#پارت_4
#واقعیت_درمانی✨
با صدای الارم گوشی از جام پریدم و زهرا سادات به زور چک و لگد بیدار کردم(توجه داشته باشیناااا ایشون به من میگفت کووالا😕)
سریع حاضر شدیم و رفتیم پایین کمیل و اقا محمد منتظرمون بودن بعد از سلام و احوال پرسی راه افتادیم همچین احوال پرسی میکردن انگار نه انگار پنج ساعت پیش هم و دیدیم😑
رسیدیم حرم سلام دادیم و تو صحن نشستیم حال و هوای حرم و نمازش هوای دم سحر خوبش و اسمون قشنگش چشمای همه رو بارونی کرده بود... اون لحظه از اقا یه چیزی خواستم فقط:
اگه این حس غریب من و به خدام نزدیک میکنه و اسمونیه من و بهش برسون
اگه قرار من و از خدام دور کنه و دلم و بند دنیا کنه خدا خودش مهرش و از دلم بیرون کنه...😞
خودم و دلم و بهش سپردم
دعا تموم شد و برگشتیم خوابگاه صبحونه رو خوردیم و رفتیم برای دومین جلسه ی واقعیت درمانی
جلسه شروع شد:
بچه ها لطفا یک قلم و کاغذ بردارین اسامی اون ادمایی که تو طول روز بیشتر باهاشون در ارتباطین و بنوسین
دومین کار اینه که اون نیازی که فکر میکنین پررنگ تره رو بنویسین و بعدم نیاز اطرافیانتون من برداراتون و مثال میزنم که اکثرا نیاز به تفریحشون پررنگ تره بیاین مقایسه کنید برادرتون کی حالش بهتره؟ وقتی که نیاز به تفریحش ارضا شده باشه شاداب تره یا وقتی صبح تا شب خونه ست؟ یا مثلا یه فردی که نیاز به تنهاییش پررنگ تره... اگه ما بخوایم دائما وارد خلوتش بشیم و اون و بهم بزنیم بهتره یا اینکه هر روز چند ساعت اجازه بدیم با خودش خلوت کنه؟
پس اولین گام تون باید این باشه که نیاز اطرافیانتون و بشناسین تو موقعیت های مختلف و سعی کنید اون نیاز ارضا کنید...
مثلا وقتی که احساس میکنید مامانتون نیاز داره به حرفاش گوش کنید این کارو انجام بدین تا حال مادرتون بهتر بشه... یا اینکه بعضی وقتا واقعا مادرا نیاز دارن که درک بشن تنها انتظارشون همینه... چرا دریغ کنیم؟
خواهش میکنم معلمای عزیزهم سعی کنن تو شاگرداشون پیدا کنن نیاز هارو!
البته نباید به دنبال این باشید که فقط نیاز های اطرافیانتون رو ارضا کنید...پس خودتون چی؟ شما از کجا شارژ شید؟ بهترین رابطه برای سیراب کردن نیاز هامون رابطه با خداست و در کنار وارد شدن به رابطه هایی که داخل اون یه سری از نیاز های خودتون هم ارضا بشه!
مثلا شما یه بچه ی بهانه گیر و فرض کنید مدام خراب کاری و میکنه و این و اون و اذیت میکنه... فکر میکنید دنبال ارضا کردن کدوم نیازشه؟
نیاز به توجه!
اگه شما چند دقیقه برای این بچه وقت بزارید هم نیاز به توجه اون بچه ارضا میشه و اروم میشه هم اینکه نیاز به تفریح در شما برطرف میشه
پس بیاید اینجوری به خودمون نگاه کنیم...
که من یک انسانم سرتاسر نیاز... انسانی. که باید تو زندگی نیازهاش برطرف بشه و یه سری از نیاز های دیگران و هم برطرف کنیم ولی اوووووج توجه مون باید به رابطه مون با اون سرمنشاعه باشه اون سرچشمهه....
#ادامه_داره
نویسنده:ث.ن
@shohaadaa80
#همسفر_تا_بهشت✨
#پارت_4
صدای اذون بلند شد... احساس می کردم خدا آغوش برام باز کرده...
