☑️ #داستانعاشقانهمذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#قسمتسی ام
صبحانه مختصری خوردم ومدارک لازم روبرداشتم هنوزبه مامانم نگفته بودم کارپیداکردم هرچنداگه می دونست دوباره حرفش روتکرارمی کردکه خودم روخسته نکنم. به پولش احتیاجی نداشتم فقط می خواستم ازفکروغصه دورباشم...
به طرف مهدکودک رفتم یکی ازدوستام اینجاروبهم معرفی کرد.دنیای بچه هارودوست داشتم وقتی که واردحیاط شدم عموزنجیرباف بازی می کردند صدای خنده هاشون دلم روآروم می کرد
داخل دفترکه شدم مسئول مهدبه گرمی ازم استقبال کردخانم خوش برخوردومهربونی بود.قرارشدبه صورت آزمایشی وباکمک یکی ازمربیان باسابقه کارم روشروع کنم....
سرراه شیرینی خریدم احساس خوبی داشتم اولین قدم برای ورودبه دنیای کار برام لذت بخش بود.مامانم باتلفن حرف میزدوقتی شیرینی روتودستم دیدسریع قطع کرد.صورتش روبوسیدم وگفتم:_ازامروز مربی شدم.تبریک نمیگی؟چندثانیه ای نگام کردوبالبخندگفت:_مبارکت باشه.راستی امشب مهمون داریم یکم به خودت برس.برات لباس خریدم خیالت راحت باشه سنگین وپوشیده اس.
_الان چه وقت مهمونیه من که خیلی خسته ام حتی ناهارهم نخوردم. چشم غره ای بهم رفت که یعنی حرف اضافه نزنم!!
هفته ای یک بارشب نشینی داشتیم.بیشترشون دوستای مامانم بودند.چندروزبعدش هم اونادعوت می کردند! مامانم هیچ وقت اصرارنمی کردتوجمعشون باشم اما امروز رفتارش یکم عجیب بود!
یک لحظه چشمام گرم شد داشت خوابم می برد که دراتاق بازشد_توکه هنوزآماده نشدی مهمونارسیدند.زودباش دیگه.
خمیازه ای کشیدم،بی حوصله بلندشدم ولباس هام روعوض کردم واردپذیرایی که شدم خشکم زد! سیدوخانوادش اینجاچی کارمی کردند!!
ادامه دارد....
💖💖💖💖💖💖💖💖
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💢پلیس پیشونی سفید
🔹هر وقت میخواستیم دیدهبوسی کنیم، سریع پیشانیاش را جلو میآورد و میگفت: «مامان، پیشونیم رو بوس کنید!» وابستگی زیادی به من داشت. هر صبح که میخواست به سر کار برود، حتی اگر خواب بودم بیدارم میکرد و دست میگذاشت به روی پیشانیاش.
🔹میگفت: «اینجا رو ببوس تا برم!» تمام خانواده دیگر عادتش را میدانستند. هیچوقت نمیگذاشت صورتش را ببوسیم. از سرکار که بر میگشت خسته بود و پیشانیاش خیس از عرق بود. با آن حال پیشانیاش را میبوسیدم. تمام سالهایی را که در نیروی انتظامی خدمت میکرد، به همین عادت گذشت. انگار میدانست که تنها همان نقطه ارزش بوسیدن دارد!
🔹روزی که به شهادت رسید و پیکرش را به شهرمان آوردند، کفن را که کنار زدم، دیدم تنها یک جای بدنش تیر خورده است. تیری درست بر روی پیشانی...!
➥ @shohada_vamahdawiat
❣السلام علیک یابن رسول الله❣
زیاد خون به دلت کرده ام حلالم کن
تو خوب بوده ایی و من بدم حلالم کن
چقدر قدر تو مخفی است بین ما مردم
درآسمان و زمین محترم،حلالم کن
همه امید من این چشم های دریایی است
میان گریه،شبی باز هم حلالم کن
تو از سلاله زهرای مهربان هستی
به حق فاطمه بی حرم حلالم کن
مرا به خیل گناهم نگیر آقاجان
تورا به چادر زهرا قسم،حلالم کن
آقاجان
حلالم کن......
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
💐💐💐💐💐
➥ @shohada_vamahdawiat
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
📌خاطرات شهید
#حبیب_الله_جوانمردے
سن شهادت: 16 سال
اهل شهرستان بهبهان
#قسمت ۱۸
حجاب
🍃هر وقت شوهر خاله ام می آمد خانه مان، حبیب الله به مادرم می گفت: مادر چادر بپوش. مادرم می گفت: حبیب الله، این شوهر خواهرمه. منم که روسری و این طور چیزها تنمه. اما حبیب الله می گفت: شوهر خواهر و آدم غریبه هیچ فرقی نمی کنه. نامحرم نامحرمه. چه اونی که از اقوامه؛ چه اونی که نمی شناسیش. باید به بهترین حجاب در برابر نامحرم حاضر شد.
📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 88
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌷مهدی شناسی ۲۰۷🌷
🌹...و موضع الرسالة...🌹
🔹 زیارت جامعه کبیره🔹
🔶ﯾﮏ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺷﻦ ﻧﻪ ﺻﺪﻫﺎ،ﻧﻪ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ،بلکه ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻤﻊﻫﺎﯼ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﮑﻨﺪ.ﭼﺮﺍ؟ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ.
🔶 ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﭼﻮﻥ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺳﺎﻟﺖ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﻮﺿﻊ ﺍﻟﺮﺳﺎﻟة.
🔶ﺭﻭﺷﻨﯽ ﺷﺎﻥ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩ.
ﺁﻥ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻭﺳﯿﻠﻪﯼ ﺩﯾﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻮﺭ ﻭ ﺭﻭﺷﻨﺎﯾﯽ ﺭﻫﻨﻤﻮﻥ ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ.
🔶ﺩﯾﻦ ﻫﻨﺮﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﯾﮑﯽ ﺍﺵ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﺴﻠﻂ ﻣﯽﮐﻨﺪ؛ﺑﺮﺧﻼﻑ ﻋﻠﻢ.
🔶ﻣﻨﻈﻮﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺠﺮﺑﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﺴﻠﻂ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺮ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﺴﻠﻂ ﺑﺎﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﺴﻠﻂ ﻧﺒﺎﺷﺪ.
🔶ﻤﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽﺭﻭﯾم ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﯾﮏ ﻣﺪﺭﮐﯽ ﻣﯽﮔﯿﺮﯾم.ﺟﺎﯾﮕﺎﻫﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﯿم.ﻣﻨﺼﺒﯽ ﺑﻪ ﻤﺎ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺩمان ﺑﺮ ﺧﻮﺩمان ﻣﺴﻠﻂ ﻧﺒﺎﺷیم ﺑﺮ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﺴﻠﻂ ﺷدیم.
🔶یک ﺯﯾﺮ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭیم.ﭼﻮﻥ ﺑﺮ ﺧﻮﺩمان ﻣﺴﻠﻂ ﻧﯿﺴﺘیم،ﺍﮔﺮ ﯾﮏ ﺯﯾﺮ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻤﺎ ﻗﺎﻣﺖ ﺧﻢ ﻧﮑﻨﺪ ﻭ ﺗﻤﻠﻘﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﯾﮏ ﺷﺒﻪ ﺳﺎﻗﻂ ﻣﯽﮐﻨیم.
🔶ﺑﯽ ﺟﻬﺖ ﻗﻠﻤمان ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﻣﯽﭼﺮﺧﺪ.
ﺑﯽ ﺟﻬﺖ ﮔﻮﺷﯽ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﻣﯽﺩﺍﺭیم و ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺑﺎ ﺁﺑﺮﻭ ﻭ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽﮐﻨیم.
🔶ﭼﺮﺍ؟ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺩمان ﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﻣﺴﻠﻂ ﻧﯿﺴﺘیم. ﻫﻨﺮ ﺩﯾﻦ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺧﻮﺩمان ﻣﺴﻠﻂ ﻣﯽﮐﻨﺪ.
🔶 ﺍﻭ ﺧﺪﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻋﻠﯽ علیه السلام ﻭﻟﯽ ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪ ﭼﻮﻥ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﺴﻠﻂ ﺍﺳﺖ...
