#پارت_18
#واقعیت_درمانی✨
+دوسش نداری اگه داشتی دیشب اون بلارو سرش نمیاوردی😏
-نمیخواستم از دستش بدم😔
+زهرا دیگه به اون رابطه بر نمی گرده اگه به زور بخوای کنار خودت داشته باشیش بدون فقط جسمش کنارته!!!
حالا بزار یه چیز دیگه بگم اگه واقعا زهرا رو دوست داری و عشقت واقعیه دست از سرش بردار
این و گفتم گوشی و خاموش کردم بعدم زنگ زدم به مامان زهرا و اجازه ش و گرفتم و بعدم از مامان اجازه گرفتم و بردمش مشهد میدونستم الان فقط امام رضا میتونه ارومش کنه تو راه زهرا گریه می کرد و جیگر من و اتیش میزد😔
رسیدیم مشهد تقریبا ظهر شده بود اول رفتیم یه رستوران برای ناهار زهرا رفت و نشست و من رفتم غذا رو سفارش بدم بعد سفارش رفتم سر میز
+کوثر پسرخاله ت داماد شده؟
-علی؟😳
-اره
+نه چطور؟🤔
با چشماش به پشت سرم اشاره کرد برگشتنم همانا و چشم تو چشم شدن با علی همانا کنارش یه دختر با یه وضع افتضاح نشسته بود مهدی با ترس بهم خیره شده بود سرم و به نشونه ی تاسف تکون دادم و یه پوزخند زدم و روم و برگردوندم صدای اس ام اس گوشیم اومد میدونستم علیه پیام و باز کردم
+به خدا اشتباه می کنی کوثر
-برام مهم نیست لطفا دیگه مزاحمم نشید دلم نمیخواد جلوی خاله ابروتون و ببرم ناهار و سریع خوردیم و رفتیم حرم...
#ادامه_داره
نویسنده:ث.ن
@shohaadaa80
#همسفر_تا_بهشت
#پارت_18
با چشمای خیس به صحنه ی جلوم نگاه می کردم که با مشت محمد جیغ کشیدم دعواشون اوج گرفت و مردم دورمون جمع شدن...
چن نفر رفتن و به زور جداشون کردن نگاهم افتاد به محمد سر و صورتش خونی بود...
کنار جدول نشوندمش و رفتم یه اب معدنی گرفتم تا صورتش و بشوره گوشه ی چادرم و خیس کردم و دادم بهش تا صورتش و تمیز کنه
_چادرتون خونی میشه
_اشکالی نداره میشورمش
_همیشه تو خیابون اینجوری مزاحمتون میشن؟
همه ی پسرا اسمتون رو میدونن
دلخور نگاهش کردم
_ببخشید اگه بخاطر من....
_بحث من این نیس می خوام بدونم خانومی که قراره باهاش ازدواج کنم اینجوری سر شناسه بین پسرا
_یه جوری حرف میزنین باهام حس می کنم دارید با یه دختر خیابونی حرف میزنید این مورد یا استثناء بود
_فکر نمی کنم
دیگه تحمل کنایه هاش و نداشتم از جام بلند و شدم و گفتم
_ممنون که پشتم وایستادید
این و گفتم و راه افتادم...
اشکام روی صورتم می ریخت تحمل حرفاش برام سخت بود...
دلخور بودم ازش وارد همون مغازه شدم و یه شیشه عطر خریدم و مستقیم رفتم خونه...
دوست نداشتم دوباره باهاش روبه رو بشم ولی هرچی فکر کردم دیدم کنسل کردن امشب خیلی بده...
با بی میلی حاضر شدم و رفتیم دنبال خاله و بعدم مغازه...
محمد اونجا نبود سعی کردم اتفاق عصر و فراموش کنم...
تا حدودی موفق بودم کم کم بگو بخندم شرو شد و به کل فراموش کردم تا اینکه
در مغازه باز شد و محمد اومد اخماش و تو هم کشیده بود به همه سلام کرد غیر از من...
حتی نگاهم نکرد...
طیب خانوم مدام می پرسید چیزی شده و من هم مدام می گفتم یکم خسته م...
خیلی ازش دلخور بودم اونم انگار همین طوری بود
تا آخر تولد نه اون نگام کرد و نه من نگاهش کردم...
تولد تموم شد و با طیب خانوم برگشتیم طبق عادت همیشگی دم در خونه مون تو ماشین نشستیم و حرف زدیم
_محمد می خواد باهات حرف بزنه
_با من؟ چرا؟
_نمی دونم به من گف باهات هماهنگ کنیم فردا بریم بیرون منم هستم خیالت راحت
_پس با اجازه تون من به مامانم بگم ببینم اجازه میدن یا نه خبرتون می کنم
_باشه عزیزم
خدافظی کردم و رفتم تو خونه با مامان صحبت کردم و گف از نظرش مشکلی نداره
خیلی استرس داشتم مخصوصا با اتفاقی که عصر افتاده بود احتمال هرچیزی و میدادم شاید می خواست بگه پشیمون شده...
حتما این و می خواست بگه دلم نمی خواست برم ولی الان فراموش کردن خیلی راحت تر از فراموش کردنش چن ماه دیگه بود چن تا یاسین خوندم و آروم شدم به خدا توکل کردم و خوابیدم
صبح ساعتای 10 صبحونه خوردم و راه افتادم من و محمد تقریبا هم زمان رسیدم طیب خانوم زودتر از ما رسیده بود وارد کافی شاپ شدیم
#ادامه_دارد....
به قلم ث. نیکو