قامت بستم... عشق من اونقدر بزرگ و عظیم بود که روزی 6 بار بهش می گفتم تموم حمد و ستایشای عالم فقط و فقط برای توعه🙃♥️
تویی که بزرگی..
تو یه دونه ای برای من...
خلااااصه اینکه تموم عاشقونه های دنیا برای توعه😄♥️
نمازم که تموم شد رفتم تلویزیون و روشن کردم تصاویر پیاده روی اربعین بود...
زائرا رو که نشون میداد از ته دل غبطه می خوردم بهشون😞
چقد حال دلشون خوب بود تو دلم گفتم
آقا ینی میشه سال دیگه بطلبی؟
اشک توی چشام جمع شده بود دلم پر میزد برا بین الحرمین..
اون خیابون رویایی...
شب جمعه حرم لازمم اقا🙏🏼😔
11 ماه بعد....
_باباتو وخدا اذیت نکنین دیگه بزارین برم
_گفتم باباجان سال دیگه که باز نشسته شدم باهم میریم
_خب چی میشه امسالم برم؟ دایی که هست همراهمون
_اصرار نکن ثمین جان همین که گفتم ان شاء الله سال دیگه
_اما بابا دایی و زن دایی و خاله دارن میرن تورو خدا بزار منم برم
_حرف من یکیه دخترم
سرشکسته رفتم تو اتاقم 1ماه بود که مشغول راضی کردنشون بودم ولی اصلا فایده نداشت یه نگاه به ساعت کردم... نزدیک 4 بود و 4 و نیم انجمن اسلامی روضه بود نمیدونستم امروز سینه زنی چی بخونم...
گوشیم و برداشتم و مداحیام و زیر و رو کردم یه مداحی خوب پیدا کردم که خیلی باهاش حال می کردم حاضر شدم و راه افتادم....
رسیدم انجمن... هرچقدم حالم بد باشه وقتی وارد اینجا میشم حالم رو به راه میشه به بچه ها سلام کردم رفتم تو آشپزخونه
سخنرانی شروع شده بود ولی چون مشغول پذیرایی بودم زیاد نتونستم گوش کنم وقت سینه زنی رسید
دخترا بلند شدن تا ایستاده سینه زنی کنن میکروفن و تو دستم گرفتم
زیر لب بسم اللهی کردم شروع کردم
جلوی آیینه...
خودم و میبینم...
خیلی تغییر کردم...
جدی جدی با روضه های تو...
خودم و پیر کردم...
باور اینه که همیشه تو زندگیمی...
من عوض ولی تو حسین بچگیمی...
کی من و صدا زده اگه تو صدام نکردی...
هی بدی ولی تو من و رها نکردی...
می خوندم و اشکام می ریخت...
امروز باید کربلام و بگیرم با این تیکه گریه م اوج گرفت
بخرم ببرم به حرم داره دیر میشه...
دوست دارم... دوست دارم... آقا دوست دارم... بخدا دوست دارم
همه دلاشون کربلا بود این و میشد از چشمای بارونیشون تشخیص داد...
سینه زنی تموم شد...
ته قلبم امیدوار بود که کربلام و گرفتم
بعد از انجمن رفتم هیئت عاشقان و بعدم خسته و کوفته رسیدم خونه..
مامان بابا هنوز نیومده بودن خونه چشمام می سوخت لباسام و عوض کردم خیلی زود خوابم برد...
سر سفره نشسته بودیم و داشتیم ناهار می خوردیم بابا صدام زد
_ثمین
از دستش دلخور بودم ولی احترامش واجب بود
_جانم بابا
_داییت فردا میاد دنبالت
_چرا؟
_برین برای کارای گذرنامه تون
چشما برق زد
_ینی... ینی اجازه میدین برم؟
_آره بابا برو خدا به همرات
پریدم بغلش و گونه ش و بوسیدم... خیلی خوشحال بودم... خیلی سریع تلفن و برداشتم و به خاله خبر دادم
مامان اومد تو اتاقم
مطمئن بودم راضی کردن بابا کار اونه دستش و بوسیدم و ازش تشکر کردم
#ادامه_دارد....
به قلم:ث. نیکو