از حکیمی پرسیدند:
چرا از کسی که اذیتت می کند انتقام نمی گیری؟
با خنده جواب داد:
آیا حکیمانه است سگی را که گازت گرفته را گاز بگیری .
میان پرواز تا پرتاب تفاوت از زمین تا آسمان است .
پرواز که کنی،
آنجا میرسی که خودت می خواهی .
پرتابت که کنند ،
آنجا می روی که آنان می خواهند .
پس پرواز را بیاموز...!!!
پرنده ای که "پرواز" بلد نیست،
به "قفس" میگوید....
"تقدیر"
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هدایت شده از 🦋خصوصی 🦋
از دیدن قیمتهاش تعجب میکنی
اگه لباس خونه برات اهمیت داره تو خونه هم خوش تیپی یه نگاهی بهش بنداز 😍😍😍❤️❤️❤️
انواع پوشاک شیک و فانتزی دخترانه و زنانه 💋💋💋
لینک کانال :https://eitaa.com/joinchat/4072931385C0db45126d8
تک به قیمت عمده
ارسال به سراسر ایران
💌👚👗
داستان کوتاه " جایزه "
نوشتهی : شاهین بهرامی
- آره مامان، اگه ایشالا برنده بشم همونجوری که قبلا بهت گفتم نصف پوله جایزه رو میدم به خیریه و نصفشم میذارم واسه شهریهی دانشگام
تو رو خدا دعا کن واسم مامان..
این ها را مرجان در گوشی میگوید و تماس را به پایان میبرد. سپس راه میافتد به سمت استودیو ضبط مسابقه.
پس از کمی انتظار مسابقه شروع میشود.
رقیب مرجان در مسابقه که او هم دختری جوان است به خوبی سؤالات را پاسخ میدهد و پابهپای مرجان پیش میآید.
مرجان به شدت هیجان و استرس دارد و دل توی دلش نیست.
مبلغ جایزه رقم قابل توجهی هست و مرجان نهایت تلاشش را میکند تا جایزه را ببرد.
ته دلش قرص است به نیت خیری که دارد و میداند خدا به خاطر نیت خیرش هم شده به او کمک میکند.
مسابقه به ایستگاه آخر و سوال پایانی میرسد که اگر هر کسی پاسخ صحیح بدهد برنده میشود.
مجری سوال نهایی را میپرسد
-کارگردان فیلم ناخدا خورشید کیست؟
مرجان وا میرود.
پاسخ سوال را نمیداند و در دل آرزو میکند رقیبش هم جواب را نداند تا مجری سوال دیگری را مطرح کند.
اما از آن سمت صدای زنگ میآید و رقیب پاسخ میدهد.
- ناصر تقوایی
مجری با هیجان زیادی بلند میگوید
- آفرین، کاملا درسته
خانم بینا شما برندهی نهایی ما هستید و جایزه نقدی این مسابقه به شما تقدیم میشه.
سخنان مجری همچنان پتک به سر مرجان فرود میآید، او باورش نمیشود به همین راحتی و پس از آن همه تلاش مسابقه را باخته و به حریف واگذار کرده
چقدر روی پول جایزه و نیت خیرش و شهریه دانشگاهش حساب کرده بود تا به مادرش که به تنهایی او را بزرگ کرده و به این اینجا رسانده، فشار نیاید.
مرجان از خدای خودش به شدت دلگیر بود و در دل میگفت...
- باورم نمیشه خدا، من که نیتم خیر بود نصف پول جایزه رو هم گفتم میدم خیریه.
چرا بهم کمک نکردی؟ چرا؟ چرا؟
واقعا ناامیدم کردی خدا...
آن سو صحبتهای مجری برنامه همچنان ادامه دارد
-خب تشکر میکنم از حضور هر دو شرکت کنندهی عزیز و ضمن خدا قوت به خانم مرجان مودت که ایشون هم عالی بودن، تبریک میگم به خانم بهناز بینا و میخواستم از ایشون بپرسم که البته اگر مایل هستن به ما و بینندگان عزیز بگن با پول جایزهشون میخوان چکار کنن
خانم بینا نگاهی به مرجان میاندازد و لبخندی میزند و در پاسخ میگوید
- اول تشکر میکنم از شما و برنامهی خوبتون و خیلی خوشحالم امروز مهمان این برنامه بودم و خدا رو شکر میکنم تونستم موفق بشم و این از همهی چی برام مهمتر بود.
