eitaa logo
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
1.9هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
317 فایل
دهه هشتادےهاهم‌شهیـدخواهندشد شهیـدانـے‌میشوندامثال‌شهداے: شهید آرمان علی وردی🤍:) من |🌿 @nojavan82 برا تبـادل⇜ @tabalolat_shohaadaa80
مشاهده در ایتا
دانلود
⬅️⬅️⬅️ چرا باید نماز را به زبان عربی بخوانیم، ما که عرب نیستیم... هر کس به زبان مادری خود بخواند، بهتر نیست؟ پاسخ🌻🌻: 📕الف) ▪️برای چند لحظه درخواست شما را قبول می نماییم و تصور می کنیم از فردا هر کس به زبان مادری خود نماز می خواند، آیا به این فکر کرده اید با اجرای درخواست شما بعد از چند سال دیگر، چه وضعیتی بر عموم مسلمان های جهان حاکم می شود؟ چند میلیون نفر به حج می روند، یکی به زبان عربی نماز می خواند، دیگری به زبان انگلیسی، اشخاصی دیگر به زبان های: کردی، فارسی، ترکی، دری، آلمانی، فرانسوی، چینی و... آیا هرگز می توانند نماز جماعت را ادا کنند؟ مسلما خیر... ▪️مسلمانی برای سفر از ایران به یکی از شهرهای فرانسه می رود، میخواهد در آنجا همراه مسلمین نماز جماعت بخواند، اما او یک کلمه هم متوجه نمی شود که امام جماعت به فرانسوی چه می گوید! لذا نمی داند چه زمانی سوره ی حمد تمام می شود! یا چه زمانی سوره ی دیگر شروع میشود و...! ▪️اگر زبان نماز تغییر یابد، طبعا زبان اذان هم تغییر می یابد و مِن بعد مردم هر منطقه به زبان محلی خود اذان خواهند گفت... تصور کنید یک مسلمان ایرانی برای خرید به ترکیه می رود، صدایی می شنود... ولی از کجا بداند که صدای اذان است! حتماً با خود فکر می کند یک ترانه است! یا شخصی مشغول تبلیغات است و... ▪️اما سبحان الله، این زبان مشترک چه نعمت بزرگی است، همین الان اگر بنده ی نویسنده چمدان هایم را ببندم و بخواهم دور دنیا را در یک سال طی نمایم، در هر جایی که مسلمانان ها وجود داشته باشند، احساس غربت و بیگانگی شدید نخواهم داشت، زیرا اذان و نماز جماعت در تمام جهان مانند هم است، در هر مکانی که باشم کافیست به مسجد بروم، مسلمان ها می آیند و دقیقا مانند هم به عبادت و راز و نیاز می پردازیم... .. @shohaadaa80
✨ سخنرانی شروع شد و زهرا سادات مثل همیشه قلم کاغذش و دراورد شروع کرد به خلاصه نویسی ولی من بیشتر دوست داشتم گوش کنم و سعی کنم مطالب رو بفهمم... بحث درمورد واقعیت درمانی تطبیق اون با دستورات اسلام بود: ببینید بچه ها روح و روان ما رابطه ی مستقیمی داره با فیزیولوژیک مون ینی اگه ما به سلامت روح و روانمون توجه کنیم خیلی از بیماری های جسمی رو نمیگیریم! حالا چیکار کنیم که روح و روانمون سالم بمونه؟ ما وقتی روح و روان سالمی داریم که تو زندگی احساس خوبی داشته باشیم... این احساس خوب کی به وجود میاد؟ ما اگه تو زندگی حس رضایت داریم...اگه از زندگیمون راضی نیستیم و بهتر بگم حال دلمون خوب نیست به این دلیله که رابطمون با اطرافیانمون و از همه مهمتر خدامون درست نیست!!! سوال پیش میاد... چجوری یک رابطه ی خوب داشته باشیم؟ ببینید دوستان مغز ما دو قسمته: مغز جدید مغز قدیم مغز جدید شامل:نیاز به عشق و احساس تعلق _ آزادی _ تفریح _ توجه _ بقا هست مغز قدیم : نیاز به تولید مثل ما وقتی از روابطمون راضی هستیم که نیازهای مغز جدیدمون ارضا شده باشه... حالا اگه ما بتونیم نیاز های طرف مقابلمون رو بشناسیم و به دنبال ارضا اونها باشیم نه تنها بخشی از نیازهامون بر طرف میشه بلکه رابطه های بهتری خواهیم داشت! و خیلی از جنگ و جدل های الان و نداریم مثلا خیلی از دعواهای زناشویی به این دلیل که در خانوم ها نیاز به عشق و تعلق از همه پر رنگ تره ولی اقایون این رو نمیدونن و فکر میکنن خانوم ها هم مثل خودشون نیاز زیادی ندارن و این باعث خیلی از جنگ و جدل هاست! حالا فرض کنید اون اگه اون اقا نیاز خانومش رو بشناسه و سعی کنه با ابراز عشق و محبت خانومش رو سیراب کنه حال خانومش خیلی بهتر میشه و یه جورایی زندگی بهتری خواهد داشت... ولی وقتی این خانوم همه ش دنبال این باشه که این نیاز و از طریق همسرش و اطرافیانش تامین کنه ایا اونها قادرن تو هر شرایطی جواب نیاز این خانوم رو بدن؟ در ثانی انسانی که خودش سرتاسر نیازه ایا میتونه نیاز های یک نفر دیگه رو ارضا کنه؟ پس اون خانوم باید دنبال یه منبعی باشه که خودش هیچ نیازی نداشته باشه و از همه مهمتر قادر به برطرف کردن تموم نیاز های طرف مقابل باشه. به نظترون اون کیه؟ خدامون😍♥️ خدایی که ما به اون محتاجیم و اون به ما مشتاقه😄♥️ خدایی که روزی پنج بار اغوش باز میکنه و میگه بیا بنده ی عزیزم بیا من دلتنگتم🙃♥️ بیا پیش خودم ببینم چته؟🤔 نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
✨ باورم نمیشد...کمیل این و از کجا میشناسه؟😐 کمیلم با تعجب به من نگاه میکرد حق داشت بنده خدا🤦🏻‍♀ از بغل اقاطلبهه اومد بیرون و من بلافاصله پریدم بغلش انقدر دلتنگش بودم که از شوق دیدنش گریه م گرفت حالا نوبت اقا طلبهه بود که تعجب کنه😂 از تو بغل کمیل که اومدم بیرون یه لحظه احساس کردم نگاهش رنگ غم گرفت رو به کمیل گفت: +مبارک باشه کمیل جان -چی مبارک باشه؟؟؟ +ازدواجت داداش وای خدا نکنه باز رگ شوخی خرکی کمیل باد کنه و بخواد بگه من زنشم؟؟؟؟ این بشر همه ی دوستاش و یه بار همینجوری ایسگا کرده😑 فکرم درست بود🤦🏻‍♀ -قربونت داداش قسمت شمام بشه انشالله😁 این دفه نوبت من بود باز که تعجب کنم +کمیلللللل😶 -جانم خانومم☺️ یا خداااا دوزش و خیلی برد بالا🤦🏻‍♀ راه افتادیم سمت دارالحجه کمیل شروع کرد به تعریف من و محمد تو راهیان نور باهم اشنا شدیم از اونجام که اومدیم سال باهم در ارتباط بودیم تا من دانشگاه مشهد قبول شدم و رابطه مون بیشتر شد -اها پس اسمش محمد بود😄 تو دارالحجه نشسته بودیم که محمد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت +کمیل با دختر عموت ازدواج کردی؟؟؟ -چطور؟ اخه فامیلتون یکیه این فامیل من و از کجا میدونست😶 ادامه داد +تو که عمو نداری😐 باز تو بلوف زدی؟😠 کمیل یه لبخند ژکوند زد که حال من یکی بهم خورد🤢 به دادش رسیدم -ببخشید این داداش من یکم... میدونید که😅 +خدا ببخشه ولی اصلا شبیه نیستید اینکه تو صورت من نگا نمیکنه پس چجوری....😑 هعی -اره همه میگن نیاز به تنهایی داشتم با کمیل قرار گذاشتیم بعد نماز جلوی کتابخونه ی استان قدس و رفتم جای ضریح زیارت کردم و بعدش رفتم رواق حضرت معصومه اونجا همیشه ارومم میکنه🙂 هندزفریم و گذاشتم تو گوشم و اهنگ امام رضا حامد زمانی و پلی کردم و به اشکام اجازه ی ریختن دادم با اقای خوبم درد و دل کردم و بعداز خوندن نماز رفتم سمت کتابخونه کمیل تا اخر هفته کلاس نداشت و خودش و تلپ کرد تو خابگاه😑 روزای بعدم به همین منوار گذشت و دو دفعه با زهرا سادات رفتیم حرم شب تولد حضرت محمد بود یه جعبه شیرینی گرفتیم و برای خودمون مراسم مولودی راه انداختیم من میخوندم و زهرا سادات شلوغ میکرد😄 چند تا ذاکر دیگه م خوندن تا موقع شام مراسم ادامه داشت😊 کم کم میخواستم بخوابم که صدای پیام اومد کمیل بود +بیداری -اره چطور؟ +دعای ندبه پایه هستی؟من و محمد میخوایم بریم... اگه دوست داری بیا -من که پایه م ببینم زهرا سادات اگه میاد با اون میام ولی تا 8 برگردیم که حلسه ی واقعیت درمانیه -باشه پس ده دقیقه قبل اذان پایین باشین تپش قلب گرفتم قرار دوباره ببینمش... این حس یه جوری برام گنگه نمیشناسمش این همه استرس و بی قراری قبل دیدنش و اون اروم شدنه بادیدنش واقعا عجیبه! نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
١ بی هیچ هدفی تو خیابون قدم میزدم... درد قلب شکستم به قدری بودکه خیس شدن زیر بارون برام هیچ اهمیتی نداشته باشه سرم و بلند کردم و خودم جلوی در خونه ی مادر بزرگم دیدم تنها کسی که می تونست آرومم کنه اون بود زنگ در و فشار دادم و بعد از چن دقیقه صدای پر انرژیش یه لبخند کم جون آورد رو لبم _سلام عزیزدلم خوش اومدی مادر بیا تو در و زد و وارد خونه شدم با دیدن چشمای پف کرده و حال زارم دو دستی زد تو سرش _الهی بمیرم مادر چیشدا فداتشم؟! بی هیچ حرفی خودم و انداختم بغلش و بعد از چن لحظه صدای هق هقم سکوت خونه رو شکست بردم تو خونه و کم‌کم کرد لباسام و عوض کنم... سرم رو پاش بود و موهام و نوازش می کرد هنوزم باورم نمیشد... مگه نمی گفت دوسم داره؟! مگه نمی گفت عاشقمه؟! پس اون دختره کی بود کنارش؟! سرم و چشمام وحشتناک درد می کردن چشام و بستم و خیلی سریع خوابم برد ** یه هفته از اون روز شوم می گذره تواین مدت خودم و تو اتاق حبس کردم و مدام گریه می کنم کلافگی مامان بابارو با خوبی حس می کنم اون دختر شر و شیطون کجا و این دختر افسرده کجا؟ مامان در اتاق و باز کرد و وارد شد چشاش با دیدن حال و روزم رنگ و بوی غم گرفت سعی می کرد بغض صداش و مخفی کنه _ثمین مامان _جانم؟! _حاضر شو باهم بریم تا بیرون _مامان نمیشه من نیام؟ حوصله ندارم اصلا _بیا بریم دیگه دلم نیومد رو حرفش نه بیارم با اکراه بلند شدم و حاضر شدم و رفتم تو پذیرایی مامان با دیدن سر و وضعم گفت _‌نمیشه یه شلوار بلند تر بپوشی؟! _گیر نده توروخدا بریم؟ ناچارا سری تکون داد و گفت بریم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم نویسنده :ث. نیکو ....
