💎فکر کنم همون چند تارموی سفید شقیقه ام یا چهارتا چروک پای چشمم وادارش کرد خطاب به من بگوید: حاجی!!! حالا تصور کنین من رو داشتم خودم را قیاس میکردم با راننده مسافرکشی که وسط سوز سرما قرار بود چند خیابان همراهیش کنم ،بین فاصله پایین کشیدن شیشه سمت خودش و هجوم خنکای شب به ماشین شتابزده گفت که نون آور خانواده ست و از بخت سیاهش کارش را هم از دست داده است و این شده آخر و عاقبتش و یک الهی شکر غلیظ هم ته معرفی طوطی وار از خودش....
بسته سیگار را سمتم گرفت و قبل از روشن شدن نتیجه تعارفش یک نخ به لب گذاشت و نجواکنان گفت با اجازه حاجی و عجولانه بدون کسب جواز کبریتی گیراند و عمیق پک زد
اذیت که نمیشین و دودش را یله کرد وسط شیشه بخار گرفته جلو وچه پرشتاب دود به طرف بیرون گریخت
حاجی به نظرت این برجام و این تحولات و اعتراضات تهش چی میشه اصلا حال ما بهترمیشه ؟
حالا وقتش بود که حاجی بودنم را با چندکلمه قلمبه و دور از فهمش بکوبونم وسط فرق سرش
بی مقدمه پرسیدم به نظرت راه و روش حاکمان واسه سوار شدن بر گرده ی نحیف رعیت چی بوده؟ و اصلا چرا اونا حاکمند و ما محکوم؟
درست مثل خودش، مجالی برای پاسخ ندادم وگفتم ببین چرا حاکمان مصر باستان سر ملت رو گرم ساختن بناهای عظیم میکردن؟ یا هیتلر چه نفعی براش داشت که ملتشو درگیر جنگ کرد ؟ مثلا پیامبر چرا رعیت الله رو فرستاد پی ترویج دین و کشورگشایی؟ یا امروزیتر بگم چرا آدما رو درگیر جهان های موازی کردن و این قصه آدم فضاییها؟ یا همه ادیان چرا امید به ظهور یک منجی رو توی دل مظلومان کاشتن؟
انگشتانش که ولوم پخش را صفرکرد تاثیر سوالم را توی نیم رخ چهره اش دیدم
حالافاصله پک زدن هایش به سیگار بیشتر شده بود و ذهنش درگیر !!
گفتم اما الان دیگه خلایق این کره منحوس خاکی کمابیش چشم و گوششان باز شده است و نه اعجاز باور دارند و نه جونشون رو واسه بهشت موهوم مفت بازی میکنند و چی بهتر از همه چیز جواب میده؟ و متعاقبا و سریع گفتم بلاتکلیفی!! اینکه اینقدر به مردم امید بدی و هی ناامیدشون کنی که بلاتکلیف بشن که افسرده بشن و گفتم همش همینه ،فرمول حکومت کردن بر مردم ایجاد یاس و نومیدی و حس بلاتکلیفیه!!