💖🌹🌻🦋☘🌷💖
#مهدی_شناسی
#قسمت_207
#جامعه_کبیره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبل از #ظهور
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
✍سخنرانی استاد قرائتی
🎥موضوع: اثبات اینکه امام زمان عج الله فرجه ناظر بر اعمال ما هستند...
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
☑️ #داستانعاشقانهمذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#قسمتسیویکم
واردپذیرایی که شدم خشکم زد سیدوخانوادش اینجاچی کارمی کردند؟! باچشمانی گردودهانی بازخیره شده بودم یک لحظه نگاهش به من افتادلبخندی گوشه لبش نشست.مدام بادستمال عرق پیشانیش روپاک می کرد، تک تک چهره هاروازنظرگذروندم.بابام با قیافه عبوس وگرفته کنارمامانم نشسته بود.دایی وزن دایی سیدهم اومده بودند.کبری خانم باسینی چایی اومدداخل!مات ومبهوت موندم.فاطمه خانم تک سرفه ای کردوگفت:_اگه اجازه بدیدقبل ازاینکه صیغه محرمیت خونده بشه این دوتاجوون حرف هاشون روبزنند!.نگاه هاسمت بابام چرخید فضای عجیبی بودانگارخواب می دیدم بالحن سردی گفت:_اشکالی نداره!!.تعجبم دوبرابرشد داشتم پس می افتادم...
تودلم صلوات فرستادم تابتونم به استرسم غلبه کنم.دستی به محاسنش کشید مثل من فکرش درگیربود اماآرامش خاصی داشت.
_من کاملاگیج شدم اصلافکرنمی کردم شمارواینجاببینم!باورم نمیشه خانوادم راضی شده باشند! علتش رومی دونید؟.حالت چهره اش جدی بوداماچشماش می خندید!
_ مادرتون صبح زنگ زدوبرای شب دعوتمون کرد!.منم نمی دونم چطوری راضی شدند.
_پس سفرتون چی میشه؟._تاچندروزدیگه میرم.جداازاین حرف ها می خواستم بگم شایدرفتن من برگشتی نداشته باشه بازهم قبول می کنید؟یاشایدهم طول بکشه اگه مجروح شدم چی؟.
آب دهنم روقورت دادم اشک ازچشمام جاری شد._توزندگیم هیچ وقت مثل الان اینقدرمطمئن نبودم انتظارخیلی سخته اماامیدبه وصال شیرینش می کنه.این بارنگاهش روازم نگرفت.نفسی تازه کردوگفت:_ان شاالله اگه برگشتم بهترین زندگی روبراتون درست می کنم.....
لیلا رو سرمون گل ونقل می پاشید فاطمه خانم صورتم روبوسیدوالنگوی قشنگی تودستم انداخت.همه هدیه هاشون رودادند.بابام این بارنقاب لبخندبه چهره اش زده بود برام آرزوی خوشبختی کرد .ولی مامانم خوشحال بود این روازنگاهش می فهمیدم .هرچندهنوزکلی سوال توذهنم بودبایدسرفرصت ازشون می پرسیدم.
سیدبرای اولین باربامحبت اسمم روصداکرد._گلاره جان. اروم زیرلب گفتم:_جانم.نگاهمون درهم گره خورد قلبم توسینه بی قرای می کرد.دستم روکه گرفت نمی تونستم لرزشش رومهارکنم انگشترظریف وزیبایی تودستم خودنمایی می کرد....
چنددقیقه ای ازرفتنشون می گذشت اماهنوزبه درخیره شده بودم گوشیم که زنگ خوردبه خودم اومدم.چه زوددلش تنگ شد._سلام چیزی جاگذاشتی؟!.
_علیک سلام خانم. اره بخاطرهمین زنگ زدم.اخمام رفت توهم_یعنی اینقدرمهمه؟!.
_بله که مهمه می خواستم بگم مواظبش باشی!._یعنی چی؟.
صدای خندش تو گوشم پیچید:_بابامنظورم قلبمه، جاگذاشتم!.منم به خنده افتادم اصلابااون ادم سابق قابل مقایسه نبود .خدایا من تحمل دوریش روندارم😔
ادامه دارد..
↘️💖🌻🌷
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>