عجیب و پر ابهام🥶
#داستان📚 #تهمت_ناروا #قسمت_اول من دختر ی نه ساله بودم با چهار برادر ویه خواهر دریکی از روستاهای ا
#داستان📚
#تهمت_ناروا
#قسمت_دوم
اون چی داره میگه در مورد چی صحبت میکنه بابام با عصبانیت گفت: بس کن مرتیکه احترام خودتو داشته باش #زینب فقط #نه سالشه این چه مزخرفی که میگی برادرام چشاشونا گرد کرده بودن ومنتظر دایی با اون سن وسالش شروع به تعریف کردن کرد....
نه باورم نمیشد نه این حرف، حرف دایی من نبود گفت اونروز من با #دختر عموی بابام داشتم از نانوایی میومدم که یه پسر میفته دنبال ما وما شروع به حرف زدن و خلاصه از این حرفها گفت:
همه ی این وقت دایی داشته مارا تعقیب میکرده ودیده....
همش دروغ دروغ دروغ مگه میشه یکی بتونه همچین توهین وتهمتی به کسی بزنه اونم به این راحتی
هیچ وقت حرکات بابام وفراموش نمیکنم ،بلند شد واز #خونه انداختش بیرون گفت برو خدارو شکر کن به خاطر سنت چیزی بهت نگفتنم با این توهین وتهمتت جرات داری این حرفها رو پیش #پسر_عموم بزن از ده برای همیشه بیرونت میکنه
خلاصه با رفتن دایی بدبختی من شروع شد
اصل قضیه این بود منو دختر عموی بابام وقتی از #نانوایی بر میگشتیم زن دایی هم با ما بود داشت میرفت کتابخونه باهم حرف میزدیم که، یه موتوری پسر جوان سه بار اومد بدون هیچ حرف یا نگاهی از بغل ما رد شد رفت...
همون موقعه هرسه از هم جدا شدیم ورفتیم به خونه هامون همین متوجه شدیم زن دایی با دروغ هاش #دایی وپر کرده وفرستاده اه...
من قضیه رو تعریف کردم خانواده کلا قبول کردن وباور کردن بابام منو بغل کرد وبوسید گفت :
دخترم من #باورت دارم همه چیو فراموش کن
یه برادرم که یک سال از من بزرگتر بود شروع کرد به کتک زدن به من گفت:....
ادامه دارد ان شاءالله..
📚📚داستانهایجالبوجذاب📚📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk