eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
24.1هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
18هزار ویدیو
36 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️داستان کوتاه کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند بود. یک روز او از باتلاقی که نزدیک مزرعه‌اش بود صدای درخواست کمکی را شنید. فورا خود را به باتلاق رساند، پسری وحشت‌زده که تا کمر در باتلاق فرورفته بود فریاد می‌زد و تلاش می‌کرد تا خود را آزاد کند. کشاورز با تلاش زیاد به‌وسیله طناب و چوب او را از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد. فردای روز حادثه کالسکه‌ای مجلل جلوی منزل محقر کشاورز توقف کرد و مرد اشراف‌زاده‌ای از آن پیاده شد و به خانه پیرمرد رفت. او خود را پدر همان پسر معرفی کرد و پس از سپاسگزاری خواست که کار او را جبران کند، چون کشاورز زندگی تنها فرزندش را نجات داده بود. کشاورز اما قبول نکرد که پولی بگیرد. در همین موقع پسر کشاورز وارد خانه شد. اشراف‌زاده گفت:اجازه بدهید به منظور قدردانی، فرزندتان را همراه خود ببرم تا تحصیل کند اگر همانند خودت شرافتمند و نوعدوست باشد به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار می‌کنی. پس از سال‌ها پسر کشاورز از دانشکده پزشکی فارغ‌التحصیل شد و همین طور به تحصیل ادامه داد تا در سراسر جهان به‌عنوان الکساندر فلمینگ کاشف پنی‌سیلین مشهور شد. سال‌ها بعد پسر همان اشراف‌زاده به ذات‌الریه مبتلا شد و تنها چیزی که توانست برای بار دوم جان او را نجات دهد، داروی کشف شده توسط فرزند آن پیرمرد کشاورز بود. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚داستان پند آموز📚 نماز عروس ﺩﺧﺘﺮﻣﺴﻠﻤﺎنی ﺷﺐ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﺵ ﺑﻮﺩ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ ﺳﻔﯿﺪ ﻋﺮﻭﺳﯽﺍﺵ ﺭﺍﺑﻪ ﺗﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﺵ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪ! ﺩﺭﻫﻤﯿﻦ ﻭﻗﺖ اذان ﻧﻤﺎﺯ مغرب ﺑﻪ ﮔﻮﺷﺶ ﺭﺳﯿﺪ ﺍﻭ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪﻭﺿﻮ ﻧﺪﺍﺭﺩ . ﺩﺧﺘﺮبه ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﻭﺿﻮ بگیرم ﻭﻧﻤﺎﺯ مغرب و عشاء ﺧﻮﺩ ﺭﺍ بخوانم ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪ،ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ؟ ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻨﺪ!! ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ !! ﺑﺎ ﺁﺏ ﮐﻪ ﻭﺿﻮ میگیری ﺁﺭﺍﯾﺸﺖ ﺷﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ!! ﻣﻦ ﻣﺎﺩﺭ تو ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻣﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ ﺍﮔﺮﺣﺎﻻ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ با تو ﻗﻬﺮ میکنم !! ﺩﺧﺘﺮﮔﻔﺖ: ﻗﺴﻢ ﺑﻪ الله ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﻡ ﺭﺍﻧﺨﻮﺍﻧﻢ ﺍز اﯾﻦ ﺟﺎ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﻡ !ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ....... نباید ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﺍﺯﻣﺨﻠﻮﻕ ﻧﺎﻓﺮﻣﺎﻧﯽﺧﺎﻟﻖ ( ﺍﻟﻠﻪ ) ﺭﺍ بکنیم ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﺭﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﺕ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ چه ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ؟؟ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﯽ ﺁﺭﺍﯾﺶ!!! ﺗﻮﺩﺭﻧﻈﺮﺷﺎﻥ ﻣﻘﺒﻮﻝ ﻧﻤﯽﺷﻮﯼﻭ ﺁﻧﺎﻥ مسخره ﺍﺕ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ... ﺩﺧﺘﺮﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﺒﺴﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ! شما نگران این هستید ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﺭﻧﻈﺮ ﻣﺨﻠﻮﻕ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻡ و حال آنکه در نظر خالق زشت معلوم شوم ؟ ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ ﺑﺎ این ﺑﯽ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﺣﻤﺖ الله بی نصیب شوم ؟؟ ﻣﻦ نگران ﺍﯾﻦ ﻫﺴﺘﻢ که ﺍﮔﺮ ﺑﯽ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻧﻤﺎﺯﻡ ﻗﻀﺎ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ نگاه ﺭﺣﻤﺖ الله ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻢ ! ﺩﺧﺘﺮﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﺑﻪ ﻭﺿﻮ گرفتن ﻭﺑﻪ ﺁﺭﺍﯾﺸﺶ ﻫﻢ فکر نکرد ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻣﻮﻣﻨﻪ ﺑﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﺭﻓﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺳﺠﺪﻩ ﺍﻭﺳﺖ!!! ﺑﻠﯽ ! بانوی ﻣﻮﻣﻨﻪ ﺩﺭﻭﻗﺖ ﺳﺠﺪﻩ ﺟﺎﻥ ﺭﺍﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﺁﻓﺮﯾﻦ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﻧﻤﻮﺩ ... ﺍﯼ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻣﻦ! ﺍﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻣﻮﻣﻦ ﻣﻦ ! ﺁﯾﺎﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﻣﺮﮒ چه ﻭﻗﺖ ﺑﻪﺳﺮﺍﻏﺖ ﻣﯽ آﯾﺪ ؟؟