#پارت_3
#واقعیت_درمانی✨
تقریبا نزدیکای اذون ظهر بود که سخنرانی تموم شد دلم پر میکشید برای حرم ولی چون مسئولیت بچه ها با ما بود و چندتا جلسه ی دیگه هم داشتیم نمیتونستیم بریم☹️
نماز جماعت برپا شد و بعدم کلاس یادگیری نحوه ی آموزش به بچه ها رو داشتیم...
کلاس شروع شد مربیشون یک طلبه ی جوون بود با یه چهره ی خیلی نورانی با حوصله و روش های جالب به بچه ها آموزش میداد🙂
زهرا سادات زد به پهلوم
+کوثر اصن به این اقاهه نمیاد طلبه باشه بیشتر شبیه دافای اینستاعه😍
چشم غره رفتم و گفتم
- حیا لطفا زهرا خانوم درویش کن اون چشات و چشمای بنده خدارو در اوردی از کاسه دختر😶😑
ولی راست میگفتاااا البته به چشم برادری😂 خیلی برام جالب بود اکثرا پسرایی که تیپ و قیافه ی خوبی دارن میرن دنبال دختر بازی ولی این راه درست و انتخاب کرده بود و از قیافه ش سواستفاده نمیکرد😊
صداشم بم و مردونه بود و عجیب به دل میشست وای خدا مرگم بده یه ساعته دارم به پسر مردم نگاه میکنم🤦🏻♀
خاک توسرت کوثر تو که هیز نبودی سرم و انداختم پایین و تا جایی که میتونستم سعی کردم نگاش نکنم ولی تو همین چند ثانیه ای که چشمم بهش افتاد مهرش عجیب به دلم نشست🙈
کلاسم تموم شد و رفتیم برای ناهار و بعدم باز جلسه😣 بچه ها خیلی سرو صدا میکردن و ماهم شیفت بندی کردیم که تو هر جلسه یک نفر بره و بچه های کوچیک تر و نگه داره نوبت من بود
داخل حیاط محل اسکانمون که پر دار و درخت بود و وسط دوتا ساختمون بود یک فرش پهن کردم...
شروع کردم به تعریف داستان برای بچه ها و سعی میکردم سرجا بنشونمشون اولش خوب بود ولی بعد یک ساعت حوصله شون کم کم سر رفت و شروع کردن به بی قراری و سرو صدا کم کم داشتم کلافه میشدم که اقا طلبه اومد درحالی که نگاهش روی زمین بود گفت +خسته شدید شما بفرمایید من سرگرمشون میکنم 😌
از اونجایی که بچه ها حسابی کلافه م کرده بودن از خدا خواسته و بدون تعارف گفتم😂
-عه...مرسی اقا طلبه😳😬... عه ببخشید😅 حاج اقا دستتون درد نکنه😇
دست پاچه داشتم میرفتم که یهو چادرم زیر پام و گیر کردو.... خدارو شکر بخیر گذشت😪
داشت به بچه ها یه شعر یاد میداد بچه هام با ذوق همراهیش میکردن چه صدای دلنشینی داشت🙃
خدا به همسر😔 و خانواده ش ببخشش
تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ زد و با دیدن اسم کمیل گل از گلم شکفت
+سلام ضعیفه
- سام علیک خان داداش
با همون لحن داشتم حرف میزدم که سنگینی نگاه اقا طلبهه رو رو خودم حس کردم سرم و بلند کردم و دیدم داره با تعجب نگام میکنه😲
واااای فکر کنم دوباره گند زدم حتما با خودش میگه معلوم نیست این دختره از کف کدوم خیابون بلند شده اومده🙄
بیخیال کمیل داشت حرف میزد
+ من امشب میخوام تا صبح بیام حرم میتونی جیم بزنی بیای
- تو جون بخواه داداش کیه که بده😁
+انشالله میام
-انشالله میبینمت یاعلی✋🏼
+علی یارت✋🏼
بدون نگاه به اقا طلبهه سریع رفتم بالا اخر شب که بچه ها خوابیدن از زهرا سادات خداحافظی کردم و راه افتادم سمت حرم😍
داشتم از خابگاه میرفتم بیرون که یه نفر صدام زد
+ببخشید خانم این وقت شب کجا میرین؟ خطرناکه
این که اقا طلبه ی خودمونه
- حرم منتظرم هستن میرم اونجا
+اخه این وقت شب؟مشکلی نداره تا حرم همراهتون میام منم میخوام برم زیارت
-ممنون
راه افتادیم تو دلم شروع کردم به غرغر خدا بگم چیکارت کنه کمیل نمیتونستی بیای دنبالم زیر لب فحشش میدادم که رسیدیم به حرم جفتمون و سلام دادیم و وارد حرم شدیم خیلی حس خوبی داشتم از اینکه کنارشم یهو متوجه شدم دیدم با یه پسره گرم احوال پرسیه و هم و بقل کردن یهو پسره برگشت و چشام از تعجب چهارتا شد...
#ادمه_دارد
نویسنده:ث.م
@shohaadaa80
#پارت_3
#واقعیت_درمانی✨
باورم نمیشد...کمیل این و از کجا میشناسه؟😐
کمیلم با تعجب به من نگاه میکرد حق داشت بنده خدا🤦🏻♀ از بغل اقاطلبهه اومد بیرون و من بلافاصله پریدم بغلش انقدر دلتنگش بودم که از شوق دیدنش گریه م گرفت حالا نوبت اقا طلبهه بود که تعجب کنه😂
از تو بغل کمیل که اومدم بیرون یه لحظه احساس کردم نگاهش رنگ غم گرفت رو به کمیل گفت:
+مبارک باشه کمیل جان
-چی مبارک باشه؟؟؟
+ازدواجت داداش
وای خدا نکنه باز رگ شوخی خرکی کمیل باد کنه و بخواد بگه من زنشم؟؟؟؟ این بشر همه ی دوستاش و یه بار همینجوری ایسگا کرده😑
فکرم درست بود🤦🏻♀
-قربونت داداش قسمت شمام بشه انشالله😁
این دفه نوبت من بود باز که تعجب کنم
+کمیلللللل😶
-جانم خانومم☺️
یا خداااا دوزش و خیلی برد بالا🤦🏻♀
راه افتادیم سمت دارالحجه کمیل شروع کرد به تعریف
من و محمد تو راهیان نور باهم اشنا شدیم از اونجام که اومدیم سال باهم در ارتباط بودیم تا من دانشگاه مشهد قبول شدم و رابطه مون بیشتر شد
-اها
پس اسمش محمد بود😄
تو دارالحجه نشسته بودیم که محمد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت
+کمیل با دختر عموت ازدواج کردی؟؟؟
-چطور؟
اخه فامیلتون یکیه
این فامیل من و از کجا میدونست😶
ادامه داد
+تو که عمو نداری😐 باز تو بلوف زدی؟😠
کمیل یه لبخند ژکوند زد که حال من یکی بهم خورد🤢 به دادش رسیدم
-ببخشید این داداش من یکم... میدونید که😅
+خدا ببخشه ولی اصلا شبیه نیستید
اینکه تو صورت من نگا نمیکنه پس چجوری....😑 هعی
-اره همه میگن
نیاز به تنهایی داشتم با کمیل قرار گذاشتیم بعد نماز جلوی کتابخونه ی استان قدس و رفتم جای ضریح زیارت کردم و بعدش رفتم رواق حضرت معصومه اونجا همیشه ارومم میکنه🙂 هندزفریم و گذاشتم تو گوشم و اهنگ امام رضا حامد زمانی و پلی کردم و به اشکام اجازه ی ریختن دادم با اقای خوبم درد و دل کردم و بعداز خوندن نماز رفتم سمت کتابخونه کمیل تا اخر هفته کلاس نداشت و خودش و تلپ کرد تو خابگاه😑
روزای بعدم به همین منوار گذشت و دو دفعه با زهرا سادات رفتیم حرم شب تولد حضرت محمد بود یه جعبه شیرینی گرفتیم و برای خودمون مراسم مولودی راه انداختیم من میخوندم و زهرا سادات شلوغ میکرد😄
چند تا ذاکر دیگه م خوندن تا موقع شام مراسم ادامه داشت😊
کم کم میخواستم بخوابم که صدای پیام اومد کمیل بود
+بیداری
-اره چطور؟
+دعای ندبه پایه هستی؟من و محمد میخوایم بریم... اگه دوست داری بیا
-من که پایه م ببینم زهرا سادات اگه میاد با اون میام ولی تا 8 برگردیم که حلسه ی واقعیت درمانیه
-باشه پس ده دقیقه قبل اذان پایین باشین
تپش قلب گرفتم قرار دوباره ببینمش... این حس یه جوری برام گنگه نمیشناسمش
این همه استرس و بی قراری قبل دیدنش و اون اروم شدنه بادیدنش واقعا عجیبه!
#ادامه_دارد
نویسنده:ث.ن
@shohaadaa80
#همسفر_تا_بهشت✨
#پارت_3
رفتم جلوی آیینه چادرم تو دستم بودم نگاش کردم... آخ که چقد من بی وفام ینی تو رو بخاطر یه پسر ول کردم؟ که چی؟ تو خیابون راه بریم بقیه بگن دختره چه تیپی داره؟ بخاطر یه نگاه هرز و کثیف که عادتشه هیز بازی!
شرمم میشد از چادرم😔
روسریم و انداختم رو سرم و لبنانی بستمش چادرم و سرم کردم لبخند زدم دلم تنگش بود با شنیدن صدای فین فین برگشتم مامان و تو چار چوب در دیدم با چشمای اشکی و یه لبخند از سر رضایت داشت نگام می کرد و زیر لب قربون صدقه م می رفت خودم و انداختم تو بغلش...
_مامان من این مدت خیلی بد بودم قبول دارم.... مامان حلالم می کنی؟
_اره فرشته ی من به شرطی که بشی همون ثمین سابق قول میدی؟
_قول میدم مامان
**
نگاه مضطربم و به مامان میدوزم بعد از 1 سال برای اولین بار می خوام با چادر برم تو جمع دوستام....
برام تولد گرفته بودن خودشون و به آب و آتیش میزدن که من و شاد کنن و این خیلی خوب بود برای آخرین بار خودم و تو آیینه ماشین نگاه کردم و از ماشین پیاده شدم...
نفس عمیق کشیدم و وارد کافی شاپ شدم و رفتم طبقه ی بالا پاتوق همیشگیمون پر انرژی سلام کردم
برگشتن طرفم و چن لحظه نگاه های متعجب و پر سالشون رو من بود
_سلام کردمااااا
به خودشون اومدن و از جاشون بلن شدن و بغلم کردن و تولدم و تبریک گفتن و نشستیم مریم دیگه طاقت نیاورد و پرسید
_چادری شدی ثمین؟!
_آره بچه ها من تصمیم گرفتم از امروز بشم یه چادری واقعی
_چیشد که این تصمیم و گرفتی؟ نکنه خانواده ت مجبورت کردن ها؟
_خب راستش... چجوری بگم...من ارزش واقعیم و فهمیدم😊 حالم با چادر مشکی خوشه!
_اگه اینجوری حالت خوبه واقعا خوشحالم برات با آوردن سفارشا ساکت شدیم و مشغول شدیم و بعدم کادو و کیک... 🎁🎂
موقع فوت کردن شمع چشام و بستم و از ته ته دلم خواستم روزی نیاد که من باشم و چادرم همراهم نباشه...
فوت کردن شمع همانا فرو رفتن سرم تو کیک همانا😑
شانسم بچه ها از قبل طبقه ی بالا رو رزو کرده بودن وگرنه ابرو نمی موند برام😩
صورتم و شستم و این دفه استرس نداشتم که آرایشم ماسیده و بخاطر پاک شدنش به تنظیمات کار خونه برمی گردم😎
بچه ها خیلی تعجب کرده بودن از این همه تغییر تو رفتارام نمی دونستن من دلبر واقعیم و پیدا کردم و دنبال رضایت اونم نه هیچ کس دیگه😇
تولد تموم شد و من عشق کردم با اولین روز چادری بودنم...
تو اتاقم نشسته بودم و داشتم فکر می کردم چیکار کنم که مدام یاد امام زمان باشم...
با فکری که به ذهنم رسید چشام برق زد🤩
ماژیک و برداشتم و رو آیینه م نوشتم امام زمان داره نگات می کنه... مبادا دلش و بشکنی...:)♥️
#ادامه_دارد....
به قلم:ث. نیکو