وقتی یه رفیق شهید برا خودت انتخاب میکنی
اون شهید دقیقا حکم بارون رو برات داره
با وجود الهیش بهت
#روح میبخشه
#زیبات میکنه
روحت رو عاری از هرچی
#گناه میکنه
فقط یه فرق خیلی مهم داره #شهید ما با بارون
اونم اینکه وجودش همیشگیه
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
#کلام_شهید 🌷
🍃 کسانیکہ فکر مےکنند، باید گوشهای بخوابند تا #امام_زمان (عج) #ظهـور بفرمایـد و جهان را از عـدل و قسـط پر ڪند، سخت در اشتباهنـد. مردم ما باید بیشتـر بڪوشند، بیشتـر #مبـارزه ڪنند، و این تحول و تڪامل نفسے را هر چہ سریعتر در #روح و #قلب خـود ایجـاد نماینـد ، تا باعث تسـریع در ظهـور حضرت شوند.
🍃 اگر جوانــان ما در اعتقـادشان بہ خـود بقبولانند #امام_زمان (عج) در میان آنها زندگی میڪند و #شاهد اعمالشان است، رفتار و زندگی و فداڪاری و مرگ و حیات آنان تغییر کیفی پیدا میکند و چہ بسا جهش بزرگے درحرکت تکاملی #جوانان ما بسوے مدینہ فاضلہ ایجاد شود.
#شهید_مصطفی_چمران
🍁 سخنرانے #نیمه_شعبان ۱۳۵۹
مسجد الهادی (تهران)
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_ششم
💠 مصطفی در حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده میشد.
ابوالفضل مرتب تماس میگرفت هر چه سریعتر از #داریا خارج شویم، اما خیابانهای داریا همه میدان جنگ شده و مردم به #حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) پناه میبردند.
💠 مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی میترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان #شیعه، از وحشت هجوم #تکفیریها به شهر، دیگر نمیخندید و التماسمان میکرد زودتر آماده حرکت شویم.
خیابانهای داریا را به سرعت میپیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس میداد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راهمان را بستند.
💠 تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس میکرد این #امانت را حفظ کند.
سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آنها نمیخواستند این طعمه به همین راحتی از دستشان برود که هر چهار چرخ را به #گلوله بستند. ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود.
💠 چشمم به مردان مسلّحی که به سمتمان میآمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را میشنیدم که خدا را صدا میزد و سیدحسن وحشتزده سفارش میکرد :«خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجهتون میفهمن #سوری نیستید!»
و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم میکرد حرفی نزنم و آنها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد.
💠 دیگر او را نمیدیدم و فقط لگد وحشیانه #تکفیریها را میدیدم که به پیکرش میکوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمیزد.
من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمیدیدند زانوانش حریف سرعت آنها نمیشود که روی زمین بدن سنگینش را میکشیدند و او از درد و #وحشت ضجه میزد.
💠 کار دلم از وحشت گذشته بود که #مرگم را به چشم میدیدم و حس میکردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است.
وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین میکشیدم و باورم نمیشد اسیر این #تروریستها شده باشم که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط #خدا را صدا میزدم بلکه #معجزهای شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید.
💠 اسلحه را به سمتم گرفته و نعره میزد تا پیاده شوم و من مثل جنازهای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد.
با پنجههای درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید که دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشیها روی زمین نفسنفس میزند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود.
💠 خودش هم #شیعه بود و میدانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان میکند و نگاهش برای من میلرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد.
مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله #یاالله جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماسشان میکرد دست سر از ما بردارند.
💠 یکیشان به صورتم خیره مانده بود و نمیدانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده چه میبیند که دیگری را صدا زد. عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید :«اهل کجایی؟»
لب و دندانم از ترس به هم میخورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد :«خاله و دختر خالهام هستن. لاله، نمیتونه حرف بزنه!»
💠 چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان میگفت :«داشتم میبردمشون دکتر، خالهام مریضه.» و نمیدانم چه عکسی در موبایلش میدید که دوباره مثل سگ بو کشید :«#ایرانی هستی؟»
یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند و من حقیقتاً از ترس لال شده بودم که با ضربان نفسهایم به گریه افتادم.
