#همسفر_تا_بهشت
#پارت_11
صب با بی میلی حاضر شدم این آخرین روز بود 😪
دوباره رفتم سر مزار اون شهید گمنام و زیارت امین الله خوندیم و راه افتادیم
موقه ناهار محمد نیومد و تو ماشین نشست
من دوس داشتم این آخرین لحظات تا جایی که میشد ببینمش ولی مثل اینکه اون این طوری نبود....
بالاخره رسیدیم مامان بابا و شوهر خاله م اومده بودن دنبالمون
دیرتر از بقیه رسیدم همه از ماشین پیاده شدن غیراز محمد 😔
نخواست حتی خدافظی بکنه باهام ینی؟!
پیاده شدیم و پریدم بغل بابا و دستش و بوس کردم برام گل گرفته بودن...
رفتیم یه سر خونه تا من لباسام و عوض کنم و بعدم رفتیم خونه ی خاله م شام اونجا بودیم خیلی خسته بودم سلام کردم و و بعد از شام رفتم تو اتاق پسر خاله م و خوابیدم
مامان اومد بیدارم کرد که بریم منتظر رو مبل نشسته بودم که دیدم کیک آوردن و سوپرایزم کردن😍😍
**
امروز جمعه ست و باخاله هام داریم میریم خونه ی طیب خانوم از وقتی از کربلا اومدیم خیلی باهاش صمیمی شدم پاش تو پیاده روی ضرب خورده بود و ورم کرده بود
نشستیم تو خودم بودم که با شنیدن اسم محمد به خودم اومدم
_آره طفلکی حالش خیلی بده
_چیشده مگه؟
_از روز آخر دل درد داره و حالش بده
پس اون روز دلش درد می کرد که نه برای ناهار اومد نه خداحافظی.
بعد از نیم ساعت برگشتیم که محمد و دیدم که از ماشین پیاده شد ولی مارو ندید
خونه ی خواهرش سر کوچه ی طیب خانوم بود...
خاله م که حالم و فهمید بغلم کرد سرم و گذاشتم رو شونه ش دلم داشت می ترکید
مدام به خودم تلقین می کردم که یه وابستگی ساده ست و یکم که بگذره خوب میشم
ولی ته دلم این و نمی گفت انگار این پسر سر به زیر و باخیا عجیب تو دلم نشسته بود...
خدایا اگه این حس به صلاحمه و من و به تو نزدیک تر می کنه و تهش رسیده تو قلبم نگهش دار وگرنه خودت کمکم کن که فراموشش کنم...
#ادامه_دارد....
به قلم ث. نیکو
#همسفر_تا_بهشت
#پارت_12
**
امروز شهادت امام رضاست خاله م روضه گرفته زودتر رفتیم خونه ش تو اتاق نماز می خوندم که خاله م اومد
نمازم که تموم شد منتظر نگاهش کردم...
_مژده گونی بده
_چیشده؟!
_آقا مصطفی دارن میان اینجا
_با خانواده؟!
_با خانواده
خیلی هیجان زده شده رفتم جلوی آیینه روسریم و مرتب کردم مهمونا کم کم اومدن و روضه شروع شد منم طبق معمول چایی میدادم مامان و خواهر محمد و دیدم سلام کردم و براشون جایی بردم قلبم با بی صبرانه خودش و به سینه م می کوبید
طیب خانومم اومد بغلش کردم خیلی باهم صمیمی شده بودیم با اینکه اختلاف سنیمون زیاد بود...
داشتم می رفتم تو آشپزخونه که چشمم به آقا مصطفی افتاد ولی هرچی دور و برش و نگاه کردم محمد و ندیدم...
_خاله محمد نیومده؟!
_نه
بغض کردم نشینم تو آشپزخونه و به روضه گوش دادم کم کم این بغض لنتی داشت سر باز می کرد که مامانم گفت دور دوم و چایی ببرم
چشام نم داشت
طیب خانوم با دیدنم با تعجب لب زد سری تکون دادم بعد از پخش چایی برگشتم تو آشپزخونه رسیده بود به سینه زنی سرم و گذاشتم رو شونه دختر خاله م و چشمام اجازه ی باریدن دادم...
صدای هق هقم بلند شده بود ولی خالی شدم
مراسم تموم شد سر جام نشسته بودم که طیب خانوم اومد تو آشپزخونه دستم و گرفت و کشوندم تو اتاق
_چیشده ثمین
_هیچی
_برای هیچی قیافه ت آنقدر گرفته ست؟
دو دل بودم نمی دونستم بگم یا نه
_تورو به همون امام حسین بگو چیشده مردم از نگرانی
دل و زدم به دریا
_خب من.... من عاشق شدم
دستام می لرزید و اشکان بی وقفه رو صورتم می ریخت
چشاش پراز ترس شد
_عاشق کی؟
_نمیشه این و نگم؟!