ﮐﺪﺍﻡ ﺭﻭﺯ؟؟ﮐﺪﺍﻡ ﺷﺐ ؟؟ﮐﺪﺍﻡ ﺳﺎﻋﺖ؟؟ﺩﺭﮐﺪﺍﻡ ﺣﺎﻟﺖ ؟؟ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ؟؟؟؟ ﻧﻪ! ﭘﺲ ﭼﺮﺍ بی نمازی و غفلت؟ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ آله و سلم ﻣﯿﻔﺮﻣﺎﯾﺪ: ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮﯾﻦ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺍﻟﻠﻪ ﺩﺭ حالت سجده است بهترین📘 داستان های جالب وجذاب📘 رااینجا دنبال کنید 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚 من دختر ی نه ساله بودم با چهار برادر ویه خواهر دریکی از روستاهای اصفهان زندگی میکردیم خیلی شاد وخوشحال زندگی عادی خودمون و طی میکردیم، تا اون روز شوم، اون روزناهار کوکوسبزی داشتیم که هیچ وقت فراموش نمیکنم، دایی بابام چوپان دهمون بود ،من عاشقش بودم عاشق زن دایی ودایی خیلی ارادت داشتم بهشون گاهی برای آب دادن به گوسفنداش کنار خونه ی ما نهری بود میورد ومن حتما برای ناهار به خانه میاوردمش اونروزم صدای زنگ گوسفندا روشنیدم با خوشحالی به مادرم گفتم تا سفره پهن میکنه من برم دایی را برای ناهار بیارم مادر هم با لبخند رضایت خودش اعلام کرد من با تمام ذوق وشوق به طرف دایی دویدم دسش رو گرفتم وبهش خسته نباشی گفتم ودعوتش کردم خونه برای ناهار باهم اومدیم تا دایی دستاشو بشوره من رفتم مث همیشه سرسفره وسط بابا ومامان نشستم ومنتظر دایی . دایی وقتی وارد شد انگشت دستشو به طرف من دراز کرد وگفت این باید شه همه میخ کوب شده بود بابام با تعجب پرسید چی؟؟؟ منظورت کی بود با اعتماد به نفس کامل گفت دخترتون !چشای همه گرد شده بود نفسم بالا نمیومد خدای من انگار داشتم خواب میدیدم.. ادامه دارد.. ان شاءالله.. داستان‌های‌جالب‌وجذاب‌📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
عجیب و پر ابهام🥶
#داستان📚 #تهمت_ناروا #قسمت_اول من دختر ی نه ساله بودم با چهار برادر ویه خواهر دریکی از روستاهای ا
📚 اون چی داره میگه در مورد چی صحبت میکنه بابام با عصبانیت گفت: بس کن مرتیکه احترام خودتو داشته باش فقط سالشه این چه مزخرفی که میگی برادرام چشاشونا گرد کرده بودن ومنتظر دایی با اون سن وسالش شروع به تعریف کردن کرد.... نه باورم نمیشد نه این حرف، حرف دایی من نبود گفت اونروز من با عموی بابام داشتم از نانوایی میومدم که یه پسر میفته دنبال ما وما شروع به حرف زدن و خلاصه از این حرفها گفت: همه ی این وقت دایی داشته مارا تعقیب میکرده ودیده.... همش دروغ دروغ دروغ مگه میشه یکی بتونه همچین توهین وتهمتی به کسی بزنه اونم به این راحتی هیچ وقت حرکات بابام وفراموش نمیکنم ،بلند شد واز انداختش بیرون گفت برو خدارو شکر کن به خاطر سنت چیزی بهت نگفتنم با این توهین وتهمتت جرات داری این حرفها رو پیش بزن از ده برای همیشه بیرونت میکنه خلاصه با رفتن دایی بدبختی من شروع شد اصل قضیه این بود منو دختر عموی بابام وقتی از بر میگشتیم زن دایی هم با ما بود داشت میرفت کتابخونه باهم حرف میزدیم که، یه موتوری پسر جوان سه بار اومد بدون هیچ حرف یا نگاهی از بغل ما رد شد رفت... همون موقعه هرسه از هم جدا شدیم ورفتیم به خونه هامون همین متوجه شدیم زن دایی با دروغ هاش وپر کرده وفرستاده اه... من قضیه رو تعریف کردم خانواده کلا قبول کردن وباور کردن بابام منو بغل کرد وبوسید گفت : دخترم من دارم همه چیو فراموش کن یه برادرم که یک سال از من بزرگتر بود شروع کرد به کتک زدن به من گفت:.... ادامه دارد ان شاءالله.. 📚📚داستان‌های‌جالب‌وجذاب📚📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
قسمت_چهارم 🌸🍃خواب بودم که حالت تهوع شدیدی با معده درد از خواب پریدم اتاق خواب یه دری داشت به حیاط خودم وبه زور انداختم حیاط کناری شروع با استفراغ کردم چهار بار استفراغ کردم انگار جیگرمو داشتن با چاقو تیکه تیکه میکردن حال بدی داشتم تا بار پنجم خون استفراغ کردم اینجا بود که ترس همه وجودمو برداشت احساس کردم جیگرم داره تیکه تیکه میشه خودمو رسوندم به مادرم مادرم منو با اون حال دید دستشو گذاشت رو سرش شروع کرد به داد زدن وکمک خواستن،،، همه جریان و به مادرم گفتم که مادرم پدرم وصدا کردن ومنو رسوندن بیمارستان بابام توراه با این که حالم بد بود دادو بیداد میکرد ودعوام میکرد میگف از تو بعید بهم گف بیمارستان حق نداری به دکتر بگی مخصوصا خوردی رسیدیم بیمارستان دکتر ازم پرسید چی شده بابام اجازه ندادمن حرف بزنم پرید وسط حرفم و گفت: بچم تو لونه ی موش ها مرگ موش گذاشته بعد یادش رفته دستشو بشوره با همون دست میوه خورده حالا اینطوری شده دکتر گف شانس اوردین استفراغ کرده وگرنه مرگش صدردصد بود معده مو شستشو دادن وبهم دارو داد در راه خونه بابا نظرش به من عوض شده بود خیلی دعوام کرد خیلی زیاد طوری که دوس نداشتم زنده بمونم میگفت: از تو بعیده خودکشی هم جاش جهنمه هم ابروی ادم میره خلاصه رسیدیم خونه ادامه داردان شاءالله 📚📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