نفسی که تازه کردم طعم توتون سیگار راننده را میداد گفتم ببین اگه دنیا محل گذره؛ اگه موقتیه و اگه بحث سودکلانی نیست چرا این به اصطلاح حاکمان ، وقت باارزش و زمان گذرای دنیا رو ول کردن و نگران سود و ضرر ما رعیت شدن و ما رو بحال خودمان رها نمیکنند ؟ کی گفته اونا اینقدر فداکاری کنند و الاف خیروشر زندگی فانی ما باشند؟
تهش گفتم اخوی فکرتو درگیر این خزعبلات نکن
ارضا شده بودم که بزرگتر بودنم را به رخ مبارکش کشیده بودم اسکناس را وقتی ترمز زد روی داشبوردش گذاشتم و پیاده شدم توی تاریکی خیابان گیراندن دوباره کبریتش را دیدم وخروج دودغلیظ سفید از شیشه سمت راننده
#حمیدمحبی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
+ به به چه بوی عطری😍 چه گرم و آرامش بخش😌
- ممنون مژده جان☺️ من تو سرما عطرای گرم میزنم تو گرما عطرای سرد، خیلیییی آرامش بخش میشن🤩
+ چه خوب نمیدونستم، از کجا میگیری عطراتون⁉️
- از فروشگاه عطر خاتم، هم عطرای خیلی خوشبویی دارن، هم تسترهای عالی دارن، هم قیمتشونم مناسبه😁
+ چه خوب آدرسش رو لطفا بده☺️🙏
- چشم عزیزم این لینک کانال ایتاشونه👇
https://eitaa.com/joinchat/471072914C421ded4c37
💖عطــر شما معرف شخصیته تونه💖
داستان کوتاه " جایزه "
نوشتهی : شاهین بهرامی
- آره مامان، اگه ایشالا برنده بشم همونجوری که قبلا بهت گفتم نصف پوله جایزه رو میدم به خیریه و نصفشم میذارم واسه شهریهی دانشگام
تو رو خدا دعا کن واسم مامان..
این ها را مرجان در گوشی میگوید و تماس را به پایان میبرد. سپس راه میافتد به سمت استودیو ضبط مسابقه.
پس از کمی انتظار مسابقه شروع میشود.
رقیب مرجان در مسابقه که او هم دختری جوان است به خوبی سؤالات را پاسخ میدهد و پابهپای مرجان پیش میآید.
مرجان به شدت هیجان و استرس دارد و دل توی دلش نیست.
مبلغ جایزه رقم قابل توجهی هست و مرجان نهایت تلاشش را میکند تا جایزه را ببرد.
ته دلش قرص است به نیت خیری که دارد و میداند خدا به خاطر نیت خیرش هم شده به او کمک میکند.
مسابقه به ایستگاه آخر و سوال پایانی میرسد که اگر هر کسی پاسخ صحیح بدهد برنده میشود.
مجری سوال نهایی را میپرسد
-کارگردان فیلم ناخدا خورشید کیست؟
مرجان وا میرود.
پاسخ سوال را نمیداند و در دل آرزو میکند رقیبش هم جواب را نداند تا مجری سوال دیگری را مطرح کند.
اما از آن سمت صدای زنگ میآید و رقیب پاسخ میدهد.
- ناصر تقوایی
مجری با هیجان زیادی بلند میگوید
- آفرین، کاملا درسته
خانم بینا شما برندهی نهایی ما هستید و جایزه نقدی این مسابقه به شما تقدیم میشه.
سخنان مجری همچنان پتک به سر مرجان فرود میآید، او باورش نمیشود به همین راحتی و پس از آن همه تلاش مسابقه را باخته و به حریف واگذار کرده
چقدر روی پول جایزه و نیت خیرش و شهریه دانشگاهش حساب کرده بود تا به مادرش که به تنهایی او را بزرگ کرده و به این اینجا رسانده، فشار نیاید.
مرجان از خدای خودش به شدت دلگیر بود و در دل میگفت...
- باورم نمیشه خدا، من که نیتم خیر بود نصف پول جایزه رو هم گفتم میدم خیریه.
چرا بهم کمک نکردی؟ چرا؟ چرا؟
واقعا ناامیدم کردی خدا...
آن سو صحبتهای مجری برنامه همچنان ادامه دارد
-خب تشکر میکنم از حضور هر دو شرکت کنندهی عزیز و ضمن خدا قوت به خانم مرجان مودت که ایشون هم عالی بودن، تبریک میگم به خانم بهناز بینا و میخواستم از ایشون بپرسم که البته اگر مایل هستن به ما و بینندگان عزیز بگن با پول جایزهشون میخوان چکار کنن
خانم بینا نگاهی به مرجان میاندازد و لبخندی میزند و در پاسخ میگوید
- اول تشکر میکنم از شما و برنامهی خوبتون و خیلی خوشحالم امروز مهمان این برنامه بودم و خدا رو شکر میکنم تونستم موفق بشم و این از همهی چی برام مهمتر بود.
