آوینی نصوح انقلاب ماست
احتیاج به یک بارقهی #نور و #نفس مسیحایی داشت تا راه بشناسد، شناخت و در مسیر، پیشتاز شد به سمت #آرمان شهر.
همه ما ادعای درستی پیمایش #مسیر را در غبغب خود داریم و زور میزنیم مسیر خود را تلقین کنیم بر اطرافیان، که من بر طریق اعلی هستم، شاید بخاطر این #تلاش میکنیم اشتباه بودن مسیر را نپذیریم، چون از راهی که آمدهایم و #سختیای که کشیدهایم میترسیم که بیهوده بوده باشد.
اما #آوینی آنگاه که دم #مسیحایی و اتمسفر #خون و #خاک را دید و صوت ربنای #آزادی را به چشم دید و به گوش شنید، بی ترس از راه آمده و قهرمانانه مسیر درست را پذیرفت تا از آن به بعد #محکم و #استوار #قدم بردارد. تا نه دلش لرزان باشد نه گام هایش.
رسید به دیدگاهی که گفت شاید امام زمانم از سیگار کشیدنم راضی نباشد. مچاله کرد #سیگار و تعلقش را، و پرتاب...
شد صوت شناخت ما از بوی باروت و خون و خاک و #آتش.
و نگاشت آنچه را که در مکاشفههای ذهنش #حس کرد.
به مناسبت شهادت شهید #سید_مرتضی_آوینی
✍نویسنده: #محمدصادق_زارع
📆تاریخ تولد: ۲۱ شهریور ۱۳۲۶ شهرری تهران
📆تاریخ شهادت: ۲۰ فروردین ۷۲ فکه خوزستان
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
با #شرمندگی آمده بود پیشم.می گفت: ما که نمیدونستیم #شهرداره. بهش بی اعتنایی کردیم.خودش رفت مثل یه #کارگر وایستاد و کار کرد.
ما هم...
مسئول کارگاه شن و ماسه بود، ترسیده بود.
گفتم: نگران نباش! ناراحت نمی شه. آخه ما خیلی اذیتش کردیم.
قضیه را که برای مهدی تعریف کردم، برای همه شان #تشویقی نوشت تا بفهمند از دست شان ناراحت نیست.
گفت:کاش می تونستن بفهمن من دارم با #نفسم می جنگم.
به اون می خوام بگم فکر نکنی برای ریاست اومدی، فقط اومدی #خدمت کنی!
کمی مکث کرد و دوباره گفت: اگه من میرم کنارشون کار میکنم می خوام رنج و سختیه کارگرها رو درک کنم. نمی خوام کسی فکر کنه برای #ریاست اومدم.
#پیامبر_اکرم_فرمودند:
مَنْ مَقَتَ نَفْسَهُ دُونَ مَقْتِ اَلنَّاسِ آمَنَهُ اَللَّهُ مِنْ فَزَعِ يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ
کسی که به جای اینکه مردم را دشمن خود بداند #نفس خود را دشمن خود بداند، خداوند او را از بی تابی روز قیامت در امان می دارد.
📚 #الخصال_جلد_۱_صفحه۱۵
#سردارشهید #جاوید_الاثر #مهدی_باکری
#سردار_و_فاتح_دلها
#روحت_شاد_فرمانده
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_ششم
💠 گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشکهایش #مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپرده پرسیدم :«چی شده؟»
از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچهها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش #زخمی شده!»
💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو #خاکریز.»
از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم.
💠 دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زنعمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با #بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم.
دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم.
💠 تختهای حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. بهقدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر #خونی به رگهایش نمانده است.
چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد و بالای سرش از #نفس افتادم.
💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد. رگهایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، #علقمه عباس من شده است.
زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این #جراحت به چشمم نمیآمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.
💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی بهقدری #خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد.
شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه میدیدم #باور نگاهم نمیشد.
💠 دلم میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع میکردم و زیر لب التماسش میکردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
با همین چشمهای به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما #نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود.
💠 با هر دو دستم به صورتش دست میکشیدم و نمیخواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس میزدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!»
دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن #صبوریام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس میدونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، #اسیرش کردن، الان نمیدونم زندهاس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت میکشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق میکنم!»
💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره #مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.
#حیایم اجازه نمیداد نغمه نالههایم را #نامحرم بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار میدادم و بیصدا ضجه میزدم.
💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در #آغوشش جا شدهام که ناله مردی سرم را بلند کرد.
عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی #قلب دست روی سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش میکشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر نالهای برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
💠 نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ #زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد.
پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز #پایداری پرستارانش وسیلهای برای مداوا نداشت.
💠 بیش از دو ماه درد #غیرت و مراقبت از #ناموس در برابر #داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و #شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی میخواستند احیایش کنند، پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت #درد کشیدن جان داد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
[#خاطراتــــیکرزمنده🕊]
👈 از شهیـــد آوینـے پرسیدند [ شهدا ] چہ ویژگے خاصے داشتند کہ بہ ایــن #مقام رسیدند..؟
➕گفت: یکے را دیدم سہ روز در هواے گرم در خط مقدم جبهـہ روزه گرفتہ بود
هـر چہ ازاو سوال کردم برادر روزه مستحبـے در این شرایط جائز نیست خودت را چرا اذیت میکنــے جوابــ نداد...🌱
وقتــے [ شهیــــد🕊 ] شد دفترچہ خاطراتش را ورق میزدم نوشتہ بود خب آقا مجید یک سیب اضافـہ خوردے جریمہ میـــشوی سہ روز روزه میگیرے تا[ #نفس ] ســرکش را مهار کرده باشے..!
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
🔹 #داستان_ادامه_دار_نسل_سوخته
👈 #قسمت_دوم🔻
این داستان← #غرور_یا_عزت_نفس🍃
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اون روز ... پای اون تصویر ... احساس عجیبی داشتم ... که بعد از گذشت 19 سال ... هنوز برای من زنده است ...
مدام به اون جمله فکر می کردم ... منم دلم می خواست مثل اون #شهید💔 باشم ... اما بیشتر از هر چیزی ... قسمت دوم جمله اذیتم می کرد ...
بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره ... مادرم می گفت... عزت #نفس داره ...
#غرور یا عزت #نفس ... کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم ...
- ببخشید ... عذرمی خوام ... شرمنده ام ...
هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره ... منم همین طور... اما هر کسی با دو تا برخورد ... می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه ...خصلتی که اون شب ... خواب رو از چشمم گرفت ...
صبح، تصمیمم رو گرفته بودم ...
- من هرگز ... کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ...
دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن ... به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم ...
- #دوست_شهیدداشتید؟ ... #شهیدی رو می شناختید؟ ... #شهدا🌹 چطور بودن؟ ...
یه دفتر شد ... پر از خصلت های اخلاقی #شهدا ... خاطرات کوچیک یا بزرگ ... رفتارها و منش شون ...
بیشتر از همه مادرم کمکم کرد ... می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه ... اخلاقش ... خصوصیاتش ... رفتارش ... برخوردش با بقیه ...
و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد ...
خیلی ها بهم می خندیدن ... مسخره ام می کردن ... ولی برام مهم نبود ... گاهی بدجور دلم می سوخت ... اما من برای خودم هدف داشتم ...
هدفی که بهم یاد داد ... توی رفتارها دقت کنم ... #شهدا ... خودم ... اطرافیانم ... بچه های مدرسه ... و ... پدرم ...
#ادامـــــــــہ_دارد....🌹
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
•••♥️
⇜وقتے روایتے از #شهدا میشنویم
⇜وقتے روضهاے گوش میڪنیم
🔰متحول میشویم و اولین فرصت
تصمیم به #ترڪ گناهان🔞 میگیریم
اما آنقدر دست #شیطان قویست
ڪه دوباره فریب میخوریم
و مرتڪب گناه میشویم😔
🔰وقتے وصیتنامه📜 شهدا را میخوانیم. نشان میدهد آنها پاے #توبههایشان ایستادند.