_حالا که گفتی کامل بگو
_همسفر کربلا
نمیدونم اون لحظه خوشحال شد یا ناراحت
_محمد؟
سرم و انداختم پایین
بغلم کرد و اونم زد زیر گریه دستای سردم و گرفت بین دستاش
_خب این گریه داره؟
_آره
_چرا؟؟؟
_چون اون من و دوس نداره
_از کجا میدونی؟
_اگه دوسم داشت امروز میومد
_پیاده رفته مشهد
_به سلامتی
_از کجا معلوم شاید رفته که تورو از امام رضا بخواد
کلیییی باهام حرف زد و گریه کرد دلیل اشکاش و نمی فهمیدم
ازم قول گرفت کمتر بی تابی کنم من مونده بودم و دلی که الان یه جا دیگه بود
نمیدونم اون لحظات و ثانیه ها و چطور وصف کنم حسی که نه می تونی کنارت داشته باشیش نه اینکه فراموشش کنم فقط همونقدر یادمه که کارم شده بود گریه و توسل...
تو اون مدت طیب خانوم خیلی کمکم کرد که آروم بشم و کارسازهم بود
**
دوما بعد....
دوماه از کربلا می گذره و من همچنان شب و با فکر محمد می خوابم و روزم بد فکرش بیدار میشم...
طیب خانوم اومد دنبالم و رفتیم گلزار شهدا سرمزار داداشش که تو 17 سالگی شهید شده بود و هم اسم محمد بود سر مزار کلی باهم حرف زدیم و از برگشت طیب خانوم سر بحث و باز کرد
_خیلی وقته می خوام یه چیزی و بهت بگم ولی فکر می کردم حست یه وابستگی ساده ست
_چی؟!
_خب...اگه بفهمی حست دو طرفه ست چیکار می کنی؟
یه لحظه با تعجب بهش نگاه کردم باور نمی کردم
_شوخی می کنین؟
_نه اتفاقا خیلی جدیم
_ینی اونم من و؟
_آره
_خودش بهتون گف؟!
_اره
_کی؟
_روز دوم پیاده روی ازم خواست هر وقت برگشتیم درمورد تو با مامانش صحبت کنم چن روز بعد از اینکه از کربلا اومدیمم رفته با باباش صحبت کرده
نکنه خوابم؟
یه نیشگون ریز از خودم گرفتم نه مثل اینکه بیدارم
با خوشحالی خودم پرت کردم بغل طیب خانوم
_خدا خودش شما دوتارو بهم برسونه
#ادامه_دارد....
به قلم ث. نیکو
#همسفر_تا_بهشت ✨
#پارت_13
صدام از هیجان می لرزید رفتم خونه اولین کاری که کردم دو رکعت نماز شکر خوندم...
عشقی که تو راه امام حسین شروع شده بود...
باورش خیلی سخت بود برام و از همه جالب تر این بود که محمدم می تونست مث خیلیای دیگه با بهونه ی آشنایی بگه باهم چت کنیم ولی این کار و نکرده بود و من چقد ممنونش بودم که این عشق انقدر براش مقدسه....
روزها مثل برق و باد می گذشت و من این روزا آرامش و با تمام وجود حس می کردم وقتی گذشته م و مرور می کنم فرق محمد و میفهمم با تموم اون پسرایی که دور و برم بودن....
محمدی که یقیین دارم وقتی نامحرم میبینه سرش و می ندازه پایین...
محمدی که بی زاره از صحبت با نامحرم چه طرف غریبه باشه چه دختری که دوسش داره...
دوست داشتم شبیه محمد بشم
کنترل و نگاه و کم کم شروع کردم به احترام مردی که قرار بود بشه همدمم...
به حرمت امام زمانی که نمیدونم چقدر دعام کرده که خدا محمد و بزاره سر راهم....
نگاهم و می نداختم پایین...
چون میدونستم خدا برای هرکسی یکی مثه خودش و میزاره کنار پس سعی کردم روز به روز بهتر شم...
عشق محمد من و با امام زمان دوست کرد....
عشق محمد من و به خدام نزدیک تر کرد...
مگه معنی عشق جز این بود که معشوقت آروم باشه...
محمد بدون هیچ صحبتی با من من و به خدا نزدیک کرد...
باورم نمیشد حتی فکرشم انقدر تاثیر گذار باشه...
