eitaa logo
🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
235 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
14 فایل
⭕این کانال حاوی مطالب مربوط به شهدای انقلاب ، شهدای جنگ تحمیلی ، شهدای ترور ، شهدای محور مقاومت و شهدای مدافع حرم می باشد. شامل زندگی نامه و ابعاد شخصیتی شهدا🌷 🆔 @shohada_tmersad313 ❤زندگی زیباست اما شهادت زیباتر❤
مشاهده در ایتا
دانلود
👆👆 در دوران انقلاب در تظاهرات شركت فعّال می­نمود تا این­که در 15 آذر 1360 به خدمت مقدّس سربازي اعزام گرديد و در پادگان آموزشي اصفهان، آموزش نظامي را فرا گرفت و سپس به پاسگاه ژاندارمري نطنز مأموريّت يافت؛ سپس به حومة نطنز در پاسگاه­هاي بادرود و خالدآباد و سپس مدّتي به طَرق نطنز منتقل شد و تا تاريخ 1361/10/15 در آن منطقه انجام وظيفه نمود. داود اواسط دي ماه، جهت حفاظت از ميهن و به منظور جلوگيري از تجاوز منافقين به منطقة كردستان اعزام شد. ابتدا به شهر سنندج و سپس به پايگاه حسين­ آباد منتقل گرديد. •••▪️🕊🌷🕊▪️•••
🌷🌷 🔰شهادتـ🕊ــ در تاريخ 1362/06/24 به پايگاه شهيد خطيبي در چهل كيلومتري شهر سنندج اعزام می­شود، در اين مدّت نيز با پدر و مادرش مكاتبه مي­كرد. وي حدود يك ماه قبل از شهادتش با استفاده از مرخّصي جهت ملاقات پدر و مادرش به خانه برگشته بود و در اين مدّت پدر و مادرش به علّت اجرای سنت اسلامی به وي پيشنهاد ازدواج دادند که جواب داده بود با اين شرايط فعلي نمي­توانم ازدواج نمايم. داود در مورّخ 1362/07/9 در يكي از جاده­هاي منطقه به اتّفاق چند نفر از همرزمانش هدف گلوله دشمن قرار گرفت و با اصابت چند گلوله به ایشان، در سن 21 سالگي به شهادت نائل گرديد. جنازه داود از منطقة كردستان به كاشان و پس از تشييع در قبرستان امامزاده عبّاس(ع) علي ­آباد دفن گرديد.  •••▪️🕊🌷🕊▪️•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم بزرگواران 😊🖐 فدایی حضرت زینب سلام الله شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی هستم، در تاریخ ۱۳۶۲/۸/۲۸ در همدان در خانواده ای متدین ومذهبی وکشاورز متولدشدم 😊🖐 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
متاهل بودم و سه تا دسته گل به یادگاردارم 😊 آقا محمدمتین❤️😊پسربزرگم💐 آقا محمدحسین ❤️😊پسرکوچیکم💐 و نهال خانوم ❤️😊دخترم💐💐 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
۶ تاخواهروبرادر هستیم ،من فرزند دوم خانوادمون بودم،😊 در سن ده سالگی به همراه خانواده ام به شهرستان قرچک نقل مکان کردیم ، در سن پانزده سالگی درس و مدرسه را رها کرده و برای تامین خرج و مخارج خانواده هفت نفره مون در کوره پز خانه و گاراژ خرید و فروش ضایعات مشغول به کار شدم تا بتوانم به جای پدر بیمارم مایحتاج زندگی را تامین کنم. 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
دوران کودکی روپشت سرگذاشتم و مقطع ابتدایی تا دبیرستان و...... عضویت در پایگاه بسیج در آغاز دوره نوجوانی ام و حضوری فعال در صحنه های انقلاب بویژه عضویت در گردان امام علی (علیه السلام)در فتنه ۸۸ و فرماندهی گردان استشهادی شهید علمدار پایگاه انصار الشهداء و...... و سرانجام حضور در سوریه و........😍 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
از پانزده سالگی که وارد بسیج شدم تا سی سالگی که به شهادت رسیدم در همه احوالات و ایام در فعالیت های مختلف بسیج شرکت داشتم.چه زمانی که پدرم بخاطر تصادف خانه نشین شده بود و باید خرج خانه را میدادم,چه زمانی که ازدواج کردم و باید زندگی ام را سر و سامان می دادم وچه زمانی که بچه دار شدیم و باید سه فرزند کوچکم را بزرگ میکردم.... هیچگاه نشد بسیج را فراموش کنم اینطور نبود که بگم من ازدواج کردم با ید کمتر بیام و یا اینکه بگم من کار دارم و باید به بچه هام برسم و ازین توجیهات...😊😊😊🖐 . 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
هرجا کار و فعالیتی بود، من هم بودم😊 به ‌قول معروف، آچار فرانسة پایگاه بسیج بودم!😍 یک ماشین نیسان داشتم که ابزار کارم بود؛ اما هر وقت، زنگ می‌زدند که نیسانت را برای کارهای پایگاهِ بسیج لازم داریم؛ بدون هیچ اِنقُلتی قبول می‌کردم 😉و می‌گفتم: «ما در خدمتیم!» ☺️🖐 هیچ‌ وقت نشد بگم الآن کار دارم یا اینکه بگم این ماشین منبع درآمدم است، نمی‌توانم بیایم!😊😊😊 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
خودم را سریع به پایگاهِ بسیج می‌رساندم تا به قول خودم: «کار بسیج، زمین نماند!»😊 کار و درآمدم را فدای بسیج می‌کردم نه اینکه فعالیت‌های بسیج را فدای کار و شغل و درآمدم بکنم🖐 سال 1392 می‌خواستند یک اتاق برای پایگاه بسیج شهید لاله در فردیس، درست کنند با نیسانم آمدم بودم پای کار😉؛ سه تُن داخل نیسانم ماسه بار زدم گفتند «مهدی ماشینت داغون شد!» خندیدم و می‌گفتم: «فدای سر بسیج! آروم‌تر می‌رویم عیبی نداره!» همیشه هم می‌گفتم: «من مدیون پایگاه بسیجم! اگر بچه‌های بسیج، رفقای من نبودند من بارها منحرف شده بودم و راهم کج شده بود!»😊😊😊😊 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
نسبت به رهبری و امام خمینی خیلی حساس بودم تحمل نمی‌کردم کسی بخواهد به نظام و انقلاب توهین بکنه. حتی ازتلویزیون، وقتی تصویر رهبری را نشان می‌دادند، دستم رو می‌گذاشتم رو سینه‌ام می‌گفتم:جانم آقا!پیش مرگت بشم ان شالله!😊🖐 ایام فتنه 88 هم همه‌اش تهران بودم. می‌گفتند:تو چرامیری!خودبسیجی‌های تهرون،هستند!می‌گفتم:نمیتونم بی‌خیال باشم!نمی تونم تحمل کنم تهران شلوغ باشه و آقاتنها باشه ومن اینجا مشغول کار و کاسبی خودم باشم! اگر امروز این فتنه‌گرها سرجاشون نشینند؛فردا دیگه نمی تونیم این بساط‌ها روجمع کنیم!🖐 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
مثل همۀ بسیجی‌ها به ولایت فقیه خیلی حساس بودم، خط قرمزم در رفاقت‌ و نشست و برخاست‌ها، بحث ولایت بود. با همۀ افراد و با همۀ طیف‌ها و قیافه‌ها، رفاقت داشتم. همه‌جا هم با همه می‌خندیدم، البته تا جایی که کسی به این خط قرمزم حتی یک ذره هم تعرضی نکنه.