راستش من از اولم اصلا جایزه برام اهمیتی نداشت و فقط میخواستم خودم و اطلاعاتم رو محک بزنم این که برای جایزه هیچ تصمیم خاصی نگرفتم البته تا قبل از شروع مسابقه
بله درسته، قبل از شروع مسابقه من کاملا اتفاقی صحبت های خانم مودت رو شنیدم که ظاهرا برای این جایزه و پول برنامههای خاص و خوبی دارن و همینجا میخواستم با اجازهی شما و همهی بينندگان عزیز، همهی مبلغ مسابقه رو تقدیم کنم به ایشون که امیدوارم از من بپذیرن و...
مرجان اما دیگر چیزی نمیشنید فقط کمی سرش را بالا آورد و به سمت بالا نگریست و بعد سریع با شرم سرش را پایین انداخت.
پایان.
#شاهین_بهرامی
#داستان_کوتاه
#جایزه
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
✅ميگویند روزي برای سلطان محمود غزنوی كبكی آوردن كه لنگ بود
فروشنده براي فروشش زر و زيوری زياد درخواست ميکرد
✅ سلطان حكمت قيمت زياد كبك لنگ رو جويا شد
فروشنده گفت وقتي دام پهن ميكنيم براي كبك ها ، اين كبك را نزديك دام ها رها ميكنيم
✅ آوازی خوش سر ميدهد و كبك هاي ديگر به سراغش مي ايند و در اين حين در دام گرفتار ميشوند
✅ هر بار كه كبك را براي شكار ببريم حتما تعدادی زياد كبك گرفتار دام میشوند
سلطان امر به خريدن كرد و خواستار كبك شد
✅ چون زر به فروشنده دادن و كبك به سلطان ، سلطان تيغي بر گردن كبك لنگ زد و سرش را جدا كرد
✅ فروشنده كه ناباوارنه سر قطع شده و تن بی جان كبك را ميديد گفت اين همه كبك ، اين را چرا سر بريديد ؟؟؟
✅ سلطان گفت هركس ملت و قوم خود را بفروشد بايد سرش جدا شود.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍂
💟داستان کوتاه
دزدی میلیون ها تومان از بانک دزدید،
دزد دیگری هم به کاهدان زد و مقداری کاه دزدید...
هردو را گرفتند و نزد قاضی بردند
قاضی دزد بانک را آزاد کرد و دزد کاه را به دوسال حبس با اعمال شاقه محکوم کرد
کاه دزد به وکیلش گفت چرا اونی که پول دزدیده بود را آزاد کرد و من که فقط مقداری کاه دزدیدم به دوسال حبس با اعمال شاقه محکوم شدم؟
وکیل گفت: آخه قاضی کاه نمی خورد
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎گرمای رابطه ها
چای که سرد میشه روش آب جوش میریزن گرم میشه، درسته که گرم میشه اما کمرنگ میشه! رابطه هم همینه! میشه دوباره زندهاش کرد ولی مثل روز اول نمیشه..
نمیشه هر رفتاری خواستی انجام بدی، هر چی دوست داشتی بگی و بعد فکر کنی که میشه درست مثل روز اول بشه..
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستان کوتاه " جایزه "
نوشتهی : شاهین بهرامی
- آره مامان، اگه ایشالا برنده بشم همونجوری که قبلا بهت گفتم نصف پوله جایزه رو میدم به خیریه و نصفشم میذارم واسه شهریهی دانشگام
تو رو خدا دعا کن واسم مامان..
این ها را مرجان در گوشی میگوید و تماس را به پایان میبرد. سپس راه میافتد به سمت استودیو ضبط مسابقه.
پس از کمی انتظار مسابقه شروع میشود.
رقیب مرجان در مسابقه که او هم دختری جوان است به خوبی سؤالات را پاسخ میدهد و پابهپای مرجان پیش میآید.
مرجان به شدت هیجان و استرس دارد و دل توی دلش نیست.
مبلغ جایزه رقم قابل توجهی هست و مرجان نهایت تلاشش را میکند تا جایزه را ببرد.
ته دلش قرص است به نیت خیری که دارد و میداند خدا به خاطر نیت خیرش هم شده به او کمک میکند.
مسابقه به ایستگاه آخر و سوال پایانی میرسد که اگر هر کسی پاسخ صحیح بدهد برنده میشود.
مجری سوال نهایی را میپرسد
-کارگردان فیلم ناخدا خورشید کیست؟
مرجان وا میرود.
پاسخ سوال را نمیداند و در دل آرزو میکند رقیبش هم جواب را نداند تا مجری سوال دیگری را مطرح کند.
اما از آن سمت صدای زنگ میآید و رقیب پاسخ میدهد.
- ناصر تقوایی
مجری با هیجان زیادی بلند میگوید
- آفرین، کاملا درسته
خانم بینا شما برندهی نهایی ما هستید و جایزه نقدی این مسابقه به شما تقدیم میشه.
سخنان مجری همچنان پتک به سر مرجان فرود میآید، او باورش نمیشود به همین راحتی و پس از آن همه تلاش مسابقه را باخته و به حریف واگذار کرده
چقدر روی پول جایزه و نیت خیرش و شهریه دانشگاهش حساب کرده بود تا به مادرش که به تنهایی او را بزرگ کرده و به این اینجا رسانده، فشار نیاید.
مرجان از خدای خودش به شدت دلگیر بود و در دل میگفت...
- باورم نمیشه خدا، من که نیتم خیر بود نصف پول جایزه رو هم گفتم میدم خیریه.
چرا بهم کمک نکردی؟ چرا؟ چرا؟
واقعا ناامیدم کردی خدا...
آن سو صحبتهای مجری برنامه همچنان ادامه دارد
-خب تشکر میکنم از حضور هر دو شرکت کنندهی عزیز و ضمن خدا قوت به خانم مرجان مودت که ایشون هم عالی بودن، تبریک میگم به خانم بهناز بینا و میخواستم از ایشون بپرسم که البته اگر مایل هستن به ما و بینندگان عزیز بگن با پول جایزهشون میخوان چکار کنن
خانم بینا نگاهی به مرجان میاندازد و لبخندی میزند و در پاسخ میگوید
- اول تشکر میکنم از شما و برنامهی خوبتون و خیلی خوشحالم امروز مهمان این برنامه بودم و خدا رو شکر میکنم تونستم موفق بشم و این از همهی چی برام مهمتر بود.
راستش من از اولم اصلا جایزه برام اهمیتی نداشت و فقط میخواستم خودم و اطلاعاتم رو محک بزنم این که برای جایزه هیچ تصمیم خاصی نگرفتم البته تا قبل از شروع مسابقه
بله درسته، قبل از شروع مسابقه من کاملا اتفاقی صحبت های خانم مودت رو شنیدم که ظاهرا برای این جایزه و پول برنامههای خاص و خوبی دارن و همینجا میخواستم با اجازهی شما و همهی بينندگان عزیز، همهی مبلغ مسابقه رو تقدیم کنم به ایشون که امیدوارم از من بپذیرن و...
مرجان اما دیگر چیزی نمیشنید فقط کمی سرش را بالا آورد و به سمت بالا نگریست و بعد سریع با شرم سرش را پایین انداخت.
پایان.
#شاهین_بهرامی
#داستان_کوتاه
#جایزه
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
حسادت
وقتی که حسادت می ورزیم به داشته های دیگری به خلقت هستی اعلام می کنیم که ما از آن چیز که دیگری دارد به اندازه کافی نداریم و طبق قانون نیز همین را دریافت می کنیم چون جهانبه احساسی که داری و منتشر می سازی پاسخ می دهد...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
روزی ملانصرالدین خطایی مرتکب میشود و او را نزد حاکم می برند
تا مجازات را تعیین کند . حاکم برایش حکم مرگ صادر می کند
اما مقداری رافت به خرج می دهد و به وی می گوید
اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بیاموزانی
از مجازاتت درمی گذرم .
