eitaa logo
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
317 فایل
دهه هشتادےهاهم‌شهیـدخواهندشد شهیـدانـے‌میشوندامثال‌شهداے: شهید آرمان علی وردی🤍:) من |🌿 @nojavan82 برا تبـادل⇜ @tabalolat_shohaadaa80
مشاهده در ایتا
دانلود
نازنین پرسید: +فکر می کنم ته حرفاتون قراره برسه به فمنیست! -میشه در مورد فمنیسم برام یکم تو ضیح بدی؟ +اره حتما فمنیست معتقده که زن و مرد باید جایگاهشون برابر باشه ینی زن مث مرد کار کنه و .... - حرفت درست ولی مگه توان زن و مرد یکیه؟ فمنیست میگه جنس زن و مرد رو باید مثل هم دید.... هرکاری که مرد می کنه زنم بکنه ولی هیچ چیز برابری این بین وجود نداره! توان زن خیلی کمتر از مرده!ایا این کار درستیه که ما اندازه ی هم از اینا کار بکشیم؟ به غیراز توان بدنی روحیات زن و مرد هم خیلی فرق دارن و این کار درستی نیست فمنیست میگه مادر شدن خوردن حق زنه! این و میگه به رشد منفی جمعیت فکر نمیکنه! یا اصن شما یه زوج فمنیست و تصور کنید که میخوان برن مسافرت... هرکدومشون میخوان برن یه جاِ... به هیچ نتیجه ای نمی رسن چرا؟چون اگه برن اونجایی که خانوم میگه به حقوق مردها بی توجهی شده و بالعکس! ولی تو یه زندگی اسلامی بعضی جاها خانوم کنار میاد بعضی جاها اقا! اصن بیاین یه مقایسه کنیم: روز زن تو کشور های غربی مثلا مدافع حقوق زن و ایران! ایران تو این روز همه برا خانوم ها کادو می گیرن دست مادرا رو می بوسن ولی تو کشورای غربی تو این روز خانوم ها میان تو خیابون و تنها درخواستشون اینه که انقدر جنبه های جنسی شون رو نبینن!انقدر مورد ازار و اذیت قرار نگیرن میبینین چقدر تفاوت وجود داره... خانواده های بچه اومده بودن دنبالشون جلسه رو تموم کردیم کمیل گفت میاد دنبالم تا یکم پیاده روی کنیم ولی فکر کنم کارم داره... اومد دنبالم و راه افتادیم +کوثر -جون دلم؟ +ببین من میخوام یه حرف خیلی مهم و بهت بزنم و بدون که خیلی روش فکر کردم! و از تموم حرفایی که می زنم مطمئن -خب؟ +ببین کوثر من جدیدا احساس میکنم که عاشق شدم -رااااااس میگی😍 کی هست؟ +خودش که نه ولی داداشش رو می شناسی -کیه؟ +خواهر محمد واااای خدا داداشم سرخ شده بود از شدت خجالت -الهی قربونت برم من چیکار کنم برات؟ +میتونی با مامان بابا صحبت کنی -چشمممم شما امر بفرما چیزه کمیل... +چی؟ -من از الان بگماااا خیلی خواهر شوورم😂 +کوثرررررر😐 -همین که گفتم تاماااااام رسیدیم خونه لباسامون و عوض کردیم و رفتیم فوتبال دستی بازی کنیم قرار شد هرکی گل خورد یه پس گردنی بخوره اصن انگااااااار نه انگار که خواهر برادریم رسوم بازی به نحو احسن انجام میدادیم و رحم بی رحم 6-0 جلو بودم کمیل با تعجب کله ش و خاروند و گفت عجیبه گفتنش همانا و گل هفتم همانا😂 دستام و به هم مالیدم که در رفت دور تا دور خونه دنبالش میدوییدم و تهدید میکردم کمیلم مث دخترا جیغ می کرد😂😂😂 ولی یهووووو الهی قربون مامانم و اون دمپاییش بشم که یکی کوبوند تو سر کمیل و دل من و خنک کرد 😎✌️ کمیل خیلی اصرار داشت که زودتر با مامان بابا درمیون بزارم و بریم برای خواستگاری مشهد... این ینی دیدن دوباره ی محمد😄 نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
