eitaa logo
🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
228 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
14 فایل
⭕این کانال حاوی مطالب مربوط به شهدای انقلاب ، شهدای جنگ تحمیلی ، شهدای ترور ، شهدای محور مقاومت و شهدای مدافع حرم می باشد. شامل زندگی نامه و ابعاد شخصیتی شهدا🌷 🆔 @shohada_tmersad313 ❤زندگی زیباست اما شهادت زیباتر❤
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی یه رفیق شهید برا خودت انتخاب میکنی اون شهید دقیقا حکم بارون رو برات داره با وجود الهیش بهت میبخشه میکنه روحت رو عاری از هرچی میکنه فقط یه فرق خیلی مهم داره ما با بارون اونم اینکه وجودش همیشگیه 🆔 @shohada_tmersad313
🌷 🍃 کسانیکہ فکر مےکنند، باید گوشه‌ای بخوابند تا (عج) بفرمایـد و جهان را از عـدل و قسـط پر ڪند، سخت در اشتباهنـد. مردم ما باید بیشتـر بڪوشند، بیشتـر ڪنند، و این تحول و تڪامل نفسے را هر چہ سریعتر در و خـود ایجـاد نماینـد ، تا باعث تسـریع در ظهـور حضرت شوند. 🍃 اگر جوانــان ما در اعتقـادشان بہ خـود بقبولانند (عج) در میان آنها زندگی می‌ڪند و اعمالشان است، رفتار و زندگی و فداڪاری و مرگ و حیات آنان تغییر کیفی پیدا می‌کند و چہ بسا جهش بزرگے درحرکت تکاملی ما بسوے مدینہ فاضلہ ایجاد شود. 🍁 سخنرانے ۱۳۵۹ مسجد الهادی (تهران) 🆔 @shohada_tmersad313
✍️ 💠 مصطفی در حرم (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده می‌شد. ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت هر چه سریعتر از خارج شویم، اما خیابان‌های داریا همه میدان جنگ شده و مردم به حضرت سکینه (علیهاالسلام) پناه می‌بردند. 💠 مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی می‌ترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان ، از وحشت هجوم به شهر، دیگر نمی‌خندید و التماس‌مان می‌کرد زودتر آماده حرکت شویم. خیابان‌های داریا را به سرعت می‌پیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس می‌داد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راه‌مان را بستند. 💠 تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس می‌کرد این را حفظ کند. سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آن‌ها نمی‌خواستند این طعمه به همین راحتی از دست‌شان برود که هر چهار چرخ را به بستند. ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود. 💠 چشمم به مردان مسلّحی که به سمت‌مان می‌آمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را می‌شنیدم که خدا را صدا می‌زد و سیدحسن وحشتزده سفارش می‌کرد :«خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجه‌تون می‌فهمن نیستید!» و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم می‌کرد حرفی نزنم و آن‌ها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد. 💠 دیگر او را نمی‌دیدم و فقط لگد وحشیانه را می‌دیدم که به پیکرش می‌کوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمی‌زد. من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمی‌دیدند زانوانش حریف سرعت آن‌ها نمی‌شود که روی زمین بدن سنگینش را می‌کشیدند و او از درد و ضجه می‌زد. 💠 کار دلم از وحشت گذشته بود که را به چشم می‌دیدم و حس می‌کردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است. وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین می‌کشیدم و باورم نمی‌شد اسیر این شده باشم که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط را صدا می‌زدم بلکه شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید. 💠 اسلحه را به سمتم گرفته و نعره می‌زد تا پیاده شوم و من مثل جنازه‌ای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد. با پنجه‌های درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید که ‌دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشی‌ها روی زمین نفس‌نفس می‌زند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود. 💠 خودش هم بود و می‌دانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان می‌کند و نگاهش برای من می‌لرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد. مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماس‌شان می‌کرد دست سر از ما بردارند. 💠 یکی‌شان به صورتم خیره مانده بود و نمی‌دانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده چه می‌بیند که دیگری را صدا زد. عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید :«اهل کجایی؟» لب و دندانم از ترس به هم می‌خورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد :«خاله و دختر خاله‌ام هستن. لاله، نمی‌تونه حرف بزنه!» 💠 چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان می‌گفت :«داشتم می‌بردم‌شون دکتر، خاله‌ام مریضه.» و نمی‌دانم چه عکسی در موبایلش می‌دید که دوباره مثل سگ بو کشید :« هستی؟» یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند و من حقیقتاً از ترس لال شده بودم که با ضربان نفس‌هایم به گریه افتادم. 💠 مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پای‌شان کشید و مادرانه التماس کرد :«دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج می‌کنه! بهش رحم کنید!» و رحم از پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد. به‌نظرم استخوان سینه سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس می‌کشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت :«بذارید خاله و دخترخاله‌ام برن خونه، من می‌مونم!» که را روی پیشانی‌اش فشار داد و وحشیانه نعره زد :«این دختر ایرانیه؟»... ✍️نویسنده: 🆔 @shohada_tmersad313
آنها را داخل مسجد بردیم و من بیرون آمدم. سروصدا وتیراندازی شد.نزدیک میدان که شدم ماموری به من گفت: جلوتر نروید. گفتم چرا؟ گفت: افسری به رسیده نمیدانستم چه کسی است، ناخودآگاه گفتم: خوش به حال کسی که امروز به رسیده دخترم با من تماس گرفت و گفت  کجایی؟ که زنگ می زنند و با تو کار دارند.به خانه که رسیدم پسر عموی شوهرم زنگ زد و گفت به منزلشان بروم. پسر عموی و افراد نیروی انتظامی آنجا بودند به من گفتند که آقا زخمی شده و بیمارستان است. گفتم اگر بیمارستان است چرا شما آنجا نیستید؟ همان لحظه گفتم شده، دشمن نتوانست را از ایشان بگیرد، را گرفتند. 🍃🌷🍃 وقتی که پارچه را کنار زدم بود، همان جا به او گفتم با خودت مثل (ع)🌷 کردی.😭😭 🍃🌷🍃 سرانجام اکبر نجفی هم درتاریخ ۱۳۷۵/۹/۱۴# درحال انجام به دست منافقین به رسید. 🍃🌷🍃 #شهید کرمانشاه ، گلزار اسلام آباد غرب. 🍃🌷🍃 🆔 @shohada_tmersad313
او را بوسید و گفت: جان گریه نکن. من حاضرم به قلبم بخوره اما های تو رو نبینم. درست هفته بعد از این اتفاق به قلب پدرش خورد و به رسید.😭 🍃🌷🍃 به روایت از همرزمان: برای مدت کوتاهی منتقل شده بود به ما، گردان شاه عبدالعظیم حسنی(ع)🌷. من در داشتم اما همیشه در مقابل بلند مثل کم می آوردم. 🍃🌷🍃 چند باری برایم پیش آمده بود های شب هنگام سرکشی به در #بیابان و را می شنیدم اما هیچ وقت نشد را پیدا کنم. 🍃🌷🍃 پس از و جوی بسیار و به دنبال رفتن دیدم، نفر برای خود در کنده ، به آن رفته و با خوش ... چنان سوزناک از طلب می کرد که وقتی به خود آمدم دیدم ها پشت نشسته ام و به پایش می ریزم. 🍃🌷🍃 نزدیک صبح وقتی از قبر بیرون آمد دیدم همان خاکی و سیمای وارد، صادق است. 🍃🌷🍃 🌷 🆔 @shohada_tmersad313
📜 الله خدمت رفته بود. ❤️ به او فرموده بود:چه قد رعنایی داری!... بچه کجا هستی؟ پسرم هم گفته بود بچه هستم. ❤️ به سر پسر شهیدم دست می کشند و به الله می گویند: 😍💔 📎به روایت مادرشهید 🌹 🌹 🆔 @shohada_tmersad313