راستش من از اولم اصلا جایزه برام اهمیتی نداشت و فقط میخواستم خودم و اطلاعاتم رو محک بزنم این که برای جایزه هیچ تصمیم خاصی نگرفتم البته تا قبل از شروع مسابقه
بله درسته، قبل از شروع مسابقه من کاملا اتفاقی صحبت های خانم مودت رو شنیدم که ظاهرا برای این جایزه و پول برنامههای خاص و خوبی دارن و همینجا میخواستم با اجازهی شما و همهی بينندگان عزیز، همهی مبلغ مسابقه رو تقدیم کنم به ایشون که امیدوارم از من بپذیرن و...
مرجان اما دیگر چیزی نمیشنید فقط کمی سرش را بالا آورد و به سمت بالا نگریست و بعد سریع با شرم سرش را پایین انداخت.
پایان.
#شاهین_بهرامی
#داستان_کوتاه
#جایزه
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎«دست نوازش»
روزى در يك دهكده كوچك، معلم مدرسه از دانشآموزان سال اوّل خود خواست تا تصوير چيزى را كه نسبت به آن قدردان هستند، نقاشى كنند. او با خود فكر كرد كه اين بچههاى فقير حتماً تصاوير بوقلمون و يا ميز پُر از غذا را نقاشى خواهند كرد؛ ولى وقتى «داگلاس» نقاشى ساده كودكانه خود را تحويل داد، معلم شوكه شد!
او تصوير يك «دست» را كشيده بود، ولى اين دست چه كسى بود؟
بچههاى كلاس هم مانند معلم از اين نقاشى مبهم، تعجب كردند! يكى از بچهها گفت: من فكر مىكنم اين دست خداست كه به ما غذا مىرساند و يكى ديگر گفت: شايد اين دست كشاورزى است كه گندم مىكارد و بوقلمونها را پرورش مىدهد. هركس نظرى مىداد تا اينكه معلم، بالاى سر داگلاس رفت و از او پرسيد: اين دست چه كسى است، داگلاس؟
داگلاس در حالى كه خجالت مىكشيد، آهسته جواب داد: «خانم معلم، اين دست شماست.»
معلم به ياد آورد از وقتى كه داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانههاى مختلف نزد او مىآمد تا خانم معلم دست نوازشى بر سر او بكشد...
نکته: شما چطور؟! آيا تا به حال بر سر كودكى يتيم، دست نوازش كشيدهايد؟ بر سر فرزندان خود چطور؟
" اى پروردگارى كه حيات بخشيدهاى مرا، قلبى به من ببخش مالامال از قدرشناسى و عشق." ويليام شكسپير
📚 برگرفته از كتاب «تو، تویی؟!»
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎به جرات می گویم در جامعه ای که زنان خوشحال و سلامت نیستند دیگر نمی توان تمایزی مابینِ مظلوم و ظالم قائل شد چرا که در چنین وضعیتی همه بازنده هستند. اما جایِ خوشحالی و امید و خرسندی آنجایی است که خودِ زنان مسئولیتِ رشدِ فردی خویش را بر دوش بگیرند و در جهتِ سلامتی جسم و جانشان و خوشحالیِ خود گام هایِ محکم و قوی بردارند، این گام ها هر چقدر هم کوچک باشند می توانند دامنۀ نفوذِ بالایی داشته باشند.
قدرتِ سلامتِ هر زن آنچنان عظیم است که می توان ادعا کرد :
با یک گل بهار می شود!
جسمِ زن ، جانِ زن
دکتر کریستین نورتراپ
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎ما پادشاه را کشتیم، سعی کردیم دنیا را تغییر بدهیم. حالا تنها چیزی که گیرمان آمده، یک پادشاه جدید است که از قبلی بهتر نیست. اینجا سرزمینیست که برای آزادی جنگیدیم ولی حالا برای نان میجنگیم.
نکتهی عدالت این است که همه وقتی برابر میشوند که مُردهاند.
