eitaa logo
🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
228 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
14 فایل
⭕این کانال حاوی مطالب مربوط به شهدای انقلاب ، شهدای جنگ تحمیلی ، شهدای ترور ، شهدای محور مقاومت و شهدای مدافع حرم می باشد. شامل زندگی نامه و ابعاد شخصیتی شهدا🌷 🆔 @shohada_tmersad313 ❤زندگی زیباست اما شهادت زیباتر❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💠مصطفی و نذرش🙏 زمانی که را بنا کرد اصلا از نذرش اطلاعی نداشت. یک روز آمد خانه و با خوشحالی گفت: یک هیئت به اسم حضرت ( ع) زدم. 🌷خیلی خوشحال شدم و در چشم هایم جمع شد. وقتی دید دارم گریه می کنم با تعجب علتش را پرسید؟😔 اشک هایم را پاک کردم و گفتم: آخه تو رو نذر عمویم عباس(ع) کردم 🙏🌹 حالا خوشحالم که این کاروکردی . 🌷ازآنجا متوجه شدم که حسابی مصطفي را دارند. برای مصطفي خیلی اتفاقهای می افتاد و همیشه ختم بخیر می شد.🌹 🌷همیشه برایم عجیب بود که چقدر درمعرض خطر بوده و همیشه به خیر گذشته. کنجکاو حکمت خدا می شدم..... حالا خوب دلیلش را می فهمم. مصطفی را برای خاندان آل علی علیه السلام انتخاب کرد. 🕊🌷 🆔 @shohada_tmersad313
🍃🌹قبرها را حفر می کند و میریزد. جوانانی که دورش حلقه زدند، با اشکهای او اشک میریزند. در این جوان چه میگذرد که اینطور اشک ریزان قبرهایی را می کند که قرار است پنج در آن به امانت سپرده بشوند؟؟ 🍃🌹اینجا فرهنگسرای ، است. روضه میخواند ویکی یکی شهدا را داخل قبر میگذارد... این جوان غوغایی به پاکرده است که نگو و نپرس! چند سال بعد هر موکتهایی بر دوشش میگذارد و کنار این شهدا پهن میکند. 🍃🌹بلندگوها را در محوطه میگذارد. نجوای خواندنش که همه جا پر میشود، گریه را امان نمیدهد، دیگر میدانند حال وهوای صبح های جمعه ی دیدنی است... یک روز میکند و میپرسد؛ "داستان این صبح های جمعه و بی قراری های تو چیست مادر؟!" 🍃🌹چشم در چشم مادر میدوزد و میگوید؛ میخواهم این پنج شهید گمنام را از غربت روزگار دربیاورم تا اگر روزی شدم،در شهر خودم غریب نباشم
‍ گاهی باید از (ع)، چیزی فراتر از ، توبه و خواست و در میدان عمل مردانه، آمر به معروف شد. عاشقان حسین (ع)♥️ پیروان خوبی می شوند مثل ، طلبه جوانی که غیرتش اجازه نداد خانم بی پناهی به حراج برود📛 در مقابل عده ای که اسم مرد را به تاراج برده اند، ایستاد.‌ کرد و تیغ جهالت نااهلان حنجرش را همچون حنجر خنجر خورده اربابش پاره کرد⚡️ خورد اما زخمی که از حرف های مردم بر دلش ماند بیشتر از زخم های آن ها درد داشت. در عجبم از عده ای که برای حضرت زینب(س) گریه می کنند اما وقتی این روزها کسی از ناموس این خاک دفاع می کند، بی تفاوتی را پیشنهاد می دهند. شاید هم چون مردم کوفه اول نامه نوشته📩 و در وقت عمل شمشیرها را تیز کرده اند. تیزی شمشیرها بیشتر از جسم، دل را زخم می کند💔 مثل دلِ که از این همه نصیحت های بی فکر سوخت. او به فکر راه ارباب و بود و مردم به فکر سازشی که جز چیزی در آن نیست. او درد کشید😣 ماهها و با دلی شهید شد🌷 شهادتت مبارک . زنان این سرزمین تا جان در بدن دارند مدافعانی همچون تو هستند. دعا کن به خون های پاکتان زینبی زندگی کنیم و بمانیم🤲 ✍نویسنده:‌ منتظر 📅تولد: 1371/8/9 📅شهادت: 1393/1/3 تهران 🗺مزار: تهران.بهشت زهرا قطعه ۲۴ 🌷 🌹🍃🌹🍃
🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
‍ دلم حسابی تنگ بود. حال خسته ام را با خودم بردم تا شفا گیرد. پس از خواهر شاه خراسان و دو رکعت نماز، دل آشفته ام پرکشید سوی . سوار تاکسی شدم و آدرس را به راننده دادم . آرام آرام سوی گلزار قدم برداشتم .بطری های کنار درب ورودی، نشان از قرار همیشگی خسته دلانی بود که برای خلوت به این گلزار می آیند. فضای مسقف پیچیده در چپ و راست که متشکل از مزار شهداست و نورهای سبز و سرخ، که حاصل تابش نور خورشید به سقف های رنگ شده شیروانی بود حال خاصی را به انسان هدیه می داد. ناگهان دستور داد و پایم به سمت راست قدم برداشت.تعدادی دور تا دور مزار نشسته بودند.در ظاهر فضا پر از سکوت بود اما، این سکوت شاهد حرف های دلشان با زین الدین بود. شهید فرمانده لشکر علی بن ابی طالب و برادرش ، فرمانده اطلاعات و عملیات تیپ ۲ لشکر علی بن ابی طالب، در کنار هم آرام گرفته بودند. مهدی، فرمانده ای که همیشه خودش اولین نفر بود برای . می گفت: «اگر فرمانده نیم خیز راه بره،نیروها سینه خیز راه میرن .اگه بمونه تو که بقیه میرن خونه هاشون» آرزوی داشت. عکس دخترش در جیب لباسش بود اما از ترس قرار شد بعد از عملیات آن را ببیند. به رسم حضرت نمازهای اول وقتش حتی در جاده های جنگ هم ترک نشد . به نیت پیروزی در عملیات ها ،نماز شب هایش ، حال خوشش و هایش در باخدا ، هنوز هم از خاطرات زیبای به جا مانده در ذهن و رزمنده هاست.خوش به حالش که خدا را شناخت و چه زیبا او را خرید . لبانم معطر به خواندن ای برایش، چشمانم خیس از حسرت، و صدای که مرا به خود آورد... و خدایی که در این است... ✍️نویسنده: منتظر 📅تاریخ تولد: ۱۳۳۸. 📅تاریخ شهادت: ۲۷ آبان ۱۳۶۳.سردشت 🗺محل دفن: گلزار شهدا امامزاده علی بن جعفر قم 🆔 @shohada_tmersad313
✍️ 💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!» از کلمات بی سر و ته اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟» 💠 برای از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس می‌میرم!» 💠 رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :« همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟» لب‌هایش از ترس سفید شده و به‌سختی تکان می‌خورد :«ولید از با من تماس می‌گرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!» 💠 پیشانی‌اش را با هر دو دستش گرفت و نمی‌دانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از و برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!» خیره به چشمانی که بودم، مانده و باورم نمی‌شد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما می‌خواستیم تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تو الان می‌خوای با این آدم‌کش‌ها کار کنی!!!» 💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی ، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا سرنگون بشه!» و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. 💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد. زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با شروع کرد :«من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه‌مون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!» 💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. 💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار شده است... ✍️نویسنده: 🆔 @shohada_tmersad313