چن وقت بود طیب خانوم خیلی تو خودش بود هرچی می پرسیدم چی شده جواب نمیداد...
بالاخره تصمیم گرفت بگه...
رفتیم سر مزار داداشش اشکاش و پاک کرد و گف...
#ادامه_دارد....
به قلم ث. نیکو
#همسفر_تا_بهشت
#پارت_14
_محمد می خواد همه چی و به مامانش بگه
شوکه شدم.... اون هنوز دانشجو بود و منم تو سنی نبودم که خانواده م بخوان عروسم کنن
_چرا انقدر زود؟
_میگه فعلا شیرینی بخوریم اسممون رو هم باشه تا دلم قرص باشه وقتی کارم درست شد بعدش عقد می کنیم
_خب همه چی پشت سر هم باشه بهتر نیست؟
_می خواد باهات حرف بزنه میگه شاید اصن باهم تفاهم نداشتیم بهش گفتم من یه بار ثمین میارم بیرون تو بیا باهاش حرف بزن
_خب؟
_میگه نه عمه خانواده ش راضی نیستن
شاید داداشم زنگ زد به بابات شایدم مامانش زنگ زد به مامانت
_شک دارم بابام رضایت بدن تو این سن
_مشکل همین جاست مامان محمد یه اخلاقی داره دفه ی اول نه بشنوه دیگه پا پیش نمیزاره
اگه بابام نمیزاشت....
ینی همه چی تموم میشد؟
_میشه بگین فعلا دست نگه داره تا من یکم فکر کنم؟
_باشه عزیزم
نمیدونستم اصن آمادگی ازدواج و دارم؟
زندگی متاهلی زمین تا آسمون فرق داشت داشتم به مرز جنون می رسیدم فقط تو این شرایط حاج خانوم می تونست راه درست و نشونم بده
زنگ زدم بهش
گف از نظر اون آمادگی ازدواج و دارم و اجازه بدم بیان خاستگاری
خیلی آروم تر شدم
به طیب خانوم گفتم که به محمد بگه من حرفی ندارم از اینجا با خودش...
قرار شد محمد با مامانش حرف بزنه ولی فرداش اتفاقی افتاد که هیچ کس انتظارش و نداشت...
روز جمعه بود از خواب بیدار شدم رفتم تو پذیرایی به مامان که داشت گریه می کرد با تعجب نگاه کردم مامان چیشده؟
چشمم افتاد به تلویزیون اخبار داشت خبر شهادت سردار سلیمانی و میداد ناباورانه به صفحه تلویزیون خیره شدم
امکان نداشت....
همونجا نشستم....
بغض داشتم ولی از شدت شک گریه نکردم حاضر شدم که بدم نماز جمعه باورم نمیشد دارم لباس سیاه سردار و می پوشم راه افتادم سمت مسجد جامه انگار فقط من نبودم که تو شک بودم همه حالشون یه جوری بود...
تو مسجد جامه نشستم بین دوتا نماز صحبت کردن از سردار دیگه نتونستم تحمل کنم تو راهپیمایی بعدش محمد و دیدم معلوم بود خیلی گریه کرده اینم به دردام اضافه شد
نگرانش بودم
#ادامه_دارد....
به قلم ث نیکو
#همسفر_تا_بهشت✨
#پارت_15
حال خودم از یک طرف حال محمد از یک طرف...
باشهادت سردار همه چیز عقب افتاد...
**
با صدای تلفن از جام بلند شدم از خونه ی خاله م بود جواب دادم...
شوهر خاله م با مامانم کار داشت...
استرس گرفتم مطمئن بودم به محمد ربط داره مامان تلفن و گرفت و رفت تو اتاق دنبالش رفتم....
_بله تعریفشون و شنیدم
....
_خب سن ثمین هنوز کمه محمد آقاعم اینجوری که ثمین گفته کار ندارن
.....
_من حرفی ندارم ثمین همون اوایل باهام صحبت کرده بی زحمت خودتون به باباش بگین
.....
مامان تلفن و داد به بابا استرسم بیشتر شد بابا گوشی و گرفت و رفت توی اتاق خودش درم بست بعداز نیم ساعت اومد بیرون
چهره ش چیزی و نشون نمیداد و این منو نگران می کرد....
بالاخره از زیر زبون خاله تونستم بکشم که بابام گفته استخاره بگیرن استخاره م اومده که یک نفر راضی نیست تا اون یک نفرم راضی نشه به صلاح نیست...
اصرارم نکنین که کار خراب تر میشه...
اولین نفری که ذهنم رسید مامان محمد بود
بابام گفت ایام فاطمیه یه سخنران از تهران میاد بریم پیش اون مشاوره
دل تو دلم نبود...