رفتم جلوی آیینه چادرم تو دستم بودم نگاش کردم... آخ که چقد من بی وفام ینی تو رو بخاطر یه پسر ول کردم؟ که چی؟ تو خیابون راه بریم بقیه بگن دختره چه تیپی داره؟ بخاطر یه نگاه هرز و کثیف که عادتشه هیز بازی! شرمم میشد از چادرم😔 روسریم و انداختم رو سرم و لبنانی بستمش چادرم و سرم کردم لبخند زدم دلم تنگش بود با شنیدن صدای فین فین برگشتم مامان و تو چار چوب در دیدم با چشمای اشکی و یه لبخند از سر رضایت داشت نگام می کرد و زیر لب قربون صدقه م می رفت خودم و انداختم تو بغلش... _مامان من این مدت خیلی بد بودم قبول دارم.... مامان حلالم می کنی؟ _اره فرشته ی من به شرطی که بشی همون ثمین سابق قول میدی؟ _قول میدم مامان ** نگاه مضطربم و به مامان میدوزم بعد از 1 سال برای اولین بار می خوام با چادر برم تو جمع دوستام.... برام تولد گرفته بودن خودشون و به آب و آتیش میزدن که من و شاد کنن و این خیلی خوب بود برای آخرین بار خودم و تو آیینه ماشین نگاه کردم و از ماشین پیاده شدم... نفس عمیق کشیدم و وارد کافی شاپ شدم و رفتم طبقه ی بالا پاتوق همیشگیمون پر انرژی سلام کردم برگشتن طرفم و چن لحظه نگاه های متعجب و پر سالشون رو من بود _سلام کردمااااا به خودشون اومدن و از جاشون بلن شدن و بغلم کردن و تولدم و تبریک گفتن و نشستیم مریم دیگه طاقت نیاورد و پرسید _چادری شدی ثمین؟! _آره بچه ها من تصمیم گرفتم از امروز بشم یه چادری واقعی _چیشد که این تصمیم و گرفتی؟ نکنه خانواده ت مجبورت کردن ها؟ _خب راستش... چجوری بگم...من ارزش واقعیم و فهمیدم😊 حالم با چادر مشکی خوشه! _اگه اینجوری حالت خوبه واقعا خوشحالم برات با آوردن سفارشا ساکت شدیم و مشغول شدیم و بعدم کادو و کیک... 🎁🎂 موقع فوت کردن شمع چشام و بستم و از ته ته دلم خواستم روزی نیاد که من باشم و چادرم همراهم نباشه... فوت کردن شمع همانا فرو رفتن سرم تو کیک همانا😑 شانسم بچه ها از قبل طبقه ی بالا رو رزو کرده بودن وگرنه ابرو نمی موند برام😩 صورتم و شستم و این دفه استرس نداشتم که آرایشم ماسیده و بخاطر پاک شدنش به تنظیمات کار خونه برمی گردم😎 بچه ها خیلی تعجب کرده بودن از این همه تغییر تو رفتارام نمی دونستن من دلبر واقعیم و پیدا کردم و دنبال رضایت اونم نه هیچ کس دیگه😇 تولد تموم شد و من عشق کردم با اولین روز چادری بودنم... تو اتاقم نشسته بودم و داشتم فکر می کردم چیکار کنم که مدام یاد امام زمان باشم... با فکری که به ذهنم رسید چشام برق زد🤩 ماژیک و برداشتم و رو آیینه م نوشتم امام زمان داره نگات می کنه... مبادا دلش و بشکنی...:)♥️ .... به قلم:ث. نیکو
صدای اذون بلند شد... احساس می کردم خدا آغوش برام باز کرده... قامت بستم... عشق من اونقدر بزرگ و عظیم بود که روزی 6 بار بهش می گفتم تموم حمد و ستایشای عالم فقط و فقط برای توعه🙃♥️ تویی که بزرگی.. تو یه دونه ای برای من... خلااااصه اینکه تموم عاشقونه های دنیا برای توعه😄♥️ نمازم که تموم شد رفتم تلویزیون و روشن کردم تصاویر پیاده روی اربعین بود... زائرا رو که نشون میداد از ته دل غبطه می خوردم بهشون😞 چقد حال دلشون خوب بود تو دلم گفتم آقا ینی میشه سال دیگه بطلبی؟ اشک توی چشام جمع شده بود دلم پر میزد برا بین الحرمین.. اون خیابون رویایی... شب جمعه حرم لازمم اقا🙏🏼😔 11 ماه بعد.... _باباتو وخدا اذیت نکنین دیگه بزارین برم _گفتم باباجان سال دیگه که باز نشسته شدم باهم میریم _خب چی میشه امسالم برم؟ دایی که هست همراهمون _اصرار نکن ثمین جان همین که گفتم ان شاء الله سال دیگه _اما بابا دایی و زن دایی و خاله دارن میرن تورو خدا بزار منم برم _حرف من یکیه دخترم سرشکسته رفتم تو اتاقم 1ماه بود که مشغول راضی کردنشون بودم ولی اصلا فایده نداشت یه نگاه به ساعت کردم... نزدیک 4 بود و 4 و نیم انجمن اسلامی روضه بود نمیدونستم امروز سینه زنی چی بخونم... گوشیم و برداشتم و مداحیام و زیر و رو کردم یه مداحی خوب پیدا کردم که خیلی باهاش حال می کردم حاضر شدم و راه افتادم.... رسیدم انجمن... هرچقدم حالم بد باشه وقتی وارد اینجا میشم حالم رو به راه میشه به بچه ها سلام کردم رفتم تو آشپزخونه سخنرانی شروع شده بود ولی چون مشغول پذیرایی بودم زیاد نتونستم گوش کنم وقت سینه زنی رسید دخترا بلند شدن تا ایستاده سینه زنی کنن میکروفن و تو دستم گرفتم زیر لب بسم اللهی کردم شروع کردم جلوی آیینه... خودم و میبینم... خیلی تغییر کردم... جدی جدی با روضه های تو... خودم و پیر کردم... باور اینه که همیشه تو زندگیمی... من عوض ولی تو حسین بچگیمی... کی من و صدا زده اگه تو صدام نکردی... هی بدی ولی تو من و رها نکردی... می خوندم و اشکام می ریخت... امروز باید کربلام و بگیرم با این تیکه گریه م اوج گرفت بخرم ببرم به حرم داره دیر میشه... دوست دارم... دوست دارم... آقا دوست دارم... بخدا دوست دارم همه دلاشون کربلا بود این و میشد از چشمای بارونیشون تشخیص داد... سینه زنی تموم شد... ته قلبم امیدوار بود که کربلام و گرفتم بعد از انجمن رفتم هیئت عاشقان و بعدم خسته و کوفته رسیدم خونه.. مامان بابا هنوز نیومده بودن خونه چشمام می سوخت لباسام و عوض کردم خیلی زود خوابم برد... سر سفره نشسته بودیم و داشتیم ناهار می خوردیم بابا صدام زد _ثمین از دستش دلخور بودم ولی احترامش واجب بود _جانم بابا _داییت فردا میاد دنبالت _چرا؟ _برین برای کارای گذرنامه تون چشما برق زد _ینی... ینی اجازه میدین برم؟ _آره بابا برو خدا به همرات پریدم بغلش و گونه ش و بوسیدم... خیلی خوشحال بودم... خیلی سریع تلفن و برداشتم و به خاله خبر دادم مامان اومد تو اتاقم مطمئن بودم راضی کردن بابا کار اونه دستش و بوسیدم و ازش تشکر کردم .... به قلم:ث. نیکو
زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم و بعداز یه صبونه مفصللللل حاضر شدم دایی اومد دنبالم و رفتیم عکاسی تا عکس گذرنامه رو بگیریم... عکسا بعداز نیم ساعت آماده شد و بعدم رفتیم پلیس 10+ برای گذرنامه من و زندایی نشسته بودیم و دایی دنبال کاراش بود یهو دایی اومد و گف چون تو عکس دم ابروم دیده نمیشه ممکنه تو مرز عکسم و قبول و نکنن و باید همونجا عکس بگیرم و این ینی فاااااااجعه😥 تو اتاقک مخصوص نشستم و عکس گرفتم عکسم و که دیدم🤢 شبیه پیرزنای معتاد بی دندون فال گیر شده بودم 😩 دایی که از همونجا با گوشیش یه عکس گرفت از روی عکسم تا به قول خودش قبل از عقدم به داماد نشون بده و کلا منصرفش کنه 😑 باورم نمیشد دارم میرم کربلا... یه لحظه ضریح و تو ذهنم تصور کردم و قند تو دلم آب شد از تصویر شیش گوشه😍 ** امروز گذرنامه م اومد در خونه مون... مامان بابا تموووووم تلاششون و کردن که با دیدن عکسم نزنن زیر خنده ولی متاسفانه موفق نبودن و جفتشون هم زمان منفجرررررر شدن ☹️ شب شد و خاله ها و داییام اومدن خونه مون همه ش احساس می کردم می خوان یه چیزی بگن بهم طاقت نیاوردم و از خاله م پرسیدم _ميگما خاله چیزی شده؟ _چطور؟! بغض داشت صداش _آخه همه تون یه جورین _راستش ثمین.... _چیشده؟! _دکتر گفته جمیله(زنداییم ) بخاطر وضعیتش و حاملگیش نباید زیاد به خودش فشار بیاره _ینی چی؟ _ینی فعلا کربلا کنسله😞 _شوخی می کنی دیگه؟ _نه خاله شوخیم کجا بود _خب نمیشه با کاروان بریم؟ _چن تا کاروان هستن الان می خوام زنگ بزنم ببینم چی میشه _ان شاءالله که درست میشه من کربلام و گرفتم از امام حسین _ان شاء الله دنیا رو سرم خراب شده بود رفتم تو اتاق و در رو خودم قفل کردم من همه چیزم و آماده کرده بودم چجوری اربعین طاقت بیارم دوری از کربلا رو 😢 مداحی و پلی کردم کربلا نرفته ینی... لیاقتی نداشته چشمام... ینی نرسیدم به رویام.... روی قبر من بنویسین ناکام... به پهنای صورت اشک می ریختم و مدام امام حسین و قسم میدادم که بطلبه.. خاله در زد در و باز کردم چشاش غم داشت _نشد؟! _همه شون پره پرن _ینی کلا منتفیه؟ _دوستم با داداشاش و شوهرش می خوان برن ببینم اونا اندازه ی من و تو جا دارن یا نه _کدوم دوستت؟ _طیبه _آها دوستش و دورا دور می شناختم آخرین امیدم اونا بودن بی رمق رفتم تو پذیرایی و پایین پای بابا نشتم و سرم و گذاشتم رو زانوش و چشام دوباره شروع به باریدن کردن😭 شب تا صب پای سجاده نشستم و فقط اشک ریختم زندگیم حرم حرم حرم.... می بریم حرم حرم حرم...؟! منم و نگاه تو اونی که جدا ز غیرم میکنه منم و نگاه تو اونی عاقبت بخیرم می کنه پای سجاده خوابم برد صب با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم اولین کاری که کردم زنگ زدم به خاله _جانم _سلام خوبی؟ _سلام عزیزم ممنون تو خوبی؟ _چیشد خاله؟ .... به قلم:ث. نیکو
_جور شد با طیب میریم _واقعا؟ _آره پس فردا راه میوفتیم از خوشحالی بالا پایین می پریدم چشمم به در افتاد که دیدم بابا با دهن نیمه باز و چشمانی پراز تاسف داره نگام می کنه 🤦🏼‍♀😂 چرا من هر سوتی که میدم بابا همون موقع تو اون مکانه؟ 🤨 یه لبخند ژکوند زدم و گفتم _کربلام جوووور شد _خداروشکر ولی باباجان از من به تو نصحیت خونه ی شوهر این کارا رو نکنی که پس می فرستنت باید ترشی بندازمت _خیلیم دلشون بخواد دختر به این خووووبی _خجالت نکشی تو دختر _خجالت؟ چی هس 😂 خندید و به عادت همیشگیش لپ منه بدبخت و کشید☹️ ** با ذوق و شوق وسایلام و جمع می کردم باورم نمیشد دارم میرم کربلا فردا قراره راه بیوفتیم امشب شهادت امام صادقه و تو هیئت مراسمه همون هیئتی که تقریبا یه سال پیش با خودم عهد بستم چادر سر کنم و قبل از هیئت رفتم پیش فامیل بابام و از همه خدافظی کردم بماند که مراسم آبغوره گیری داشتیم هرجا که می رفتم وارد هیئت شدیم چادرم و درست کردم و چایی دادن و شروع کردم چقد دوست داشتم این کار و... مبینا دوست صمیمیمم اومده بود خیلی اصرار کرد که نرم به خاطر درگیری‌هایی که بود ولی خب دل عاشق جز رسیدن به معشوقش چیزی و نمیبینه 🤷🏼‍♀ دوتایی ظرف می‌شستیم موقع مداحی سرش و گذاشته بود رو شونه م و گریه می کرد و دل من هربار خون میشد براش آخر شبم از خاله ها خدافظی کردم از شدت هیجان تا صب خواب به چشمم نیومد ** مامان از زیر قرآن ردم کرد و سوار ماشین خاله شدیم تا بریم دم خونه ی طیب خانوم و از اونجا راه بیوفتیم یه نیم ساعتی تو ماشین منتظر موندیم تا بیان چشمم افتاد به یه پسر جوون که داشت وسایل و میزاشت تو ماشین _خاله اون پسره کیه؟ _پسر داداش طیب پسر آقا مصطفی اسمش محمده _با ما میاد؟ _آره از ماشین پیاده شدیم و با خانواده شون سلام احوال پرسی کردیم و راه افتادیم تا سر مرز با ماشین می رفتیم .... به قلم:ث. نیکو
ناهار و نیشابور خوردیم و شب برای خواب رفتیم قم یه چیزی خیلی عجیب و جالب بود برام این محمد آقا حتی نگاشم به من نیوفتاد خیلی سر به زیر بود... چیزی که حداقل خود من کم میدیدم روز بعد بعد از نماز رفتیم حرم حضرت معصومه دفه ی دومم بود که میومدم اينجا دفه ی قبل خیلی بچه بودم و چیز زیادی یادم نبود حرم خیلی خلوت بود و دستمون راحت به ضریح رسید یه حاجت داشتم فقط اونم این بود که تا آخر عمرم بتونم مدافع حریم باشم.... شب رسیدیم سر مرز برای شام رفتیم داخل یکی از موکبای سر مرز چشمم به محمد افتاد با لبخند سرش تو گوشیش بود و داشت چت می کرد جنس این لبخند و می شناختم یه پوزخند زدم و تو دلم گفتم حتما داره با دوس دخترش چت می کنه و اینم لنگ بقیه ست ولی وقتی بگ گراند گوشیش و دیدم کلی خودم و سرزنش کردم که چرا قضاوتش کردم بگ گراند گوشیش عکس ‌شهید هادی بود باورم نمیشد همچین پسری وجود داشته باشه شام و خوردیم و سوار ماشین شدیم که بریم کربلا جامون انقد تنگ بود که اصن نمیشد نفس بکشیم روز بعد رسیدیم کربلا دلم می خواست هرچی زودتر برم حرم... پوشیه م و بستم و کوله م انداختم و راه افتادیم سمت موکب یزدیا دم در شربت میدادن داخل موکبم یه حال و هوای خیلی خوبی داشت هرکی هرکاری از دستش بر میومد انجام میداد برای زوار طیب خانوم گفت یکم بخوابیم عصر میریم حرم ولی من انقد هیجان زده بودم که دوست داشتم هرچی سریع تر برم _طیب خانوم نمیشه زودتر بریم؟ _داداشم می خوان برن با محمد اگه دوست داری با اونا برو هرچی فکر کردم نشدنی بود و خجالت می کشیدم ازشون _نه مرسی همون عصر میرم باشما خادم موکب صدام کرد _دخترم اینجا تو از بقیه جوون تری اگه میشه این پارچ و ببر بیرون شربت بریز بیار پارچ و گرفتم چادرم و سرم کردم و رفتم سنگینی یه نگاه و رو خودم حس کردم برگشتم دیدم محمد نیم خیز شده با تعجب زل زده به من تا متوجه من شد سریع دراز کشید بی توجه رفتم پارچ و پر کردم و بردم تو موکب یه دوش گرفتم و غسل زیارت کردم و حاضر شدم بقیه م از خواب بلند شدن و آماده شدن و راه افتادیم نزدیک حرم که رسیدیم چشمام و گرفتن تا یهو گنبد و ببینم بالاخره طیب خانوم دستش و از رو چشمم برداشت ماتم برد از اون همه عظمت و زیبایی اختیار اشکام دست خودم نبود گنبد حضرت ابلفضل بود رسیدیم بین الحرمین چقد حس خوبی بود رو به روت امام حسین سر بر می گردوندی حضرت ابلفضل پر از هیاهو بود هرکی یه گوشه داشت زیر لب روضه می خوند اول رفتیم حرم امام حسین یه جا نشستیم که از پنجره کامل گنبد و میدیدم گنبد و نگاه می کردم و با امام حسین درد و دل می کردم می دونستم اون خواست که من عوض شم آرامشی که الان داشتم و مدیونش بودم _نمیریم جای ضریح؟! _الان خیلی شلوغه ان شاء الله فرداشب میایم حرم تا صب اون موقع خلوت تره زیارت کردیم و برگشتیم موکب و روز بد برای نماز خواستیم بریم حرم که دیدیم شوهر طیب و خانوم و محمدم دارن میرن طیب خانوم صداشون زد و باهم هم قدم شدیم یه جا وایستادیم که چایی بگیریم اما دیدم محمد در گوشی یه چیزی به طیب خانوم گفت و راهش و کشید رفت یه چفیه ی کرم سورمه ای انداخته بود رو سرش نگاهش کردم تا وقتی تو جمعیت گم شد دروغ چرا از این کارش اصلا خوشم نیومد ولی نمدونم چرا دلم بودنش و می خواست.... .... به قلم :ث. نیکو