#داستان #تهمت_ناروا_ قسمت_چهارم 🌸🍃خواب بودم که حالت تهوع شدیدی با معده درد از خواب پریدم اتاق خو
داستان📚 قسمت_پنجم 🌸🍃پدرم میگفت :از تو بعیده خودکشی هم جاش جهنمه هم ابروی ادم میره خلاصه رسیدیم خونه مادر برام جیگر گوسفند کباب کرد با مهربانی مرا به اتاقم فرستاد وصداشونا با بابام شنیدم داشت حسابی بابامو سرزنشت میکرد ومیگف نباید باهام دعوا میکرده چون ممکنه دوباره اینکارو بکنم خلاصه بعد از چند روز دوباره روز از نو حرفها وازار واذیت برادرم علی شروع شد تا اینکه شنیدم مادر یک روز به بابام میگف اولین خواستگاری که بیاد جواب بله میدیم تا زینب از دست علی راحت شه بهتر از اینه که این همه اینجا اذیت شه یه هفته بعد یکی زنگ زد واجازه گرفت تا برای داداشش بیان خواستگاری مادرمم از خدا خواسته سریع گف تشریف بیارین بدون اینکه با من مشورت کنن یا حرفی بزنن قرار خواستگاری وگذاشتن من فقط از حرفهاشون متوجه میشدم که امشب قراره بیان استرس داشتم اصلا دوس نداشتم ازدواج کنم از یه طرفی سال سوم راهنمایی بودم تمرکز برای درس خوندن نداشتم تو کلاس همش حواسم پرت بود همش فکر این بودم الان برگردم خونه باز دعوا وکتک کاری... خلاصه شب اومدن پسره مرد خوش تیپی وظاهر خوبی داشت از نظر سنی من چهارده واون بیست ودو سال داشت واز نظر مالی هم پول دار بود قرار شد مادرم اینا فردا جواب بدن بدون اینکه نظر منو بپرسن جواب بله رو دادن دامادمون اون موقع مسافرت بودوقتی شنید خیلی عصبانی اومد خونه ما مستقیم اومد پیش من بهم گفت بله ی منو چند ساله به دوسش که پسر خوبیه داده، اگه با این ازدواج کنی دیگه هیچ وقت من خواهرمو نمیبینم ولی کی به حرف من گوش میداد ادامه داردان شاءالله.. 📚📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
✨✨🌈🌈✨✨ پسر در پارك عاشق دختر شد ... رفت و كنارش رو نيمكت نشست.. به دختر گفت؛ عاشقتم... دخترگفت؛خونه داري؟ پسر گفت؛نه. دختر گفت؛پول داري؟ پسر گفت؛نه دختر گفت؛شغل داري؟ پسر گفت؛نه دختر گفت ؛بزن به چاك!! ... پسر گفت؛ وقتي يه ويلاي بزرگ تو ولنجك دارم خونه ميخام چكار!!؟ وقتي راننده شخصي دارم ماشين ميخوام چكار!!؟ وقتي يه كارخونه دارم پول ميخام چكار؟؟ وقتي صاحب يه شركت بزرگم شغل ميخام چكار؟!! دختر گفت؛عاشقتم پسر گفت؛ بزن به چاك ✨ 📚📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
عجیب و پر ابهام🥶
داستان📚 #تهمت_ناروا_ قسمت_پنجم 🌸🍃پدرم میگفت :از تو بعیده خودکشی هم جاش جهنمه هم ابروی ادم میره خلا
داستان📚 قسمت_ششم 🌸🍃ولی کی به حرف من گوش میداد دامادمون با بابام صحبت کرد و بابامو راضی کرد دوسش سعید بیاد تا بابام ببینتش خلاصه بعد از چند وقت هر دو برای مشخص کردن روز عقد میومدن ومیرفتن ولی تو این خانواده تنها کسی که ربطی نداش بهش من بودم هیچکس از من نظرمو نمیپرسید تا اینکه با اصرار شوهر خواهرم همه راضی شدن وبه دوستش ج بله دادن یه روز من بی خبر از حرفاشون از مدرسه اومدم خونه بابام بهم گف زینب جان اماده شو فردا قراره بریم محضر برای عقد من با شنیدن حرفاش ناراحت شدم گفتم نه من راضی نیستم بابام گف اگه حرف اضافی بزنی خودم با طناب دار خفه ات میکنم دیگه خسته شدیم از دست دعواهای تو وبرادرت بهتره دیگه تمومش کنید با ازدواج تو همه چی تموم میشه. شب به اتاقم رفتم وتا صبح گریه کردم حتما این سرنوشت من بود سعید نه کاری داشت نه پول پله ی ولی خیلی مهربون بود خیلی با حوصله وصبور ما یک سال نامزد بودیم کادوهایی که سعید برام میخرید همه رو علی داداشم پیدا میکرد و میشکوند یا پاره میکرد میرخت سطل اشغال و ناله نفرین منم همچنان برای دایی وزن دایی بابام هر روز بیشتر وبیشتر میشد منم مث عقده ای هر چی علی اذیتم میکرد سر نامزدم سعید تلافی میکردم واذیتش میکردم اونم با تمام صبرو حوصله تحمل میکرد تا اینکه ما کردیم وبرای کار به اصفهان رفتیم عموش براش کار تو شرکت پیدا کرده بود ‌وقتی ما برای زندگی به اصفهان رفتیم اونجا من خیلی تنها وغریب بودم هیچکس نمیشناختم سعیدم شش صبح میرفت ویازده شب برمیگشت وحقوق خیلی کمی هم میگرفت زندگی خیلی سختی داشتیم چهار ماه از زندگی من گذشته بود که مادرم با گریه بهم زنگ زد... ادامه دارد ان‌شاءالله... 📚📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk . .
عجیب و پر ابهام🥶
داستان📚 #تهمت_ناروا_ قسمت_ششم 🌸🍃ولی کی به حرف من گوش میداد دامادمون با بابام صحبت کرد و بابامو راض
داستان📚 🌸🍃وقتی ما برای زندگی به اصفهان رفتیم اونجا من خیلی تنها وغریب بودم هیچکس نمیشناختم سعیدم شش صبح میرفت ویازده شب برمیگشت وحقوق خیلی کمی هم میگرفت زندگی خیلی سختی داشتیم چهار ماه از زندگی من گذشته بود که مادرم با گریه بهم زنگ زد نگران شدم پرسیدم چی شده گفت ازت میخوام بیای به دیدنت زن دایی بابام وحلالش کنی چند ساله منتظر همچین روزی بودم ،،،گفت حالش بد شده ،دکترا تشخیص دادن سرطان کل بدنش روگرفته الان دوماهه داره درد میکشه خیلی درد فقط ناله میکنه هیچ کاری نمیتونن براش بکنن اینقد بهش مسکن زدن که کل بدنش کبوده دیگه نمیتونن براش مسکن بزنن همینجور اشک از چشمام جاری میشد احساس میکردم خدا صدامو شنیده همونطور که از خدا خواسته بودم همون شده بود ولی از ته دل دلم براش میسوخت چند ماه گذشت همه چیو به سعید تعریف کردم اون ازم خواهش کرد کینه رو بزارم کنار وببخشم گفت باید بریم دیدنش ولی نتونستم هر کاری کردم به دیدنش برم مادر زنگ میزد ومیگف دیگه نمیتونه حرکتی کنه یا حرفی بزنه فقط تو رختخواب درازکش افتاده واز دست درد زیاد فقط اشک از چشماش میره بازم مادرم ازم خواهش کرد ببخشمش منم همون شب سر نماز از ته دل بخشیدمش ولی از خدا یه قول خواستم به خدای خودم گفتم فقط ازش بپرسین چرا چرا گفت چرا دایی گول زد به خدای خودم گفتم اذیتش نکنید فقط دلیلشو بپرسین وبهش بگین که من چقد اذیت شدم بعدشم ببخشیدش فردای اون شب مادرم زنگ زد و گفت: ادامه داردان شاءالله... 📚📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
داستان📚 #تهمت_ناروا #قسمت_هفتم 🌸🍃وقتی ما برای زندگی به اصفهان رفتیم اونجا من خیلی تنها وغریب بودم
داستان📚 _قسمت_هشتم 🌸🍃فردای اون شب مادرم زنگ زدو گفت:تموم کرده یکم احساس سبکی میکردم وبه خدا ایمانم قویتر شده بود بعد از یه سال ما صاحب پسری بنام محمد شدیم ولی من هیچ وقت خوشحال نبودم همیشه گوشه گیر و افسرده هیچ چیزی منو خوشحال نمیکرد همیشه تو خونه تنها بودم وهفته وماه میومد از توخونه بیرون نمیومدم برعکس من سعید خیلی شاد واهل گردش وتفریح بود الان سه سال بود ما تو یه اپارتمان سه طبقه مستجر بودیم ولی هیچ کس مارو نمیشناخت سعید که صبح میرفت وتو تاریکی شب بر میگشت منم اصلا اهل بیرون رفتن نبودم صاحبخونه طبقه سوم بود از ما خیلی راضی بود وتواین چند سال اصلا رو کرایه نکشید دوست داشت ما همون جا بشینیم یه روز داشتم برای محمد نقاشی میکشیدم که صدای زنگ تلفن دراومد مادرم بود با استرس ونگرانی گف که دایی بابام تو بیابون موقع ظهر خوابش میبره ومار زیر علف ها بود وتو خواب نیشش زده واون فوت کرد خدای من باورم نمیشد. اصلا باورم نمیشد تنها بودم خیلی گریه کردم ترسیده بودم دلم براش سوخت ولی بازم دلم راضی نشد برم ختم ولی از ته دل بخشیدمش فقط گفتم خدا ازشون بپرسه چرا و بعدش ببخشه من و داداشم علی فقط در حد یک سلام باهم حرف میزدیم اصلا باهم حرف نمیزدیم ولی خیلی دوسش داشتم اونم عاشق پسرم محمد بود پیش من بهش نگاه نمیکرد ولی چش منو دور میدید خیلی بوسش میکرد باهاش بازی میکرد منم به روی خودم نمیوردمش خلاصه داداشم علی دبیرستان بود که با بابام سر تجدیدی حرفش شده بود واومد خونه ی ما قهر.... 🌺 ادامه دارد... 📚📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
داستان📚 #تهمت_ناروا _قسمت_هشتم 🌸🍃فردای اون شب مادرم زنگ زدو گفت:تموم کرده یکم احساس سبکی میکردم وب
📚 _قسمت_نهم 🌸🍃اول مهر بود به سعید گفت تا عید اگه میشه یه کاری براش جور کنه عید بر میگرده پیش بابام اینا سعید گفت یه کارخونه هست یه ادم مطمئن میخوان برای نگهبانی میخوای برو اونجا حقوق خوبیم میدادند علی هم قبول کرد رفت شبها نگهبان بود روزا هم میومد خونه ی ما با محمد بازی میکرد یا استراحت همچنان با من حرف نمیزد ولی من کم کم متوجه شدم که چقد دوسش دارم از اون سه تا داداشم بیشتر دوسش دارم نمیدونم چرا باهاش حرف میزدم با هیم یا سرتکون دادن جواب منو داد خلاصه عید شد عیدی خوبی بهش دادن وحقوقشم زیاد کردن چون خیلی ازش راضی بودن پسر خوبی بود کم حرف سالم واز رفیق بازی ودود وسیگار متنفر بود روزها هم همون کارخونه براش کار پیشنهاد شد دیگه خونه ی ما نمیومد روزها خیلی خودش وخسته میکرد شب ها هم باید تا صبح نگهبانی میداد دیگه داشتم نگرانش میشدم بعضی وقت غذا درست میکردیم وبراش میبردیم ولی اون میگف راضی به زحمت نیس البته اینو به من نمیگفت به سعید میگفت محمدو میبینم خستگیم در میره من نگرانیم به مادرم گفتم گفتم صلاح نیس روزها کارکنه وشب ها بیدار خلاصه با مادر تصمیم گرفتیم براش استین بالا بزنیم تا بلکه راضی شه یا برگرده یا یه شیفت کار کنه براش از تو اشنا ها مادر یه دختری پیدا کرد و عقد و ... یادم روز پنج شنبه بود دلشوره ی عجیبی گرفته بودم اصلا حالم خوب نبود سعید هروز یازده میومد خونه دوازده شده بود هنوز نیامده بود هر چی زنگ میزدم ج نمیداد ساعت شش صبح بود چشم به در بود که دیدم در باز شد سعید رنگ ورو پریده داغون اومد تو.... تا دیدمش زدم زیر گریه گفتم چرا جواب گوشیتو ندادی چطور تونستی منو اینجا تک وتنها غریب بی خبر بزاری داغون بود نمیتونس حرفی بزنه لباش میلرزید گفتم ترا خدا بگو چی شده به سختی لبهاشو از