ملانصرالدین هم قبول می کند و ماموران حاکم رهایش می کنند
عده ای به ملا می گویند مرد حسابی آخر تو چگونه می توانی
به یک الاغ خواندن و نوشتن یاد بدهی ؟
ملانصرالدین می گوید :
ان شاءالله در این سه سال یا حاکم می میرد یا خرم
همیشه امیدوار باشید شاید چیزی به نفع شما تغییر کند
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌷🌷🌷
مردی به دهی سفر کرد …زنی که مجذوب سخنان او شده بود از مرد خواست تا مهمان وی باشد. شخص پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد.
کدخدای دهکده هراسان خود را به آن شخص رسانید و گفت : این زن، هرزه است به خانهی او نروید ! مرد به کدخدا گفت : یکی از دستانت را به من بده !!!
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت.
آنگاه مرد گفت : حالا کف بزن !!!
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند ؟!!
مرد لبخندی زد و پاسخ داد : هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
ما نسلی بودیم که با تهدید
"تا سه میشمارم"
چشم میزاشتیم . .
ولی اِنقدر با وجدان بودیم ک،
اون وسط یه "دو و نیم" جا میکردیم تا
دوستمون بهتر قایم شه!
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💞دخترجوانی از مکزيک برای يک مأموريت اداری چندماهه به آرژانتين منتقل شد.
پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزيکی خود دريافت می کند به اين مضمون :
لورای عزيز، متأسفانه ديگر نمی توانم به اين رابطه از راه دور ادامه بدهم و بايد بگويم که در اين مدت ده بار به توخيانت کرده ام !!!
و می دانم که نه تو و نه من شايسته اين وضع نيستيم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برايم پس بفرست
باعشق : روبرت
دخترجوان رنجيـده خاطر از رفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش می خواهدکه عکسی ازنامزد، برادر، پسرعمو، پسردايی ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها را که کلی بودند باعکس روبرت، نامزد بی وفايش، دريک پاکت گذاشته وهمراه با يادداشتی برايش پست مي کند، به اين مضمون:
روبرت عزيز، مراببخش، اما هر چه فکر کردم قيافه تو را به ياد نياوردم، لطفاً عکس خودت را از ميان عکسهای داخل پاکت جدا کن و بقيه را به من برگردان ...
🌺
❀✿
🌺❀✿
❀✿🌺❀✿
🌺❀✿🌺❀✿
❀✿🌺❀✿🌺❀✿
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#ارسالی
عنوان داستان: #شوهر_بد_ذات_2
💎قسمت دوم و پایانی
لکنت زبان شدیدی گرفته، بر اثر کتک های شوهرم و خانواده اش.و استرس های وارد شده بهش.
با هزار روش تو خونه خوبش کردم ولی باز هم هر وقت عصبانی بشه یا بترسِ لکنت زبانش شروع میشه.
از وقتی عمل کردم شوهرم کتکم نزده.چون به دکتر جراحم گفتم بر اثر کتک اینجوری شدم،خواستم یجوری به شوهرم غیر مستقیم بفهمونه که اگه دوباره کتک بخورم بدبخت میشم و سلامتیم و توی خطر میندازه.
به دکترم یادآوری کردم که متوجه نشه من به شما گفتم اگه بفهمه میکشتم.
دکترم گفت خودش متوجه شده این آسیب های وارد شده بر اثر کارِ خونه نیست.
شوهرم هم به دروغ گفته بود تو راه پله سُر خوردم و افتادم پایین.خانواده اش رو هم شاهد گرفت و توی پرونده بیمارستان ثبت کردند.با اینکه دیگه کتک نمیزنه ولی هر روز فحاشی میکنه بد اخلاقی میکنه.
دل مرده شدم،پارسال فهمیدم باردار شدم خیلی خوشحال شدم ولی شوهرم وقتی فهمید دختره ،گفت باید سقطش کنی ما دختر نمیخوایم؛ تا پنج ماهگی به زور نگهش داشتم.
یک شب شوهرم قرآن به دست اومد گفت" اگه سقطش نکنی به قرآن قسم انقدر میزنمت که سقط بشه یا به دنیا بیاریش به هر طریقی میکشمش.
منم ذات بد شوهرم و میشناختم و میدونستم این کار و میکنه،دیگه طاقت زجر کشیدن دخترم به دست پدرش رو نداشتم.
