می آزارد چون در دل خود آنطور فکر می کند که مرد خائن به او خندیده و وی را مسخره کرده… مرد جوان دوباره بر خود مسلط می شود و به مرد خائن می گوید: برای انتقام ظلمی که درحق من نموده ای فقط خدا بس است که مرا نگه دارد که او برای من بهترین پشتیبان است«حسبی الله و نعم الوکیل» و سپس پیش همسرش بر می گردد و می گوید : خودت را جمع و جور کن تا تو را به منزل پدرت برگردانم ، زود باش آماده شو که جلوی در منتظرت می مانم ، زن شروع به گریه و زاری می کند و می گوید : التماست می کنم این کار را نکن من خیلی پشیمانم، آن مرد خائن مرا فریفت و گرنه من هرگز این کار را نمی کردم و ….
💧ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
🌈💧
🌈💧💧
🌈🌈🌈🌈
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
عجیب و پر ابهام🥶
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 📚داستانڪ📚 ༺📚════════ @dastana
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
🌈🌈🌈
🌈💧
💧داستان با عنوان :
#خیانت_ناموسی_و_بخشش
#قسمت_دوم
به هرحال پسر جوان سکوت می کند تا تمام حرف های زنش تمام شود بعد همانجا و فوراً وی را طلاق می دهد.
و به زنش می گوید : خداوند گناهانت را بپوشاند، از خدا بترس که در هر حال شما را می بیند و تقوای خدا را پیشه کن، چون خداوند برای تقوا پیشگان دری باز می گذارد که خودش گناهکار نیز خیال نمی کند”و مَنْ یَتَّقِ اللهَ یَجعَلُ لَهُ مَخرَجَاً و هر كس از خدا پروا كند [خدا] براى او راه بيرونشدنى قرار مىدهد
خطاب به به زنش می گوید : راستی آیا من لایق و شایسته تو نبودم که اینگونه به من خیانت نمودی؟!!
و آن قدر عصبانی است که با دست بر سر و روی خود می کوبد …
بهر حال مرد جوان زنش را به شهر و خانواده اش بر می گرداند و به خانواده اش می گوید : قسمت ما تا همینجا بوده که با هم زندگی کنیم بدون آنکه چیزی به خانواده همسرش از آن جریان بگوید، آنجا را ترک می کند.
روزگار می گذرد و مرد جوان رشته قضاوت را در دانشگاه با درجه ممتازی تمام می کند
و هیچ وقت به این فکر نمی کرد که روزی به شهر«جیزان» برگردد ؛ ولی گذشت زمان زیشخند موذیانه آن مرد خلافکار را از یاد وی نبرده است.
مرد جوان همسری پاک و باتقوی دیگری را برای خود بر می گزیند و به شغل قضاوت در دادگاهی مشغول به کارمی شود . همسر جدیدش زنی فداکار و باناموس و خیلی دلسوز است و دارای چند فرزند می شوند ، زنش مرتب وی را در درس و کارهایش تشویق می کند چون با درجه بالای قبول شده است و وی را تشویق می کند که در دانشگاه به عنوان استاد به تدریس بپردازد و دست آخر ،مرد مدرک دکترای قضاوت را هم می گیرد و به قاضی بالای شهر ((جده)) وی را بر می گزینند.
مردقاضی می گوید : در همه نمازهایم از خدا می خواستم که آن صحنه های بد و مسخره را از جلوی چشمانم دور کند، ولی هر کس را می دیدم که می خندید آن صحنه های دلخراش جلوی چشمم می آمد و مدام آن خنده مسخره مرد زناکار جلوی چشمانم بود و همیشه و در هر حال از شر شیطان لعین به خدا پناه می بردم.
قاضی روزها به دادگاه می رود و پرونده های روی میزش را مطالعه می کند ، پرونده قتلی را بر میزش مشاهده می کند که باید زود به آن رسیدگی نماید و رای آن را صادر نماید و از قضا شخص متهم به قتل ، همان مردی است که با همسر قبلی او زنا کرده است.!
جریان قتل آن مرد هم اینگونه بود که وقتی آن مرد به خانه بر می گردد مردی را با همسرش در بستر می بیند ؛ ولی نتوانسته بود خودش را کنترل کند و مرد را می کشد و همسرش هم فرار می کند و فامیل مرد مقتول هم از وی شکایت می کنند و قصاص وی را خواستار شده بودند برای همین با ذلت هر چه تمام جلوی قاضی پرونده زانو می زند!
💧ادامه دارد⬅️
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
🌈💧
🌈💧💧
🌈🌈🌈🌈
عجیب و پر ابهام🥶
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 🌈🌈🌈 🌈💧 💧داستان با عنوان : #خیانت_ناموسی_و_بخشش #قسمت_دوم به هرحال پسر جوان سکوت می ک
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
🌈🌈🌈
🌈💧
💧داستان با عنوان :
#خیانت_ناموسی_و_بخشش
#قسمت_سوم
قاضی می پرسد : چت شده است و به چه جرمی تو را به اینجا آورده اند؟
آن مرد می گوید : قربان؛ اول به خدا پناه برده ام بعد به شما، به فریادم برس و نجاتم بده!
قاضی : من چه کاری می توانم برایت انجام دهم؟! جریان چیست؟!
مرد: جناب قا ضی، یک روز وقتی به خانه بر گشتم، دیدم زنم با مردی در حال زناکردن است، من هم نتوانستم خود را کنترل کنم و وی را در جا کشتم.
قاضی: اگر تا این درجه غیرتی هستی پس چرا زنت را نیز نکشتی؟
مرد : وقتی مرد را کشتم بی هوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم.
قاضی : چرا ولش نکردی و نگفتی : خداوند عیب هایت را بپوشاند؟!
مرد : جناب قاضی آیا شما اگر با زنت زنا کنند به این گفته کفایت می کنی و راضی می شوی که شخص زناکار و خائن را رها کنی؟!