اخرین شبی بود که داشتم می رفتم حرم نمدونستم دفه ی بعدی در کار هست یا نه ولی دلم خیلی تنگ میشد برای شیش گوشه😞 پوشیه م و بستم و از موکب رفتیم بیرون یهو خاله یادش اومد گوشیش و جا گذاشته رفت تابیاره من و طیب خانومم نشستیم رو صندلیای دم موکب ولی هرچی گذشت خاله نیومد طیب خانوم رفت دنبالش... بعد از چن دقه با یه ساندویچ فلافل اومدن _ثمین جان بیا عزیزم این و سه قسمت بکن بخوریم _نه مرسی شما بخورین خودتون _تعارف نکن محمد یکی بهش رسیده بود من و دید داد بهم ساندویچ و گرفتم و تقسیمش کردیم نمدونم چرا ولی واقعا جسبید😂 (نامبرده خودش را به کوچه ی علی چپ زده و قصد باور یه سری حقایق را ندارد😑) نزدیکای حرم بودیم که دیدیم یه خانواده رو زمین نشستن و دارن روضه می خونن به اصرار من پشت سرشون نشستم حال و هواشون خیلی خوب بود _سلااام آقا _که الان روبه رو تونم _من ایستادم زیارت نامه می خونم اخرین شبی بود که می رفتم تو بین الحرمین ینی؟ دلم داشت می ترکید من مونده بودم و دلم و یه حس عجیب که تاحالا تجربه نکرده بودم حالا می فهمیدم معنی واقعی عشق و تا صب حرم بودیم و بعد از نماز صبح برگشتیم و وسایل و جمع کردیم و فقط وسایل ضروری و برداشتیم و راه افتادیم سمت نجف محمد صندلی جلوم نشسته بود مدام نگاهم می رفت سمتش ولی هی استغفار می کردم رسیدیم نجف و تا عصر اونجا موندیم شب پیاده روی و شروع کردیم اونجا از هم جدا شدیم از نجف تا کربلا موکبا پشت سر هم بودن و همه می خواستن هرطور که شده یه کاری برا امام حسین بکنن دخترای کوچیک عطر می زدن پسرا چایی میدادن دوست نداشتم این لحظات تموم بشه😔😔 ** خاله به طیب خانوم پیام داد و باهاش قرار گذاشت تا یه جا استراحت کنیم رسیدیم به موکبی که اونجا بودن یکم استراحت کردیم و ساعتای 5 دوباره راه افتادیم این دفه محمد و شوهر طیب خانومم بودن محمد سر یه عمود قرار گذاشت و باز دوباره با شوهر طیب خانوم رفت😑 آخ که چقد دوست داشتم خفه ش کنم😤 وسط راه خاله از ما جدا افتاد و من موندم و طیب خانوم خیلی خانوم خوب و مهربونی بود دنبال محمد می گشتیم که دیدمش _عه طیب خانوم اونجان محمد آقا محمد دیدمون از جاش بلند شد و سلام کرد اون و طیب خانوم رفتن نماز و من موندم سر وسایل☹️ بعد از 10 دقه محمد اومد و برا اولین بار باهام صحبت کرد _اگه می خواین شما برین نماز بخونین من هستم باشه ای زیر لب گفتم و رفتم نماز بخونم چه حس خوبی بود یه پسر پاک مثل محمد مال تو باشه کسی که نگاهش فقط فقط برای تو باشه خاله و شوهر طیب خانومم رسیدن خاله گفت میره تاولای پاش و بترکونه ولی هرچی منتظرش شدیم نیومد راه افتادیم و قرار گذاشتیم برا خواب بریم موکب امام رضا شونه هام واقعا درد گرفته بود تو خانوما فقط من کوله داشتم کوله ی خاله دست آقا مصطفی بود و کوله ی طیب خانومم دست شوهرش بدون صحبت داشتیم راه می رفتیم که پوستر شهید هادی و دیدم _وای ابراهیم هادی😍 محمد یهو شروع کرد به حرف زدن _عمه میدونستی نویسنده ی کتاب سلام بر ابراهیم نمی دونسته اسم کتاب و چی بزاره از قرآن می خواد استخاره بگیره تا بازش می کنه این آیه میاد"سلام بر ابراهیم بی شک او از بندگان پاک ما بوده است" عمه ش اصلا حواسش پیش ما نبود و داشت با شوهرش حرف می‌زد 😂 منم نفهمیدم منظورت به من بود😈 یهو برگشت سمت من و گفت _خسته شدین کوله تون و بدین به من _نه مرسی شما کوله ی خودتونم هست خسته میشین _نه راحتم بدین به من _ممنونم _بدین دیگه ناچارا کوله م و دادم بهش یه جا نشستیم و استراحت کردیم اونم شروع کرد به ماساژ دادن پای طیب خانوم از تعجب دهنم باز مونده بود این پسر واقعا نوبره خاله پیام داد خسته شده و تو یه موکب می خوابه ماعم رسیدیم موکب امام رضا خدافظی کردم یهو یادم اومد کوله م و نگرفتم _ببخشید محمد اقا _بله _کوله م اگه میشه بدین _چشم _ببخشید اذیت شدین _خواهش می کنم رفت و من و با کلی فکر آشفته تنها گذاشت .... به قلم:ث. نیکو
طیب خانوم خیلی خسته بود رفت تا بخوابه ولی این پسر سر به زیر دوست داشتنی مگه برا من خواب گذاشته بود رفتم یه دوش گرفتم بعدم رفتم داخل موکب با کلی این پهلو اون پهلو کردن بالاخره خوابم برد... با صدا زدنای طیب خانوم بیدار شدم گفت پشت بلندگو صدامون کردن من هنوز خوابم میومددددد😴 ناچارا از جام بلند شدم و حاضر شدم دم در منتظرمون بودن محمد داشت انگشت پاش و می بست نگام افتاد به پاش که پر تاول شده بود جیگرم کباب شد براش بازم چفیه ش و انداخته بود رو سرش راه افتادیم و باز دوباره از ما جلو زد😑 ای خداااااا قرار بعدی موکب صاحب الزمان بود همه اونجا منتظرمون بودن رسیدیم دم در عسل میدادن یکم عقب ترم هندونه طیب خانوم صبونه نخورده بود عسل گرفت و وارد موکب شدیم تو محوطه نشسته بودن همه داداش طیب خانوم رفت هندونه بگیره با صدای محمد برگشتم سمتش _عمه عسل خوردی هندونه نخوری با تعجب پرسیدم _چرا؟! سر به زیر جواب داد عسل با خربزه بده لابد با هندونه م بده دیگه _خربزه اگه با عسل بده به خاطر اینکه جفتش طبعشون گرمه ولی هندونه سرده و عسل گرمه _آهایی گفت و مشغول صحبت با باباش شد ** اخرین روز پیاده رویه از ديروز موکب صاحب الزمان از بقیه جدا افتادیم من و خاله 20 تا عمود دیگه مونده بود تا کربلا _ميگما خاله _جانم _من فک کنم یه حسای جدید و دارم تجربه می کنم _چه حسی؟ _عشق _محمد؟ با خجالت سرم و انداختم پایین که خاله ادامه داد _پسر خيلي خوبیه به امام حسین بسپر اگه به صلاحته خودش درس کنه _ولی من لیاقتش و ندارم😔 _اگه منظورت به اشتباهاییه که مربوط به گذشته ست... خب تو توبه کردی عزیزم و بعد اونم تبدیل شدی به یه دختر پاک _خدا خودش درست کنه رسیدیم کربلا و از دور سلام دادیم رفتیم داخل موکب قسمت امانات تا وسایل و بزاریم آقا مصطفی مارو دید محمد و صدا زد تا برا وسایلمون و بگیره _فک کنم دو طرفه ست _چی _حست _از کجا فهمیدی _نگاهش _خداکنه محمد رسید پیشمون سلام کرد و وسایلمون و گرفت و داد بهمون جمع و جور کردیم و رفتیم ترمینال مسافربری که بریم سر مرز کلی شلوغ بود و 1 ساعت فقط همونجا گیر کرده بودیم من و طیب خانوم و خاله کنارمون نشسته بودیم محمد و دوتا از عموهاش جلومون بازم افتادم پشت سرش😣 طیب خانوم داشت عکسای گوشیش و نشونم میداد تا رسید به عکس مقبره ی شهید حججی دوست شهیدم بود و خیلی دوسش داشتم یه جورایی پارتیم بود جلوی خدا اشکام بی اختیار ریخت و شروع کردم به درد و دل باهاش محمد یهو برگشت با تعجب پشت سرش و نگاه کرد ولی خیلی سریع برگشت یکی از داداشای طیب خانوم گفت _میدونستین اگه تو حرم 6 بار روضه ی علی اصغر بخونی حاجت روا میشی محمد بی توجه گوشیش و برداشت و ویس گرفت _سلام عزیزم ما نزدیکه مرزیم یه لحظه حس کردم قلبم دیگه نزد عموش با خنده گف _بفرما اینم حاجت محمد محمد گیج نگاش کرد و گف _نه بخدا عمو نگا مامانمه ولی من انگار دیگه چیزی نمیشنیدم حالم بد بود هوای اونجا خیلی گرفته بود سرم و گذاشتم رو پای خاله و تا مرز هیچی نگفتم .... به قلم:ث. نیکو
