🌷مهدی شناسی ۲۱۷🌷
🌹...و معدن الرحمة...🌹
🔸زیارت جامعه کبیره🔸
⚪️ﺭﺣﻤﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﯼ.
ﯾﻌﻨﯽ ﺩﻝ ﺳﻮﺯ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯽﮐﻨﯿم.ﺩﻝ ﺳﻮﺯﯼ ﻫﻢ ﻓﻘﻂ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﯼ ﻧﯿﺴﺖ.ﻣﺎ ﻫﻢ ﺩلماﻥ ﻣﯽﺳﻮﺯﺩ،ﻭﻟﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﻤﯽﮐﻨﯿﻢ.
🔴ﺩﻝ ﺳﻮﺯﯼ ﺍﯾشان ﺑﺎ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﯼ ﻣﺎ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ.ﺍﯾشان ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ ﺑﺮﺑﯿﺎﯾﺪ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺩﺳتشانﻥ ﺑﺮ ﻣﯽﺁﯾﺪ.
⚪️ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩند: "ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﺧﻮﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ، ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ﺍﺳت،ﻣﺎ ﺁﻥ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺘﯿﻢ."
🔴ﻫﻢ ﺩﺳتﺷﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﺍﺳﺖ و ﻫﻢ ﺩﺳﺖ ﻭ ﺩﻝ ﺑﺎﺯ و کریمند.
⚪️ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺷﺎﻋﺮ نیازمند ﻣﯽﺁﯾﺪ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ ﻣﺠﺘﺒﯽ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ.
ﻧﯿﺎﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻭ ﺑﯿﺖ ﺷﻌﺮ ﺑﯿﺎﻥ ﻣﯽﮐﻨﺪ:"ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﻢ ﻭ ﯾﮏ ﺩﺭﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﯿﺎﻭﺭﻡ ﻧﺪﺍﺭﻡ. ﯾﻌﻨﯽ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺭﻡ.ﺍﺯ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﻡ ﻫﻢ ﭘﯿﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺁﺑﺮﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﺣﻔﻈﺶ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ.ﻭﻟﯽ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺁﺑﺮﻭﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﻢ.ﺩﻧﺒﺎﻝ ﯾﮏ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﻣﯽﮔﺸﺘﻢ.
ﮐﺮﯾﻢ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﺪﯾﺪﻡ.ﺗﻮ ﺧﻮﺏ ﻣﯽﺧﺮﯼ ﺗﻮ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺳﺮ ﺟﻨﺲ ﺑﺰﻧﯽ.ﻣﻦ ﺁﻣﺪﻡ ﺁﺑﺮﻭﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ.ﺗﻮ ﻗﺪﺭﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﺑﮑﻨﯽ"
ﺣﻀﺮﺕ ﺑﻪ ﻏﻼﻣشان فرمودند:ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺍﺭﯼ؟
ﻏﻼﻡ ﮔﻔﺖ:ﺳﯽ ﺻﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﺭﻫﻢ.ﺭﻗﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﻻﯾﯽ ﺑﻮﺩ.
ﮔﻔﺖند ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭ.
ﭼﻮﻥ ﺷﺎﻋﺮ ﺑﻮﺩ ﺣﻀﺮﺕ ﻫﻢ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺑﯿﺖ ﺷﻌﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻫﺪﯾﻪ ﮐﺮﺩ:
ﺍﯾﻦ ﮐﻢ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﭙﺬﯾﺮ. ﻭﻟﯽ ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﻧﻪ ﺗﻮ ﭼﯿﺰﯼ ﻓﺮﻭﺧﺘﯽ ﻭ ﻧﻪ ﻣﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺧﺮﯾﺪﯾﻢ.
🔴ﯾﻌﻨﯽ ﺁﺑﺮﻭﯾﺖ ﻫﻢ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ.ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺨﺸﺶ ﻭ ﺩﻫﺶ ﻣﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ. ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ.
⚪️ﺭﺣﻤﺘﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻭﻓﻮﺭﯼ و ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﯽ ﮐﺠﺎ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﯿم؟ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﯾﮕﺎﻧﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﭼﺸﻢ ﺩﺍﺷﺘﯽ...معدن رحمت است...