قاضی : بله من راضی می شدم و فقط می گفتم “حسبی الله و نعم الوکیل”
مرد می گوید : ظاهراً من این سخن را پیشتر از زبان شخص دیگری نیز شنیده ام!!
قاضی که مرد قاتل را شناخته بود گفت: بله این سخن را از من و نه شخص دیگری شنیده ای، آن وقت که به من خیانت کردی و من در منزل نبودم و از فرصت استفاده کردی و زنم را فریفتی و وی را در باتلاق زنا فرو بردی!!
آن خنده موذیانه خودت را یادت هست آن وقت که غم و غصه و کینه ، دلم را پاره پاره نمود؟ با این حال به تو گفتم: برو خداوند عیب هایت را بپوشاند ،خداوند برایم بس است و او بهترین پشتیبان من است حسبی الله و نعم الوکیل…؟!
بله … خداوند به شما فرصت زیادی بخشید، ولی شما در گناهان خود فرو رفتی، بنابراین خداوند خواست که حق بندگانش را ازت بگیرد… سوگند به خدا تا وقتی زنده باشی آن صحنه ها را از یاد نخواهی برد..
قاضی برای مدتی ساکت شد؛ بعد از اندکی دوباره گفت : تو فکر می کنی من چه کاری می توانم برایت انجام دهم؟ اگر اقوام مقتول تو را نبخشند، من هیچ کاری از دستم ساخته نیست و باید حکم خدا و قصاص را بر تو جاری نمایم …!!!1)«حکم قصاص، در صورت نداشتن 4 شاهد معتبر از آن جریان»
مرد مجرم که کاملاً شرمنده بود گفت : این را می دانم و اشکال ندارد بگذار قصاص بشوم و آن تاوان را پس بدهم ؛ ولی من حالا تنها یک چیز از تو می خواهم و التماست می کنم به خواسته ام جواب ردّ ندهید !
قاضی : چه می خواهی بگو ببینم از دستم ساخته است یا خیر؟
مرد مجرم : می خواهم تو مرا بابت آن کار زشت و ناپسندی که در حق تو و خانواده ات مرتکب شدم ، ببخشی و برایم از خدا طلب بخشش نمایی … چون من گناهکارم و خدا می داند آن حرف هایی که زن سابقت در مورد من به تو گفت همه راست بودند ؛ من وی را فریفتم و با زور وادارش به زنا کردم ؛ همه راه های شیطان را امتحان کردم تا وی را قانع و فریب دادم ، و وادار به این گناه کردم، این یک حقیقت و راستی است، ای کاش آنوقت همانجا من را می کشتی و نمی گذاشتی من این روز را ببینم!!!
قاضی که متوجه شد زن سابقش بی گناه بوده و مرد جنایتکار نیز از کرده هایش نادم و پشیمان است خطاب به او گفت : برو ای مرد ، من از حق خود گذشتم، امیدوارم خدا در دنیا و قیامت تو را ببخشد !!
هرچند قاضی از اطرافیان مرد مقتول خواست که قاتل را ببخشایند ؛ ولی آنها اصرار بر قصاص وی داشتند!
قدر خدا این بود که این مرد با دستور و قلم آن قاضی پاک دامن که روزی توسط این مردک به او خیانت شده بود فرمان قصاصش صادر و کشته شود و بدین وسیله به سزای اعمال زشتش برسد! .
در آخر این ضرب المثل مشهور را یادآور می شوم که هرکس به منظور کار بد از دیوار مردم بالا برود، مردم نیز از دیوارش بالا می روند.
کسی که در خانه ی دیگران را بزند مردم نیز در خانه ی وی را خواهند زد.
خداوند عاقبت همه ما را به خیر کند و آبرویمان را در دنیا و قیامت محفوظ نگه دارد. انشاالله
💧پایان
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
🌈💧
🌈💧💧
🌈🌈🌈🌈
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
💥تـــوجه
از این عکس برای عکس پروفایل خود استفاده نکنید.
یه عکسی پخش شده (عكس بالا)☝☝ وخیلی ها اون رو روی پروفایلاشون گذاشتن بدون اینکه حتی ذره ای به اون دقت کنند
تو این عکس یه سوار رو نشون میده سوار بر اسب سفید که یه پرچم قرمز تو دستش داره و یه کلاه خود،با پرهای سبز به سرش، که بلا تشبیه حضرت عباسه
کمی اگه عکس رو زوم کنید می بینید که تمام لباس این سوار زره آهنین و مشکیه(نمادظلمت)حتی کفش هاش و پاهاش و عمامه به سر نداره و سر پنجه های دست و پاهم به صورت چنگال مانند دیده میشه
درحالی که لباس اعراب اینطور نبوده زره آهنین به تن داشتن دستهاشون رو با دست بندها وساعدبندهای چرمین بستن
و از همه واضح تر اینکه این سوار روی سینه اش حرف ((S)) لاتین به رنگ سفید روی زرهش هست و مثل عربها عمامه و لباس نداره،
دوستان دقت کنید این یک حربه و مکر جدید دشمن برای توهین به مقدسات
لطفا" نشر بدید و هر کی هم داره رو پروفایلش برداره
اون اس انگلیسی مخفف satan هست که یکی ازفرقه های شیطان پرستیه و اون مرد سوار حضرت عباس نیست شیطان هست😱
نشر دهید
اطلاع رسانی همگانی👆
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
شخصی از عالمی پرسید:
برای عبادت کردن کدام روز بهتر است؟
عالم فرمود یک روز قبل از مرگ
شخص حیران شد و گفت :
ولی مرگ را هیچکس نمیداند!