هم باز کردو گف علی.. گفتم علی چی علی چی شده گفت هیچی دسش لای در مونده شکسته گریه کردم قلبم داشت از سینه ام میمود بیرون انگار میدونستم یه اتفاقی میفته گفتم باید منو ببری پیشش گف نه خودش فردا مرخص میشه با اصرارهای من رفتیم بیمارستان خدای من امیدوارم هیچ خواهری با همچین صحنه ای روبه رو نشه وقتی وارد اتاق بیمارستان شدم رو تخت دراز کشیده بود سرم بهش وصل بود پتو هم روش تا منو دید بعد از چند سال تو صورتم نگاه کرد مستقیم تو چشام نگاه کرد انگار داشت با چشاش باهام حرف میزد رنگ تو صورت نداشت من رفتم کنار تختش سلام کردم گفتم باخودت چکار کردی ولی اون اصلا حرف نمیزد فقط زل زده بود تو چشام فقط نگاه میکرد پتو را دادم کنار یا خداااااا 🌺 ادامه دارد... 📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
#داستان📚 #تهمت_ناروا _قسمت_نهم 🌸🍃اول مهر بود به سعید گفت تا عید اگه میشه یه کاری براش جور کنه عید
داستان📚 _قسمت_دهم 🌸🍃تو چشام فقط نگاه میکرد پتو را دادم کنار یا خدااااااااا قشنگ صدای تپش قلبم وخودم میشنیدم چشام سیاهی رفت دیگه چیزی نفهمیدم وقتی داشتم به هوش میومدم دوست نداشتم چشامو باز کنم دوس داشتم همه ی اینا خواب باشه وقتی چشامو باز کردم سعید بالای سرم دیدم چشاش کاسه ی خون شده بود داشت دستاش میلرزید هیچی نمیگف سرش پایین بود خواستم بلند شم نتونستم به کمک سعید برگشتم پیش علی سرمو گذاشتم رو سینه اش با صدای بلند گریه کردم ... هردومون فقط گریه میکردیم دست چپش از کتف قطع شده بود دستش پیچیده بود لای دستگاه برشوکشیده شده بود پیوند هم نشده بود بزنن. ارزو میکردم کاش هر دودست من قطع میشد ولی برای داداشم همچین اتفاقی نمی افتاد بعد از دوروز مرخص شد وبه خونه اومدیم تو این مدت نامزدش به خاطر جواب ندادن تلفن نگران شده بود وبه من زنگ میزد که چرا علی جواب گوشیو نمیده علی هم اصلا حوصله ی تلفن ونداشت میگف نگو چی شده فعلا تو این چند روز علی تیک های عصبی پیدا میکرد منم کارم شده بود گریه موقع پانسمان دستش منو از اتاق بیرون میکردن سعید پس از شستشو وپانسمان یک ساعت میزد بیرون وقتی میومد متوجه میشدم خیلی گریه کرده هیچکی جز ما خبر نداشت مادرم هر روز زنگ میزد ولی نمیدونس چه بلایی سر جیگر گوشش اومده بعد از دوهفته علی اولین چیزی که گفت بیچاره مادرم بعدش گفت به نظرت نامزدم ازم جدا میشه با این وضعیت من باورم نمیشد علی با من درمورد این موضوع صحبت کنه شکه شده بودم بهش گفتم نه مطمعن باش تو همون علی هستی چه تغییری کردی که بخواد همچین کاری بکنه ولی اون خیلی نگران بود بیشتر از همه به بهم خوردن نامزدیش فک میکرد تو این مدت تصمیم گرفت دنبال دست مصنوعی یا پیوند بره سعید مرخصی گرفت با علی رفتن تهران دوهفته ای تهران موندن برای دست مصنوعی پیش چند تا دکتر رفته بودن ولی علی خوشش نیومده بود حتی سعید به دکتر پیشنهاد داده بود که دست خودش و به علی اگه میشه پیوند بزنن ولی هم علی هم دکتر مخالفت کرده بودن سعید شاید کمتر نه بیشتر از من علی و دوست داشت خیلی در حقش برادری کرد همش در کنارش بود ومراقبش بودتواین مدت من به تنهایی این غصه ی بزرگ تحمل میکردم نامزدش شک کرده بود واسرار داشت تا علی حتما این هفته برگرده یک ماه از این قضیه می گذشت 🌺 ادامه دارد... 📚📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
داستان📚 #تهمت_ناروا _قسمت_دهم 🌸🍃تو چشام فقط نگاه میکرد پتو را دادم کنار یا خدااااااااا قشنگ صدای ت
داستان📚 🌸🍃نامزدش شک کرده بود واسرار داشت تا علی حتما این هفته برگرده یک ماه از این قضیه می گذشت ولی هنوز علی دوس نداشت کسی متوجه بشه سعید با اوردن وسایل وپارچه دست مصنوعی از زیر لباس درست کردن وهمه رولی هنوز علی دوس نداشت کسی متوجه بشه سعید با اوردن وسایل وپارچه دست مصنوعی باند پیچی کردن طوری که انگار دست داره ولی شکسته وگج گرفتن ما راه افتادیم و رفتیم وقتی مادرم درو باز کرد و اون صحنه رو دید مادری که خیلی حساس بود زیاد پرسو جو نکرد همه هنگ کرده بودیم خیلی اروم بود اصلا دوس نداش راجبش حرف بزنیم گفت شکسته عیبیی نداره خوب میشه مادر زنش خیلی غر میزد همش میگف این چه بلایی سر خودت اوردی به خیال ما کسی متوجه نشد علی نسبت به قبل بیشتر به نامزدش محبت میکرد بعد از دوهفته برگشتیم پیش مادرم اینا مامانم رنگ پریده ولاغر شده بود بازم راجب دست داداشم حرفی نمیزد ولی مادر زنش گیر داده بود که باید پیشم باز کنی تا خودم ببینم خلاصه با اصرارهاش علی اونروز خونه ی نامزدش همه چیو بهشون گفته بود اونها هم خیلی ناراحت شده بودن که چرا این مدت نگفتی فقط ازشون قول گرفته بود که فعلا مادرم چیزی نفهمه فردای اون روز ما برگشتیم خونه ی ما بعد از رفتن ما مادرزن علی نامردی نکرده بود و مستقیم رفته بود پیش مادرم وهمه رو بدون کم وکسری تعریف کرده بود که مادرم از هوش میره واونا به بیمارستان میرسونن به ما خبر دادن که حال مادرم خوب نیس همه چیو فهمیده ما اومدیم بیمارستان همه اونجا بودن خیلی روز بعدی بود سه تا داداشام با ابجیم،بابام همه علی وبغل کرده بودن وگریه میکردن مادرم بیست روز بیمارستان نگه داشتن به خاطر حال بدش مادرم گفت من مطمعن بود اتفاقی افتاده به خاطر همین جراعت پرسیدن نداشتم میخواستم بی خبر بمونم شاید همه چی درست شه ولی بلاخره از اون روز که میترسیدم رسید یک روز مونده بود به تاسوعا عاشورا که مادرم ومرخص کردن اون روز خونه ی بابام غوغا بود همه گریه میکردیم وناراحت بعد از این همه وقت اخلاق نامزد علی فرق کرده بود کم حرف شده بود وبیشتر تو خودش بود که بابام پیشنهاد داد قرار عروسی بزارن انگارمادر زنه با سکوتش چیزی میخواست بگه علی مردی خوش تیپ وخوبی بود بابام براشون خونه ی بزرگی خریده بود داداشم وضع مالی خوبیم داشت بابام با پدر زن علی صحبت کرده بود گفته بود 🌺 ادامه دارد... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