#ویکتورهوگو
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎ديگر نمیتواند يکی مثل من پيدا کند"...اين جمله بسيار بی معنی و چرند است. کسی که شما را ترک يا اخراج کرده است ، دنبال مثل شما نمیگردد. واضح است ، اگر مثل شما را میخواست که خودتان بوديد. مگر نه؟...همسر يا مدير قبلی شما دنبال يکی میگردد که مثل شما نباشد. پس کس ديگری را پيدا میکند که مثل شما نيست. به همين سادگی. اين جمله همانقدر بی معنی است که جمله "غم آخرتان باشد" . جمله " غم آخرتان باشد "، يعنی: " اميدوارم که شما نفر بعدی باشيد که فوت می کنيد " چون در غير اين صورت، شما حداقل غم يک نفر را خواهيد ديد؛ و او ، همان کسی است که قبل از شما مرده است...
✍ #آیدا_احدیانی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎یک روزهایی می آیند
که از گفتنِ «خسته شدم » هم خسته می شویم!
یاد میگیریم که هیچکس در این دنیا
نمی تواند برای خستگی ما کاری کند .
هیچ کس نمی تواند برای معشوقه ی از دست رفته ی مان،
شناسنامه ی المثنی گم شده یمان توی سفر
حقوق دو ماه عقب افتاده مان استاد بداخلاقی که دو ترم متوالی حالمان را می گیرد
دندان های خراب عصب کشی نشده
و برای اینکه نوبت های دکترمان را همیشه آدم هایی با اسکناس های بیشتر مال خودشان کرده اند کاری کند
یک روزهایی می آیند که از گفتنِ خسته شدم هم خسته می شویم!
سعی میکنیم از آب پرتقال های خنکی که مامان دستمان می دهد لذت ببریم
از اینکه امروز ، گل های شمعدانی گل داده اند
از بوی خوب مایع لباسشویی روی آستین پیراهنمان
از نخ کردن سوزن مادر بزرگ و شنیدن قربان صدقه ها با لهجه ی شیرینش
از دیدن اینکه بابا، وسط آن افسردگی لعنتی
با گل زدن تیم مورد علاقه اش سر کیف می آید ... دیگر از نق زدن خسته می شویم و
از صدای خنده ی بچه ها موقع سرسره بازی، هوا کردنِ بادکنکشان یا خریدن پشمک های هم قد خودشان توی شهر بازی چشم هایمان می خندند
یک روز
از گفتنِ آن همه خسته شدم خسته می شویم!
و سعی می کنیم حالمان را به حادثه ها، بهانه ها و لحظه های خوب گره بزنیم
یک روز ، از آن همه خسته بودن ها خسته می شویم
و این خستگی!
چه قدر خوب است...
و این خستگی،چه قدر می چسبد ...
#الهه_سادات_موسوى
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎اگر نمىدانيد مىخواهيد با زندگيتان چه بكنيد، احساس گناه نكنيد.
جالبترين آدمهايى كه در زندگىام شناختم، در ٢٢ سالگى نمىدانستند مىخواهند با زندگيشان چه كنند.
برخى از جالبترين ٤٠ سالههايى هم كه مىشناسم هنوز نمىدانند.
ممكن است ازدواج كنيد، ممكن است نكنيد.
ممكن است صاحب فرزند شويد، ممكن است نشويد.
ممكن است در چهل سالگى طلاق بگيريد،
احتمال هم دارد كه در هشتاد و پنجمين سالگرد ازدواجتان رقصكى هم بكنيد.
هرچه میكنيد، نه زياد به خودتان بگيريد، نه زياد خودتان را سرزنش كنيد.
انتخابهاى شما بر پايهى ٥٠ درصد بوده، همانطور كه براى همه بوده است.
#كورت_ونه_گات
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎خب خیلیها دارند به رفتن فکر میکنند. آنهایی که لاتاری ثبتنام نکردهاند، دارند مقالههایشان را ترجمه میکنند و مدارکشان را آزاد میکنند تا راهشان بازتر شود. آنهایی هم که این دو کار را نکردهاند، دارند آلمانی یا انگلیسی یا فرانسوی میخوانند که بروند.