💠 مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پایشان کشید و مادرانه التماس کرد :«دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج میکنه! بهش رحم کنید!» و رحم از #روح پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد.
بهنظرم استخوان سینه سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس میکشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت :«بذارید خاله و دخترخالهام برن خونه، من میمونم!» که #اسلحه را روی پیشانیاش فشار داد و وحشیانه نعره زد :«این دختر ایرانیه؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
آنها را داخل مسجد بردیم و من بیرون آمدم. سروصدا وتیراندازی شد.نزدیک میدان که شدم ماموری به من گفت: جلوتر نروید.
گفتم چرا؟ گفت: افسری به #شهادت رسیده
نمیدانستم #افسر چه کسی است، ناخودآگاه گفتم: خوش به حال کسی که امروز به #شهادت رسیده
دخترم با من تماس گرفت و گفت کجایی؟ که زنگ می زنند و با تو کار دارند.به خانه که رسیدم پسر عموی شوهرم زنگ زد و گفت به منزلشان بروم.
پسر عموی #شهید و افراد نیروی انتظامی آنجا بودند به من گفتند که #اکبر آقا زخمی شده و بیمارستان است.
گفتم اگر بیمارستان است چرا شما آنجا نیستید؟ همان لحظه گفتم #حاجی #شهید شده، دشمن نتوانست #روح #ولایت را از ایشان بگیرد، #جسمش را گرفتند.
🍃🌷🍃
وقتی که پارچه را کنار زدم #دهنشان #خونی بود، همان جا به او گفتم با #خون خودت مثل #مولایت #علی(ع)🌷#افطار کردی.😭😭
🍃🌷🍃
سرانجام#شهید اکبر نجفی هم درتاریخ ۱۳۷۵/۹/۱۴# درحال انجام #وظیفه به دست منافقین به #شهادت رسید.
🍃🌷🍃
#مزار#شهید
کرمانشاه ، گلزار #شهدای اسلام آباد غرب.
🍃🌷🍃
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
#پدرش او را بوسید و گفت: #صادق جان گریه نکن. من حاضرم #تیر به قلبم بخوره اما #چشم های تو رو #گریون نبینم.
درست #یک هفته بعد از این اتفاق #تیر به قلب پدرش خورد و به #شهادت رسید.😭
🍃🌷🍃
به روایت از همرزمان#شهید:
برای مدت کوتاهی #صادق منتقل شده بود به #گردان ما، گردان #حضرت شاه عبدالعظیم حسنی(ع)🌷.
من در #گردان #سمتی #بالایی داشتم اما همیشه در مقابل #روح بلند #بسیجیانی مثل #صادق کم
می آوردم.
🍃🌷🍃
چند باری برایم پیش آمده بود #نیمه های شب هنگام سرکشی به #سنگرها در #دل#بیابان #صدای #مناجات #زیبا و #دلنشینی را می شنیدم اما هیچ وقت نشد #صاحب #صدا را پیدا کنم.
🍃🌷🍃
پس از #جست و جوی بسیار و به دنبال #صدا رفتن دیدم، #یک نفر برای خود در #دل #بیابان #قبری کنده ،
به #داخل آن رفته و با #صدای خوش #مشغول #مناجات... چنان سوزناک از #خدا طلب #استغفار می کرد که وقتی به خود آمدم دیدم #ساعت ها پشت #سرش نشسته ام و #پا به پایش #اشک می ریزم.
🍃🌷🍃
نزدیک #اذان صبح وقتی از قبر بیرون آمد دیدم همان #پسر خاکی و #خوش سیمای #تازه وارد، #سید صادق است.
🍃🌷🍃
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌷
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
📜#بــرگــے_از_خــاطــرات_افــلاڪـیان
#روح الله خدمت #حضرت_آقا رفته بود.
#آقا ❤️ به او فرموده بود:چه قد رعنایی داری!...
بچه کجا هستی؟
پسرم هم گفته بود بچه #آمل هستم.
#حضرت_آقا❤️ به سر پسر شهیدم دست می کشند و به #روح الله می گویند:
#دانه_بلند_مازندران😍💔
📎به روایت مادرشهید
#شهید_روح_الله_سلطانے🌹
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313