رسیدیم مرز و یه تیکه رو باید پیاده می رفتیم از همه جلو تر بودم و باشیشه ی جلوی پام بازی می کردم.. دوست نداشتم بزارم بغضم بشکنه... مدام نفس عمیق می کشیدم... رسیدیم دم پارکینگ من و خاله و طیب خانوم و محمد و شوهر خواهرش موندیم و بقیه رفتن تا ماشینارو بیارن شاید آخرین لحظاتی بود که میدیدمش دلم گرفته بود... ماشینارو آوردن و شب رفتیم داخل یکی از موکبای دم مرز آخر شب بود و ما هنوز شام نخورده بودیم من چن تا بيسکوئيت و کیک داشتم داشتیم می رفتیم که یادم اومد محمد هیچی نخورده به خاله گفتم خاله صداش زد _محمد آقا _بله _شام نخوردین شما؟! _نه چطور این دفه من صحبت کردم _من چن تا کیک و بيسکوئيت دارم اندازه خودمون میشه بفرمایید این برای شما _دستتون درد نکنه هست خب برای خودتون؟ _بله خیالتون راحت تشکر کرد و رفت سمت قسمت آقایون شاید این آخرین باری بود که باهاش حرف می زدم رفتیم داخل چادری که مخصوص خانوم ها بود و خیلی سریع خوابم برد صبح زودتر بیدار شدم رفتم یه دوش گرفتم و لباسای مشکیم و در آوردم یه روسری رنگی با طرح سنتی سرم کردم و رفتم سمت ماشینا چشمم به محمد افتاد اونم لباس مشکیاش و در آورده بود سوار ماشین شدیم و تا شب رسیدیم قم رفتیم یه اقامت گاه که مخصوص سپاه بود محمد و شوهر طیب خانوم رفتن شام بگیرن... وسایلم و گذاشتم تو اتاق و رفتم پایین یه مزار شهدای خیلی قشنگ بود و با یه شهید گمنام 15 ساله امشب شب تولدم بود نمیدونم دلیل این همه دل نازک شدنم چی بود شاید بخاطر اینکه اختلاف سنی زیادی نداشتیم از خودم خجالت کشیدم من کجام این شهید گمنام کجاست... سر مزارش نشستم و دستم و گذاشتم رو چشمم و شروع کردم به گریه امشب به غیر از تولدجسمم تولد روحمم بود چادرم یک ساله شد محمد و شوهر طیب خانوم اومدن و محمد یا تعجب به من نگاه می کرد ولی متوجه نشد که من حواسم هست 5 دقیقه دیگه موندم و بلند شدم رفتم داخل خودم و تو آیینه آسانسور نگاه کردم چشمام قرمز شده بودن و قیافه م خیلی مظلوم شده بود در اتاق و باز کردم دیدم محمد و آقا مصطفی و شوهر طیب خانوم اومدن تو اتاق ما محمد پایین تخت من نشسته بود رفتم رو تختم نشستم ساندویچاش خیلیییی بزرگ بود و دونفر و سیر می کرد واسه همین برای هر دونفر یکی گرفته بود خیلی نا محسوس ساندویچ خودش و با من نصف کرد و داد بهم منم این کارش و گذاشتم بر حسب اتفاق دوغ جا کرد اول به خاله تعارف کرد _راضی خانوم بفرمایید خاله تشکر کرد و گفت نمی خوره لیوان و آورد سمت من _زری خانوم بفرمایید زری و از کجاش آورد؟ 😐 ثمین کجا و زری کجا؟ 🤦🏼‍♀ این حتی اسم من و نمدونه هعیییی خدا حکمتت و شکر🚶‍♀ شام و خوردن و رفتن اینم از آخرین شب همه زنگ می زدن تولدم و تبریک می گفتن منم پشت تلفن گریه می کردم همه😑 ای خدااااا این چه وضعشه خب چرا اینجوری شدم من☹️ .... به قلم ث. نیکو
صب با بی میلی حاضر شدم این آخرین روز بود 😪 دوباره رفتم سر مزار اون شهید گمنام و زیارت امین الله خوندیم و راه افتادیم موقه ناهار محمد نیومد و تو ماشین نشست من دوس داشتم این آخرین لحظات تا جایی که می‌شد ببینمش ولی مثل اینکه اون این طوری نبود.... بالاخره رسیدیم مامان بابا و شوهر خاله م اومده بودن دنبالمون دیرتر از بقیه رسیدم همه از ماشین پیاده شدن غیراز محمد 😔 نخواست حتی خدافظی بکنه باهام ینی؟! پیاده شدیم و پریدم بغل بابا و دستش و بوس کردم برام گل گرفته بودن... رفتیم یه سر خونه تا من لباسام و عوض کنم و بعدم رفتیم خونه ی خاله م شام اونجا بودیم خیلی خسته بودم سلام کردم و و بعد از شام رفتم تو اتاق پسر خاله م و خوابیدم مامان اومد بیدارم کرد که بریم منتظر رو مبل نشسته بودم که دیدم کیک آوردن و سوپرایزم کردن😍😍 ** امروز جمعه ست و باخاله هام داریم میریم خونه ی طیب خانوم از وقتی از کربلا اومدیم خیلی باهاش صمیمی شدم پاش تو پیاده روی ضرب خورده بود و ورم کرده بود نشستیم تو خودم بودم که با شنیدن اسم محمد به خودم اومدم _آره طفلکی حالش خیلی بده _چیشده مگه؟ _از روز آخر دل درد داره و حالش بده پس اون روز دلش درد می کرد که نه برای ناهار اومد نه خداحافظی. بعد از نیم ساعت برگشتیم که محمد و دیدم که از ماشین پیاده شد ولی مارو ندید خونه ی خواهرش سر کوچه ی طیب خانوم بود... خاله م که حالم و فهمید بغلم کرد سرم و گذاشتم رو شونه ش دلم داشت می ترکید مدام به خودم تلقین می کردم که یه وابستگی ساده ست و یکم که بگذره خوب میشم ولی ته دلم این و نمی گفت انگار این پسر سر به زیر و باخیا عجیب تو دلم نشسته بود... خدایا اگه این حس به صلاحمه و من و به تو نزدیک تر می کنه و تهش رسیده تو قلبم نگهش دار وگرنه خودت کمکم کن که فراموشش کنم... .... به قلم ث. نیکو
** امروز شهادت امام رضاست خاله م روضه گرفته زودتر رفتیم خونه ش تو اتاق نماز می خوندم که خاله م اومد نمازم که تموم شد منتظر نگاهش کردم... _مژده گونی بده _چیشده؟! _آقا مصطفی دارن میان اینجا _با خانواده؟! _با خانواده خیلی هیجان زده شده رفتم جلوی آیینه روسریم و مرتب کردم مهمونا کم کم اومدن و روضه شروع شد منم طبق معمول چایی میدادم مامان و خواهر محمد و دیدم سلام کردم و براشون جایی بردم قلبم با بی صبرانه خودش و به سینه م می کوبید طیب خانومم اومد بغلش کردم خیلی باهم صمیمی شده بودیم با اینکه اختلاف سنیمون زیاد بود... داشتم می رفتم تو آشپزخونه که چشمم به آقا مصطفی افتاد ولی هرچی دور و برش و نگاه کردم محمد و ندیدم... _خاله محمد نیومده؟! _نه بغض کردم نشینم تو آشپزخونه و به روضه گوش دادم کم کم این بغض لنتی داشت سر باز می کرد که مامانم گفت دور دوم و چایی ببرم چشام نم داشت طیب خانوم با دیدنم با تعجب لب زد سری تکون دادم بعد از پخش چایی برگشتم تو آشپزخونه رسیده بود به سینه زنی سرم و گذاشتم رو شونه دختر خاله م و چشمام اجازه ی باریدن دادم... صدای هق هقم بلند شده بود ولی خالی شدم مراسم تموم شد سر جام نشسته بودم که طیب خانوم اومد تو آشپزخونه دستم و گرفت و کشوندم تو اتاق _چیشده ثمین _هیچی _برای هیچی قیافه ت آنقدر گرفته ست؟ دو دل بودم نمی دونستم بگم یا نه _تورو به همون امام حسین بگو چیشده مردم از نگرانی دل و زدم به دریا _خب من.... من عاشق شدم دستام می لرزید و اشکان بی وقفه رو صورتم می ریخت چشاش پراز ترس شد _عاشق کی؟ _نمیشه این و نگم؟! _حالا که گفتی کامل بگو _همسفر کربلا نمیدونم اون لحظه خوشحال شد یا ناراحت _محمد؟ سرم و انداختم پایین بغلم کرد و اونم زد زیر گریه دستای سردم و گرفت بین دستاش _خب این گریه داره؟ _آره _چرا؟؟؟ _چون اون من و دوس نداره _از کجا میدونی؟ _اگه دوسم داشت امروز میومد _پیاده رفته مشهد _به سلامتی _از کجا معلوم شاید رفته که تورو از امام رضا بخواد کلیییی باهام حرف زد و گریه کرد دلیل اشکاش و نمی فهمیدم ازم قول گرفت کمتر بی تابی کنم من مونده بودم و دلی که الان یه جا دیگه بود نمیدونم اون لحظات و ثانیه ها و چطور وصف کنم حسی که نه می تونی کنارت داشته باشیش نه اینکه فراموشش کنم فقط همونقدر یادمه که کارم شده بود گریه و توسل... تو اون مدت طیب خانوم خیلی کمکم کرد که آروم بشم و کارسازهم بود ** دوما بعد.... دوماه از کربلا می گذره و من همچنان شب و با فکر محمد می خوابم و روزم بد فکرش بیدار میشم... طیب خانوم اومد دنبالم و رفتیم گلزار شهدا سرمزار داداشش که تو 17 سالگی شهید شده بود و هم اسم محمد بود سر مزار کلی باهم حرف زدیم و از برگشت طیب خانوم سر بحث و باز کرد _خیلی وقته می خوام یه چیزی و بهت بگم ولی فکر می کردم حست یه وابستگی ساده ست _چی؟! _خب...اگه بفهمی حست دو طرفه ست چیکار می کنی؟ یه لحظه با تعجب بهش نگاه کردم باور نمی کردم _شوخی می کنین؟ _نه اتفاقا خیلی جدیم _ینی اونم من و؟ _آره _خودش بهتون گف؟! _اره _کی؟ _روز دوم پیاده روی ازم خواست هر وقت برگشتیم درمورد تو با مامانش صحبت کنم چن روز بعد از اینکه از کربلا اومدیمم رفته با باباش صحبت کرده نکنه خوابم؟ یه نیشگون ریز از خودم گرفتم نه مثل اینکه بیدارم با خوشحالی خودم پرت کردم بغل طیب خانوم _خدا خودش شما دوتارو بهم برسونه .... به قلم ث. نیکو
صدام از هیجان می لرزید رفتم خونه اولین کاری که کردم دو رکعت نماز شکر خوندم... عشقی که تو راه امام حسین شروع شده بود... باورش خیلی سخت بود برام و از همه جالب تر این بود که محمدم می تونست مث خیلیای دیگه با بهونه ی آشنایی بگه باهم چت کنیم ولی این کار و نکرده بود و من چقد ممنونش بودم که این عشق انقدر براش مقدسه.... روزها مثل برق و باد می گذشت و من این روزا آرامش و با تمام وجود حس می کردم وقتی گذشته م و مرور می کنم فرق محمد و میفهمم با تموم اون پسرایی که دور و برم بودن.... محمدی که یقیین دارم وقتی نامحرم میبینه سرش و می ندازه پایین... محمدی که بی زاره از صحبت با نامحرم چه طرف غریبه باشه چه دختری که دوسش داره... دوست داشتم شبیه محمد بشم کنترل و نگاه و کم کم شروع کردم به احترام مردی که قرار بود بشه همدمم... به حرمت امام زمانی که نمیدونم چقدر دعام کرده که خدا محمد و بزاره سر راهم.... نگاهم و می نداختم پایین... چون میدونستم خدا برای هرکسی یکی مثه خودش و میزاره کنار پس سعی کردم روز به روز بهتر شم... عشق محمد من و با امام زمان دوست کرد.... عشق محمد من و به خدام نزدیک تر کرد... مگه معنی عشق جز این بود که معشوقت آروم باشه... محمد بدون هیچ صحبتی با من من و به خدا نزدیک کرد... باورم نمیشد حتی فکرشم انقدر تاثیر گذار باشه... چن وقت بود طیب خانوم خیلی تو خودش بود هرچی می پرسیدم چی شده جواب نمی‌داد... بالاخره تصمیم گرفت بگه... رفتیم سر مزار داداشش اشکاش و پاک کرد و گف... .... به قلم ث. نیکو
_محمد می خواد همه چی و به مامانش بگه شوکه شدم.... اون هنوز دانشجو بود و منم تو سنی نبودم که خانواده م بخوان عروسم کنن _چرا انقدر زود؟ _میگه فعلا شیرینی بخوریم اسممون رو هم باشه تا دلم قرص باشه وقتی کارم درست شد بعدش عقد می کنیم _خب همه چی پشت سر هم باشه بهتر نیست؟ _می خواد باهات حرف بزنه میگه شاید اصن باهم تفاهم نداشتیم بهش گفتم من یه بار ثمین میارم بیرون تو بیا باهاش حرف بزن _خب؟ _میگه نه عمه خانواده ش راضی نیستن شاید داداشم زنگ زد به بابات شایدم مامانش زنگ زد به مامانت _شک دارم بابام رضایت بدن تو این سن _مشکل همین جاست مامان محمد یه اخلاقی داره دفه ی اول نه بشنوه دیگه پا پیش نمیزاره اگه بابام نمیزاشت.... ینی همه چی تموم میشد؟ _میشه بگین فعلا دست نگه داره تا من یکم فکر کنم؟ _باشه عزیزم نمیدونستم اصن آمادگی ازدواج و دارم؟ زندگی متاهلی زمین تا آسمون فرق داشت داشتم به مرز جنون می رسیدم فقط تو این شرایط حاج خانوم می تونست راه درست و نشونم بده زنگ زدم بهش گف از نظر اون آمادگی ازدواج و دارم و اجازه بدم بیان خاستگاری خیلی آروم تر شدم به طیب خانوم گفتم که به محمد بگه من حرفی ندارم از اینجا با خودش... قرار شد محمد با مامانش حرف بزنه ولی فرداش اتفاقی افتاد که هیچ کس انتظارش و نداشت... روز جمعه بود از خواب بیدار شدم رفتم تو پذیرایی به مامان که داشت گریه می کرد با تعجب نگاه کردم مامان چیشده؟ چشمم افتاد به تلویزیون اخبار داشت خبر شهادت سردار سلیمانی و میداد ناباورانه به صفحه تلویزیون خیره شدم امکان نداشت.... همونجا نشستم.... بغض داشتم ولی از شدت شک گریه نکردم حاضر شدم که بدم نماز جمعه باورم نمیشد دارم لباس سیاه سردار و می پوشم راه افتادم سمت مسجد جامه انگار فقط من نبودم که تو شک بودم همه حالشون یه جوری بود... تو مسجد جامه نشستم بین دوتا نماز صحبت کردن از سردار دیگه نتونستم تحمل کنم تو راهپیمایی بعدش محمد و دیدم معلوم بود خیلی گریه کرده اینم به دردام اضافه ‌ شد نگرانش بودم .... به قلم ث نیکو
حال خودم از یک طرف حال محمد از یک طرف... باشهادت سردار همه چیز عقب افتاد... ** با صدای تلفن از جام بلند شدم از خونه ی خاله م بود جواب دادم... شوهر خاله م با مامانم کار داشت... استرس گرفتم مطمئن بودم به محمد ربط داره مامان تلفن و گرفت و رفت تو اتاق دنبالش رفتم.... _بله تعریفشون و شنیدم .... _خب سن ثمین هنوز کمه محمد آقاعم اینجوری که ثمین گفته کار ندارن ..... _من حرفی ندارم ثمین همون اوایل باهام صحبت کرده بی زحمت خودتون به باباش بگین ..... مامان تلفن و داد به بابا استرسم بیشتر شد بابا گوشی و گرفت و رفت توی اتاق خودش درم بست بعداز نیم ساعت اومد بیرون چهره ش چیزی و نشون نمی‌داد و این منو نگران می کرد.... بالاخره از زیر زبون خاله تونستم بکشم که بابام گفته استخاره بگیرن استخاره م اومده که یک نفر راضی نیست تا اون یک نفرم راضی نشه به صلاح نیست... اصرارم نکنین که کار خراب تر میشه... اولین نفری که ذهنم رسید مامان محمد بود بابام گفت ایام فاطمیه یه سخنران از تهران میاد بریم پیش اون مشاوره دل تو دلم نبود... یه جورایی روز شماری می کردم برا اونروز 8 روز دیگه مونده بود با طیب خانوم قرار گذاشتم و سوار ماشین شدم یکم باهم صحبت کردیم با شوق دستام و به هم زدم _واااای 8 روز دیگه مونده _به چی؟ _آقا سید میان و میریم مشاوره دیگه _حالا عجله ایم نیست _منظورتون چیه؟ _هیچی فقط میگم حالا باشه دفه ی بعدی که اومدن _نکنه... سکوت کرد _مامانش ناراضیه سرتکون داد _بامن مشکلی دارن؟ _نه فقط می ترسه محمد از روی احساسات زودگذر تصمیم گرفته باشه _اها _محمد گفته می تونم به زور راضی کنم ولی دوست دارم مامانم خودش پا پیش بزاره _از طرف من بهش بگین تا خانواده ش از ته دلشون راضی نبودن من تن نمیدم به این ازدواج یکم دیگه حرف زدیم و خدافظی کردم از ماشین که پیاده شدم چشام سیاهی رفت و یه سر گیجه ی عجیب گرفتم دستم و به ماشین گرفتم که نیوفتم... رفتم تو خونه مهمون داشتیم... سلام کردم و مستقیم رفتم تو اتاق سرم و تو بالشت فرو کردم و از ته دل گریه کردم همه چی تموم شده بود برام... باید امشب برای همیشه فراموشش می کردم... دوست نداشتم به خاطر من تو روی خانواده ش وایسته .... به قلم ث. نیکو
تا خود صب گریه کردم تصمیمم قطعی بود باید فراموشش می کردم اگه قسمت هم بودیم چه بهتر ولی تا وقتی که نشه محمد و فکر محمد تعطیله... صبح بعداز نماز صبحونه خوردم و حاضر شدم یه نگاه تو آیینه یه خودم کردم چشام پف کرده بود و می سوخت نفسم و باصدا فوت کردم کیفم و برداشتم و راه افتادم... خیلی حالم گرفته بود مدام بچه ها و معلما می پرسیدن چی شده چی می خواستم بگم؟ فقط مبینا از حالم خبرداشت مدرسه تعطیل شد و داشتم بر میگشتم که با صدای بوق برگشتم... طیب خانوم بود... سوار ماشین شدم سرم و انداخته بودم پایین چشاش نگران بود... _خوبی؟ _بدنیستم _ببینمت سرم و آوردم بالا با دیدن قیافه م چشاش گرد شد _چرا انقد زیر چشات گود شده؟ گریه کردی؟ _نکنم؟ _فک نمی کردم انقد دوسش داشته باشی _خیلی بیشتر از اون قدی که شما فکر می کنین دوسش دارم _قبل از اینکه بیام دنبالت پیش محمد بودم _حالش خوب بود؟ _اونم مثه تو شاید داغون تر.. _چرا خب _بهش گفتن بودن بابای تو راضی نیست گیر داده بود که می خوام برم مدرسه ی باباش صحبت کنم باهاشون _خب؟ _بهش گفتم اونی که راضی نیس مامان توعه خیلی بهم ریخت ثمین محمد گفت بهت بگم که مردونه پات وامیسته گف به خدا توکل کنی خدام کریمه اگه یه وقتی نشد نگو چرا نشد مطمئن باش حتما به صلاحمون نبوده... خدایا چه اتفاقی قراره بیوفته؟ من راضیم به رضای تو _تو محمد و فراموش کردی؟ _من چطوری می تونم تو یه شب فراموشش کنم؟ _برا جفتتون خیلی ناراحتم ولی چه میشه کرد فلن باید صبر کنین _جز صبر کاره دیگه ایم نمیشه کرد .... به قلم ث. نیکو
چن وقت بود که سعی می کردم کمتر به محمد فکر کنم... مامان محمد خیلی نرم‌تر شده بود... امشب تولد خاله م بود و با طیب خانوم قرار گذاشتیم سوپرایزش کنیم تو پیتزا فروشی داداش طیب خانوم شب جمعه بود محمدم شبای جمعه و شنبه می رفت اونجا کمک و این خیلی استرس من و بیشتر می کرد... تو بازار قدم می زدم و دنبال یه کادوی خوب برا خاله می گشتم... چشمم به مغازه ی عطر فروشی افتاد و رفتم داخلش با شنیدن یه صدای آشنا برگشتم چشمام گرد شد... دست تو دست یا دختر لوند و به شدت بی حجاب بود و داشت براش کادو می خرید نگاهم و حس کرد و برگشت نگاهم کرد... اونم جا خورده بود انگار سریع دستش و از دست اون دختر در آورد متعجب به سرتاپام و نگاه کرد... معذب چادرم و جلو ترکشیدم و از مغازه زدم بیرون... چرا این گذشته ی لنتی ولم نمی کرد؟! دختره رو ول کرد و اومد طرف صدام زد _ثمین اعصابم خورد شد از این بلند صدا زدن اسمم یاد محمد افتادم تو کربلا می خواست صدامون بزنه می گفت سجاد اون پسر علوی غیرتی کجا و این کجا؟! به راهم ادامه دادم دوباره صدام کرد توجه نکردم تا آخرین بار که فامیلم و با پسوند خانوم صدا زد ایستادم با دو خودش و بهم رسوند و اومد روبه روم سرم و انداختم پایین _بفرمایید؟ امرتون؟ _چرا مثه غریبه ها باهام حرف میزنی؟ _چون غریبه اید _ینی فراموشم کردی؟ _نباید می کردم؟ _ولی من هنوز به یادتم هر لحظه هرجا پوزخندی زدم و گفتم _حتما وقتی کنار دوست دخترای رنگارنگتون می ایستید من و تصور می کنید من کار دارم لطفا مزاحم نشید راه افتادم انگار ول کن نبود اون لحظه بدترین اتفاق ممکن افتاد محمد داشت رد میشد که متوجه من شد اخماش و در هم کشید و اومد سمتم _سلام مشکلی پیش اومده _سلام نه هیچی _مزاحمن ؟ _بله با یه قیافه ی برزخی چرخید سمتش داشت با چشمای ناباور نگام می کرد زیر لب گف _باید حدس می زدم ثمین محمد رفت رو به روش ایستاد و گفت دفه ی آخر تون باشه و اسم ایشون و به زبون میارید و براشون مزاحمت ایجاد می کنید انگار لجش گرفته باشه گف _شما کی باشید من هر وقت دلم بخواد این خانوم و صدا میزنم اصن دلم می خواد بش بگم ثمین جون عزیزم تو چیکاره ای محمد غرید _من خواستم مودبانه باهاتون حرف بزنم با دوتا دستاش کوبید تو سینه ی محمد و گف چیشد رگ غیرتت باد کرد هر لحظه امکان میدادم یه دعوای وحشتناک سر بگیره رفتم جلو و رو به محمد گفتم _محمد آقا لطفا تمومش کنید تا دعوا درست نشده _آخه... _لطفا سرش و انداخت پایین و راه افتاد که یهو یقه ی محمد و گرفت و چسبوندش به دیوار حرکتش خیلی غیر منتظره بود .... به قلم ث. نیکو
با چشمای خیس به صحنه ی جلوم نگاه می کردم که با مشت محمد جیغ کشیدم دعواشون اوج گرفت و مردم دورمون جمع شدن... چن نفر رفتن و به زور جداشون کردن نگاهم افتاد به محمد سر و صورتش خونی بود... کنار جدول نشوندمش و رفتم یه اب معدنی گرفتم تا صورتش و بشوره گوشه ی چادرم و خیس کردم و دادم بهش تا صورتش و تمیز کنه _چادرتون خونی میشه _اشکالی نداره میشورمش _همیشه تو خیابون اینجوری مزاحمتون میشن؟ همه ی پسرا اسمتون رو میدونن دلخور نگاهش کردم _ببخشید اگه بخاطر من.... _بحث من این نیس می خوام بدونم خانومی که قراره باهاش ازدواج کنم اینجوری سر شناسه بین پسرا _یه جوری حرف میزنین باهام حس می کنم دارید با یه دختر خیابونی حرف می‌زنید این مورد یا استثناء بود _فکر نمی کنم دیگه تحمل کنایه هاش و نداشتم از جام بلند و شدم و گفتم _ممنون که پشتم وایستادید این و گفتم و راه افتادم... اشکام روی صورتم می ریخت تحمل حرفاش برام سخت بود... دلخور بودم ازش وارد همون مغازه شدم و یه شیشه عطر خریدم و مستقیم رفتم خونه... دوست نداشتم دوباره باهاش روبه رو بشم ولی هرچی فکر کردم دیدم کنسل کردن امشب خیلی بده... با بی میلی حاضر شدم و رفتیم دنبال خاله و بعدم مغازه... محمد اونجا نبود سعی کردم اتفاق عصر و فراموش کنم... تا حدودی موفق بودم کم کم بگو بخندم شرو شد و به کل فراموش کردم تا اینکه در مغازه باز شد و محمد اومد اخماش و تو هم کشیده بود به همه سلام کرد غیر از من... حتی نگاهم نکرد... طیب خانوم مدام می پرسید چیزی شده و من هم مدام می گفتم یکم خسته م... خیلی ازش دلخور بودم اونم انگار همین طوری بود تا آخر تولد نه اون نگام کرد و نه من نگاهش کردم... تولد تموم شد و با طیب خانوم برگشتیم طبق عادت همیشگی دم در خونه مون تو ماشین نشستیم و حرف زدیم _محمد می خواد باهات حرف بزنه _با من؟ چرا؟ _نمی دونم به من گف باهات هماهنگ کنیم فردا بریم بیرون منم هستم خیالت راحت _پس با اجازه تون من به مامانم بگم ببینم اجازه میدن یا نه خبرتون می کنم _باشه عزیزم خدافظی کردم و رفتم تو خونه با مامان صحبت کردم و گف از نظرش مشکلی نداره خیلی استرس داشتم مخصوصا با اتفاقی که عصر افتاده بود احتمال هرچیزی و میدادم شاید می خواست بگه پشیمون شده... حتما این و می خواست بگه دلم نمی خواست برم ولی الان فراموش کردن خیلی راحت تر از فراموش کردنش چن ماه دیگه بود چن تا یاسین خوندم و آروم شدم به خدا توکل کردم و خوابیدم صبح ساعتای 10 صبحونه خوردم و راه افتادم من و محمد تقریبا هم زمان رسیدم طیب خانوم زودتر از ما رسیده بود وارد کافی شاپ شدیم .... به قلم ث. نیکو