👈وقتے #ایستادند به آسمان راه یافتند
💥بله، مسئله #درجا زدن ماست!
ما باید قوے شویم!
باید #نفس را به زانو در بیاوریم
تا بتوانیم همچون #شهدا رها شویم🕊
#نزدیک_به_شهدا
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_یکم
💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانیاش را گرفت و بهشدت فشار داد.
از اینهمه آشفتگیاش #نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد.
💠 منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیدهام، اما بهخوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟»
💠 فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم #دلبری کرد :«مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!»
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم #داریا.»
💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرتزده نگاهش میکردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟»
💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانیام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در #سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هالهای از اخم خندهاش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت.
💠 نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد. همین که میتوانستم در #سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در #عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.
💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگینتر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بیحرکت مانده و همه #احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
💠 روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینهاش هم باندپیچی شده است که به سختی #نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از #غصه آتش گرفت.
💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!»
💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد و دلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمیگردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از #شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :«#انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو #زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!»
💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
✍شهید حاج قاسم سلیمانی:
🔰آقا، برادر عزیز، #هیچ_وقت توجیه غیرشرعی خودتان رانکنید⛔️ یک موقع میبینی انسان می خواهد یک عملی انجام بدهد، هی خودش را #توجیه می کندو میخواهد به یک شکلی خودش را راضی کند.
🔰در انسان دو #نفس هست..یکی می کشد به طرف شیطان یکی می کشد به طرف #خدا. انسان باید خودش موقعی که یک تصمیم گرفت، خدای خودش♥️ را در نظربگیرد.
🎤سخنرانی درروز۳خرداد۶۱
📚منبع:کتاب ذوالفقارص۵۳
#شهید_قاسم_سلیمانی🌹
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
#بین_تو_وسلیمانی_وسایرشهدا
#فقط_سیم_خاردارِ
#نفست_فاصله_انداخته
#سیم_خاردار_نفسو_بچین_رفیق❌
گاهـی ...
فاصله #ما و #شهدا
یه خمپاره نیست❌❌ ؛
فقط یه سیم خاردارِ به اسمِ #نَفْسِ !
از این ها که #بگذریم ،
#می_رسیم ...
#شهدا_شرمنده_ایم #توبه از #گناه
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
♡به نام خدای قلبم♡
🍃تصویرش که در مقابلم نقش بست، جوانی امروزی بود. به #رزمنده ها نمیخورد اما ته چشمانش رنگ #مظلومیت و معصومیت گرفته بود. به قولی، از همان جوان های مومن و اهل دل که قدم بر رد پاهای #امام (ره) گذاشت و جبهه ها را به عطر خودش معطر کرد.
🍃جعفر که خنثی کننده ی مین و مناطق بود، ابتدا نَفسش را خنثی کرد و تابلو #گناه_ممنوع را بر جاده ی قلبش زد. میدانست این راه عاقبتی خیر در پیش ندارد. میدانست باید مسیری را در پیش بگیرد که #نفس طغیانگر کوچکترین بهایی در آن نداشته باشد.
🍃ایران و #انقلاب مملو از جعفر هاست. کافیست نگاهی #خاک_وطن را آزرده کند، نهایت همه سلاح میشوند و هدفشان دست های هرز #دشمن است. شهادت برای ما و جوانان ما، از جمله جعفر لطفی، راهی است برای رهایی و در رسیدن به #معشوق مگر ترسی حریفِ قلبِ بی قرار میشود؟
🍃مین هم حریف جعفر نشد. آنقدر شیفته ی او شد تا نهایت دلش نیامد دست رد به سینه اش بزند و جعفر هنگام خنثی سازی مین به #شهادت رسید. گویا خدا برای او دری از #زمین به سمت #آسمان باز کرد و برای همیشه اورا به همسایگی خود برگزید.
✍️نویسنده : #اسماء_همت
🌸به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید #جعفر_لطفی
📅تاریخ تولد : ٣ بهمن ١٣۵۴
📅تاریخ شهادت : ۴ آبان ١٣٧٣
🕊محل شهادت : تهران
🥀مزار شهید : شهرستان اسلامشهر
🆔️ @shohada_tmersad313
◇نون والقلم◇
🍃عزیزی میگفت: در #اسلام، عالی ترین محک ایمان، #جهاد است.
🍃جهاد در مسلک ما، چه معنا می شود؟
چه وجهی را در بر می گیرد؟ جهاد با هیاهوی آمال بی پایان #نفس یا جهاد با #دشمن و حفظ خاک؟ شاید هم جهادی دیگر که #امام_موسی_صدر برایمان ترسیمش کرد.
🍃جهادی که مسبب #رشد است.
جهادی که ترسیم گر شکوه #عشق و #ایثار است، جهادی که مزدش طعم خوش لبخند کودکانی خسته و تماشای برقِ شیرین #آبادی در نگاه خشت خرابه هاست.
🍃جهادی که عطر خوش #اخلاص دارد و مگر نه اینکه #خدا، خریدار خلوص است! و چه زیباست اینگونه مدح #عشق کردن و #لبیک را چشم در چشم یار گفتن. چه زیباست چون اینان بودن.
همچون #امیرمحمد.
#شهادتت_مبارک_جهادگر❤️
✍نویسنده : #مهدیه_نادعلی
🌹به مناسبت سالروز #شهادت #شهید #امیرمحمد_اژدری
📅تاریخ تولد : ۳۱ مرداد ۱۳۷۲
📅تاریخ شهادت : ۲۵ آبان ۱۳۹۷
🥀مزار شهید : امامزاده اسماعیل چیذر
🆔️ @shohada_tmersad313
🍃اسماعیل، ابراهیم وار برخواست و #رسول درونش اسماعیل خویش را قربانی کرد تا به #قرب الله ی جانش برسد...
🍃از همان اوایل بهار زندگانی، تمامِ آنچه را به #دنیا وابسته بود در قربانگاه الهی ذبح کرد دست و دلش را از دنیا شست سر بر سودای #عشق نهاد و راهی دفاع از #حریم_آل_الله شد.
🍃میگفت در مرحله اول باید بجنگیم نه اینکه #شهید شویم. باید دفاع کنیم. هرچند شهادت از همه چیز بهتر است، اگر قرار است بمیریم، خدا مرگمان را در #شهادت قرار بدهد.
🍃 اسماعیل بی هیچ #ترسی رفت و از سیم خاردارهای دنیا عبور کرد تا در سیم خار دار #نفس اسیر نشود...
🍃۲۹ برگ از دفتر آبان ۹۸ میگذشت، #اسماعیل
هوای #حسین را داشت گویی میدانست چند لحظه ای بعد به استقبالش خواهد آمد... روضه را که گوش داد لباس خاکی اش را به تن کرد، چند لحظه بعد در حالی که به مقرشان میرفتند، یک لحظه زمین و آسمان آتش شد، #موشک زده بودند. اسماعیل دست و پایش بر اثر اصابت موشک قطع شده بود هنوز قلبش #ضربان داشت تا اینکه داعش بالای سر اسماعیل میرسد پیکرش را #ارباً_اربا میکنند. #مروارید جانش را درمیآورند، چاقو می زنند و نگاه قلبش را برای همیشه خاموش می کنند.
🍃اما این حرامی های #داعش دست بر دار نبودند، به #لباس و پلاکش هم رحم نمیکنند آنها را هم میبرند و این گونه میشود که اسماعیل، همچون مولایش حسین دعوت حق را #لبیک می گوید...
✍نویسنده : #زهرا_حسینی
🌷 سالروز #شهادت
#شهید #اسماعیل_غلامی_یاراحمدی
تاریخ تولد : ۱۲ دی ۱۳۵۲
تاریخ شهادت : ۲۹ آبان ۱۳۹۸
🥀مزار شهید : لرستان، خرم آباد، آرامستان صالحین
🕊محل شهادت : سوریه
🆔️ @shohada_tmersad313