‍ 🍃به یاد آن روزی، که لابلای هوای گرگ و میش صبح، میان مزه شیرین هوای پاییز، سیمای عاشقانه ات تا ابد بر لوح بهشتیان نقش بست❤️ 🍃بابک نوری، شهیدی که معروف شده بود به ، مانند نام خانوادگی اش، چهره اش زبانزد بود... 🍃شاید آن های شاعرانه برای مولای شهیدش، هرکدام همچو منشور، پرتویی از رنگین کمان را بر چهره اش نقش میبستند😌 🍃پرستوی عاشقی که سرزمین های ، با آغوش باز پذیرای اقامتش بودند، اما بلیط در دستانش، گذر عاشقانه و یکطرفه ای بود به . زمین، نردبان صعودش بود و آسمان، دل مشغولی اندیشه اش. 🍃شرط گزینش آزمون سبکبالان، زیبایی رخساره است. غافل از آنکه هم و هم تو، هردو مملو از زیبایی حضور آفریدگار بود. تو مجوز پرواز گرفتی و ما نیز که مفتخر بودیم به سیمای مزین، با قلب دوباره جاماندیم و و جاماندیم... ✍نویسنده : 🌺به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۲۱ مهر ۱۳۷۱ 📅تاریخ شهادت : ۲۷ آبان ۱۳۹۶ 🥀مزار شهید : رشت 🕊محل شهادت : بوکمال سوریه 🆔️ @shohada_tmersad313
‍ ♡بسم رب الشهید♡ 🍃 ها کم غم ندارد ، از شب قبلش دلمان پر میکشد به ؛ گوش ها و دلهایمان را به ناله های میسپاریم و چشم هایمان بارانیِ غم (ع) و اصحابش میشود ... 🍃اصلا تا نام شبِ جمعه می آید ، بی اراده انگشت و انگشتر میان لب هایمان جاری میشود ، چشمه گریه هایمان مسیرش را از دیده های سرخی که به خیره شده اند آغاز میکند و ردِ داغ ها شکستگیِ قلبمان را بیشتر میکند . 🍃اینبار هم یکی از همان جمعه های دلهره آور کشورمان شد ؛ ردِ را گرفت و هدفش مجاهدی بود که همچنان طرحِ لبخندش دل های بیقرار است !سال گذشته ، هفتمین روز آذر مزین به پر کشیدن محسن فخری زاده شد. با رفتنش ، روضه های سیزدهم دی تداعی شد و کمرها هر چند شکست اما سرها بالا رفت !غرورها گرفت و اشک هایمان نشان از او داشت . 🍃هفتم آذر سالروز دانشمندِ ایران زمین است اما جایی در کنار این مناسبت باید# ترس رژیم صهیونیستی را در این روز به خاطرها نشاند و در جهان فریاد زد که احدی توان مقابله ی رو در رو با سربازانِ سیدعلی را ندارد ؛ برای آن ها از پا درآمدن بی معناست و تنها راه مقابله خنجرهایی است که از پشت آن هارا میگیرد ، همان رویه ی این روزهای دشمنانی بزدل که از سایه ی عباس های نیز هراس دارند . 🍃محسن فخری زاده با قدم هایی استوار به ی عاشوراییانِ (عج) رسید 🆔️ @shohada_tmersad313
بعد از ، مادرش که بسیار و بود، برای ایشان و خواهر و دو برادرش، هم مادری کرد و هم پدری.😔 🍃🌷🍃 در سالهای اولیه شروع ، تحت تاثیر خمینی(ره) به عنوان به رفت. را در ادامه داد. 🍃🌷🍃 به روایت از مادر : سالش بود.یک روز بدون آن که به ما اطلاع بدهد دیر به خانه آمد. هم بود و بسیار . نهار نخوردیم و منتظرش ماندیم. وقتی آمد با ناراحتی پرسید تا الان کجا بودی؟ گفت: که به خانه عمه اش رفت بود تا به او سر بزند. 🍃🌷🍃 گفت: بهتر بود به ما می دادی تا انقدر منتظرت نمونیم. از به# گریه افتاد. مثل بهاری می ریخت. از های بی امان شد. 🍃🌷🍃 او را بغل کرد و گفت: من که چیزی بهت نگفتم. فقط گفتم جایی می روی بده. چرا اینجوری اشک می ریزی؟ اما دست بردار نبود و مدام می کرد. 🍃🌷🍃 🌷 🆔 @shohada_tmersad313
او را بوسید و گفت: جان گریه نکن. من حاضرم به قلبم بخوره اما های تو رو نبینم. درست هفته بعد از این اتفاق به قلب پدرش خورد و به رسید.😭 🍃🌷🍃 به روایت از همرزمان: برای مدت کوتاهی منتقل شده بود به ما، گردان شاه عبدالعظیم حسنی(ع)🌷. من در داشتم اما همیشه در مقابل بلند مثل کم می آوردم. 🍃🌷🍃 چند باری برایم پیش آمده بود های شب هنگام سرکشی به در #بیابان و را می شنیدم اما هیچ وقت نشد را پیدا کنم. 🍃🌷🍃 پس از و جوی بسیار و به دنبال رفتن دیدم، نفر برای خود در کنده ، به آن رفته و با خوش ... چنان سوزناک از طلب می کرد که وقتی به خود آمدم دیدم ها پشت نشسته ام و به پایش می ریزم. 🍃🌷🍃 نزدیک صبح وقتی از قبر بیرون آمد دیدم همان خاکی و سیمای وارد، صادق است. 🍃🌷🍃 🌷 🆔 @shohada_tmersad313
✨تبلیغ چهره به چهره 🍃تازه وارد اردوگاه غواصان لشکر در نزدیکی سد گتوند شده بودیم. کریم مطهری‌نیا جوانی را با دست نشان داد و گفت: «از آن جوان های با معرفتی است که هم می‌جنگد و هم درس طلبگی می‌خواند. تو چارتِ سازمانیِ و دعاست. گویا مهره مار دارد و بچه ها را اسیر خودش کرده است. » ☘جوان کلمن رنگی دست گرفته بود و در گرمای ۴۵ درجه جنوب به بچه ها آب خنک می‌داد. آب را که با لبخند می‌داد دستشان ذکر «یا عظشان» از آنها طلب می کرد. 🌸وقت نماز هم که می‌شد کلمن را کناری گذاشت. به سر گذاشت و آمد جلوی بچه ایستاد و نماز خواند. بچه ها به راستی می دانستندش. می گفتند از زمانی که وارد گردان شده نماز صبح بچه ها یک دقیقه هم پس و پیش نشده است. ✨ غواص ها بوی نعنا می دهند؛ نوشته حمید حسام؛ نشر ؛ جاپ اول ناشر-بهار ۱۳۹۸ ؛ صفحه ۱۶-۱۵ و ۱۹ 🌷 🆔 @shohada_tmersad313
‍ باور کن، دوستت دارد.. همین که بر ایستاده ای ، یعنی تو را به حضور طلبیده اند.. همین که هایت روان میشود ، یعنی نگاهت میکنند.. همین که دست میگذاری بر مزارشان ، یعنی دستت را گرفته اند.. همین که سبک میشوی از ناگفته های غمبارت ، یعنی وجودت را خوانده اند.. همین که میدهی ، یعنی تو را به قبول کرده اند.. ،شهید .. که میان این شلوغی های هنوز گوشه ی برای دیدار نگاه معنویشان داری.... 🌷 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید محرم ترک اولین شهید مدافع حرم دست نوشته ، اولین شهید مدافع حرم: 🔺امروز از ساعت چهار عصر به یکباره دلم گرفت، به یاد دخترم فاطمه و همسرم که امروز تقریبا هشتاد روز است که آنها را ندیده ام افتادم. 🔺عکسها و فیلمهایی که از فاطمه داشتم را نگاه میکردم و در دلم به یاد حضرت رقیه(س) افتادم و این که چه کشید این خانم سه ساله ... 🔺در همین حال بودم که یکباره تلفن به صدا درآمد، با صدای تلفن حدس زدم حتما همسرم هست که تماس گرفته! 🔺حدسم درست بود ولی بدون این که صحبتی کند گوشی را به دخترم داد دیدم که گریه امانش نمیدهدگفتم چی شده خانم طلا، باباجانی؟ دختر بابا چی شده چرا گریه میکنی؟! 🔺گفت: بابایی دلم برات سوخته کی میایی، من دوسِت دارم، بیا بابایی دیدم حال فاطمه خیلی بد بود شروع کردم به نوازشِ فاطمه خواستم حواسش را پرت کنم، گفتم: برای بابایی شعر می خونی؟ 🔺در حالی که فاطمه متوجه نشود آرام می ریختم، اشکم برای سه ساله امام حسین بود برای وقتی که بهانه بابا را گرفت و سر پدر را برایش آوردند... 🌷 🌷 🆔 @shohada_tmersad313