دستام و مشت کردم تا جلوی لرزشش و بگیرم تا چند دقیقه هیچ حرفی نزدیم سرم پایین بود و با بند کیفم بازی می کردم تا محمد به حرف اومد... _من خیلی وقت بود می خواستم باهاتون حرف بزنم گفتم از طریق خانواده و خواستگاری وارد شیم که متاسفانه یه سری مشکل پیش اومد تا اینکه به عمه گفتم شما با مادرتون هماهنگ کنید _بله _راستش... بابت رفتار دیروزم عذر می خوام بالاخره مرد و غیرتش _درسته حرفتون ولی نمی‌تونید به این بهونه که مردین و غیرتی هر حرفی بزنید محمد آقا من دیروز واقعا انتظار اون برخورد و از شما نداشتم... درسته من قبلا مانتویی بودم ولی الان تقریبا 1سال و نیمه که من چادریم و شکر خدا خطایی ازم سر نزده.... هرچی بوده مربوط به گذشته ست... _حق دارید فقط خواستم ازتون عذر خواهی کنم _راستش منم عذر می خوام از طرف اون آقا _شما چرا خیالم راحت شد چقد استرس داشتم اینکه حسم انقد براش مهم بود و دوست نداشت از دستش ناراحت بشم قند و تو دلم آب می کرد... یکم که گذشت سفارشارو آوردن... با صدای محمد سرم و بلند کردم طیب خانوم تموم این مدت با لبخند به ما دوتا خیره شده بود همیشه می گفت دیدن شما دوتا کنار هم آرزومه چون میدونم که برای هم ساخته شده اید _من هر چقدر که لازم باشه برای شما صبر می کنم و بااین موضوعم هیچ مشکلی ندارم فقط یه سوال ازتون دارم _بفرمایید؟ _من می خوام بدونم دختری که قراره چن سال به پاش واستم آمادگی ازدواج و داره؟ سخت ترین سوال ممکن بود نمدونم چرا اون لحظه از دهنم در رفت و گفتم _من؟ نمدونم 😅 خب دختر خوب مگه چن نفر غیر تو اینجان😒 خیر سرت می خواستی باهاش ازدواج کنی الان میگی نمدونم؟! مگه مسخره ی توعه این پسره من دیوونه شده بودماااا خودم خودم و دعوا می کردم حالا باز معلوم نیس چقد باید ناز خودم و بکشم ☹️ هعییییی خدا🚶‍♀ گفت مرسی و خندید دوباره پرسید این دفه یکم فکر کردم و گفتم _خب من نمیدونستم واقعا چون زندگی مشترک شوخی نیست برا همین با یه مشاور صحبت کردم و گفتن از نظرشون من آمادگیشو دارم _خب ببینید نمیدونم عمه بهتون گفته یا نه ولی هدف اصلی من رفتن به سپاه و بعدشم سوریه ست... چهارستون بدنم لرزید فکر یه لحظه نبودنش جنون آور بود _به خاطر همین خب می خوام یه شیرزن کنارم باشه کسی که مانعم نشه من می تونستم؟ تحملش و داشتم؟ _با تعریفایی که من از شما شنیدم میدونم که همراهم میشید تو این راه ولی گفتم ازتون بپرسم می تونید؟ دلم و یک دل کردم و از ته دل گفتم _ان شاءالله که همراه باشم .... به قلم ث. نیکو
تمام تلاش خودم و کردم که غش نکنم مشغول خوردن شدم که یهو گفت _ثمین از تعجب به سرفه افتادم انگار فهمید چه سوتی داده _چیزه... امممم.... آها ثمین خانوم خنده م گرفت خجالت زده نگا کرد سرم و آوردم بالا و منتظر نگاش کردم _شما سوالی از من ندارید یه دنیا سوال ازش داشتم ولی همه رو فراموش کرده بودم _خب... جدا از بحث ایمان که خیلی برام مهمه یه سری الویت های دیگه م دارم مث اخلاق که خیلی برام مهمه _حتما با رفتار دیروزم فکر کردید آدم عصبی هستم یکم زود جوش هستم ولی سعیم و می کنم که کمتر عصبی شم _منظورم اون نبود کلی گفتم به سفارشم اشاره کرد و گف بخورید تا مث خودتون غش نکرده😂 وای خدا ینی انقد قیافه م ضایه بود🤦🏼‍♀ طیب خانوم گف _چیکا به اون داری حق داره طفلی من جای اون بودم الان این وسط دراز به دراز افتاده بودم یکم دیگه صحبت کردیم و محمد رفت من و طیب خانوم نشستیم محمد زنگ زد و حال من و پرسید از طیب خانوم فک کنم قیافه م خیلی داغون بوده🤦🏼‍♀😂 یکم که گذشت ماعم بلند شدیم خیلی حس خوبی داشتم... صب که میومدم فکر می کردم این آخرین باریه که محمد و میبینم ولی الان... بعد از 10 دقیقه رسیدم خونه و با مامان صحبت کردم نمدونم چرا ولی مامانم ندیده محمد و قبول داشت و همیشه ی خدا طرف داره اون بود باید یه سر به بهزیستی بزنم ببینم جهره ی من براشون آشنا نیس؟! 🤦🏼‍♀😑 .... به قلم ث. نیکو
روزا پشت سر هم می گذشتن مامان و خواهر محمد و بعضی وقتا میدیدم رفتارشون هر دفه بهتر میشد.... جوری که طیب خانوم می گفت حالا دیگه مطمئن شده بودن حسش یه خس زودگذر نیس... محمدم برای سپاه رفته بود مصاحبه و قبول شده بود... همه چیز داشت خوب پیش می رفت... بخاطر اینکه من تو رفت و آمدا راحت باشم به خانوادش گفته بودن که من از هیچی خبر ندارم این وسط فقط باباش میدونست که منم محمد و دوس دارم و خیلی هوام و داشت.... تو اتاق داشتم کتاب می خوندم که دیدم مامان تلفن و بدست پرید تو اتاق _بله بله اختیار دارین _..... _برای محمد آقا؟ _...... _قدمتون سرچشم _....... _کی تشریف میارین؟ _...... _خواهش می کنم سلام برسونین خدا نگهدار با چشمای گرد به مامان زل زده بودم _کی بود؟ _مامان محمد _جدی؟ _بله فرداشب خودم و انداختم رو تخت و به سقف نگا کردم باورم نمیشد فرداشب؟ دارن میان خاستگاریم... خاک توسرم چی بپووووووشم😱 بدو رفتم در کمد و باز کردم چقد انتخاب لباس سخت بود 😣 همه لباسام و پوشیدم ولی هیچ کدوم خوب نبود بالاخره از زیر لباسام یه شومیز آبی پیدا کردم این عاااالی بود روسری و چادرم همرنگش داشتم... مامان مشغول تمیز کردن خونه شد ** جلوی آیینه واستادم و برا آخرین بار خودم و نگاه کردم دستی به روسریم کشیدم و مرتبش کردم... یه نفس عمیق کشیدم و از اتاق رفتم بیرون سلام کردم همه برگشتن و بلند شدن از جاشون احوال پرسی کردم و رو مبل کنار مامان نشستم خاله و شوهر خاله م اومده بودن گرم صحبتای متفرقه شدن که بابای محمد پیشنهاد داد بریم و صحبت کنیم... رفتیم داخل حیاط و رو تخت نشستیم رو لبای جفتمون لبخند بود .... به قلم ث. نیکو
💛💞 🌷 پانزدهم شهریور ماه سال 45 بود و ڪوچه عباسیه اردبیل و حسنعلی و پوراندخت بانو، پدر و مادر جوانی ڪـه آمدن اولین فرزند را انتظار می ڪشیدند.🍃 حسنعلی معلم بود و همه ایام سال با بچه هـای مردم سر و ڪار داشت و از معلـمان بسیار خوب به حساب می آمد و حالا قرار بود خودش طعم پدری را بچـشد و با به دنیا آمدن بهنام،شاڪر خدا بود ڪـه این فرصت را به او داد. ... ⓙⓞⓘⓝ♥ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 🌧
✅👇 دوران هفت ساله خردسالـی بهنام با اجاره نشینی از این خانه به آن خانه گذشت و در هر ڪوچـه‌ای ڪه مـی‌رفتند، برای خودش دوستان بسیـاری پیدا می ڪرد و همبازی آنها می شد.🍃 این روزگاران با دل خوشی های ڪودکانه بهنام سپری شد و اولین روز مهر 52 از راه رسید، روزی ڪه بهنام از شب قبلش برای آمدن آن لحظه شماری می کرد. صبح پیش از آنڪه مادر او را بیدار کند، از جا برخـاست و خود را آماده کرد تا با پدر راهی شود. مدرسه سنایی اولین مدرسه‌ای بود که او با شوق فراوان به آن وارد شد و این علاقه به درس و مدرسه آنقدر زیاد بود که به محض برگشت به خانه، اولین ڪاری که می کرد، نشستن برای انجام تڪالیف بود. این ایام به سرعت گذشت و بهنام چند سالی بزرگـتر شد و وارد مدرسه راهنمایی اندرزگو و باز هم مانند قبل خوب و درسخوان و چون پدر و مادر هر دو باسواد بودند او هم با شاخصه های آنها بزرگ می شد: باسواد، مذهبی و متدین.🌹 ... ʝσɨŋ👇 http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ❤️