داستان📚 #تهمت_ناروا_قسمت_یازدهم 🌸🍃نامزدش شک کرده بود واسرار داشت تا علی حتما این هفته برگرده یک ما
داستان📚 قسمت_دوازدهم 🌸🍃بابام با پدر زن علی صحبت کرده بود گفته بود اگه پشیمون هستین قبل عروسی بگین ما هیچ مشکلی با تصمیم شما نداریم ولی اون با ناراحتی جواب داده بود که اون وقت مردم به ما چی میگن ما علی دوس داریم وهیچ مشکلی نداریم دوسال از عروسی علی میگذشت خدا به من دختری به نام فاطمه دادزندگی خوبی داشتم ولی به خاطر علی افسرده شده بودم همش فکرم پیش علی بود ماه صفر بود ما خونه ی مادر بودیم که علی اومد خونه ی مادر زل زده بود تو چشای مادرم میخواست چیزی بگه ولی نمیتونست همه نگران شده بودیم بلاخره حرف زد گفت طلاق ! همه تعجب کردیم گفتیم منظورت از این حرف چیه با مظلومیت ورنگ پریده اش گفت مادر اگه منو دوس داری اگه بهم اهمیت میدی اجازه بده ما از هم جدا شیم مادرم با تعجب گفت شما که مشکلی ندارین گف چرا من به شما نمیگفتم شاید زندگیم بهتر شه ولی دیگه نمیتونم باید از هم جدا شیم نظر هردومونه همه ناراحت بودیم علی تو دوروز ده کیلو لاغر کرد شده بود یه ادم دیگه داغون با خودش حرف میزد من وخواهرم رفتیم خونه اش گفتیم بگو چی شده مشکل چیه زد زیر گریه باورم نمیشد علی وگریه اونم با اون حالش گفت که هر روز شب ها میرفته مسجد یه روزکه همسر ش حال عجیبی داشته اسرار به علی که مسجدت دیر نشه زوتر برو ویه روز قبلش که اربعین بوده همسرش اهنگ میزاره وشروع به رقصیدن میکنه علی اعتراض میکنه که روز اربعینه ولی اون هیچ توجهی نمیکنه وبا تغییر حرکاتش علی بهش شک میکنه واونروز بعد از خداحافظی از راه رفتن به مسجد برمیگرده ونمیره وقتی بر میگرده کفش مردونه یه غریبی دم درشون میبینه.. 🌺 ادامه دارد... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚 🌸🍃به من گفت تا نباشد چیزکی نگویند چیزی حتما چیزی بود بابام خیلی صحبت کرد باهاش فک کرد قانع شد ولی نشد روزگار بد من شروع شد داداشم علی هرروز به یه بهانه ای منو میگرف زیر کتک ومیگف تو همونی که دایی گف اذیت وازارش تمومی نداشت دیگه نمیزاشت از خونه برم بیرون حساس شده بود دیگه تحمل نداشتم بعد از هر سری کتک میرفتم اتاق درو میبستم میفتادم سجده اه میکشیدم واز خدا میپرسیدم چرا؟؟؟ شروع کردم به ناله ونفرین هر روز با بدنی کبود وبا چشای خیس فقط دایی وزن دایی ونفرین میکردم مگفتم خدایا اینقد درد بکشن بعد از من حلالیت بخوان من حلالشون کنم ولی بگم چرا اخه چرا من چرا دروغ چرا تهمت اخه چرا؟؟؟؟فقط دوس داشتم دلیلشو بدونم چرا بامن اینکارو کردن چرا من که اینهمه دوسشون داشتم چرا بهم تهمت زدند،،، این کتک ها وبدبینی ها تا چهارده سالگی ادامه داشت وناله ونفرین من به دایی تا اینکه یه روز تو اتاق بودم تنها خیلی خسته داغون چند بار تصمیم گرفتم تا بایکی دوس شم حداقل اش نخورده دهن سوخته نباشم ولی غیرتم اجازه نداد تو خون من خیانت نبود صدای باباموشنیدم به مادرم میگف: این مرگ موش وبرای موش های انباری گرفتم خیلی مراقب باش بچه دسشون نخوره خیلی خطرناکه حتی یه قطره اش مرگ اوره ؟؟؟؟ یهو تصمیم گرفتم خود کشی کنم واز دست داداشم علی راحت شم دیگه تحمل حرفهاشو نداشتم اسممو گذاشته بود همونی که داییی گف زجر او بود هیچکی خونه نبود رفتم به طرف مرگ موش هیچ ترسی از مرگ نداشتم یه لیوان چایی ریختم یه قاشق ریختم تو چایی بعد دوقاشق با خودم گفتم بزار زیاد بخورم تا صددرصد بمیرم چهار قاشقش کردم هم زدم وکشیدم سرم همه رو یه جا خوردم وسریع رفتم اتاق خواب کناری خوابیدم گفتم بخوابم وتو خواب بمیرم ادامه دارد ان شاءالله... 📚📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
قسمت سوم جا مونده🙈👆
عجیب و پر ابهام🥶
داستان📚 #تهمت_ناروا_ قسمت_دوازدهم 🌸🍃بابام با پدر زن علی صحبت کرده بود گفته بود اگه پشیمون هستین قب
داستان📚 🌸🍃همش با خودش میگه حتما برادر زنشه ولی بازم میره به طرف پنجره ی اشپز خونه که با صحنه ی بدی روبه رو میشه اون تعادل خودش از دست میده واز همونجا میزنه پنجره ی اشپز خونه میشکنه وخانومش ومرد غریبه متوجه میشن واون مرده از در فرار میکنه اون اول داشته زنش خفه کنه به گفته خودش کلی کتک کاری کرده ولی خو زنش هم از دستش فرار کرده ورفته خونه ی پدرش علی با اشکهای که وصدای لرزان گفت این دردیه که باید تو سینم حبس شه وبمونه تا قیامت نباید کسی بفهمه اون اعتقاد داشت اگه کسی بفهمه ابروی علی هم رفته گفت نداره حتی پدر مادرمم بفهمن گفت فقط سریع باید از هم جدا شن ودیگه هیچ وقت ازدواج نمیکنه گفت از دنیا و زن وزندگی متنفر شده من وخواهرم برای گفتن نداشتیم فقط گریه میکردیم که علی یه هویی حالش بد شد وافتاد داش بدنش میلرزید سریع زنگ زدیم اورژانس گفتن به خاطر فشار زیاد تشنج کرده وخیلی خطرناکه هیچ وقت نباید تنهاش بزاریم چون اگه دوباره اومد تنها باشه یا خفه میشه یا میره کما... 🌺 ادامه دارد... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
داستان📚 #تهمت_ناروا_قسمت_سیزدهم 🌸🍃همش با خودش میگه حتما برادر زنشه ولی بازم #ناخوداگاه میره به طرف
داستان📚 🌸🍃الان دوسال از جدایی علی میگذره علی مردی گوشه گیر افسرده شده و همش تو خودشه با کسی حرف نمیزنه البته بعضی وقت ها مادرم بهم میگه شاید به خاطر ازارو اذیت من زندگی علی داغون شد ولی من دوست ندارم همچین حرفیا بشونم درسته که علی کودکی نوجوانی وجوانی منو ازم گرف وزندگیم وتلخ کرد حتی هنوزم بعضی وقت ها تو خواب کابوس اون روزا رو میبینم واز خواب میپرم درد کتک هاش و تو تمام استخونهای دستم حس میکنم یه روز یادمه مادرم بهم گفت برم داروهاشو بگیرم به مادرم گفتم علی ببینه چی بهم گف با من ولی از شانس بعد من علی منو دید بدون اینکه بپرسه کجا بدوی با چوب افتا د جون من اینقد زد تا بدن من خود به خود میلرزید تمام استخون هام ورم کرده بودن صورتم باد کرده بود سه روز از خجالت ودرد مدرسه نرفتم با این حال یا د ندارم حتی یک بار نفرینش کرده باشم من دایی وزندایی بابامو مقصر میدونستم با خودم میگفتم برادرو غیرتی تقسیری نداره الانم تو چهار تا برادارم علی وهم من هم سعید هم بچه هام خیلی بیشتر از اونی که بش تصورشو کرد دوسش داریم با اینکه اون سه تا یرادرام یکیش از من کوچکتر ودوتا ش بزرگترن هیچ وقت از گل نازتر بهم نگفتن ولی علی وبیشتر دوس داریم نمیدونم این چه محبتیه که خدا تو دل من کاشته الانم شب روز من وبچه هام برای علی دعا میکنیم تا بتونه به زندگی برگرده علی بچه خیلی دوس داره ارزو دارم یه زن پاک دامن وبچه های سالم نصیبش بشه یه زندگی پر از ارامش تنها ارزوی من اینه از شما دوستان هم میخوام برای همه داداش ها وعلی دعا کنید ودر اخر تشکر وقدر دانی می کنم از ادمین کانال به خاطر زحماتشون وکانال خوبشون ... 🌺 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
.
هدایت شده از روانشناسان بزرگ
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّه السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ فَاطِمَةَ وَ خَدِیجَة السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِین السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْن السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ وَلِیِّ اللَّه السَّلامُ عَلَیْکِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللَّه السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّةَ وَلِیِّ اللَّه السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَر يَا فَاطِمَةُ اشْفَعِي لِي فِي الْجَنَّةِ 🔸السلام علیک یافاطمه المعصومه🔸 ◀️هر روز صبح با سلام به حضرت فاطمه معصومه سلام‌الله علیها روز خود را آغاز میکنیم
📙🖇 🌼🍃کودک فقیری ظرفی در دست داشت و از این مغازه به اون مغازه دنبال کمی روغن می‌گشت. چون پولی نداشت کسی به او روغن نمی‌داد رفت تا به در مغازه‌ای دیگر رسید صاحب مغازه ظرفش را برداشت و کمی از تفاله‌ی گاو درون آن ریخت و ظرف را به کودک داد. 🌼🍃ولی آن کودک چیزی نگفت ظرف را برداشت و رفت و آن تفاله‌ی درون آن را برای مدتی در خانه نگهداری کرد. 🌼🍃روزی از جلو همان مغازه می‌گذشت که صاحب مغازه آه و ناله می‌کرد که دندان درد دارم کودک جلو رفت و گفت داروی آن پیش من است. 🌼🍃رفت و مقداری از خشک شده همان تفاله را لای کاغذی پیچید و به مغازه‌دار گفت آن را بر دندانت بگذار. مغازه‌دار هم آن را برداشت و بر دندانش گذاشت بعد از کودک سوال کرد این‌چه دارویی بود که به من دادی. 🌼🍃کودک گفت این باقی مانده‌ی همان روغن (تفاله‌ی گاوی) است که به من دادی. ❣تا توانی دلی بدست آور ❣دل شکستن هنر نمی‌باشد 📙📙 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚 ❣دوستان واقعے: 🌼🍃مردی گوسفندی ذبح کرده و آن را کباب نمود. به برادرش گفت برو و دوستان و نزدیکان را بگو که بیایند تا با هم این گوسفند را بخوریم . 🌼🍃برادرش رفت و در بین دهکده صدا کرد : آی مردم کمک کنید ، خانه ما آتش گرفته است . تعدادی اندکی برای نجات دادن آن ها آمدند . وقتی به خانه رسیدند ، با کباب گوسفند و نوشیدنی های رنگارنگ پذیرایی شدند.برادرش آمد و دید که کسانی دیگری آمده و گوسفند کباب شده را خورده اند. 🌼🍃از برادرش پرسید :‌ چرا دوستان و نزدیکان را صدا نکردی؟برادرش گفت : این ها دوستان ما و شما هستند.کسانی که شما آنهارا دوست وخویشاوند می‌پنداشتید، حتی حاضر نشدند تایک سطل آب هم روی خانه شماکه آتش گرفته بود بیاندازند. 🌼🍃خیلی ها هنگام کباب و گوسفند دوستان آدم هستند . وقتی خانه آتش گرفت ، یک سطل آب حتی روی خاکستر تان هم نخواهند ریخت. ❣قدر دوستان واقعی مان را بدانیم . بهترین 📘📘داستان های جالب وجذاب📘📘 رااینجا دنبال کنید 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