دست به این گناه زدم خودمم تا پای مرگ رفتم، هر روز تنفرم نسبت بهش بیشتر میشه ولی نمیتونم پسرم و رها کنم.اون 4 سالشه ولی هر روز از پدرش کتک میخوره و فحش میشنوه.از پدرش بدش میاد و ترس داره ازش.
تنها کسی که داره منم.میترسم تنهاش بزارم،میگم بخدا مهریه نمیخوام پسرمو بده بهم برم.میگه جنازه شم نمیزارم ببینی اگر طلاق بگیری......
هر روز الکی یا جدی بهم فحاشی میکنه، نه مسافرتی ، نه دل خوشی، نه شادی،نه مهمون رفتنی، نه بیرونی، هیچی...زندانی تو خونه ام
حتی نمیزاره پسرم و ببرمش تا پارک نزدیک خونه،میگه مگه بی آبرویی میخوای بری بیرون،زنهایی که میرن بیرون بی آبرو هستند.در صورتی که مادرش، خواهرش و همه زنهای فامیلاشون تنهایی میرن بیرون.
خانواده اش میگن پسرمون راست میگه تو جوانی حق نداری بری بیرون و هر زنی صلاحیتش دست شوهرشِ.
همه حرفای شوهرم و تایید میکنن آخه شوهرم مثل کیف پولشونِ.همه پولاش و میده به خانواده اش.به جز مواد غذایی و سالی یک بار لباس خریدن چیزی برام نمیخره حتی وسیله خونه.اصلا هم برام مهم نیست نه پولش رو میخوام نه مسافرت نه محبت، چون به قدری بذر نفرت تو سینه ام کاشته که بجز نفرت هیچ حسی بهش ندارم.
فقط میخوام خودم و پسرم رو نجات بدم و امیدم اینِ پسرم بزرگ بشه بتونه از خودش دفاع کنه.اون وقت یا جدا بشم یا بمیرم.راحت بشم.....امیدم فقط پسرمِ
☆تشکر میکنم از کانال عالی داستان کوتاه و مدیر محترم.که وقت میزارن سرگذشت اعضاء رو تو کانال میزارن تا درس عبرتی باشه برای دیگران☆
#پایان...
💎داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان کوتان
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
وقتى که حاتم.طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد.
حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت.
هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.
برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند!
مادرش گفت:
تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى،
بیهوده خود رابه زحمت مینداز...!!
برادر حاتم توجه نکرد.
مادرش براى اثبات حرفش،
لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست.
وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.
برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد،
برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تودوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟
عجب گداى پررویى هستى!
مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کارنیستى؟
من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هر بار مرا رد نکرد.
بزرگان زاده نمیشوند٬ ساخته می شوند...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
❤️💜❤️💛💚💙💜🧡🤎
💚
💙
📚داستان کوتاه
❇️وقتی سارا دخترک هشت سالهای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت میکنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند.
❇️پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه میتواند پسرمان را نجات دهد. سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را در آورد.
❇️ قلک را شکست، سکهها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار!بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغتر از آن بودکه متوجه بچهای هشت ساله شود.
❇️دخترک پاهایش را به هم میزد و سرفه میکرد ولی داروساز توجهی نمیکرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکهها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت، داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت:
❇️ چه میخواهی؟ دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، میخواهم معجزه بخرم. داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!دخترک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم میگوید که فقط معجزه می تواند او را نجات دهد.
❇️من میخواهم معجزه بخرم، قیمتش چند است؟ داروساز گفت: متأسفم دختر جان، ولی ما اینجا معجزه نمیفروشیم. چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا میتوانم معجزه بخرم؟ مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید چقدر پول داری؟دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.
❇️ مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب، فکر میکنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد. بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من میخواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر میکنم معجزه برادرت پیش من باشد. آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
❇️پس از جراحی، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود. میخواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟ دکتر لبخندی زد و گفت: پنج دلار...
🌺داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان کوتاه
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
از حکیمی پرسیدند:
چرا از کسی که اذیتت می کند انتقام نمی گیری؟
با خنده جواب داد:
آیا حکیمانه است سگی را که گازت گرفته را گاز بگیری .
میان پرواز تا پرتاب تفاوت از زمین تا آسمان است .
