eitaa logo
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
317 فایل
دهه هشتادےهاهم‌شهیـدخواهندشد شهیـدانـے‌میشوندامثال‌شهداے: شهید آرمان علی وردی🤍:) من |🌿 @nojavan82 برا تبـادل⇜ @tabalolat_shohaadaa80
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ بعد شام به کمیل رسوندم که بره تو اتاقش چایی ریختم و میوه چیدم و برم براشون بابا داشت تلویزیون نگاه میکرد و مامانم بافتنی می بافت بابا بدون اینکه نگا کنه گفت +باز چی میخوای بگی وروجک؟🤔 -باباااااا ینی من هر وقت چیزی اوردم براتون چیزی میخواستم بگم؟😐 +اره -ماماااان بابا راست میگه؟🤕 +اره زد تو خال -خوبه که فهمیدین😅 ولی برای خودم چیزی نمیخوام در مورد کمیله جفتشون برگشتن و نگام کردن😢 -کمیل از یه دختری خوشش اومده و قصدش ازدواجه.... مامان گفت: +میشناسی دختره رو؟تاحالا دیدیش -خودش و که نه ولی اون دوره ای که رفتیم مشهد داداشش رو دیدیم خانواده ی مذهبی هستن +اهل کجا. هست؟ -مشهد مامان بابا برگشتن بهم نگاه کردن احساس کردم میخوان حرف بزنن تنهاشون گذاشتم و رفتم تو اتاقم یهو کمیل مث جنا پرید تو اتاقم😑 اسم از دخترا بد رفته +ابجی گلممممم چیشد؟ -تا دیروز ضعیفه بودم الان شدم ابجی گلت🤕 +تو همیشه ابجی گل من بودی عزیز دلم -واااای کمیل اینجوری حرف نزن که اصن بهت نمیاد دارن باهم صحبت میکنن ولی فکر نمی کنم مخالف باشن +وااااای مرسی -حالا اسمش چیه این دختر بدبخت؟ +اولا بدخت نه و خوشبختتتت زینب -زینب نه و زینب خانوم نا محرمه هااا +زینب خانوم😑 -اونم دوست داره؟ +نمی دونم از همین می ترسم که دوسم نداشته باشه کوثر😞 اگه یکی دیگه رو بخواد من روانی میشم -انشالله که دوطرفه س خوشبخت شی داداش +مرسی ابجی جونم پیشونیم و بوسید و رفت بعد حدود نیم ساعت مامان رفت تو اتاق کمیل و باهاش حرف زد.وقتی مامان رفت سریع پریدم تو اتاق کمیل ولی نفهمید اومدم با لبخند به زمین خیره شده بود.. +کمیل -جااااااااان دلم -هن؟ با من بودی؟😐 +اره مگه من چند تا خواهر گل دارم -وااای مامان قبول کرد؟ +اره قرار شد فردا زنگ بزننه به خونه شون و هماهنگ کنه😍 از شدت خوشحالی اشک شوق می ریخت خیلی براش خوشحال بودم رفتم بغلش کردم از خوشحالش خوشحال بودم و براش ارزوی خوشبختی کردم ** مامان میخواست زنگ بزنه به مامان زینب دل تو دل کمیل نبود خیلی بی قرار بود مامان تلفن و برداشت و شماره شون و گرفت +سلام خوب هستید؟ +ممنون من مادر کمیل جان هستم دوست محمد اقا +باخودتون کار داشتم +برای امر خیر مزاحم شدم برای زینب خانوم +بله برای پسرم.... خواستم اگه اجازه میدید بیام خونه تون برای خواستگاری +باشه چشم پس من دوباره خدمتتون زنگ میزنم +قربونتون سلام برسونید خداحافظ گوشی و نزاشته بود که کمیل گفت -چیشد؟ +هیچی قرار شد با بابای زینب و خودش و محمد مشورت کنه شب زنگ بزنم خبرش و بده اذون و گفتن نمازم و خوندم رفتم تو اتاق کمیل اروم در و باز کردم رو به قبله نشسته بود پای سجاده و شونه هاش میلرزید😞 مامان بالاخره زنگ زد بعد از صحبتایی که بینشون رد و بدل شد گوشی و گذاشت و با ناراحتی به کمیل خیره شد مردمک چشم کمیل میلرزید و با ناباوری به مامان گفت +نکنه.... نویسنده:ث.ن @shohaadaa80