🌿ﻣﻌﺪﻥ ﺍﺯ ﺍﻧﻔﺎﻝ ﺍﺳﺖ.ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺎﻝ ﻫﻤﻪ ﺍﺳﺖ. ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ،ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
🌿ﭼﻪ ﺩﻭﺳﺖ و ﭼﻪ ﺩﺷﻤﻦ،ﻫﺮ ﮐﺲ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﯾشان ﺑﺮﻭﺩ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﻣﯽﺷﻮﺩ.ﺣﺘﯽ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﮔﺎﻫﯽ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ ﺳﺮﺍﻍ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ.
🌿ﺩﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ، ﺳﯿﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﻣﻦ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ،ﻋﻤﺮ ﺳﻌﺪ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ.ﭘﯿﮏ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،ﺍﻭ ﻫﻢ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ. ﺣﻀﺮﺕ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺑﻪ ﺧﯿﻤﻪﯼ ﻋﻤﺮ ﺳﻌﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺸﺴﺖ ﻓﺮﻣﻮﺩ:ﻭﺍﯼ ﺑﺮ ﺗﻮ ﭘﺴﺮ ﺳﻌﺪ! ﻧﻤﯽﺗﺮﺳﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺘﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺍﻭﺳﺖ؟
🌿ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺠﻨﮕﯽ؟!ﻭ ﺗﻮ ﻣﯽﺩﺍﻧﯽ ﻣﻦ ﭘﺴﺮ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ؟ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ. ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻘﺮﺑﺎﻥ ﺍﻟﻬﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﻫﻢ.
🌿ﺍﯾﻦ حرف ﯾﮏ ﺑﺸﺎﺭﺕ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺍﺭﺩ.
ﯾﻌﻨﯽ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻋﻤﺮ ﺳﻌﺪ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﯽ. ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺳﯿﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﻣﻘﺮﺑﺎﻥ ﺍﻟﻬﯽ ﻣﯽﺷﻮﯼ.
🌿ﻋﻤﺮ ﺳﻌﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﯽﺗﺮﺳﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﻨﻨﺪ. ﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺳﺎﺯﻡ. ﮔﻔﺖ ﻣﯽﺗﺮﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ و ﻣﺼﺎﺩﺭﻩ ﮐﻨﻨﺪ.
🌿ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﻬﺘﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽﺩﻫﻢ،ﻭﻋﺪﻩﯼ ﺳﺮ ﺧﺮﻣﻦ ﻧﻤﯽﺩﻫﻢ. ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺕ ﺑﺪﻫﻢ.
🌿ﻣﻦ ﺛﺮﻭﺗﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﺣﺠﺎﺯ ﺑﺎ ﺛﺮﻭتﻡ ﻣﺰﺭﻋﻪﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺗﻬﯿﻪ ﻣﯽﮐﻨﻢ.
ﻭﻟﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﻋﻤﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﺩ ﻭ ﭘﺎﺳﺨﯽ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺣﻀﺮﺕ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﯿﻤﻪﯼ ﺍﻭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#مهدی_شناسی
#قسمت_217
#جامعه_کبیره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
☑️شهید مهدی زین الدین: هرکس درشب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا هم او را نزد اباعبدالله یاد می کنند.
🔸شهدا را یاد کنیم، با ذکر یک صلوات
💠شادی روح شهدا صلوات
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_شش
میان صدای برخورد کارد با پیش دستی پنیر ، مادر گفت:
_به اون دوستت اسمش چی بود ، زنگ زدم ، پرسیدم اولین مهمونیتون کیه ، گفت همین امشب ، منم گفتم بیاد تو رو هم ببره.
لقمه ی پنیر و گردوام را گاز گرفتم که مادر ادامه داد:
_گفت حتما میاد چون سوییچ ماشینت دستشه... سوییچ ماشینت دست اون چکار میکنه ؟
یه لحظه خودمم موندم که مادر نگاهش رو دقیق روی صورتم چرخاند. یادم نمیومد و نگاه ارغوانم به نگاه مادر اضافه شد. اخمی حواله ی هردویشان کردم.
_چتونه ؟ ...زل زدید به من که چی ؟
مادر با اخمی در تقابل اخم من ،سر برگردوند ، اما ارغوان فوری سر خم کرد سمت لیوان چایش که گفتم :
_تو هم امشب باهام میای.