راستش؛ رفتن و نفس کشیدن در غربت خیلی بهتر است از ماندن و دق کردن توی خاکِ اجدادی. خندیدن توی غربت خیلی بهتر است از اشک ریختن به زبانِ مادری. قبول نداری؟
حالا هرچقدر هم دلت برای رفقا و جمعهای ایرانیطور تنگ بشود و هرچقدر هم که غذاهای ایرانی لذیذ باشند برایت. گاهی وقتها جوری میشود که حاضری همهشان را ببخشی و فقط بروی. انگاری شدهای شبیه به جذامیان توی شهرِ سالمها. هی زور میزنی خودت را مخفی کنی و دور باشی و دیده نشوی. میخواهی بروی و اصلن برایت مهم نیست که چجوری باید رفت و کجا باید رفت حتی. «رفتن فعل خوبی نیست؛ حتی برای پرندهای که روی شاخهی درخت نشسته و چیزی از ادبیات نمیفهمد»؛
اما بعضی وقتها ادبیات هم برایت بیاهمیت میشود و میخواهی خودت، گذشتهات، همه چیزت را بگذاری و بروی به جایی که غذاهای آمادهی بدمزه بخوری و به لهجهی بیگانه بخندی و دلت برای قورمهسبزی تنگ بشود.
میبینی؟ به جایی میرسی که حاضری اینها را به جان بخری و سوار هواپيما شوی. این را یکجا یادداشت کن: لبخند به زبانِ بیگانه خیلی بهتر است از گریه به زبانِ مادری.
✍#کامل_غلامی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستان کوتاه " بستنی"
نوشتهی : شاهین بهرامی
💎 کمی از ظهر گذشته بود که پسر جوانی همراه با دو دختر نوجوان وارد محوطهی بستنی فروشی شدند.
هر سه لباسهای عجیبی که جلب توجه میکرد پوشیده بودن، شلوار پسر که چیزی نمانده بود از پایش بیفتد و دختران هم با آرایشی غلیظ و کلاه لبه دار و بلوز و مانتویی تنگ و شلوار زاپ دار، پشت پسرک لِخ لِخ کنان راه میرفتند.
بعد از سفارش بستنی به سمت میزی سه نفره که سایبان داشت و زیر درختی بزرگ قرار گرفته بود میروند.
اما پشت میز و روی یکی از صندلیها پیرمردی نشسته که کلاه آفتاب گیرش را تا روی ابروهایش پایین کشیده و سخت مشغول مطالعه روزنامه است.
پسر در حالی که سیگار میکشد به بالای سر پیرمرد میرسد و بی مقدمه میگوید:
-هووی عمو پاشو برو اون رو ما سه تا اینجا بشینیم!
پیرمرد بدون آن که کوچکترین حرکتی بکند و انگار اصلا چیزی نشنیده، ساکت بر جای خود باقی میماند.
پسر اما کمی جاخورده و جلوی دخترها احساس خجالت میکند به همین خاطر این بار با عصبانیت و در حالی که شانه های پیرمرد را تکان میدهد میگوید:
اوهوی عمو با تواما با دیوار که حرف نمیزنم، اینجا جای همیشگی ماست، پاشو برو اونور بشین.
پیرمرد این بار کمی لبهی کلاهش را بالا میدهد و از پشت عینک طبیاش نگاه ملتمسانهای به پسرک میکند و میگوید:
نمیشه همینجا بشینم؟ من پام درد میکنه نمی تونم...
پسر سیگارش را به زیرپایش میاندازد و به میان حرف پیرمرد میدود و میگوید:
نه نمیشه، پاشو یالا...
و بعد یقهای پیرمرد را میگیرد تا او را کشان کشان از جا بلند کند. درست در همان لحظه پیرمرد که قد بلندی نیز دارد از جا برمیخیزد و با دست چپش ضربهی مشت سنگینی به صورت پسر میزند به طوری که او با همان یک ضربه کف خیابان پهن میشود و خون از لب و بینیاش جاری میشود.
دخترها که از عکس العمل سریع و برقآسای پیرمرد شوکه شده بودن جیغ بلندی میکشند و چند قدم به عقب میروند.
پیرمرد که حالا کاملا قد راست کرده درست بالای سر پسر میایستد و میگوید:
این مشت رو واسه این نزدم که بلد نیستی به بزرگترت احترام بذاری
واسه اینم نزدم که منو داشتی میکشیدی و هول میدادی
به خاطر اینم نزدم که داشتی بغل دست من سیگار میکشیدی
فقط واسه این زدم که درخواستت رو مودبانه و مثل آدم نگفتی
باید این مشت رو میخوردی تا حساب کار دستت بیاد که چطوری باید با مردم حرف بزنی. مردم غلام زر خرید تو نیستن گُل پسر. یه زنجیر انداختی دور گردنتو چند تا خال کوبی کردی فکر کردی رستم دستانی؟
بقول خودت اوهوی، میدونی من کیام؟
بچه جون من سن تو بودم تو بوکس قهرمان آسیا شدم.
اگه تو دو تا دختر رنگ کرده دنبال خودت راه انداختی هوا برت نداره ، من ده تا خانم درست و حسابی عاشقم بودن و تازه خانم جمیله سر هر میزی بودم برام میرقصید.
در این لحظه پيرمرد با چهرهای عبوس و جدی نگاه نافذی به دختران میاندازد و میگوید:
- جمعش کنید این شازده رو از کف خیابون، آفتاب واسه پوستش ضرر داره
یکی از دختران به سمت پسر که از درد به خود میپیچد میرود و بازوی او را میگیرد و سعی میکند او را بلند کند ولی پسر بیحال نای تکان خوردن ندارد و دختر پس از کمی تلاش دست او را ول میکند و به دوستش میگوید:
بیا بریم شیوا، این تن لش بی بخار رو ولش. بریم پیش سهیل اینا، اونا پارک چهاربانده هستن بریم اونجا
دخترها می روند و پيرمرد هم در حالی که روزنامه اش را تا میکند، آنرا زیر بغلش میزند و از سمت مخالف راه میافتد.
پسر اما همچنان از درد به خود میپیچد.
پایان
#شاهین_بهرامی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📝
#روز_دانشجو🎓
نسل ما نسلی ست که درس خواند تا دانشجو شود... شنیده بودیم دانشجو شدن یعنی خوشبختی... ما درس خواندیم...کم یا زیاد ،گاهی با علاقه و گاهی به اجبار... خواندیم تا برای آن چهار ساعت پر استرس آماده شویم...چهار ساعتی که می توانست سرنوشت ما را تغییر دهد... غول بزرگ... کنکور...
وارد یک دنیای جدید شدیم...آدم های جدید...تفکرات جدید...فکر و خیال های جدید.
گاهی کنار درس خواندن عاشق شدیم و گاهی دلتنگ عزیزانمان...شب بیداری کشیدیم برای امتحان...
دانشگاه مثل زندگی بالا و پائین زیاد داشت، گاهی کنار درس ها، آدم های زندگیمان را هم حذف و اضافه کردیم،گاهی به اجبار سر کلاسی نشستیم و گاهی مثل روزهای خوب زندگی، انقدر همه چیز عالی بود که دوست نداشتیم زمان بگذرد.گاهی درسی را فقط پاس می کردیم که تمام شود...مثل روزهایی که تحمل می کنیم تا فقط بگذرد.
گاهی هم امتحان انقدر سخت می شد که به جواب نمی رسیدیم...مثل روزهای سخت زندگی که برای حل مشکلاتمان به جواب نمی رسیم...
کم و زیاد...خوب و بد...بالا و پائین می گذرد... یک روز چشم هایمان را باز می کنیم و می بینیم همه چیز تمام شده... ما می مانیم و به یاد ماندنی ترین خاطرات زندگیمان
👤 #حسین_حائریان
روز دانشجو
بـر تمامی اهل ادب
و علم و فرهنگ و هنـر
بخصوص
دانشجویان عزیـز مـبارک🌹
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk