#پارت_9
#واقعیت_درمانی✨
یهو مامان خندید و گفت قبول کردن کمیل یه نفس عمیق کشید و گفت من میگم این بشر به کی رفته😐(من و می گفتااااااا)
کمیل کم کم ویندوزش اومد بالا و از شک در اومد انگاری و شروع کرد به خندیدن گفت
+ امشب شام همه مهمون من
-همچی میگه همه مهمون من انگار چند نفریم😑
+همه دعوت من به غیر از کوثر
-سوپری حاج عبدلله و پسران به غیراز اصغرشون؟
+دقیقا😂
-هعی خداااا حالا بیا زحمت بکشِ... بیا پا درمیونی کننننن... من چقد بدبختم داداشای همه چجورین داداش من چجوریه وسط خونه نشسته بودم و کلی بازی درمیاوردم
کمیل زد توسرش
+باااااااشه خودت و کشتی توعم می برم
-خواهش کن😎
+بلههههه ؟عمراااا
مامان یه نگاه از اون نگاهااااا به کمیل کرد
+لطفا بیا😢
-عذر خواهی؟😎
+ببخشیددددد😡
-ببخشیدت با خشم بود😂
+عزیزم گلم خواهرم ببخشید😐
-حالا شد یه چیزی😂😂
وقتی بابا اومد همه حاضر شدیم و رفتیم بیرون سرمیز نشسته بودم که کمیل یه ساک دستی گذاشت جلوم
+این چیه؟
-کادو
+به چه مناسبت؟
-به مامان بابا گفتی ممنوتم
+واااااای الهی فدات شم من😍
-یه ساعت پیش به غلط کردن انداخته بودیما
+اون موقع فرق داشت🤕
-اره من میدونم تو چقدر نسبت به مادیات بی توجهی😂
+وااااای کمیل چه روسری قشنگی😍
نههههه تسبیح نحن صامدون😄
**
امروز قراره بریم مشهد خیلی ذوق دارم از همین الان تپش قلبم و احساس می کنم باورم نمیشه میتونم دوباره ببینمش😭 کمیل سراز پا نمی شناسه هی میگه بدویید دیر شد
بالاخره راه افتادیم خیلی زود خوابم برد از شهرمون تا مشهد 2 ساعت راه بود و تقریبا ساعتای 8 رسیدیم مشهد کمیل نگه داشت و گل و شیرینی خرید و بالاخره رسیدیم خونه شون یه خونه ی سه طبقه و نوساز لرزش خفیف درستام و حس می کردم زنگ زدیم و محمد و باباش برای استقبال اومدن مثل همیشه مرتب و سر به زیر خیلی سنگین سلام داد و خوش امد گفت رفتیم داخل حرفای همیشگی و زدن و بالاخره زینب و صدا کردن واااااای خدا این که خود محمد بود فقط روسری سرش بود😐
مو نمیزدن باهم ینی خیلی ناز و خواستنی بود سلام کرد و به همه جایی تعارف کرد و بعدشم نشست
کمیل و زینب رفتن باهم حرف بزنن بعد 1 ساعت اومدن🤕 واقعا کلافه شده بودم چقددددد طولش میدن اینا😑
بالاخره از هم دل کندن و اومدن و مثل اینکه جفتشون از هم خوششون اومده بود به اصرار مامان محمد شام و اونجا موندیم خیلی خانوم خون گرمی بود😍
و دست پختشمممم عالی بعد شام سریع سفره رو جمع کردیم و بازینب ظرفا رو شستیم هرچی اصرار کردن که برم بشینم قبول نکردم چادرم و دراوردم و استین و بالا زدم و یاعلی.....
بازینب خیلی زود صمیمی شدیم دختر خوش قلب و مهربونی بود و از همه مهمتر مث من پر شر و شور قرار شد خانواده ها باهم رفت و امد داشته باشن تا بیشتر باهم اشنا شیم و این ینیییی.... 😍
بعد شام عزم رفتن کردیم و بعد یه ساعت راه افتادیم قرار بود دفه ی بعدی اونا بیان خونه ی ما واااای که چقد خوشحالم
#ادامه_داره
نویسنده:ث.ن
@shohaadaa80
#همسفر_تا_بهشت ✨
#پارت_9
طیب خانوم خیلی خسته بود رفت تا بخوابه ولی این پسر سر به زیر دوست داشتنی مگه برا من خواب گذاشته بود
رفتم یه دوش گرفتم بعدم رفتم داخل موکب با کلی این پهلو اون پهلو کردن بالاخره خوابم برد...
با صدا زدنای طیب خانوم بیدار شدم
گفت پشت بلندگو صدامون کردن من هنوز خوابم میومددددد😴
ناچارا از جام بلند شدم و حاضر شدم دم در منتظرمون بودن محمد داشت انگشت پاش و می بست نگام افتاد به پاش که پر تاول شده بود جیگرم کباب شد براش بازم چفیه ش و انداخته بود رو سرش
راه افتادیم و باز دوباره از ما جلو زد😑
ای خداااااا
قرار بعدی موکب صاحب الزمان بود همه اونجا منتظرمون بودن
رسیدیم دم در عسل میدادن یکم عقب ترم هندونه طیب خانوم صبونه نخورده بود عسل گرفت و وارد موکب شدیم تو محوطه نشسته بودن همه داداش طیب خانوم رفت هندونه بگیره
با صدای محمد برگشتم سمتش
_عمه عسل خوردی هندونه نخوری
با تعجب پرسیدم
_چرا؟!
سر به زیر جواب داد عسل با خربزه بده لابد با هندونه م بده دیگه
_خربزه اگه با عسل بده به خاطر اینکه جفتش طبعشون گرمه ولی هندونه سرده و عسل گرمه
_آهایی گفت و مشغول صحبت با باباش شد
**
اخرین روز پیاده رویه از ديروز موکب صاحب الزمان از بقیه جدا افتادیم من و خاله 20 تا عمود دیگه مونده بود تا کربلا
_ميگما خاله
_جانم
_من فک کنم یه حسای جدید و دارم تجربه می کنم
_چه حسی؟
_عشق
_محمد؟
با خجالت سرم و انداختم پایین که خاله ادامه داد
_پسر خيلي خوبیه به امام حسین بسپر اگه به صلاحته خودش درس کنه
_ولی من لیاقتش و ندارم😔
_اگه منظورت به اشتباهاییه که مربوط به گذشته ست... خب تو توبه کردی عزیزم و بعد اونم تبدیل شدی به یه دختر پاک
_خدا خودش درست کنه
رسیدیم کربلا و از دور سلام دادیم رفتیم داخل موکب قسمت امانات تا وسایل و بزاریم آقا مصطفی مارو دید محمد و صدا زد تا برا وسایلمون و بگیره
_فک کنم دو طرفه ست
_چی
_حست
_از کجا فهمیدی
_نگاهش
_خداکنه
محمد رسید پیشمون سلام کرد و وسایلمون و گرفت و داد بهمون جمع و جور کردیم و رفتیم ترمینال مسافربری که بریم سر مرز کلی شلوغ بود و 1 ساعت فقط همونجا گیر کرده بودیم من و طیب خانوم و خاله کنارمون نشسته بودیم
محمد و دوتا از عموهاش جلومون بازم افتادم پشت سرش😣
طیب خانوم داشت عکسای گوشیش و نشونم میداد تا رسید به عکس مقبره ی شهید حججی
دوست شهیدم بود و خیلی دوسش داشتم
یه جورایی پارتیم بود جلوی خدا اشکام بی اختیار ریخت و شروع کردم به درد و دل باهاش
محمد یهو برگشت با تعجب پشت سرش و نگاه کرد ولی خیلی سریع برگشت یکی از داداشای طیب خانوم گفت
_میدونستین اگه تو حرم 6 بار روضه ی علی اصغر بخونی حاجت روا میشی
محمد بی توجه گوشیش و برداشت و ویس گرفت
_سلام عزیزم ما نزدیکه مرزیم
یه لحظه حس کردم قلبم دیگه نزد
عموش با خنده گف
_بفرما اینم حاجت محمد
محمد گیج نگاش کرد و گف
_نه بخدا عمو نگا مامانمه
ولی من انگار دیگه چیزی نمیشنیدم حالم بد بود هوای اونجا خیلی گرفته بود سرم و گذاشتم رو پای خاله و تا مرز هیچی نگفتم
#ادامه_دارد....
به قلم:ث. نیکو