اینبار سرش مثل پرش فنر ، بالا آمد .
_من!!
درگیر لقمه ی بعدی شدم که گفتم :
_بله تو...
نگرانی ، به وضوح در چشمان سیاهش به تب بالای دلهره رسید.
_میشه من نیا....
میم را نگفته سرش فریاد زدم :
_همین که گفتم.
مادر هم به ارغوان چشم غره ای رفت که ساکت شد. چایم را سر کشیدم و سمت اتاق از پله ها بالا میرفتم که صدایم زد :
_رادوین.
دنبالم آمد و وارد اتاق شد. پیراهنم را میپوشیدم که جلوی رویم ایستاد. سر انگشتان سرد دستش ، روی دکمه های پیراهنم نشست. نگاهم را داشت میکشید سمت خودش. ترکیب چهره اش را دوست داشتم. جذبم میکرد. نگاهم روی صورتم میچرخید که گفتم :
_فقط اومدی دکمه ی پیراهنمو ببندی ؟
_رادوین... میشه با همون مانتوی عربی و...
انگشت اشاره ام بالا اومد و مقابل صورتش نشانه رفت :
_بدون پوشیه.
نگاه سیاهش توی چشمانم میخ شد:
_بدون پوشیه ؟!
سرم را کمی خم کردم. دکمه ها تمام شده بود که یقه ی پیراهنم را مرتب کردم و گفتم :
_مجبورم نکن یکی از اون ماکسی های چاکدار رو بهت بدم بپوشی.
باز هم سکوت کرده بود و مردد بود که عصبی گفتم :
_تو خوشت میاد کتک بخوری ؟
فوری گفت :
_نه... باشه... فقط آروم باش.
مقابل آینه موهایم را شانه میزدم که مقابلم ایستاد و عطرم را برداشت و آهسته پیسی زیر یقه ی پیراهنم زد . این کارهایش را دوست داشتم. اینکه اهل قهر و گریه نبود. اینکه همیشه آرام بود و تنشی برایم ایجاد نمیکرد.
وقتی لباس پوشیدم تا به کارگاه ها سر بزنم ، صدایم زد:
_رادوین.
ایستادم که سمتم آمد و لبخندی زد که کاملا صادق بود. بی ریا از هر تظاهری. دستانش را دور گردنم آویخت و لبانش را به لبانم رساند. نرم بوسه ای به من هدیه کرد و گفت :
_به سلامت... مراقب خودت باش.
لحظه ای در مقابل نگاهش ، دلم رفت. اینهمه صداقت در نگاهش ، رفتارش ، یا بوسه اش ، دلم را میبرد از عشقی که دلم میخواست یکبار تجربه اش کنم و شاید باور... که آنهمه افسانه از عاشقان حقیقت دارد. که آدم ها عاشق میشوند. که عشق فقط افسانه نیست و افسانه ها هم یک روزی اتفاق افتاده اند ، شاید.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید
سلام ای قرار دل بی قرار
#حاج_مهدی_رسولی
🌹#مهدویت
🌹#انتظار
🌹#جمعه_های_مهدوی
🌹#یامہدے
💐شبتون بخیر💐
🌹💖🌟✨🌙💖🌹
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_هفت
سر زدن به کارگاه ها و مغازه ها تا عصر وقتم رو گرفت. بعد از ظهر وقتی به خونه برگشتم . باز این دختر ، مثل پروانه دورم چرخید. چی میخواست از جونم ؟ دنبال چی بود که ولم نمیکرد ؟ ... بعد از اون کتکی که بهش زدم و دو روزی از خاطرم رفت که چه بلایی سرش آوردم ، وقتی رفتم سراغش خونه ی مادرش و پاکت داروهاشو اتفاقی دیدم ، ته دلم یه غمی نشست.
از کی من اینقدر سنگدل شدم ؟
منی که از پدرم ، بخاطر شکنجه های مادرم همیشه متنفر بودم ، چرا حالا داشتم این دختر رو که ، نمادی شده بود از گذشته ی مادرم ، از یک ازدواج اجباری ، شکنجه میکردم ؟
وقتی برگشتم خونه ، یکراست رفتم حمام. وان رو پر کردم و توی وان دراز کشیدم. آب گرم وان داشت کم کم ، خستگی رو از تنم میبرد و البته افکار درهم و از هم گسیخته ام رو که صدای ارغوان رو شنیدم :
_رادوین جان... لباساتو گذاشتم روی تخت.