پرواز که کنی،
آنجا میرسی که خودت می خواهی .
پرتابت که کنند ،
آنجا می روی که آنان می خواهند .
پس پرواز را بیاموز...!!!
پرنده ای که "پرواز" بلد نیست،
به "قفس" میگوید....
"تقدیر"
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
○ وجدانت را گول نزن،
چون درستی و نادرستی کارت را به تو اعلام می کند.
○ موقع عطسه کردن، حتما از دیگران فاصله بگیر و از دستمال استفاده کن.
ولی با تمام وجود عطسه کن.
○ عاشق همسرت باش تا بهشت را ببینی.
○ کثیف نکن، اگر حوصله تمیز کردن نداری.
○ بخشیدن خطای دیگران بسیار قشنگ است، تجربه کردنش را به تو پیشنهاد می کنم.
○ همه جا از همسرت تعریف و تمجید کن، حتی در جهنم.
○ با کارمندانت مهربان، ولی قاطع باش.
○ غرور کسی رو نشکن،
چون مثل شیشه ی شکسته برای تو، خطر آفرین است.
○ عمل خلاف را، نه تجربه کن، نه تکرار.
○ در جايى كه اشتباهى ازت سر زد ، با شجاعت اقرار کن که اشتباه کردی.
○ هنر نواختن را یاد بگیر،
نواختن موسیقی در هیچ کشوری گدایی نیست.
○ هنگام صحبت کردن با دیگران،
به چشم آنها نگاه کن تا پیام و کلام تو را درک کنند
چکیده ای از کتاب:
《این کارو نکن، این کارو بکن》
نویسنده : احمد فارسی.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
از حکیمی پرسیدند:
چرا از کسی که اذیتت می کند انتقام نمی گیری؟
با خنده جواب داد:
آیا حکیمانه است سگی را که گازت گرفته را گاز بگیری .
میان پرواز تا پرتاب تفاوت از زمین تا آسمان است .
پرواز که کنی،
آنجا میرسی که خودت می خواهی .
پرتابت که کنند ،
آنجا می روی که آنان می خواهند .
پس پرواز را بیاموز...!!!
پرنده ای که "پرواز" بلد نیست،
به "قفس" میگوید....
"تقدیر"
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
ا ❀✿🌺❀✿🌺❀✿
ا 🌺❀✿🌺❀✿
ا ❀✿🌺❀✿
ا 🌺❀✿
ا ❀✿
ا 🌺
#داستان کوتاه
مردی همراه پسر خود بر سر مزار پدرش رفت. درختی بر بالای مزار سایه انداخته بود.
پدر گفت:
پسرم! میدانی چرا درختان در بهار با شروعشدن گرما برگ درمیآورند و با سردشدن هوا در پاییز برگهای خود میریزند؟!
چون برگ درخت برای فصول گرم سال است که سایهای برای زیرنشین خود داشته باشد. با شروع فصل سرما، آفتاب را هم حرارتی برای آزار نیست که برگی در روی درختی باشد.
اگر برگ درختان را در تابستان از شاخههای آنان جدا کنی، شاخه درختان خشک خواهد شد، چون حق تعالی حیات یک درخت را به برگ آن منوط کرده است و هیچ درختی را سودی از سایه خود چندان نیست.
بدان خداوند تو را عافیت و قدرت بدن فقط برای استفادۀ خودت نداده است، بلکه باید برای نیازمندان و ضعفا هم سایه داشته باشی.
سعی کن در زمان سختی و حرارت تابستان، کسی را سایه شوی.
🌺
❀✿
🌺❀✿
❀✿🌺❀✿
🌺❀✿🌺❀✿
❀✿🌺❀✿🌺❀✿
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✨✨✨✨
✨
✨
✨
مرد ثروتمندی که زن و فرزند نداشت، به پایان زندگی اش رسیده بود. کاغذ و قلمی برداشت تا وصیت نامه ی خود را بنویسد. او نوشت: « تمام اموالم را برای خواهر می گذارم نه برای برادر زاده ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران.» اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل و ان را نقطه گذاری کند. پس تکلیف آن همه ثروت چه می شد؟ برادرزاده ی او تصمیم گرفت وصیت نامه را این گونه تغییر دهد: « تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادرزاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.» خواهر او که موافق نبود، آن را این گونه نقطه گذاری کرد: « تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم. نه برای برادرزاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.» خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد و ان را روش خودش نقطه گذاری کرد:« تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادرزاده ام؟ هرگز! به خیاط. هیچ برای فقیران.» پس از شنیدن این ماجرا، فقیران شهر همگی جمع شدن تا آنها هم نظر خود را اعلام کنند: « تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادرزاده ام؟ هرگز! به خیاط؟ هیچ! برای فقیران.»