ناهار و نیشابور خوردیم و شب برای خواب رفتیم قم یه چیزی خیلی عجیب و جالب بود برام این محمد آقا حتی نگاشم به من نیوفتاد خیلی سر به زیر بود... چیزی که حداقل خود من کم میدیدم روز بعد بعد از نماز رفتیم حرم حضرت معصومه دفه ی دومم بود که میومدم اينجا دفه ی قبل خیلی بچه بودم و چیز زیادی یادم نبود حرم خیلی خلوت بود و دستمون راحت به ضریح رسید یه حاجت داشتم فقط اونم این بود که تا آخر عمرم بتونم مدافع حریم باشم.... شب رسیدیم سر مرز برای شام رفتیم داخل یکی از موکبای سر مرز چشمم به محمد افتاد با لبخند سرش تو گوشیش بود و داشت چت می کرد جنس این لبخند و می شناختم یه پوزخند زدم و تو دلم گفتم حتما داره با دوس دخترش چت می کنه و اینم لنگ بقیه ست ولی وقتی بگ گراند گوشیش و دیدم کلی خودم و سرزنش کردم که چرا قضاوتش کردم بگ گراند گوشیش عکس ‌شهید هادی بود باورم نمیشد همچین پسری وجود داشته باشه شام و خوردیم و سوار ماشین شدیم که بریم کربلا جامون انقد تنگ بود که اصن نمیشد نفس بکشیم روز بعد رسیدیم کربلا دلم می خواست هرچی زودتر برم حرم... پوشیه م و بستم و کوله م انداختم و راه افتادیم سمت موکب یزدیا دم در شربت میدادن داخل موکبم یه حال و هوای خیلی خوبی داشت هرکی هرکاری از دستش بر میومد انجام میداد برای زوار طیب خانوم گفت یکم بخوابیم عصر میریم حرم ولی من انقد هیجان زده بودم که دوست داشتم هرچی سریع تر برم _طیب خانوم نمیشه زودتر بریم؟ _داداشم می خوان برن با محمد اگه دوست داری با اونا برو هرچی فکر کردم نشدنی بود و خجالت می کشیدم ازشون _نه مرسی همون عصر میرم باشما خادم موکب صدام کرد _دخترم اینجا تو از بقیه جوون تری اگه میشه این پارچ و ببر بیرون شربت بریز بیار پارچ و گرفتم چادرم و سرم کردم و رفتم سنگینی یه نگاه و رو خودم حس کردم برگشتم دیدم محمد نیم خیز شده با تعجب زل زده به من تا متوجه من شد سریع دراز کشید بی توجه رفتم پارچ و پر کردم و بردم تو موکب یه دوش گرفتم و غسل زیارت کردم و حاضر شدم بقیه م از خواب بلند شدن و آماده شدن و راه افتادیم نزدیک حرم که رسیدیم چشمام و گرفتن تا یهو گنبد و ببینم بالاخره طیب خانوم دستش و از رو چشمم برداشت ماتم برد از اون همه عظمت و زیبایی اختیار اشکام دست خودم نبود گنبد حضرت ابلفضل بود رسیدیم بین الحرمین چقد حس خوبی بود رو به روت امام حسین سر بر می گردوندی حضرت ابلفضل پر از هیاهو بود هرکی یه گوشه داشت زیر لب روضه می خوند اول رفتیم حرم امام حسین یه جا نشستیم که از پنجره کامل گنبد و میدیدم گنبد و نگاه می کردم و با امام حسین درد و دل می کردم می دونستم اون خواست که من عوض شم آرامشی که الان داشتم و مدیونش بودم _نمیریم جای ضریح؟! _الان خیلی شلوغه ان شاء الله فرداشب میایم حرم تا صب اون موقع خلوت تره زیارت کردیم و برگشتیم موکب و روز بد برای نماز خواستیم بریم حرم که دیدیم شوهر طیب و خانوم و محمدم دارن میرن طیب خانوم صداشون زد و باهم هم قدم شدیم یه جا وایستادیم که چایی بگیریم اما دیدم محمد در گوشی یه چیزی به طیب خانوم گفت و راهش و کشید رفت یه چفیه ی کرم سورمه ای انداخته بود رو سرش نگاهش کردم تا وقتی تو جمعیت گم شد دروغ چرا از این کارش اصلا خوشم نیومد ولی نمدونم چرا دلم بودنش و می خواست.... .... به قلم :ث. نیکو