. 📚📚 📚📚📚 ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪﺍﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﻱ ﻛﺮﺩ .. ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎﺩ. ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ... ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !! ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ ؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﻴ ﻜﻪ ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ ... ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩﻱ ، ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵﻛﻨﻲ،، ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ " ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽ ﻓﺮﻣﺎﯾﺪ : ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺧﺪﺍﺳﺖ ﺭﻭﺯﯼ ﺁﻥ. ﻣﺎﻫﻴﺎﻥ ﺍﺯﺁﺷﻮﺏ ﺩﺭﻳﺎ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺷﻜﺎﻳﺖ ﺑﺮﺩﻧﺪ، ﺩﺭﻳﺎﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪ ﻭﺁﻧﻬﺎﺻﻴﺪ ﺗﻮﺭ ﺻﻴﺎﺩﺍﻥ ﺷﺪﻧﺪ. ﺁﺷﻮﺑﻬﺎﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺣﻜﻤﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ. ﺍﺯﺧﺪﺍ،ﺩﻝ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺨﻮﺍﻫﻴﻢ، ﻧﻪ ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺁﺭﺍﻡ. بهترین 📚داستان های جالب وجذاب📚 رااینجا ودنبال کنید 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
هدایت شده از  پست عجایب
*📔داستان آموزنده* 🖊️ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ ﺷﺨﺼﻲ ﺳﺮﮐﻼﺱ ﺭﻳﺎﺿﯽ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ . ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ ﺯﻧﮓ ﺭﺍ ﺯﺩﻧﺪ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪ ، ﺑﺎﻋﺠﻠﻪ ﺩﻭ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺭﻭﻱ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻴﺎﻩ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻴﺎﻝ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻌﻨﻮﺍﻥ ﺗﮑﻠﻴﻒ ﻣﻨﺰﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﺩ 🖋️ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﺁﻥ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﻱ ﺣﻞ ﺁﻧﻬﺎ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ . ﻫﻴﭽﻴﮏ ﺭﺍ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺣﻞ ﮐﻨﺪ ، ﺍﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﮐﻮﺷﺶ ﺑﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ . ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻳﮑﯽ ﺭﺍ ﺣﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻼﺱ ﺁﻭﺭﺩ . ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﮐﻠﯽ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺷﺪ ، ﺯﻳﺮﺍ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻌﻨﻮﺍﻥ ﺩﻭﻧﻤﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺣﻞ ﺭﻳﺎﺿﻲ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺍﮔﺮ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﻣﻴﺪﺍﻧﺴﺖ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻً ﺁﻧﺮﺍ ﺣﻞ ﻧﻤﻴﮑﺮﺩ ، ﻭﻟﻲ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺗﻠﻘﻴﻦ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺣﻞ ﺍﺳﺖ ، ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﻓﮑﺮ ﻣﻴﮑﺮﺩ ﺑﺎﻳﺪ ﺣﺘﻤﺎً ﺁﻥ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﺭﺍ ﺣﻞ ﮐﻨﺪ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﻱ ﺣﻞ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﻳﺎﻓﺖ . ﺍﻳﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﮐﺴﯽ ﺟﺰ ﺁﻟﺒﺮﺕ ﺍﻧﻴﺸﺘﻴﻦ ﻧﺒﻮﺩ ... 🙂" ﺣﻞ ﻧﺸﺪﻥ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ، ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺑﺴﺘﮕﯽ ﺩﺍﺭﻩ ." 📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📘📘📘📘 پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت هزینه تحصیل خود را به دست می‌آورد، روزی دچار تنگدستی و گرسنگی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می‌آورد تصمیم گرفت از کسی تقاضای کمی غذا کند. در خانه‌ای را زد. دختر جوان زیبایی در را به روی او گشود. دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟» دختر جوان گفت: «هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می‌دهیم چیزی دریافت نکنیم.» پسرک در مقابل گفت: «از صمیم قلب از شما تشکر می کنم.» پسرک که «هاروراد کلی» نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قوی‌تر حس می‌کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسان‌های نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری انتقال یافت. دکتر هاروارد کلی در مورد مشاوره وضعیت این زن فرا خوانده شد. وقتی او نام شهری را که زن جوان از آن آمده بود شنید برق عجیبی در چشمهایش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد بست هر چه در توان دارد برای نجات زندگی او بکار گیرد. مبارزه آنها با بیماری بعد از کشمکش طولانی به پیروزی رسید. روز ترخیص بیماری فرا رسید. زن با ترس و لرز صورت حساب را گشود. او اطمینان داشت باید تا آخر عمر برای پرداخت صورت حساب کار کند. نگاهی به صورت حساب انداخت. جمله‌ای به چشمش خورد: «همه مخارج بیمارستان قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است.» بهترین📘 داستان های جالب وجذاب 📘رااینجا دنبال کنید 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .