#پارت_13
#واقعیت_درمانی✨
+معلوم هست کجایی؟چرا گوشیت خاموشه مردم از نگرانی
-دلیلی نمیبینم بخوای نگران خواهر من بشی!
+کمیل تویی داداش؟کوثر کجاست نگرانش شدم
-گفتم که هیچ دلیلی نداره بخوای نگران خواهر من شی علی نمیخواستم بی احترامی کنم بهت ولی دوست دارم یه دفه ی دیگه مزاحم کوثر شی ولله یه بلایی سرت میارم که روزی صدبار ارزوی مرگ کنی!
+تو دیگه چرا کمیل تو که میدونی من چقدر خواهرت و دوست دارم
-کی و گول میزنی علی؟تو خودتم خوب میدونی که کوثر و دوست نداری و سر لج بازی با دوست دخترت قبلیت میخوای با کوثر ازدواج کنی!دیگه بهش زنگ نمیزنی فهمیدی
این و گفت و تلفن و قطع کرد جفتمون از شدت عصبانیت نفس نفس میزدیم سرم و بین دستام گرفته بودم مامان برای شام صدامون کرد و سعی کردم خیلی عادی باشم تا مامان متوجه نشه
**
امروز قرار بود زینب و خانواده ش بیان خونه ی ما ساعت 12ونیم کارم تو مکتب تموم شد و سریع رفتم سمت خونه ولی مثل اینکه اونا زودتر از من رسیده بودن وارد خونه شدم همه به احترامم بلند شدن و با زینب و مامانش روبوسی کردم چیزی که ناراحتم کرد این بود که محمد تو جمع نبود😔
عذرخواهی کردم و رفتم تو اتاقم تا لباسام و عوض کنم ااااای خدا چرا محمد نیومده پس😞 من و بگو چقد خوشحال بودم گفتم میبینمش خیلی زود لباسام و عوض کردم چادرم و سرم کردم و از اتاقم رفتم بیرون هم زمان صدای در دستشویی اومد محمد بود تا دیدمش سرم و انداختم پایین و سلام کردم خیلی شکه شده بودم اونم مثل من یهو شک شد ولی سریع به خودش اومد و سلام کرد
+سلام خوش اومدین
-سلام متشکرم
+بفرمایید خواهش می کنم
-شما بفرمایید
+اختیار دارید شما مهمانید بفرمایید
ناچار سرش و تکون و داد و زودتر رفت چقد دلم برای صداش تنگ شده بود....
مثل همیشه سربه زیر و متین😍
رفتم تو اشپزخونه که ببینم مامان کار داره یانه سینی چای و بهم داد و گفت ببرم براشون منم با ذووووووق سینی و گرفتم و بردم وقتی به کمیل تعارف کردن با صدای زنونه خیلی اروم گفت
+چایی عروسیت مادر
زیر لب کوفتی نثارش کردم و نشستم
#همسفر_تا_بهشت ✨
#پارت_13
صدام از هیجان می لرزید رفتم خونه اولین کاری که کردم دو رکعت نماز شکر خوندم...
عشقی که تو راه امام حسین شروع شده بود...
باورش خیلی سخت بود برام و از همه جالب تر این بود که محمدم می تونست مث خیلیای دیگه با بهونه ی آشنایی بگه باهم چت کنیم ولی این کار و نکرده بود و من چقد ممنونش بودم که این عشق انقدر براش مقدسه....
روزها مثل برق و باد می گذشت و من این روزا آرامش و با تمام وجود حس می کردم وقتی گذشته م و مرور می کنم فرق محمد و میفهمم با تموم اون پسرایی که دور و برم بودن....
محمدی که یقیین دارم وقتی نامحرم میبینه سرش و می ندازه پایین...
محمدی که بی زاره از صحبت با نامحرم چه طرف غریبه باشه چه دختری که دوسش داره...
دوست داشتم شبیه محمد بشم
کنترل و نگاه و کم کم شروع کردم به احترام مردی که قرار بود بشه همدمم...
به حرمت امام زمانی که نمیدونم چقدر دعام کرده که خدا محمد و بزاره سر راهم....
نگاهم و می نداختم پایین...
چون میدونستم خدا برای هرکسی یکی مثه خودش و میزاره کنار پس سعی کردم روز به روز بهتر شم...
عشق محمد من و با امام زمان دوست کرد....
عشق محمد من و به خدام نزدیک تر کرد...
مگه معنی عشق جز این بود که معشوقت آروم باشه...
محمد بدون هیچ صحبتی با من من و به خدا نزدیک کرد...
باورم نمیشد حتی فکرشم انقدر تاثیر گذار باشه...
چن وقت بود طیب خانوم خیلی تو خودش بود هرچی می پرسیدم چی شده جواب نمیداد...
بالاخره تصمیم گرفت بگه...
رفتیم سر مزار داداشش اشکاش و پاک کرد و گف...
#ادامه_دارد....
به قلم ث. نیکو