یه جورایی روز شماری می کردم برا اونروز 8 روز دیگه مونده بود با طیب خانوم قرار گذاشتم و سوار ماشین شدم
یکم باهم صحبت کردیم با شوق دستام و به هم زدم
_واااای 8 روز دیگه مونده
_به چی؟
_آقا سید میان و میریم مشاوره دیگه
_حالا عجله ایم نیست
_منظورتون چیه؟
_هیچی فقط میگم حالا باشه دفه ی بعدی که اومدن
_نکنه...
سکوت کرد
_مامانش ناراضیه
سرتکون داد
_بامن مشکلی دارن؟
_نه فقط می ترسه محمد از روی احساسات زودگذر تصمیم گرفته باشه
_اها
_محمد گفته می تونم به زور راضی کنم ولی دوست دارم مامانم خودش پا پیش بزاره
_از طرف من بهش بگین تا خانواده ش از ته دلشون راضی نبودن من تن نمیدم به این ازدواج
یکم دیگه حرف زدیم و خدافظی کردم از ماشین که پیاده شدم چشام سیاهی رفت و یه سر گیجه ی عجیب گرفتم دستم و به ماشین گرفتم که نیوفتم...
رفتم تو خونه مهمون داشتیم...
سلام کردم و مستقیم رفتم تو اتاق سرم و تو بالشت فرو کردم و از ته دل گریه کردم همه چی تموم شده بود برام...
باید امشب برای همیشه فراموشش می کردم...
دوست نداشتم به خاطر من تو روی خانواده ش وایسته
#ادامه_دارد....
به قلم ث. نیکو
#همسفر_تا_بهشت ✨
#پارت_16
تا خود صب گریه کردم تصمیمم قطعی بود باید فراموشش می کردم اگه قسمت هم بودیم چه بهتر ولی تا وقتی که نشه محمد و فکر محمد تعطیله...
صبح بعداز نماز صبحونه خوردم و حاضر شدم یه نگاه تو آیینه یه خودم کردم چشام پف کرده بود و می سوخت نفسم و باصدا فوت کردم کیفم و برداشتم و راه افتادم...
خیلی حالم گرفته بود مدام بچه ها و معلما می پرسیدن چی شده چی می خواستم بگم؟
فقط مبینا از حالم خبرداشت مدرسه تعطیل شد و داشتم بر میگشتم که با صدای بوق برگشتم...
طیب خانوم بود...
سوار ماشین شدم سرم و انداخته بودم پایین چشاش نگران بود...
_خوبی؟
_بدنیستم
_ببینمت
سرم و آوردم بالا با دیدن قیافه م چشاش گرد شد
_چرا انقد زیر چشات گود شده؟ گریه کردی؟
_نکنم؟
_فک نمی کردم انقد دوسش داشته باشی
_خیلی بیشتر از اون قدی که شما فکر می کنین دوسش دارم
_قبل از اینکه بیام دنبالت پیش محمد بودم
_حالش خوب بود؟
_اونم مثه تو شاید داغون تر..
_چرا خب
_بهش گفتن بودن بابای تو راضی نیست
گیر داده بود که می خوام برم مدرسه ی باباش صحبت کنم باهاشون
_خب؟
_بهش گفتم اونی که راضی نیس مامان توعه خیلی بهم ریخت
ثمین محمد گفت بهت بگم که مردونه پات وامیسته
گف به خدا توکل کنی خدام کریمه
اگه یه وقتی نشد نگو چرا نشد مطمئن باش حتما به صلاحمون نبوده...
خدایا چه اتفاقی قراره بیوفته؟
من راضیم به رضای تو
_تو محمد و فراموش کردی؟
_من چطوری می تونم تو یه شب فراموشش کنم؟
_برا جفتتون خیلی ناراحتم ولی چه میشه کرد فلن باید صبر کنین
_جز صبر کاره دیگه ایم نمیشه کرد
#ادامه_دارد....
به قلم ث. نیکو
#همسفر_تا_بهشت ✨
#پارت_17
چن وقت بود که سعی می کردم کمتر به محمد فکر کنم...
مامان محمد خیلی نرمتر شده بود...
امشب تولد خاله م بود و با طیب خانوم قرار گذاشتیم سوپرایزش کنیم تو پیتزا فروشی داداش طیب خانوم
شب جمعه بود محمدم شبای جمعه و شنبه می رفت اونجا کمک و این خیلی استرس من و بیشتر می کرد...
تو بازار قدم می زدم و دنبال یه کادوی خوب برا خاله می گشتم...
چشمم به مغازه ی عطر فروشی افتاد و رفتم داخلش با شنیدن یه صدای آشنا برگشتم چشمام گرد شد...
دست تو دست یا دختر لوند و به شدت بی حجاب بود و داشت براش کادو می خرید نگاهم و حس کرد و برگشت نگاهم کرد...
اونم جا خورده بود انگار سریع دستش و از دست اون دختر در آورد متعجب به سرتاپام و نگاه کرد...
معذب چادرم و جلو ترکشیدم و از مغازه زدم بیرون...
چرا این گذشته ی لنتی ولم نمی کرد؟!
دختره رو ول کرد و اومد طرف صدام زد
_ثمین
اعصابم خورد شد از این بلند صدا زدن اسمم یاد محمد افتادم تو کربلا می خواست صدامون بزنه می گفت سجاد اون پسر علوی غیرتی کجا و این کجا؟!
به راهم ادامه دادم
دوباره صدام کرد
توجه نکردم تا آخرین بار که فامیلم و با پسوند خانوم صدا زد ایستادم با دو خودش و بهم رسوند و اومد روبه روم
سرم و انداختم پایین
_بفرمایید؟ امرتون؟
_چرا مثه غریبه ها باهام حرف میزنی؟
_چون غریبه اید
_ینی فراموشم کردی؟
_نباید می کردم؟
_ولی من هنوز به یادتم هر لحظه هرجا
پوزخندی زدم و گفتم
_حتما وقتی کنار دوست دخترای رنگارنگتون می ایستید من و تصور می کنید من کار دارم لطفا مزاحم نشید
راه افتادم انگار ول کن نبود اون لحظه بدترین اتفاق ممکن افتاد محمد داشت رد میشد که متوجه من شد
اخماش و در هم کشید و اومد سمتم
_سلام مشکلی پیش اومده
_سلام نه هیچی
_مزاحمن ؟
_بله
با یه قیافه ی برزخی چرخید سمتش داشت با چشمای ناباور نگام می کرد
زیر لب گف
_باید حدس می زدم ثمین
محمد رفت رو به روش ایستاد و گفت دفه ی آخر تون باشه و اسم ایشون و به زبون میارید و براشون مزاحمت ایجاد می کنید
انگار لجش گرفته باشه گف
_شما کی باشید من هر وقت دلم بخواد این خانوم و صدا میزنم اصن دلم می خواد بش بگم ثمین جون عزیزم تو چیکاره ای
محمد غرید
_من خواستم مودبانه باهاتون حرف بزنم
با دوتا دستاش کوبید تو سینه ی محمد و گف چیشد رگ غیرتت باد کرد
هر لحظه امکان میدادم یه دعوای وحشتناک سر بگیره رفتم جلو و رو به محمد گفتم
_محمد آقا لطفا تمومش کنید تا دعوا درست نشده
_آخه...
_لطفا
سرش و انداخت پایین و راه افتاد که یهو یقه ی محمد و گرفت و چسبوندش به دیوار حرکتش خیلی غیر منتظره بود
#ادامه_دارد....
به قلم ث. نیکو
#همسفر_تا_بهشت
#پارت_18
با چشمای خیس به صحنه ی جلوم نگاه می کردم که با مشت محمد جیغ کشیدم دعواشون اوج گرفت و مردم دورمون جمع شدن...
چن نفر رفتن و به زور جداشون کردن نگاهم افتاد به محمد سر و صورتش خونی بود...
کنار جدول نشوندمش و رفتم یه اب معدنی گرفتم تا صورتش و بشوره گوشه ی چادرم و خیس کردم و دادم بهش تا صورتش و تمیز کنه
_چادرتون خونی میشه
_اشکالی نداره میشورمش
_همیشه تو خیابون اینجوری مزاحمتون میشن؟
همه ی پسرا اسمتون رو میدونن
دلخور نگاهش کردم
_ببخشید اگه بخاطر من....
_بحث من این نیس می خوام بدونم خانومی که قراره باهاش ازدواج کنم اینجوری سر شناسه بین پسرا
_یه جوری حرف میزنین باهام حس می کنم دارید با یه دختر خیابونی حرف میزنید این مورد یا استثناء بود
_فکر نمی کنم
دیگه تحمل کنایه هاش و نداشتم از جام بلند و شدم و گفتم
_ممنون که پشتم وایستادید
این و گفتم و راه افتادم...
اشکام روی صورتم می ریخت تحمل حرفاش برام سخت بود...
دلخور بودم ازش وارد همون مغازه شدم و یه شیشه عطر خریدم و مستقیم رفتم خونه...
دوست نداشتم دوباره باهاش روبه رو بشم ولی هرچی فکر کردم دیدم کنسل کردن امشب خیلی بده...
با بی میلی حاضر شدم و رفتیم دنبال خاله و بعدم مغازه...
محمد اونجا نبود سعی کردم اتفاق عصر و فراموش کنم...
تا حدودی موفق بودم کم کم بگو بخندم شرو شد و به کل فراموش کردم تا اینکه
در مغازه باز شد و محمد اومد اخماش و تو هم کشیده بود به همه سلام کرد غیر از من...
حتی نگاهم نکرد...
طیب خانوم مدام می پرسید چیزی شده و من هم مدام می گفتم یکم خسته م...
خیلی ازش دلخور بودم اونم انگار همین طوری بود
تا آخر تولد نه اون نگام کرد و نه من نگاهش کردم...
تولد تموم شد و با طیب خانوم برگشتیم طبق عادت همیشگی دم در خونه مون تو ماشین نشستیم و حرف زدیم
_محمد می خواد باهات حرف بزنه
_با من؟ چرا؟
_نمی دونم به من گف باهات هماهنگ کنیم فردا بریم بیرون منم هستم خیالت راحت
_پس با اجازه تون من به مامانم بگم ببینم اجازه میدن یا نه خبرتون می کنم
_باشه عزیزم
خدافظی کردم و رفتم تو خونه با مامان صحبت کردم و گف از نظرش مشکلی نداره
خیلی استرس داشتم مخصوصا با اتفاقی که عصر افتاده بود احتمال هرچیزی و میدادم شاید می خواست بگه پشیمون شده...
حتما این و می خواست بگه دلم نمی خواست برم ولی الان فراموش کردن خیلی راحت تر از فراموش کردنش چن ماه دیگه بود چن تا یاسین خوندم و آروم شدم به خدا توکل کردم و خوابیدم
صبح ساعتای 10 صبحونه خوردم و راه افتادم من و محمد تقریبا هم زمان رسیدم طیب خانوم زودتر از ما رسیده بود وارد کافی شاپ شدیم
#ادامه_دارد....
به قلم ث. نیکو
#همسفر_تا_بهشت ✨
#پارت_19
دستام و مشت کردم تا جلوی لرزشش و بگیرم تا چند دقیقه هیچ حرفی نزدیم سرم پایین بود و با بند کیفم بازی می کردم
تا محمد به حرف اومد...
_من خیلی وقت بود می خواستم باهاتون حرف بزنم گفتم از طریق خانواده و خواستگاری وارد شیم که متاسفانه یه سری مشکل پیش اومد تا اینکه به عمه گفتم شما با مادرتون هماهنگ کنید
_بله
_راستش...
بابت رفتار دیروزم عذر می خوام بالاخره مرد و غیرتش
_درسته حرفتون ولی نمیتونید به این بهونه که مردین و غیرتی هر حرفی بزنید محمد آقا من دیروز واقعا انتظار اون برخورد و از شما نداشتم...
درسته من قبلا مانتویی بودم ولی الان تقریبا 1سال و نیمه که من چادریم و شکر خدا خطایی ازم سر نزده....
هرچی بوده مربوط به گذشته ست...
_حق دارید فقط خواستم ازتون عذر خواهی کنم
_راستش منم عذر می خوام از طرف اون آقا
_شما چرا
خیالم راحت شد چقد استرس داشتم
اینکه حسم انقد براش مهم بود و دوست نداشت از دستش ناراحت بشم قند و تو دلم آب می کرد...
یکم که گذشت سفارشارو آوردن...
با صدای محمد سرم و بلند کردم طیب خانوم تموم این مدت با لبخند به ما دوتا خیره شده بود همیشه می گفت دیدن شما دوتا کنار هم آرزومه چون میدونم که برای هم ساخته شده اید
_من هر چقدر که لازم باشه برای شما صبر می کنم و بااین موضوعم هیچ مشکلی ندارم فقط یه سوال ازتون دارم
_بفرمایید؟
_من می خوام بدونم دختری که قراره چن سال به پاش واستم آمادگی ازدواج و داره؟
سخت ترین سوال ممکن بود نمدونم چرا اون لحظه از دهنم در رفت و گفتم
_من؟ نمدونم 😅
خب دختر خوب مگه چن نفر غیر تو اینجان😒
خیر سرت می خواستی باهاش ازدواج کنی الان میگی نمدونم؟!
مگه مسخره ی توعه این پسره
من دیوونه شده بودماااا خودم خودم و دعوا می کردم حالا باز معلوم نیس چقد باید ناز خودم و بکشم ☹️
هعییییی خدا🚶♀
گفت مرسی و خندید
دوباره پرسید این دفه یکم فکر کردم و گفتم
_خب من نمیدونستم واقعا چون زندگی مشترک شوخی نیست برا همین با یه مشاور صحبت کردم و گفتن از نظرشون من آمادگیشو دارم
_خب ببینید نمیدونم عمه بهتون گفته یا نه ولی هدف اصلی من رفتن به سپاه و بعدشم سوریه ست...
چهارستون بدنم لرزید فکر یه لحظه نبودنش جنون آور بود
_به خاطر همین خب می خوام یه شیرزن کنارم باشه کسی که مانعم نشه
من می تونستم؟ تحملش و داشتم؟
_با تعریفایی که من از شما شنیدم میدونم که همراهم میشید تو این راه ولی گفتم ازتون بپرسم می تونید؟
دلم و یک دل کردم و از ته دل گفتم
_ان شاءالله که همراه باشم
#ادامه_دارد....
به قلم ث. نیکو
#همسفر_تا_بهشت✨
#پارت_20
تمام تلاش خودم و کردم که غش نکنم مشغول خوردن شدم که یهو گفت
_ثمین
از تعجب به سرفه افتادم انگار فهمید چه سوتی داده
_چیزه... امممم.... آها ثمین خانوم
خنده م گرفت خجالت زده نگا کرد
سرم و آوردم بالا و منتظر نگاش کردم
_شما سوالی از من ندارید
یه دنیا سوال ازش داشتم ولی همه رو فراموش کرده بودم
_خب... جدا از بحث ایمان که خیلی برام مهمه یه سری الویت های دیگه م دارم مث اخلاق که خیلی برام مهمه
_حتما با رفتار دیروزم فکر کردید آدم عصبی هستم یکم زود جوش هستم ولی سعیم و می کنم که کمتر عصبی شم
_منظورم اون نبود کلی گفتم
به سفارشم اشاره کرد و گف بخورید تا مث خودتون غش نکرده😂
وای خدا ینی انقد قیافه م ضایه بود🤦🏼♀ طیب خانوم گف
_چیکا به اون داری حق داره طفلی من جای اون بودم الان این وسط دراز به دراز افتاده بودم
یکم دیگه صحبت کردیم و محمد رفت من و طیب خانوم نشستیم محمد زنگ زد و حال من و پرسید از طیب خانوم فک کنم قیافه م خیلی داغون بوده🤦🏼♀😂
یکم که گذشت ماعم بلند شدیم خیلی حس خوبی داشتم...
صب که میومدم فکر می کردم این آخرین باریه که محمد و میبینم ولی الان...
بعد از 10 دقیقه رسیدم خونه و با مامان صحبت کردم نمدونم چرا ولی مامانم ندیده محمد و قبول داشت و همیشه ی خدا طرف داره اون بود
باید یه سر به بهزیستی بزنم ببینم جهره ی من براشون آشنا نیس؟! 🤦🏼♀😑
#ادامه_دارد....
به قلم ث. نیکو
#همسفر_تا_بهشت ✨
#پارت_21
روزا پشت سر هم می گذشتن مامان و خواهر محمد و بعضی وقتا میدیدم رفتارشون هر دفه بهتر میشد....
جوری که طیب خانوم می گفت حالا دیگه مطمئن شده بودن حسش یه خس زودگذر نیس...
محمدم برای سپاه رفته بود مصاحبه و قبول شده بود...
همه چیز داشت خوب پیش می رفت...
بخاطر اینکه من تو رفت و آمدا راحت باشم به خانوادش گفته بودن که من از هیچی خبر ندارم
این وسط فقط باباش میدونست که منم محمد و دوس دارم و خیلی هوام و داشت....
تو اتاق داشتم کتاب می خوندم که دیدم مامان تلفن و بدست پرید تو اتاق
_بله بله اختیار دارین
_.....
_برای محمد آقا؟
_......
_قدمتون سرچشم
_.......
_کی تشریف میارین؟
_......
_خواهش می کنم سلام برسونین خدا نگهدار
با چشمای گرد به مامان زل زده بودم
_کی بود؟
_مامان محمد
_جدی؟
_بله فرداشب
خودم و انداختم رو تخت و به سقف نگا کردم باورم نمیشد
فرداشب؟
دارن میان خاستگاریم...
خاک توسرم چی بپووووووشم😱
بدو رفتم در کمد و باز کردم چقد انتخاب لباس سخت بود 😣
همه لباسام و پوشیدم ولی هیچ کدوم خوب نبود بالاخره از زیر لباسام یه شومیز آبی پیدا کردم این عاااالی بود
روسری و چادرم همرنگش داشتم...
مامان مشغول تمیز کردن خونه شد
**
جلوی آیینه واستادم و برا آخرین بار خودم و نگاه کردم دستی به روسریم کشیدم و مرتبش کردم...
یه نفس عمیق کشیدم و از اتاق رفتم بیرون سلام کردم همه برگشتن و بلند شدن از جاشون
احوال پرسی کردم و رو مبل کنار مامان نشستم
خاله و شوهر خاله م اومده بودن گرم صحبتای متفرقه شدن که بابای محمد پیشنهاد داد بریم و صحبت کنیم...
رفتیم داخل حیاط و رو تخت نشستیم
رو لبای جفتمون لبخند بود
#ادامه_دارد....
به قلم ث. نیکو
#همسفر_تا_بهشت ✨
#پارت_22
_میشه یه سوال ازتون بپرسم ثمین خانوم؟
_بله حتما
_شما چه توقعی دارین از همسرتون؟
_من فقط یه توقع از شما دارم
_چی؟!
_سرباز امام زمان باشین😊
_یه اعترافی بکنم؟
_بفرمایید؟
_زمان که می گذره بیشتر به درستی انتخابم پی می برم
از این حرفش قند تو دلم آب شد
_بهتون قول میدم خوشبختتون کنم
یکم دیگه حرف زدیم و رفتیم داخل خونه...
مامان محمد یه انگشتر به عنوان نشون دستم کرد و همه دست زدن نگاهش خیلی مهربون شده بود....
بحث مهریه شد بابا رو کرد به من و نظرم و پرسید
_ثمین جان بابا شما چقدر در نظر داری؟
_والا همون قدر که آقا گفتن
بابای محمد گف
_14 تا سکه؟
_بله
رو کرد به بابام و گفت
_شما موافقین
بابا با لبخند گفت
_بله بنظرم خوب باشه
_اگه مشکلی نداشته باشه من یه چیز دیگه م می خوام
باباش با شک گفت
_نکنه می خواید بیشترش کنید؟
_نه فقط اینکه غیر اون 14 تا سکه یه در خواست دیگه م دارم
_هرچی باشه به روی چشم
_اینکه تا وقتی که توانش و داشتیم محمد آقا من و هرسال اربعین ببرن کربلا
چشمای همه برق زد لبخند رضایت رو لب همه بود
محمد این دفه صحبت کرد
_من قول میدم ان شاءالله اگه آقا بطلبه هرسال ببرمتون
تو همون جلسه قرار گذاشتن هفته ی آینده عقد کنیم
تموم سعیمون و کردیم تا همه چی ساده باشه و زیاد سخت نگیریم....
از حلقه تا بقیه ی خریدمون همه چی ساده بود....
خیلی دوست داشتم برای عقد بریم حرم ولی هزار حیف که حرم و بسته بودن 😞
**
_مامان من به چه زبونی بگم نمتونم
_حرف نباشه همینکه گفتم
_خب مادر من چه اصراریه کفش پاشنه دار بپوشم وقتی نمتونم راه برم
_عروسه و کفشش
_خب عزیزدلم من با اون کفشا مث پنگوئنا راه میرم یهو دیدی اون وسط افتادمااا
از صب داشتیم بحث می کردیم آخرم حرف من چربید و یه کفش پاشنه تخت پوشیدم😎
خاله هام اومده بودن خونه مون بلند شدم و رفتم تو اتاق تا حاضر شم به جلوی آیینه نشسته بودم و مشغول ور رفتن با روسریم بودم که طیب خانوم در زد و وارد اتاق شد از دیدنش جا خوردم از جام بلند شدم و رفتم بغلش کردم به سرتاپام نگاه کرد و قربون صدقه م رفت
دروغ چرا محمد و اول مدیون خدا بودم دوم امام حسین سوم طیب خانوم...
چادرم و انداخت رو سرم و پیشونیم و بوسید کم کم همه اومدن مامان اومد تو اتاق و گفت عاقد اومده
نفس عمیق کشیدم قرآن و بوسیدم و رفتم بیرون و کنار محمد سر سفره ی عقد نشستم....
عاقد ازم برای بار اول وکالت گرفت
_عروس داره سوره ی نور می خونه
برای بار دوم پرسید
_عروس رفته از امام زمان اجازه بگیره
برای بار سوم....
_با اجازه ی امام زمان و پدر مادرم بله
صدای کل تو فضا پیچید وما.....
یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد
#پایان
به قلم ث. نیکو