نتیجه: به واقع زندگی نیز چنین است. خداوند نسخه ای از هستی و زندگی به ما می دهد که در آن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید با عملکرد و روش خودمان آن را نقطه گذاری کنیم و بخوانیم. از زمان تولد تا مرگ، تمام نقطه گذاری ها دست ماست. به خاطر داشته باشیم که فارغ از هرگونه باور و تفکری به هستی و زندگی، از علامت تعجب تولد تا علامت سوال مرگ، همه چیز بستگی به روش نقطه گذاری ما دارد!
متفاوت بخوانید✨
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💛💚💛💚💛💚💛
رفته بودم سر کوچه دو عدد نان بخرم
و کمی جنس به فرموده مامان بخرم
از قضا چشم من افتاد به یک دوشیزه
قصد کردم قدحی "ناز" از ایشان بخرم
بس که ابروی تتو با مژه اش ست شده بود
مانده بودم چه از آن سرو خرامان بخرم
که به خود آمده،دیدم به سرش شالی نیست
به کجا میروم اینگونه شتابان بخرم!
نکند دوره،چهل سال عقب برگشته؟
یا که من آمدم از عهد رضاخان بخرم!
با تعجب و کمی دلهره گفتم بانو
بهرتان روسری اندازه ی روبان بخرم؟
گفت با لحن زنانه برو گمشو عوضی!
پسر مش صفرم،آمده ام نان بخرم 😂✋
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هدایت شده از روانشناسان بزرگ
#ویژه_استوری
#سلام_بانو
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ فَاطِمَةَ وَ خَدِیجَة
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِین
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْن
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّةَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَر
يَا فَاطِمَةُ اشْفَعِي لِي فِي الْجَنَّةِ
🔸السلام علیک یافاطمه المعصومه🔸
◀️هر روز صبح با سلام به حضرت فاطمه معصومه سلامالله علیها روز خود را آغاز میکنیم
🌷🌷🌷
موشک مسافربری از «نیویورک» تا «توکیو» فقط در 37 دقیقه
روش عملکرد موشک مسافربری نیز بطور ساده اینگونه بیان شد که مسافران از سکوی پرتاب سوار قسمت مخصوص در فضاپیما می شوند سپس موشک پرتاب شده و پس از خروج از جو در نقطه مورد نظر آن سوی زمین فرود می آید
برای تحقق این پروژه، دو نوع سفینه فضایی پیش بینی شده است: موردی که می تواند مانند هواپیما از باند بلندشده و بر زمین بنشیند و دیگری مانند هواپیمای پرتاب استارشیپ به صورت عمودی برخاسته و فرود می آید.
اگر اين پروژه محقق شود فاصله میان سنگاپور تا هنگ کنگ فقط 22 دقیقه
لندن به دبی یا نیویورک فقط 29 دقیقه
و لس انجلس به تورنتو فقط 24 دقیقه
پ.ن:دنیا با چه سرعتی داره پیشرفت میکنه
اینجا ام میخوان اینترنت و قطع کنن که مثلا مردم دیگه باهم ارتباط نداشته باشن :))
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستان
روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشهای انگور در دست داشت و آن انگور را میخورد.
ابلیس گفت: آیا میتوانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟ فرعون گفت: نه.
ابلیس به لطف سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشهای مروارید تبدیل کرد.
فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی.
ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی میکنی؟
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
🎯
#دروغ به #حقیقت گفت:
«میل داری باهم به دریا برویم و شنا کنیم؟»
حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد.
آن دو باهم به کنار ساحل رفتند،وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباس هایش را در آورد.
دروغ حیله گر لباس های اورا پوشید و رفت.
از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است،اما دروغ در لباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان میشود.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