عالم فرمود،
پس هر روز زندگی را روزِ آخر فکر کن و عبادت کن شاید فردایی نباشد
كُلُّ نَفْسٍ ذٰائِقَةُ اَلْمَوْتِ ثُمَّ إِلَيْنٰا تُرْجَعُونَ ﴿57﴾
هر نفسى چشندهء مرگ است، آن گاه به سوى ما بازگردانیده خواهید شد. (57) عنکبوت
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💔✨💔✨💔✨💔
💔✨💔✨💔
💔✨💔
💔✨
✫#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦
❤️بنام: #تا_آخرین_نفس_1
قسمت اول
با سلام به دوستان داستان و پند از اینکه در کنار شما هستم خوشحالم😊
داستان واقعی که میخام براتون تعریف کنم از جایی شنیدم اصل داستان واقعی هست اما من بصورت یک داستان میخام برای شما بازگو کنم و امیدوارم خوشتون بیاد. ممنونم و سپاسگذار از مدیر گروه بخاطر زحمت و لطفش🌹🌹
زنگ تلفن تو گوشم پیچید با اولین بوق صدای شادش تو گوشی پیچید عللللللیییی.
اروم گفتم جانم 😊 پریسا گفت من هنوز آماده نشدم.با خوشحالی گفت مهمانها الان میرسن لبخند زدم و گفتم خواستم احوالتو بپرسم ببینم داری چیکار میکنی.
با صدای پر از شوق وشعف گفت الان خواستگارم میاد و من آماده نشدم.
لبخندی زدم گفتم دوستش داری با جیغ فریاد زد علییی
گفتم جانم باشه چشم کار نداری منم برم بکارم برسم و خندیدم.
صدای مادر از پایین پله بلند شد علی جان مامان چیکار میکنی زود باش دیگه با گفتن چشم از پله ها پایین اومدم.
پدرم لبخندی زد گفت تو میخواهی بری خواستگاری من رفتم گل خریدما حواست باشه و از سر خوشی خندید.
اماده بودیم پس رفتیم و سوار ماشین شدیم تو راه مامانم گفت پادت نره شیرینی بخری چشمی زیر لب گفتم و بطرف بهترین شیرینی فروشی شهر رفتم.
به در خونه که رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و پدرم زنگ خونه آقای محمدی را فشار داد از پشت آیفون آقای محمدی گفت بفرمایید خوش آمدید.
داخل که شدیم مامان دسته گل را بدستم داد و بطرف در وردی حرکت کردیم. با استقبال خوبی از طرف خانواده آقای محمدی رو به رو شدیم چشمم تو سالن دنبال پریسا بود و این کارم از چشم آقای محمدی دور نموند و لبخندی به لب آورد و به مبل اشاره کرد و گفت بفرمایید. وقتی پریسا اومد و به مامان و بابام سلام کرد و خوش آمدگفت نگاهامون با هم جفت شد وقتی دسته گل را بطرفش درازکردم اروم گفتم خیلی خوشگله عین خودت.و پریسا مهربون خندید و گل را با خودش به آشپزخونه برد و داخل ی گلدان بسیار زیبا گذاشت و روی میز قرار داد. خانواده آقای محمدی سه تا دختر داشتن که به ترتیب پرنیا.. پریسا وپریناز بودن که پرنیا ازدواج کرده بود و حالا پریسا و پریناز با مامان وباباش زندگی میکردن و حالا نوبت پریسا بود که همه وجود من بشه. از افکارم بیرون که اومدم پدر ومادرها مشغول صحبت بودن که آقای محمدی گفت پریسا جان بابا یه چایی میاری .پریسا چای را بهمه تعارف کرد و کنار مادرش نشست وبا نشستن پریسا انگار حرفها هم جدی تر شد ومن چشمم به چشم پریسا بود دختری با اندامی مناسب با موهای بلند و لباس خوش فرمش که یک کت و شلوار قرمز رنگ جذاب پوشیده بود ودلبر ی میکرد با متانتش.
بابا صدام زد علی! وقتی برگشتم رو به پدرم. پدر لبخندی زد و گفت نمیخای با پریسا جان صحبتی داشته باشی☺️
با لبخندی از شرم گفتم هر چی شما بگی. آقای محمدی به پریسا اشاره کرد و پریسا آرام و متین گفت بفرمایید وبه طرف پله ها اشاره کرد.
وقتی به اتاقش پا گذاشتم جذب چیدمان زیبا و دخترونش شدم و روی صندلی کامپیوترش نشستم. خودش هم لبه تخت نشست .آروم لب زدم اگه کنار بمونی قول میدم خوشبختت کنم.
با چشمانش زیبا وجذابش فقط نگاهم کردوگفت باورت دارم. گفت دوست دارم در کنارت بمونم و کنارم بمونی تا ابد
لبخند زدم قول میدم☺️
وقتی که هر دو از پله ها پایین می رفتیم بابا وقتی لبخند رو لباهمون را دید گفت خیلی مباررررررکه🌹
روی مبل که نشستم آقای محمدی به پریسا اشاره کرد پریسا بابا شیرینی یادت نره. پریسا با لبخند ظرف شیرینی را جلوی همه گرفت و وقتی به مادرم شیرینی تعارف کرد مامانم بلند شد روی پریسا را بوسید و یک جعبه بسیار زیبا از کیفش در آورد و انگشتری که داخلش بود را بیرون آورد بدست ظریف پریسا نشوند برق نگاه چشمانش را دیدم ومن هم از خوشحالی پریسا لبخند زدم در همین موقع پدرم به آقای محمدی گفت اگه اجازه بدین بینشون ی صیغه محرمیت خونده بشه که تو این مدت راحت تر برن برای خرید و بقیه کاراها. وتا انشالله یکماه دیگه که مبعثه جشن این دوتا جوونم باشه که بسلامتی در کنار هم زندگی جدیدی آغاز کنن.
ادامه دارد....