حتی زبونم نرفت که بگم " مرسی " .
این زندگی با همه ی کثافت کاریاش با من چه کرده بود که داشتم یکی میشدم درست مثل پدری که همیشه ازش فرار کردم. همیشه باهاش قهر بودم. من ازش متنفر بودم.
کسی که هر قدر ازش فاصله گرفتم بیشتر منو نزدیک خودش میکرد. و هر قدر به من نزدیک تر میشد ، بوی گند کثافت کاریاش بیشتر آزارم میداد.
مغازه ها و کارگاه ها رو به من داد... اونقدر که این اواخر تمام کارگاه ها دست من بود. پولی هر ماه به حسابش میریختم و باقی سود کارگاه ها تو جیب خودم میرفت. ولی من تشنه ی پول پدرم نبودم. من تشنه ی مردانگی بودم که هیچ وقت توی زندگی مرد اول زندگیم ندیدم.
از حموم که بیرون اومدم نگاهم رفت سمت لباسام که خیلی مرتب روی تخت ، تا زده ، منتظرم بود. اصلا مگر دکتر نگفته بود که این دختر باید دو روزی استراحت کنه ؟ پس چرا داشت کار میکرد ؟
لباس پوشیده بودم که وارد اتاق شد. روی تخت دراز کشیدم که سمتم اومد و نگاه گرمشو به من دوخت. سرم توی گوشیم بود که گفت :
_عافیت باشه.
گوشیو کنار گذاشتم و نگاهش کردم فقط. واسه چی همیشه لبخند میزد؟ کجای این زندگی پر از کثافت من ، لبخند داشت. وقتی نگاهم را بی حرفی که قابل گفتن باشد ، دید ، پرسید :
_چیزی شده رادوین جان ؟ ... کاری کردم که عصبی شدی ؟
چه کار کرده بود واقعا ، غیر از اینکه زیادی محبت میکرد. اونم به آدم یخی مثل من که حتی یه بار لبخند به روش نزده بود.
کف دستشو روی گونه ام گذاشت و با نرمی نوازشم کرد.
این من نبودم که حسرت داشتن پدری داشتم که یکبار نوازشم کند ؟! این من نبودم که آرزوم این بود که مرد زندگی هر زنی که شدم مثل پدرم نباشم و لااقل همسرمو مثل مادری که هر روز شاهد شکنجه هاش بودم ، شکنجه ندم ؟!
اما هیچی نشدم... نه اون پدر با محبت و نه همسر مهربان.
شدم یه رادوین عصبی با سردرد هایی که گاهی منو به مرز جنون میکشید.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_هشت
بخاطر دیوونه بازی فرزین که سوییچ ماشینم رو برداشته بود با آژانس به مهمونی رفتیم. ارغوان بالاخره با حرفم کنار اومد و پوشیه نزد. بخاطر خودش گفتم. اون پوشیه بیشتر جلب توجه میکرد و میدونستم که خیلیا بدشون نمیاد که اذیتش کنند. اصراری نکردم که آرایش هم کند چون زیبایی و سادگیش بیشتر به دل مینشست. دلشوره داشت اما. برای چی نمیدونم. به مهمونی رسیدیم. پول آژانس رو که حساب کردم ، جلوی درب ورودی خونه ، ارغوان جلویم را گرفت :
_رادوین... من.... من خیلی میترسم.
_بیخود میترسی.
_آخه تا حالا این شکلی جایی نرفتم.
_بس کن تو رو ارواح جدت... حالا میری میبینی بیخودی ترس داشتی.
به جای اونکه من دستشو بگیرم ، اون پیش دستی کرد و دستم رو گرفت که گفتم :
_امشب تا آخر آخر مهمونی هستم... نگی خسته ام که سیمای مغزم قاطی میکنه.
سکوت کرد.
از همون لحظه ی ورودش ، از پری گرفته تا حتی فرزین ، همه متعجب شدند. انگار روح دیده بودن. خب شاید حقم داشتند. ارغوان بعد مهمونی اول ، که هیچ کسی چهره اش رو ندیده بود ، اینبار بدون پوشیه اومده بود!
