#پارت_8
#واقعیت_درمانی✨
بعد شام به کمیل رسوندم که بره تو اتاقش چایی ریختم و میوه چیدم و برم براشون بابا داشت تلویزیون نگاه میکرد و مامانم بافتنی می بافت بابا بدون اینکه نگا کنه گفت
+باز چی میخوای بگی وروجک؟🤔
-باباااااا ینی من هر وقت چیزی اوردم براتون چیزی میخواستم بگم؟😐
+اره
-ماماااان بابا راست میگه؟🤕
+اره زد تو خال
-خوبه که فهمیدین😅
ولی برای خودم چیزی نمیخوام در مورد کمیله
جفتشون برگشتن و نگام کردن😢
-کمیل از یه دختری خوشش اومده و قصدش ازدواجه....
مامان گفت:
+میشناسی دختره رو؟تاحالا دیدیش
-خودش و که نه ولی اون دوره ای که رفتیم مشهد داداشش رو دیدیم خانواده ی مذهبی هستن
+اهل کجا. هست؟
-مشهد
مامان بابا برگشتن بهم نگاه کردن احساس کردم میخوان حرف بزنن تنهاشون گذاشتم و رفتم تو اتاقم
یهو کمیل مث جنا پرید تو اتاقم😑 اسم از دخترا بد رفته
+ابجی گلممممم چیشد؟
-تا دیروز ضعیفه بودم الان شدم ابجی گلت🤕
+تو همیشه ابجی گل من بودی عزیز دلم
-واااای کمیل اینجوری حرف نزن که اصن بهت نمیاد دارن باهم صحبت میکنن ولی فکر نمی کنم مخالف باشن
+وااااای مرسی
-حالا اسمش چیه این دختر بدبخت؟
+اولا بدخت نه و خوشبختتتت زینب
-زینب نه و زینب خانوم نا محرمه هااا
+زینب خانوم😑
-اونم دوست داره؟
+نمی دونم از همین می ترسم که دوسم نداشته باشه کوثر😞 اگه یکی دیگه رو بخواد من روانی میشم
-انشالله که دوطرفه س خوشبخت شی داداش
+مرسی ابجی جونم
پیشونیم و بوسید و رفت
بعد حدود نیم ساعت مامان رفت تو اتاق کمیل و باهاش حرف زد.وقتی مامان رفت سریع پریدم تو اتاق کمیل ولی نفهمید اومدم با لبخند به زمین خیره شده بود..
+کمیل
-جااااااااان دلم
-هن؟ با من بودی؟😐
+اره مگه من چند تا خواهر گل دارم
-وااای مامان قبول کرد؟
+اره قرار شد فردا زنگ بزننه به خونه شون و هماهنگ کنه😍
از شدت خوشحالی اشک شوق می ریخت خیلی براش خوشحال بودم رفتم بغلش کردم از خوشحالش خوشحال بودم و براش ارزوی خوشبختی کردم
**
مامان میخواست زنگ بزنه به مامان زینب دل تو دل کمیل نبود خیلی بی قرار بود مامان تلفن و برداشت و شماره شون و گرفت
+سلام خوب هستید؟
+ممنون من مادر کمیل جان هستم دوست محمد اقا
+باخودتون کار داشتم
+برای امر خیر مزاحم شدم برای زینب خانوم
+بله برای پسرم.... خواستم اگه اجازه میدید بیام خونه تون برای خواستگاری
+باشه چشم پس من دوباره خدمتتون زنگ میزنم
+قربونتون سلام برسونید خداحافظ
گوشی و نزاشته بود که کمیل گفت
-چیشد؟
+هیچی قرار شد با بابای زینب و خودش و محمد مشورت کنه شب زنگ بزنم خبرش و بده
اذون و گفتن نمازم و خوندم رفتم تو اتاق کمیل اروم در و باز کردم رو به قبله نشسته بود پای سجاده و شونه هاش میلرزید😞
مامان بالاخره زنگ زد بعد از صحبتایی که بینشون رد و بدل شد گوشی و گذاشت و با ناراحتی به کمیل خیره شد مردمک چشم کمیل میلرزید و با ناباوری به مامان گفت
+نکنه....
#ادامه_داره
نویسنده:ث.ن
@shohaadaa80
#همسفر_تا_بهشت ✨
#پارت_8
اخرین شبی بود که داشتم می رفتم حرم نمدونستم دفه ی بعدی در کار هست یا نه ولی دلم خیلی تنگ میشد برای شیش گوشه😞
پوشیه م و بستم و از موکب رفتیم بیرون یهو خاله یادش اومد گوشیش و جا گذاشته رفت تابیاره من و طیب خانومم نشستیم رو صندلیای دم موکب ولی هرچی گذشت خاله نیومد طیب خانوم رفت دنبالش...
بعد از چن دقه با یه ساندویچ فلافل اومدن
_ثمین جان بیا عزیزم این و سه قسمت بکن بخوریم
_نه مرسی شما بخورین خودتون
_تعارف نکن محمد یکی بهش رسیده بود من و دید داد بهم
ساندویچ و گرفتم و تقسیمش کردیم
نمدونم چرا ولی واقعا جسبید😂
(نامبرده خودش را به کوچه ی علی چپ زده و قصد باور یه سری حقایق را ندارد😑)
نزدیکای حرم بودیم که دیدیم یه خانواده رو زمین نشستن و دارن روضه می خونن به اصرار من پشت سرشون نشستم حال و هواشون خیلی خوب بود
_سلااام آقا
_که الان روبه رو تونم
_من ایستادم زیارت نامه می خونم
اخرین شبی بود که می رفتم تو بین الحرمین ینی؟
دلم داشت می ترکید
من مونده بودم و دلم و یه حس عجیب که تاحالا تجربه نکرده بودم
حالا می فهمیدم معنی واقعی عشق و
تا صب حرم بودیم و بعد از نماز صبح برگشتیم و وسایل و جمع کردیم و فقط وسایل ضروری و برداشتیم و راه افتادیم سمت نجف
محمد صندلی جلوم نشسته بود مدام نگاهم می رفت سمتش ولی هی استغفار می کردم
رسیدیم نجف و تا عصر اونجا موندیم شب پیاده روی و شروع کردیم اونجا از هم جدا شدیم
از نجف تا کربلا موکبا پشت سر هم بودن
و همه می خواستن هرطور که شده یه کاری برا امام حسین بکنن
دخترای کوچیک عطر می زدن
پسرا چایی میدادن
دوست نداشتم این لحظات تموم بشه😔😔
**
خاله به طیب خانوم پیام داد و باهاش قرار گذاشت تا یه جا استراحت کنیم
رسیدیم به موکبی که اونجا بودن یکم استراحت کردیم و ساعتای 5 دوباره راه افتادیم
این دفه محمد و شوهر طیب خانومم بودن محمد سر یه عمود قرار گذاشت و باز دوباره با شوهر طیب خانوم رفت😑
آخ که چقد دوست داشتم خفه ش کنم😤
وسط راه خاله از ما جدا افتاد و من موندم و طیب خانوم خیلی خانوم خوب و مهربونی بود دنبال محمد می گشتیم که دیدمش
_عه طیب خانوم اونجان محمد آقا
محمد دیدمون از جاش بلند شد و سلام کرد اون و طیب خانوم رفتن نماز و من موندم سر وسایل☹️
بعد از 10 دقه محمد اومد و برا اولین بار باهام صحبت کرد
_اگه می خواین شما برین نماز بخونین من هستم
باشه ای زیر لب گفتم و رفتم نماز بخونم
چه حس خوبی بود یه پسر پاک مثل محمد مال تو باشه
کسی که نگاهش فقط فقط برای تو باشه
خاله و شوهر طیب خانومم رسیدن خاله گفت میره تاولای پاش و بترکونه ولی هرچی منتظرش شدیم نیومد
راه افتادیم و قرار گذاشتیم برا خواب بریم موکب امام رضا
شونه هام واقعا درد گرفته بود تو خانوما فقط من کوله داشتم کوله ی خاله دست آقا مصطفی بود و کوله ی طیب خانومم دست شوهرش
بدون صحبت داشتیم راه می رفتیم که پوستر شهید هادی و دیدم
_وای ابراهیم هادی😍
محمد یهو شروع کرد به حرف زدن
_عمه میدونستی نویسنده ی کتاب سلام بر ابراهیم نمی دونسته اسم کتاب و چی بزاره از قرآن می خواد استخاره بگیره تا بازش می کنه این آیه میاد"سلام بر ابراهیم بی شک او از بندگان پاک ما بوده است"
عمه ش اصلا حواسش پیش ما نبود و داشت با شوهرش حرف میزد 😂
منم نفهمیدم منظورت به من بود😈
یهو برگشت سمت من و گفت
_خسته شدین کوله تون و بدین به من
_نه مرسی شما کوله ی خودتونم هست خسته میشین
_نه راحتم بدین به من
_ممنونم
_بدین دیگه
ناچارا کوله م و دادم بهش یه جا نشستیم و استراحت کردیم اونم شروع کرد به ماساژ دادن پای طیب خانوم
از تعجب دهنم باز مونده بود این پسر واقعا نوبره
خاله پیام داد خسته شده و تو یه موکب می خوابه ماعم رسیدیم موکب امام رضا خدافظی کردم یهو یادم اومد کوله م و نگرفتم
_ببخشید محمد اقا
_بله
_کوله م اگه میشه بدین
_چشم
_ببخشید اذیت شدین
_خواهش می کنم
رفت و من و با کلی فکر آشفته تنها گذاشت
#ادامه_دارد....
به قلم:ث. نیکو