🍒✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫🍒
💔✨
💔✨💔.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💔✨💔✨
💔✨💔✨💔✨💔
عجیب و پر ابهام🥶
💔✨💔✨💔✨💔 💔✨💔✨💔 💔✨💔 💔✨ ✫#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦ ❤️بنام: #تا_آخرین_نفس_1 قسمت اول با
💔✨💔✨💔✨💔
💔✨💔✨
💔✨💔
💔✨
✫#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦
❤️بنام: #تا_آخرین_نفس_2
قسمت دوم
آقای محمدی نگاهی به خانمش کرد و وقتی لبخند رضایت همسرشو دید موافقت کرد. بابام گفت پس قرارمون باشه برای صبح که با هم بریم محضر. پدرم وقتی رضایت آقای محمدی را دید لبخند زنان از روی مبل بلند شد و با تشکر از پذیرایشون خدا حافظی کرد ومن ومادرم هم از مبل بلند شدیم. مادرم روی پریسا را بوسید و گفت مواظب دخترم باشین. لبخند زنان صورتشو بوسید و صدای تعارفها در هم پیچید.و امامن محو لبخند ی بودم که روی لبهای خوش فرمه پریسا نشسته بود وقتی نگاه خیریه من را دید اروم سرشو رو پایین انداخت چقدر دوست داشتنی شده بود😍😍
وقتی سوار ماشین شدیم گوشیم زنگ خورد خواهرم بود با خستگی اما خوشحال گفت خوب آقا دوماد شیری یا روباه😂منم گفتم داداشت همیشه شیره . پسرت چطوره گفت خدا را شکر تبش پایین اومده کاش حالش خوب بود منم اومده بودم. در همین حین مادرم گوشیو ازم گرفت و شروع کرد به احوالپرسی و من در حین رانندگی به حرفهای مادرم گوش میدادم.
به خونه که رسیدم به مامان و بابا شببخیر گفتم و رفتم تو اتاق خودم.به پریسا پیام دادم عروس خانم امشب خوش گذشت طولی نکشید که جواب را دریافت کردم ممنون انگشترت عالی بود.با تمام احساسم نوشتم دوست دارم❤️
پریسا هم با قلبی قرمز جوابمو داد. چون دیر وقت بود گفتم برو بخواب صبح سر حال باشی عروس خانم چشمی گفت و من با دنیایی از افکار شیرین بخواب رفتم.
صبح قرار بود خانواده دم در محضر همو ببینن صبرم زیاد طول نکشید ماشین آقای محمدی نزدیک ما ایستاد پریسا که از ماشین پیاده شد محوی تماشایش شدم .
کت و شلوار سفید و خوش دوختی پوشیده بود با کفشهای پاشنه بلندی که بلندی قدش را بیشتر کرده بود همراه با شال سفید و یک آرایش کامل اما ملایم که زیبایشو چندین برابر میکرد.بعد از احوالپرسیهای معمول و شیطنتهای خواهرهایمان به داخل محضر رفتیم.از محضر که بیرون امدیم همه بهمون تبریک میگفتن و آرزوی خوشبختی برامون کردن. مادر پریسا اومد کنارم دستشو پشت سرم گذاشت و پایین آورد و پیشونیمو بوسید گفت پسرم خوشبخت بشی انشالله دخترمو بدست سپردم گفتم عین چشمام از ش مواظبت میکنم پریسا با لبخند جلو اومد رو به مامانش گفت مامان پس من چی مامانشم با لبخند روی دخترش بوسید و گفت خوشبخت بشین نازنینم.رو به پدر و مادرامون گفتم اگه اجازه بدین منو پریسا با هم بر میگردیم اما کمی دیرتر.درماشینو باز کردم رو به پریسا گفتم پری دریایی من بفرما پریسا هم با لبخندی شیرینش سوار شد. در ماشینو بست ومن هم ماشینو روشن کردم وراه افتادیم پریسا گفت کجا میریم؟گفتم متوجه میشی یکم صبر کن😉 خیلی طول نکشید که به در آپارتمان خودم رسیدیم پیاده شدیم و سوار آسانسور شدیم و پریسا با بهت گفت اینجا کجاس که کلید آپارتمانو نشونش دادم ی چشمکی زد و با لبخند گفت خونه مجردی😉 خندیدم گفتم اینجا آپارتمان ماست. وقتی وارد شدیم با ذوق شروع کرد به دیدن اتاق خواب و حمام و دستشویی و آشپزخونه. اروم گفت خیلی قشنگه بطرفم اومد و گفت سلیقت بی نظیره وشروع کرد به تو ضیح اینکه چیدمان خونه چطوری باشه قشنگه و من محونماشایش شدم😍
وقتی بخونه رسیدم صدای آهنگ زیاد بود شور و حالی بر پا بود با امدن ما مادرم اسپند دود کرد و خواهرامون به پایکوبی مشغول شدن و ما را هم دعوت به رقص کردن بعد شام که اقای محمدی قصد رفتن کردن، من گفتم پریسا را من میرسونم سوار ماشین که شدیم پریسا نگاهی طولانی کرد و گفت دلم برات تنگ میشه. چشمکی براش فرستادم و گفتم صبح میام دنبالت بریم خرید وقتی رسیدیم دم خونشون نگاهم بی تاب چشم هایش شد لبخندی زد و بوسه ی کوتاه مهمانم کرد شب بخیر گفت و پیاده شد و برام دستی تکون داد و زنگ زد منم براش بوسی فرستادم اونم با تمام احساسش جوابمو داد و رفت توی خونه. رسیدم خونه براش پیام دادم بوست چقد شیرین بود...
ادامه دارد....
🍒✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫🍒
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💔✨
💔✨💔
💔✨💔✨
💔✨💔✨💔✨💔
🔶🔸🔸🔸🔸
در نيويورك، در ضيافت شامى كه به منظور جمعآورى كمك مالى براى مدرسهاى مربوط به بچههاى داراى ناتوانى ذهنى بود، پدر يكى از بچهها نطقى كرد كه هرگز براى شنوندگان آن فراموش نمىشود.
او با گريه گفت: «كمال، در بچه من «شايا» كجاست؟
هر چيزى كه خداوند مىآفريند كامل است، اما بچه من نمىتواند چيزهايى را بفهمد كه بقيه بچهها مىتوانند. بچه من نمىتواند چهرهها و چيزهايى را كه ديده، مثل بقيه بچهها به ياد بياورد. كمال خدا در مورد شايا كجاست؟»
افرادى كه در جمع بودند، با شنيدن اين جملات، شوكه و اندوهگين شدند...