روی یه صندلی خالی نشست و من به جمع دوستام پیوستم. تا رسیدم سمت فرزین یه مشت حواله اش کردم :
_بده به من سوییچو...
_کفشام کو ؟
_اول سوییچ.
دست توی جیبش کرد و سوییچ رو کف دستی که منتظر به سمتش دراز شده بود ، گذاشت که گفتم :
_دفعه ی دیگه از این غلطا کنی ، سوییچت میکنما.
_کفشام.
_گذاشتم دم سطل آشغال سر کوچمون... برگشتنی... ما رو برسون ، کفشاتو اگه برنداشتن ، بردار.
حرصش گرفت :
_ای تو روحت پسر... چرم اصل بود... از ایتالیا واسم آورده بودن.
با خنده گفتم :
_پس خوشبحال اونیکه برش داره.
چشم غره ای بهم رفت و در عوض کیوان پرسید :
_چی شده اینو این شکلی آوردی باز ؟ ... خوشت میاد بهت تیکه بندازن که رادوین رفته یه زن محجبه گرفت ؟.
_چرا که نه... مگه زن محجبه بده ؟ ... لااقل مطمئنم مثل دخترای لوند این مهمونی ، دستمالی نشده و کسی دور و برش نیست.
فرزین با حرصی که هنوز بخاطر کفشاش از دستم داشت گفت :
_الانم کم دورشو نگرفتن !
سرم به عقب چرخید که دیدم ، یه هفت هشت نفری دور همون تک صندلی ارغوان جمع شدند. ارغوان سر پایین گرفته بود و من حتی صدای بلند خنده های بعضیاشونم میشنیدم.
یه چیزی انگار سمت چپ گردنم رو گرفت. عصبی سمتشون رفتم.
_چه خبره ندید بدیدا !
سر همه حتی ارغوان سمتم اومد. پری با اون همه آرایش تو ذوقش گفت :
_براوو رادوین... بالاخره این دختر عصر حجری رو داری رام میکنی آره ؟
بعد سرشو سمت من جلو کشید و آهسته تر گفت :
_فقط بهش بگو وقتی پاشو گذاشته توی این جمع دیگه واسه ما ناز نیاد... بیچاره سینا میخواد فقط باهاش برقصه.
یه لحظه چشمم به برق اشک گوشه ی چشمای ارغوان افتاد. اونهمه کتک خورد ولی گریه نکرد! حالا واسه اومدن به این مهمونی و درخواست رقص سینا داشت گریه میکرد ؟
سینا باز در مقابل نگاه بقیه ، با لحنی که بد بوی تمسخر میداد گفت :
_نترس خانم چادری... توی این جمع کسی قصد دزدیدنت رو نداره... فقط حالا که خودت کوتاه اومدی و این دفعه نقاب نزدی ، خواستم بهت پیشنهاد بدم وگرنه دخترای این جمع میمرن واسه من که بهشون درخواست رقص بدم.
ارغوان باز سرش رو پایین گرفت ولی من قرمزی گونه های شرمسارش رو دیدم. طاقت نداشتم هیچ کسی غیر خودم اینجوری زجرش بده.
_گمشید بابا... گمشید گفتم.
سینا باز ول نکرد :
_آخی رادوینمونم که غیرتی شده... با سوزان و شهره که میرقصیدم ، اینقدر غیرت نداشتی !
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
مداحی آنلاین - خسته از نگاه مردم - جواد مقدم.mp3
5.15M
خسته از نگاه مردم
خسته ام از همه کس..😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💚
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
8.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسـیار، بســیار زیبا❤️
حتما ببیـنید😍
عــالیه🤗
🍃غدیر🍃
با چند کار راحت در عیدغدیر، ثواب بسـیار به دسـت بیارید🤓
کپی آزاد🌷
و
غدیر را نشـر دهید🤗
🌹💖🦋🌻
شهید چمران.....🕊🌱
التماس دعاے شهادتـــ🌹
#فرزندان_آقا
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
کربلا.....🕊🌱
التماس دعاے شهادتـــ🌹
#فرزندان_آقا
#سربازان_حاج_قاسم
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>