اخرین شبی بود که داشتم می رفتم حرم نمدونستم دفه ی بعدی در کار هست یا نه ولی دلم خیلی تنگ میشد برای شیش گوشه😞 پوشیه م و بستم و از موکب رفتیم بیرون یهو خاله یادش اومد گوشیش و جا گذاشته رفت تابیاره من و طیب خانومم نشستیم رو صندلیای دم موکب ولی هرچی گذشت خاله نیومد طیب خانوم رفت دنبالش... بعد از چن دقه با یه ساندویچ فلافل اومدن _ثمین جان بیا عزیزم این و سه قسمت بکن بخوریم _نه مرسی شما بخورین خودتون _تعارف نکن محمد یکی بهش رسیده بود من و دید داد بهم ساندویچ و گرفتم و تقسیمش کردیم نمدونم چرا ولی واقعا جسبید😂 (نامبرده خودش را به کوچه ی علی چپ زده و قصد باور یه سری حقایق را ندارد😑) نزدیکای حرم بودیم که دیدیم یه خانواده رو زمین نشستن و دارن روضه می خونن به اصرار من پشت سرشون نشستم حال و هواشون خیلی خوب بود _سلااام آقا _که الان روبه رو تونم _من ایستادم زیارت نامه می خونم اخرین شبی بود که می رفتم تو بین الحرمین ینی؟ دلم داشت می ترکید من مونده بودم و دلم و یه حس عجیب که تاحالا تجربه نکرده بودم حالا می فهمیدم معنی واقعی عشق و تا صب حرم بودیم و بعد از نماز صبح برگشتیم و وسایل و جمع کردیم و فقط وسایل ضروری و برداشتیم و راه افتادیم سمت نجف محمد صندلی جلوم نشسته بود مدام نگاهم می رفت سمتش ولی هی استغفار می کردم رسیدیم نجف و تا عصر اونجا موندیم شب پیاده روی و شروع کردیم اونجا از هم جدا شدیم از نجف تا کربلا موکبا پشت سر هم بودن و همه می خواستن هرطور که شده یه کاری برا امام حسین بکنن دخترای کوچیک عطر می زدن پسرا چایی میدادن دوست نداشتم این لحظات تموم بشه😔😔 ** خاله به طیب خانوم پیام داد و باهاش قرار گذاشت تا یه جا استراحت کنیم رسیدیم به موکبی که اونجا بودن یکم استراحت کردیم و ساعتای 5 دوباره راه افتادیم این دفه محمد و شوهر طیب خانومم بودن محمد سر یه عمود قرار گذاشت و باز دوباره با شوهر طیب خانوم رفت😑 آخ که چقد دوست داشتم خفه ش کنم😤 وسط راه خاله از ما جدا افتاد و من موندم و طیب خانوم خیلی خانوم خوب و مهربونی بود دنبال محمد می گشتیم که دیدمش _عه طیب خانوم اونجان محمد آقا محمد دیدمون از جاش بلند شد و سلام کرد اون و طیب خانوم رفتن نماز و من موندم سر وسایل☹️ بعد از 10 دقه محمد اومد و برا اولین بار باهام صحبت کرد _اگه می خواین شما برین نماز بخونین من هستم باشه ای زیر لب گفتم و رفتم نماز بخونم چه حس خوبی بود یه پسر پاک مثل محمد مال تو باشه کسی که نگاهش فقط فقط برای تو باشه خاله و شوهر طیب خانومم رسیدن خاله گفت میره تاولای پاش و بترکونه ولی هرچی منتظرش شدیم نیومد راه افتادیم و قرار گذاشتیم برا خواب بریم موکب امام رضا شونه هام واقعا درد گرفته بود تو خانوما فقط من کوله داشتم کوله ی خاله دست آقا مصطفی بود و کوله ی طیب خانومم دست شوهرش بدون صحبت داشتیم راه می رفتیم که پوستر شهید هادی و دیدم _وای ابراهیم هادی😍 محمد یهو شروع کرد به حرف زدن _عمه میدونستی نویسنده ی کتاب سلام بر ابراهیم نمی دونسته اسم کتاب و چی بزاره از قرآن می خواد استخاره بگیره تا بازش می کنه این آیه میاد"سلام بر ابراهیم بی شک او از بندگان پاک ما بوده است" عمه ش اصلا حواسش پیش ما نبود و داشت با شوهرش حرف می‌زد 😂 منم نفهمیدم منظورت به من بود😈 یهو برگشت سمت من و گفت _خسته شدین کوله تون و بدین به من _نه مرسی شما کوله ی خودتونم هست خسته میشین _نه راحتم بدین به من _ممنونم _بدین دیگه ناچارا کوله م و دادم بهش یه جا نشستیم و استراحت کردیم اونم شروع کرد به ماساژ دادن پای طیب خانوم از تعجب دهنم باز مونده بود این پسر واقعا نوبره خاله پیام داد خسته شده و تو یه موکب می خوابه ماعم رسیدیم موکب امام رضا خدافظی کردم یهو یادم اومد کوله م و نگرفتم _ببخشید محمد اقا _بله _کوله م اگه میشه بدین _چشم _ببخشید اذیت شدین _خواهش می کنم رفت و من و با کلی فکر آشفته تنها گذاشت .... به قلم:ث. نیکو