پدر شايا ادامه داد: «به اعتقاد من، هنگامى كه خدا بچهاى شبيه شايا را به دنيا مىآورد، كمال آن بچه را در روشى مىگذارد كه ديگران با او رفتار مىكنند.» و سپس داستان زير را درباره شايا تعريف كرد:
«يك روز كه شايا و من در پارك قدم مىزديم، تعدادى بچه را ديديم كه بيسبال بازى مىكردند. شايا پرسيد: بابا، به نظرت اونا منو بازى مىدن...؟
من مىدانستم كه پسرم بازى بلد نيست و احتمالا بچهها او را توى تيمشان نمىخواهند؛ اما فهميدم كه اگر پسرم براى بازى پذيرفته شود، حس يكى بودن با آن بچهها مىكند. پس به يكى از بچهها نزديك شدم و پرسيدم كه آيا شايا مىتواند بازى كند؟! آن بچه به همتيمىهايش نگاه كرد تا نظر آنها را بخواهد، ولى جوابى نگرفت و خودش گفت: ما 6امتياز عقب هستيم و بازى در رآند 9 است. فكر مىكنم اون بتونه در تيم ما باشه.
در نهايت تعجب، چوب بيسبال را به شايا دادند! همه مىدانستند كه اين غيرممكن است؛ زيرا شايا حتى بلد نيست كه چطور چوب را بگيرد! اما همين كه شايا براى زدن ضربه رفت، توپگير چند قدمى نزديك شد تا توپ را خيلى آرام بندازد كه شايا حداقل بتواند ضربه آرامى به آن بزند. اوّلين توپى كه پرتاب شد، شايا ناشيانه زد و از دست داد!
يكى از همتيمىهاى شايا نزديك شد و دوتايى چوب را گرفتند و روبهروى پرتابكن ايستادند. توپگير دوباره چند قدمى جلو آمد و آرام توپ را انداخت. شايا و هم تيميش، ضربه آرامى زدند و توپ نزديك توپگير افتاد؛
توپگير، توپ را برداشت و مىتوانست به اوّلين نفر تيمش بدهد و شايا بايد بيرون مىرفت و بازى تمام مىشد. اما به جاى اين كار، او توپ را جايى دور از نفر اوّل تيمش انداخت و همه داد زدند: شايا، برو به خط اوّل، برو به خط اوّل!!! تا به حال شايا به خط اوّل ندويده بود!
شايا هيجانزده و با شوق، خط عرضى را با شتاب دويد. وقتى كه شايا به خط اوّل رسيد، بازيكنى كه آنجا بود مىتوانست توپ را جايى پرتاب كند كه امتياز بگيرد و شايا از زمين بيرون برود، ولى فهميد كه چرا توپگير، توپ را آنجا انداخته است. توپ را بلند، آنطرف خط سوم پرت كرد و همه داد زدند: بدو به خط 2، بدو به خط 2!
شايا به سمت خط دوم دويد. در اين هنگام بقيه بچهها در خط خانه هيجانزده و مشتاق، حلقه زده بودند... همين كه شايا به خط دوم رسيد، همه داد زدند: برو به 3!!! وقتى به 3 رسيد، افراد هر دو تيم دنبالش دويدند و فرياد زدند: شايا، برو به خط خانه...! شايا به خط خانه دويد و همه 18 بازيكن، شايا را مثل يك قهرمان روى دوششان گرفتند
مانند اينكه او يك ضربه خيلى عالى زده و كل تيم برنده شده باشد...»
پدر شايا در حالى كه اشك در چشمانش بود، گفت: «آن 18 پسر به كمال رسيدند.»
اين داستان را تعميم بدهيم به خودمان و همه كسانى كه با آنها زندگى مىكنيم. هيچكدام ما كامل نيستيم و جايى از وجودمان ناتوانىهايى داريم،
اطرافيان ما هم همينطورند.
بياييد با آرامش، از ناتوانىهاى اطرافيانمان بگذريم و همديگر را به خاطر
نقصهايمان خُرد نكنيم؛ بلكه با عشق، هم خودمان را به سمت بزرگى و
كمال ببريم و هم اطرافيانمان را.
«آسمان فرصت پرواز بلندیست
قصه اين است چه اندازه كبوتر باشى.»
تا هنگامى كه انسان كليه ی موجودات زنده را در دايره مهربانی و شفقت
خود وارد نكند، به آرامش حقيقى نخواهد رسید.
مردم را آزار نده، مهربان باش تا به کمال واقعی برسی❤️
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
💔✨💔✨💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔 💔✨ ✫#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦ ❤️بنام: #تا_آخرین_نفس_2 قسمت دوم آقای
💔✨💔✨💔✨💔
💔✨💔✨
💔✨💔
💔✨
✫#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦
❤️بنام: #تا_آخرین_نفس_3
قسمت سوم
بلافاصله با لبخندی جوابمو داد براش یک آهنگ آرامبشبخش فرستادم و گفت بخواب عزیز دلم صبح میام دنبالت موش موشکم تشکر کرد و با هزاران آروزی شیرین بخواب رفتم. روزهای شادمون شادتر شده بود هر روز در کنار هم مشغول خرید و تدارک عروسی بودیم از خرید حلقه گرفته تا رزرو سالن و سفارش کیک و میوه .
دیگه تقریبا همه کارها اوکی شده بودن وهر روز نزدیکتر میشدیم به روز یکی شدنمون . یکروز بهم گفت علی جونم به چشماش با عشق نگاه کردم گفتم جانم گفت خریدن کردنم خستگی دارها☺️
دست مهربونشو تو دستم گرفتم گفتم دو روز تا عروسیمون مونده فردا را میخام سوپرایزت کنم با خوشحالی دستشو بهم کوبید بالا پرید و گفت آخ جون سوپرایز .بهم بگو چیه شیطون تو چشماش نگا کردم گفتم نوچ . پریسا گفت برام چیز جدید میخای بخری .ابروهامو بالا بردم گفتم نوچ 😂
بطرف خودم کشیدمش و در آغوشم جای گرفت. نوازشش کردم و زمزمه کردم میخام فردا بهترین روز زندگیت باشه .منو بوسید خودشو لوس کرد و گفت نمیشه بگی میخوای چکار کنی؟
شیطون خندیدم به لبهاش زل زدم و گفتم نوچ😂
باهم به آپارتمان خودمون رفتیم شام رو که خوردیم پریسا گفت من امروز خسته شدم میشه برم بخوابم خندیدم گفتم بدون من نه ...روی تخت تو آغوشش گرفتم و بخواب رفت...صبح که از خواب بیدار شدیم بعد از صبحانه قرار شد بریم پیاده رویی تو پارک محلمون پریسا گفت علی دلم میخاد برم تاب بازی بیا منو تاب بده لبخند زدم گفتم امروز روزه توعه هر چی تو بگی سوار تاب شد وکلی تاب و سرسره بازی کرد و خسته از بازیهای کودکانه گفت من بستنی میخام وبعدشم بریم سینما خلاصه تا شب هر چی خواست همون شد وشام را هم به سلیقه پریسا سفارش دادیم و بعد از بیرون اومدن از رستوران سوار ماشین شدیم سوار که شد دستمو گرفت امروز روز خیلی خوبی بود ممنونم 😍
بوسه ای به سرش زدم و گفتم امروز روز توبود عزیزم .حرکت کردم سمت خونه که گفت میشه امشب برم پیش مامانم باشم با اینکه دلم نمیخاست ازش جدا بشم قبول کردم و بطرف خونشون حر کت کردم.
وقتی رسیدیم بطرف برگشت گفت دلم برات تنگ میشه تا صبح. لبخند زدم گفتم منم همینطور . بوسه ایی بر لبش نشاندم و گفتم مواظب خودت باش صبح میام دنبالت بریم آریشگاه. پر از شادی گفت چشششم تا صبح. بوسی برایش فرستادم گفتم تا صبح.
صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شدم نمیدونم چرا احساس کردم زنگ تلفن نسبت به قبل فرق کرده وانگار غمی توی صداش داره. گوشی را برداشتم گفتم جانم پریجان اما صدای پریناز بود با صدای ترسیده و غمگینی گفت سلام علی آقا و زد زیر گریه با فریاد گفتم چیشده
گفت بابا پریسا را برد بیمارستان حالش بد شده بود . گفت به شما بگم بیای. ادرس بیمارستان داد و من نفهمیدم چطور آماده شدم و با تمام سرعت خودمو به بیمارستان رسوندم وقتی وارد بخش اورژانس شدم آقای محمدی را دیدم که داشت با دکتر صحبت میکرد. من از پشت به دکتر نزدیک شدم که دکتر با ناراحتی گفت متاسفم دخترتون ایست قلبی کرده بهتون تسلیت میگم. با تمام توانم خودمو به تخت پریسا رسوندم و دیدم آرام چشمهایش را بسته با تمام توان فریاد زدم پریسا جانم بیدار شو😔....
وقتی چشماهایم را باز کردم بوی الکل توی فضا پر بود کمی فکر کردم تا یادم افتاد که بیمارستانم . پدرم بالای سرم بود گفتم چیشده با صدای غمگینش گفت پسر ترسوندی مارو. گفتم چیشده از اثرات زیاد آرامشبخشها انگا چیزی یادم نمی اومد.
ادامه دارد....
🍒✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫🍒
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💔✨
💔✨💔
💔✨💔✨
💔✨💔✨💔✨💔
🔶🔸🔸🔸🔸
📌داستانی زیبا
این داستان زندگی دو زوج جوان است که برای ما ثابت می کند که جمال و زیبای ظاهری در زندگی زناشویی چندان مهم نیستند، بلکه مهترین چیز عبارتند:
❤️ دوست داشتن....
💜 تفاهم ....
💙 محبت ...
💚 رحمت ....
داستان از این قرار است.
این زن که صاحب داستان است، حکایت می کند، و می گوید:
با مردی ازدواج کردم که قبلا از بد شکلی و بد ریختی او شنیده بودم، ولی هیچ وقت تصورنمی کردم که به این شکلی باشد که در شب زفافم دیده بودم .
در آن شب تا نگاهم به چهره اش افتاد نتوانستم طاقت بیاورم، و جلویش غش کرده و بر زمین افتادم!! همسرم با سرعت به دنبال آب رفت تا آن را بر من بپاشاند، با سردی آب روح به بدنم باز گشت، ولی خودم را به خواب زدم تا اینکه صبح شد!! و در صبحگاه چشمانم از ترس چهره ی بد ریختش از او می برمی گرداندم، ولی او گمان می کرد که هنوز در شرم و حیا هستم.
چند روزی گذشت ... و آن قلب زیبایی که پشت آن چهرۀ زشت نهفته بود هویدا شد، قلبی پاک و صاف، ضربانش با احساس و محبت می طپید. زیبا با من معاشرت می کرد و احساساتم را رعایت می کرد. بر کوتاهی های من در حقش، و بر سستی هایم صبر می کرد و دو چندان به من عطوفت می کرد و او بهترین یاورم در امور دنیا و آخرتم بود. در کارهای خانه مرا یاری می نمود و در هنگام بیماری از من پرستاری می کرد، هیچ سخنی از او نمی شنیدم مگر اینکه از آن لذت می بردم و چیزی از او نمی دیدم مگر اینکه مرا خوشحال می کرد.
با وجودی که از نظر مالی تنگدست بود، ولی من با او احساس خوشبختی و راحتی می کردم، این سبب شد تا خانۀ متواضع ما با لطافت اخلاق او و معاشرت زیبایش به قصری شکوهمند تبدیل شد، که سعادت و خوشبختی در فضای آن انتشار یافته، و بوی آرامش و نشاط در آن به مشام برسد.
او در قلبم جای گرفته بود، مثل اینکه مالک قلبم شده ، فکر و ذهنم به او مشغول بود، طاقت دوری از او را نداشتم و او نیز طاقت دوری از من را نداشت،
هنگامی که لحظه جدایی فرا رسید، که نوشتنش قبل از من بود، و اجلش بدون من، با فراقش بسیار دردمند شدم، با مرگش دردی شدید احساس کردم که حواسم را از بین برده، و بی هوش شدم همان طور که بار اول با دیدنش بی هوش گشتم، ولی این بار کسی مانند بار اول با سرعت به طرف آب نرفت، همان طور که او رفته بود...
همسر این مرد بعد از مرگ شوهرش بیشتر از سه روز نگذشت که او نیز به شوهرش ملحق شد، و دار فانی را وداع گفت.
❣خوشبختی در اخلاق زیبا نهفته است، اگر چه ظاهر او زیبا نباشد، و ثروتمند نباشد، چه بسا از زنانی که با مردان ثروتمند و نسب دار، و اهل پست و مقام ازدواج کردند، ولی به خوشبختی نرسیدند، پس چرخاننده زندگی زناشویی اخلاق زیبا و دلربا است.❣
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ تصور ذهنیتون رو از 80 سالگی نابود میکنه:))
بفرستید برای اونایی که از پیری میترسن:))
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔶🔸🔸🔸🔸
خود را چکاب کن!
هنگامی که در رستوران یا هتل هستید و شکر یا شیر چای خود را بیشتر از مقداری که در خانه مصرف می کردید مصرف میکنید بیانگر این است که شما زمینهی فساد را دارید.
وقتی که در رستوران یا اماکن عمومی هستید و مقدار زیادی دستمال کاغذی، صابون یا عطر استفاده میکنید، درحالیکه در منزل خودتان اینگونه نیستید بدین معناست که اگر شرایط اختلاس برای شما فراهم شود اختلاس میکنید.
اگر در جشنها و بوفههای مفتوح زیاد میخورید درحالیکه میدانید شخص دیگری آن را حساب میکند، بدین معناست که اگر فرصت خوردن مال دیگران را پیدا کنید این کار را خواهید انجام داد.
اگر معمولا هنگامی که در صف هستید حقوق در صف بودن را رعایت نمیکنید، پس شما زمینهی این را دارید که برای رسیدن به هدف خود از کتف دیگران هم بالا بروید.
اگر بر این باور هستید که هر چه را در خیابان پیدا کردید حق شماست در حالی که مال دیگران بوده است، پس قابلیت دزدی در شما وجود دارد.
اگر جزو کسانی هستید که فامیلی دیگران بیشتر از اسم آنها برای شما اهمیت دارد، یعنی این که در شما زمینهی نژادپرستی وجود دارد و احتمال دارد که تنها با توجه به اصل و نسب دیگران به آنها کمک کنید، همچنین ایده و افکار دیگران برای شما مهم نیست بلکه تنها خود شخص برای شما اهمیت دارد.
هنگامی که به قوانین راهنمایی و رانندگی توجهی ندارید و به آن اعتنایی نمیکنید، بیانگر این است که شما زمینهی تجاوز و سرکشی را دارید حتی اگر قرار باشد اشخاص بیگناهی هم در این بین صدمه ببینند.
هنگامی که این پیام را خواندید و به خود گفتید که این مسائل ضروری نیستند، یعنی این که مصلحت خود را بر مصلحت جمع ترجیح میدهید.
مبارزه با فساد را از خودمان شروع کنیم...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔶🔸🔸🔸🔸
راننده تاکسی تعریف میکرد : ما پنج تا رفیق فابریک بودیم. قرار بود بریم خدمت. یکیمون گفت قبل از خدمت یه سفر بریم شمال و کیف کنیم و برگردیم. بابای یکیمون اجازه نداد. میگفت جاده خطرناکه و دست فرمون راننده خوب نیست. پسرش اصرار کرد. باباهه قبول نکرد و پسر رو حبس کرد تو اتاق. ما چهار تا راهی شدیم سمت شمال. تو جاده بودیم که نامزدم بهم زنگ زد که: مریض شدم و خانوادهم نیستن و بیا منو ببر بیمارستان.
منم به رفقا گفتم: پیادهم کنین، برمیگردم تهران و کارامو که کردم، فردا میام شمال بهتون ملحق میشم.
القصه! برگشتم تهران و تا صبح تو بیمارستان بودم و برگشتم خونه و خوابم برد و عصری رفتم محل که برم سمت شمال پیش بچهها. دیدم اعلامیهی فوت ما چهار تا رو زدن رو دیوار. بچه محلهها کف کرده بودن با دیدن من. انگار روح دیدن. گویا بعد از پیاده شدن از ماشین، رفقای من بعد از تونل تصادف کردند و فوت کردن همه.
تا اینجای کار، تقدیر بود و پیشونی نوشت من و عمرم که به دنیا بود. فرداش باخبر شدیم که اون رفیقمون که همراه ما نیومده بود سمت شمال، تو اتاقش فوت کرده. پدرش بعد از رفتن ما رفته در اتاقش رو باز کرده و دیده پسرش از دنیا رفته.
جلوی تقدیر رو نمیشه گرفت. هر جا که باشیم و هر جور که باشیم. فقط دو تا راه داره: دعا، صدقه. صدقه هم فقط اونی نیست که میندازیم تو صندوقای آبی و زرد. صدقه هر چیز خوبیه که دوستش داریم و با مهربانی به نیازمندتر از خودمون میبخشیم!
👤مجید خسروانجم
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ تصور ذهنیتون رو از 80 سالگی نابود میکنه:))
بفرستید برای اونایی که از پیری میترسن:))
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان عشق و انسانیت را ازهرزبانی که بشنوی زیباست...👌
حتماا تا آخر ببینید 👏
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔶🔸🔸🔸🔸
🟨 *هتــــــــــل خـــــــــــــانه بابا مامان‼️*
این پست را هم برای والدین و هم جوانان نوجوانان بفرستید👌🏻
«روانشناسان تاکید دارند به فرزندان خود *«قدر داشتن»* را آموزش دهید»
چل پنجاه سال پیش، دخترهای خانه صبح ها زود بیدار می شدند تا قبل از مدرسه رفتن، همه جای خانه را رفت و روب کرده باشند و بعد راهی مدرسه می شدند.
👈🏻در اوقات فراغت باخیاطی ،گلدوزی،ترمه دوزی ، قالی بافی و... کمک مادر بودند تا قسمتی از بار خانواده رابه دوش داشته باشند!
👈🏻پسرها بايد يا صبح زود يا عصر، نان و مايحتاج خانه را خريد مي كردند و كارهای مردانه را در كمك پدر خود انجام ميدادند و تابستانها برای ارتقای نسبی وضعیت اقتصاد خانواده وکمک به پدر دراصناف مختلف شاگردی ویا فروشندگی میکردند!!!
❇️ *امـــا حـــــالا*👇
با نسلی روبرو هستیم که صبح که بیدار می شوند، از هتل خانه بابا مامانشان خارج می شوند،
چون والدینشان به عنوان *مستخدمین "هتل خانه "* همه جا را رفت وروب خواهند کرد و با يك تلفن همه چيز درب خانه مهياست.
نسلی که در برابر رختخواب اتاقی که در آن می خوابد
و خانه ای که در آن زندگی می کند
و ظرفی که در آن غذا می خورد احساس مسئولیت ندارد؛
*شــــــــــــــوربختـــــــــــانه یـــــــک سلام علیک ساده را بلد نیست و بعضاً مانند گنجشک از کنار بزرگترش ویراژ میدهد*
متاسفانه این موضوع از تهیه سیسمونی برای کودک به دنیا نیومده شروع میشه و سوگمندانه ادامه پیدا میکنه تا جهاز ومهریه آنچنانی وجشن عروسی که پولش به قیمت وام وقرض کردن پدرکمر خمیده شده تمام می شود
*امیدوارم همه ی ما مادرها و پدرها بتونیم به این درک برسیم که امکانات هتلی ایجاد کردن برای فرزندانمون افتخار نیست ،*
و برعکس
*مسئولیت پذیر کردن،*
*قدردان بار آوردن(نسبت به خلق و خالق)*
*تعلیم آداب اجتماعی از یک احوالپرسی ساده تا رعایت حق الناس و آداب معاشرت در اجتماع و...*
برای فرزندانمون افتخار است .*
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
بندناف را بریدند و گریستیم از ترس جدایی.
اما رازش را نفهمیدیم.
به مادر دل بستیم و روز اول مدرسه گریستیم و رازش را نفهمیدیم.
به پدر دل بستیم و وقتی به آسمان رفت گریستیم و باز.... نفهمیدیم.
به کیف صورتی گلدار...
به دوچرخه آبی شبرنگ... بارها دل بستیم و از دست دادیم و شکستیم و باز نفهمیدیم.
چقدر این درس "تنهایی" تکرار شد و ما رفوزه شدیم.
این بند ناف را روز اول بریده بودند
ولی ما هرروز به پای کسی یا چیزی گره زدیم تا زنده بمانیم
و نفهمیدیم.....
افسوس نفهمیدیم که قرارست روی پای خود بایستیم
نفس از کسی قرض نگیریم
قرار از کسی طلب نکنیم
عشق بورزیم اما در بند عشق کسی نباشیم
دوست بداریم اما منتظر دوست داشته شدن نباشیم... به خودمان نور بنوشانیم و شور هدیه کنیم.
دربند نباشیم....
رها باشیم و برقصیم و آواز عشق سر دهیم.
عزت انسان بودنمان را به پای کرشمه کسی قربانی نکنیم.
بند ناف را خوب نبریده ایم....
بــــہ مــویــــے بنـــد ســت...
تمامش کنیم!
انســــــــان بـــــــاشیــــــــم
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌷🌷🌷
این فووووق العاده ترین متن همه عمرم بود
ﺑﺎ ﯾﮏ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻣﯿﺸود ﺁﻫﻨﮓ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ
ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﺮ ﻭ ﻻﻝ ﻣﯿﺸود ﺷﻄﺮﻧﺞ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ
ﺑﺎ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻮﻝ ﺫﻫﻨﯽ ﻣﯿﺸود ﺭﻗﺼﯿﺪ
ﺑﺎ ﯾﮏ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺳﺮﻃﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸود از زندگی گفت
ﺑﺎ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺭﻭﯼ ﻭﯾﻠﭽﺮ ﻣﯿﺸود قدم زد
ﻭﻟﯽ
ﺑﺎ یک ﺁﺩﻡ بی احساس،
ﻧﻪ ﻣﯿﺸود ﺣﺮﻑ ﺯﺩ،ﻧﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ ،ﻧﻪ ﻗﺪﻡ ﺯﺩ ﻭ ﻧﻪ ﺷﺎﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ !!!!
یک ضرب المثل چینی می گوید برنج سرد را می توان خورد،
چای سرد را می توان نوشید اما نگاه سرد را نمی توان تحمل کرد...
مهم نیست کف پاتو شستی یا نه؟!
حتی مهم نیست کف پات نرمه یا زبر
اما این مهمه
که وقتی از زندگی کسی رد می شی ؛
رد پای قشنگی از خودت به جا بگذار
همیشه میشه تموم کرد
فقط بعضی اوقات دیگه نمیشه دوباره شروع کرد...
مواظب همدیگه باشیم !
از یه جایی بــه بعد...............دیگه بزرگ نمیشیم؛ پـیــــــــــر میشیم
از یه جایی بــه بعد............. دیگه خسته نمیشیم؛ می بُــــــــــــرّیم
از یه جایی بــه بعد..........دیـگه تــکراری نیستیم؛ زیـــــــــــادی هستــــــــیم...!!
تو اين دوران کرونا و بعد کرونا قدر خودمون ، دوستانمونو، زندگيمونو و کلأ حضور خوشرنگ مون رو تو صفحهء دفتر خلقت بدونيم...و الا...
محبت تجارت پایاپا
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌷🌷🌷