🖐 اگرکسی در حرف‌ها و بحث‌ها ذره‌ای از خط قرمزم عبور می‌کرد، غیرتی می‌شدم و جوش می‌آوردم و سرخ و سفید می‌شدم و آن وقت همۀ رفاقت‌ها یادم می‌رفت🖐 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💠به روایت از برادربزرگوارم:↘️↘️ مهدی ، به قول معروف چهرة بین‌المللی قرچک بود! همه او رامی‌شناختند. وقتی هم شهیدشد، همه در تشییع جنازه‌اش شرکت کردند و اشک می‌ریختند. درمراسم تشییع آقا مهدی،جمعیت خیلی زیادی آمده بود. جوان‌هایی برایش گریه می‌کردند که ماتعجب کرده بودیم که اینها آقا مهدی را ازکجا می‌شناخته‌اند. یکی ازهمان جوان‌ها،معتادی بود که آقا مهدی،سراغش رفته بود وغیرتش را تحریک کرده بود وکمکش کرده بود تا اعتیادش را ترک کند.آقا مهدی با خرج خودش او را به کمپ ترک اعتیادبرده بود و حتی تاچند ماه خرج خانوادة او راهم داده بود!💐💐💐💐 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💠به روایت از خواهر بزرگوارم:↘️↘️ یک بار در خیابان به همراه همسرم بودم که دیدم آقامهدی یک جاروی بزرگ شهرداری دستش گرفته و دارد خیابان را جارو می‌زند. علت را که جویا شدم، گفت که پشت نیسانش بار شیشه داشته، موقع حرکت، شیشه‌ها شکسته و خرد شده‌اند و کف خیابان ریخته‌اند. من به آقامهدی گفتم: "ولش کن! آبرومون میره، خود شهرداری میاد تمیز می‌کنه." ولی به حرفم توجهی نکرد و بعد از این‌که خیلی اصرار کردم، گفت: " اگه این شیشه‌ها توی لاستیک ماشین مردم فرو بره،حق‌الناس گردنمه و فردای قیامت آبرومون می‌ره. 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💠به روایت از همسربزرگوارم :↘️↘️ ما آخرهای سال 85 عقد کردیم.بعد یک سال بعد هم درعید غدیر ازدواج کردیم و رفتیم سرخانه و زندگی خودمان ما همشهری بودیم. اهل یکی از روستاهای همدان. آنجا بیشتر خانواده ها فامیل شان قاضی‌خانی است. من وقتی برای اولین بار آقا مهدی را دیدم ، با اینکه تازه 20 ساله شده و سربازی را تازه تمام‌کرده بود ، اما هیبت مردانه ای که داشت نظرم را جلب کرد. ته ریش کمی گذاشته بود و اولین چیزی که به چشمم آمد، دست های پینه بسته و کارگری اش بود، که نشان می‌داد چه آدم زحمت‌کشی است.🖐 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
همین موضوع به دل من نشست... حتی روزی هم که آمدند خواستگاری ، پدرشان در مجلس خواستگاری گفت:مهدی تو سنت کمه است، خودت تصمیم به ازدواج گرفتی، من بعنوان پدر پشتوانه ات هستم، کمکت می‌کنم، اما باید خودت روی پای خودت بایستی. ایشان هم قبول کردند. حتی همان روز خواستگاری ، بدون گل و شیرینی آمده بودند، چون می‌خواستند دست‌شان توی جیب خودشان باشد. اما در همان جلسه حرف‌هایی زدند که برای من از هر گلی خوشبوتر و از هرشیرینی ای‌، شیرین تر بود.😊 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
ما حتی برای عروسی طلا نخریدیم.آن موقع آقا مهدی با من صحبت کرد و گفت که اگر ما طلا بخریم خیلی وسیله‌ها را نمی‌توانیم بخریم و عقب می‌افتیم. من هم قبول کردم چون هدفم زندگی بود؛ زندگی با آرامش. همسرم شغلش آزاد بود در کار ضایعات فعالیت می‌کرد. به اندازه خودمان درآمد خوبی داشتیم و زندگی آرامی را می‌گذراندیم. ⬇️⬇️⬇️⬇️
آقا مهدی همیشه وجود بچه ها را باعث برکت زندگی‌مان می دانست، می‌گفت این سه تا بچه برای زندگی ما خیر و برکت آورده اند. برای این حرفش هم دلیل داشت، ما تا قبل از تولد بچه ها هیچ وسیله نقلیه ای نداشتیم. اما وقتی که محمدمتین به‌ دنیا آمد نیسان خریدیم ،😊 وقتی نهال به دنیا آمد پراید خریدیم😊 و محمدیاسین که به دنیا آمد زمین کشاورزی خریدیم😊 و مهدی می‌گفت همه اینها از برکت حضور بچه هاست😊😊😊 ⬇️⬇️⬇️⬇️
مهدی همیشه به فکر شهادت بود، وقتی از ماجرای سوریه مطلع شد، انگیزه‌اش برای رفتن بیشتر شد. با اینکه سال94 اعزام شد اما از سه سال قبل‌تر، در تکاپوی رفتن بود و قسمت‌اش نمی‌شد. از همان اول آمد و گفت که اگر با اعزامم موافقت کنند دوست دارم برای دفاع از حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) به سوریه بروم. بعد در چند مرحله آموزشی شرکت کرد ، یعنی اینقدر برای رفتن اراده داشت و عزم اش قوی بود که من مطمئن بودم هیچ چیزی جلودارش نیست. ⬇️⬇️⬇️⬇️
هربار یک مانعی سرراهش پیش می‌آمد. اما این اواخر ،انگار خداوند واقعا او را طلبید و عاشق شد که با خودش برد تا شهید شود. من مطمئنم این اتفاق افتاد تا راه بالاخره برای مهدی باز شد. مهدی وقتی دید که از هردری می زند برای اعزام انتخاب نمی‌شود، رفت همان راهی را امتحان کرد که رزمنده‌های دفاع مقدس انجام می‌دادند. مثل همان ها که شناسنامه شان را برای اعزام دستکاری می‌کردند، مهدی هم شناسنامه‌اش را دستکاری کرد و سه تا بچه را کرد یک بچه تا اعزام شود.😊😊 ⬇️⬇️⬇️⬇️
باور کنید دل کندن از همسرجوانم که هنوز 30 سالش هم نشده بود برایم خیلی سخت بود😭😭 اما وقتی شور و شوقش را برای رفتن دیدم دهانم بسته شد. مهدی مردی بود که همیشه به من و بچه‌ها ابراز علاقه می کرد😭. رابطه صمیمانه‌ای با بچه‌ها داشت. بچه‌ها همیشه از سر و کول او بالا می‌رفتند😭😭. حتی محمدیاسین اینقدر عادت کرده بود روی شانه‌های پدرش بنشیند که هنوز هم وقتی یکی از دوستان آقا مهدی به خانه ما می‌آید سریع می‌رود روی دوش ایشان می‌نشیند.😭 ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
اولین باری که ایشان موضوع رفتن را مطرح کردند، من حال غریبی پیدا کردم. حتی به خاطر اینکه یک‌جورهایی منصرفش کنم گفتم چطور دلت می‌آید از این بهشت کوچکی که تازه ساخته‌ایم دل بکَنی و بروی؟(منظورم همان زمینی بود که با تولد محمدیاسین خریده بودیم) اما مهدی انگار اصلا صدای من را نمی‌شنید. تصمیم اش را گرفته بود و من همان موقع فهمیدم که کوه هم جلودار اراده‌اش برای رفتن نیست.😭😭 ⬇️⬇️⬇️⬇️
در وصیت نامه شان نوشته اند می‌خواستند نشان بدهندکه این فرمایش امام حسین(علیه السلام)که مادر دفاع از اسلام از جان ومال وهمسر وفرزندانمان می‌گذریم،هنوز هم بعد از 1400 سال طرفدار دارد. الان هم از این که همسرم رفته و شهید شده پشیمان نیستم. خیلی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم اگر من و بقیه همسران شهدای مدافع حرم نمی‌گذاشتیم آنها بروند، از آنها دل نمی‌کندیم ، خیال‌شان را از بابت خانه و بچه ها راحت نمی‌کردیم، ما هم که امام‌حسین (علیه السلام) را تنها گذاشته بودیم. امام حسین(علیه السلام) بود و هفتاد و دو تن.😔 ⬇️⬇️⬇️⬇️