🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_شش
میان صدای برخورد کارد با پیش دستی پنیر ، مادر گفت:
_به اون دوستت اسمش چی بود ، زنگ زدم ، پرسیدم اولین مهمونیتون کیه ، گفت همین امشب ، منم گفتم بیاد تو رو هم ببره.
لقمه ی پنیر و گردوام را گاز گرفتم که مادر ادامه داد:
_گفت حتما میاد چون سوییچ ماشینت دستشه... سوییچ ماشینت دست اون چکار میکنه ؟
یه لحظه خودمم موندم که مادر نگاهش رو دقیق روی صورتم چرخاند. یادم نمیومد و نگاه ارغوانم به نگاه مادر اضافه شد. اخمی حواله ی هردویشان کردم.
_چتونه ؟ ...زل زدید به من که چی ؟
مادر با اخمی در تقابل اخم من ،سر برگردوند ، اما ارغوان فوری سر خم کرد سمت لیوان چایش که گفتم :
_تو هم امشب باهام میای.
اینبار سرش مثل پرش فنر ، بالا آمد .
_من!!
درگیر لقمه ی بعدی شدم که گفتم :
_بله تو...
نگرانی ، به وضوح در چشمان سیاهش به تب بالای دلهره رسید.
_میشه من نیا....
میم را نگفته سرش فریاد زدم :
_همین که گفتم.
مادر هم به ارغوان چشم غره ای رفت که ساکت شد. چایم را سر کشیدم و سمت اتاق از پله ها بالا میرفتم که صدایم زد :
_رادوین.
دنبالم آمد و وارد اتاق شد. پیراهنم را میپوشیدم که جلوی رویم ایستاد. سر انگشتان سرد دستش ، روی دکمه های پیراهنم نشست. نگاهم را داشت میکشید سمت خودش. ترکیب چهره اش را دوست داشتم. جذبم میکرد. نگاهم روی صورتم میچرخید که گفتم :
_فقط اومدی دکمه ی پیراهنمو ببندی ؟
_رادوین... میشه با همون مانتوی عربی و...
انگشت اشاره ام بالا اومد و مقابل صورتش نشانه رفت :
_بدون پوشیه.
نگاه سیاهش توی چشمانم میخ شد:
_بدون پوشیه ؟!
سرم را کمی خم کردم. دکمه ها تمام شده بود که یقه ی پیراهنم را مرتب کردم و گفتم :
_مجبورم نکن یکی از اون ماکسی های چاکدار رو بهت بدم بپوشی.
باز هم سکوت کرده بود و مردد بود که عصبی گفتم :
_تو خوشت میاد کتک بخوری ؟
فوری گفت :
_نه... باشه... فقط آروم باش.
مقابل آینه موهایم را شانه میزدم که مقابلم ایستاد و عطرم را برداشت و آهسته پیسی زیر یقه ی پیراهنم زد . این کارهایش را دوست داشتم. اینکه اهل قهر و گریه نبود. اینکه همیشه آرام بود و تنشی برایم ایجاد نمیکرد.
وقتی لباس پوشیدم تا به کارگاه ها سر بزنم ، صدایم زد:
_رادوین.
ایستادم که سمتم آمد و لبخندی زد که کاملا صادق بود. بی ریا از هر تظاهری. دستانش را دور گردنم آویخت و لبانش را به لبانم رساند. نرم بوسه ای به من هدیه کرد و گفت :
_به سلامت... مراقب خودت باش.
لحظه ای در مقابل نگاهش ، دلم رفت. اینهمه صداقت در نگاهش ، رفتارش ، یا بوسه اش ، دلم را میبرد از عشقی که دلم میخواست یکبار تجربه اش کنم و شاید باور... که آنهمه افسانه از عاشقان حقیقت دارد. که آدم ها عاشق میشوند. که عشق فقط افسانه نیست و افسانه ها هم یک روزی اتفاق افتاده اند ، شاید.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید
سلام ای قرار دل بی قرار
#حاج_مهدی_رسولی
🌹#مهدویت
🌹#انتظار
🌹#جمعه_های_مهدوی
🌹#یامہدے
💐شبتون بخیر💐
🌹💖🌟✨🌙💖🌹
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_هفت
سر زدن به کارگاه ها و مغازه ها تا عصر وقتم رو گرفت. بعد از ظهر وقتی به خونه برگشتم . باز این دختر ، مثل پروانه دورم چرخید. چی میخواست از جونم ؟ دنبال چی بود که ولم نمیکرد ؟ ... بعد از اون کتکی که بهش زدم و دو روزی از خاطرم رفت که چه بلایی سرش آوردم ، وقتی رفتم سراغش خونه ی مادرش و پاکت داروهاشو اتفاقی دیدم ، ته دلم یه غمی نشست.
از کی من اینقدر سنگدل شدم ؟
منی که از پدرم ، بخاطر شکنجه های مادرم همیشه متنفر بودم ، چرا حالا داشتم این دختر رو که ، نمادی شده بود از گذشته ی مادرم ، از یک ازدواج اجباری ، شکنجه میکردم ؟
وقتی برگشتم خونه ، یکراست رفتم حمام. وان رو پر کردم و توی وان دراز کشیدم. آب گرم وان داشت کم کم ، خستگی رو از تنم میبرد و البته افکار درهم و از هم گسیخته ام رو که صدای ارغوان رو شنیدم :
_رادوین جان... لباساتو گذاشتم روی تخت.
حتی زبونم نرفت که بگم " مرسی " .
این زندگی با همه ی کثافت کاریاش با من چه کرده بود که داشتم یکی میشدم درست مثل پدری که همیشه ازش فرار کردم. همیشه باهاش قهر بودم. من ازش متنفر بودم.
کسی که هر قدر ازش فاصله گرفتم بیشتر منو نزدیک خودش میکرد. و هر قدر به من نزدیک تر میشد ، بوی گند کثافت کاریاش بیشتر آزارم میداد.
مغازه ها و کارگاه ها رو به من داد... اونقدر که این اواخر تمام کارگاه ها دست من بود. پولی هر ماه به حسابش میریختم و باقی سود کارگاه ها تو جیب خودم میرفت. ولی من تشنه ی پول پدرم نبودم. من تشنه ی مردانگی بودم که هیچ وقت توی زندگی مرد اول زندگیم ندیدم.
از حموم که بیرون اومدم نگاهم رفت سمت لباسام که خیلی مرتب روی تخت ، تا زده ، منتظرم بود. اصلا مگر دکتر نگفته بود که این دختر باید دو روزی استراحت کنه ؟ پس چرا داشت کار میکرد ؟
لباس پوشیده بودم که وارد اتاق شد. روی تخت دراز کشیدم که سمتم اومد و نگاه گرمشو به من دوخت. سرم توی گوشیم بود که گفت :
_عافیت باشه.
گوشیو کنار گذاشتم و نگاهش کردم فقط. واسه چی همیشه لبخند میزد؟ کجای این زندگی پر از کثافت من ، لبخند داشت. وقتی نگاهم را بی حرفی که قابل گفتن باشد ، دید ، پرسید :
_چیزی شده رادوین جان ؟ ... کاری کردم که عصبی شدی ؟
چه کار کرده بود واقعا ، غیر از اینکه زیادی محبت میکرد. اونم به آدم یخی مثل من که حتی یه بار لبخند به روش نزده بود.
کف دستشو روی گونه ام گذاشت و با نرمی نوازشم کرد.
این من نبودم که حسرت داشتن پدری داشتم که یکبار نوازشم کند ؟! این من نبودم که آرزوم این بود که مرد زندگی هر زنی که شدم مثل پدرم نباشم و لااقل همسرمو مثل مادری که هر روز شاهد شکنجه هاش بودم ، شکنجه ندم ؟!
اما هیچی نشدم... نه اون پدر با محبت و نه همسر مهربان.
شدم یه رادوین عصبی با سردرد هایی که گاهی منو به مرز جنون میکشید.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_هشت
بخاطر دیوونه بازی فرزین که سوییچ ماشینم رو برداشته بود با آژانس به مهمونی رفتیم. ارغوان بالاخره با حرفم کنار اومد و پوشیه نزد. بخاطر خودش گفتم. اون پوشیه بیشتر جلب توجه میکرد و میدونستم که خیلیا بدشون نمیاد که اذیتش کنند. اصراری نکردم که آرایش هم کند چون زیبایی و سادگیش بیشتر به دل مینشست. دلشوره داشت اما. برای چی نمیدونم. به مهمونی رسیدیم. پول آژانس رو که حساب کردم ، جلوی درب ورودی خونه ، ارغوان جلویم را گرفت :
_رادوین... من.... من خیلی میترسم.
_بیخود میترسی.
_آخه تا حالا این شکلی جایی نرفتم.
_بس کن تو رو ارواح جدت... حالا میری میبینی بیخودی ترس داشتی.
به جای اونکه من دستشو بگیرم ، اون پیش دستی کرد و دستم رو گرفت که گفتم :
_امشب تا آخر آخر مهمونی هستم... نگی خسته ام که سیمای مغزم قاطی میکنه.
سکوت کرد.
از همون لحظه ی ورودش ، از پری گرفته تا حتی فرزین ، همه متعجب شدند. انگار روح دیده بودن. خب شاید حقم داشتند. ارغوان بعد مهمونی اول ، که هیچ کسی چهره اش رو ندیده بود ، اینبار بدون پوشیه اومده بود!
روی یه صندلی خالی نشست و من به جمع دوستام پیوستم. تا رسیدم سمت فرزین یه مشت حواله اش کردم :
_بده به من سوییچو...
_کفشام کو ؟
_اول سوییچ.
دست توی جیبش کرد و سوییچ رو کف دستی که منتظر به سمتش دراز شده بود ، گذاشت که گفتم :
_دفعه ی دیگه از این غلطا کنی ، سوییچت میکنما.
_کفشام.
_گذاشتم دم سطل آشغال سر کوچمون... برگشتنی... ما رو برسون ، کفشاتو اگه برنداشتن ، بردار.
حرصش گرفت :
_ای تو روحت پسر... چرم اصل بود... از ایتالیا واسم آورده بودن.
با خنده گفتم :
_پس خوشبحال اونیکه برش داره.
چشم غره ای بهم رفت و در عوض کیوان پرسید :
_چی شده اینو این شکلی آوردی باز ؟ ... خوشت میاد بهت تیکه بندازن که رادوین رفته یه زن محجبه گرفت ؟.
_چرا که نه... مگه زن محجبه بده ؟ ... لااقل مطمئنم مثل دخترای لوند این مهمونی ، دستمالی نشده و کسی دور و برش نیست.
فرزین با حرصی که هنوز بخاطر کفشاش از دستم داشت گفت :
_الانم کم دورشو نگرفتن !
سرم به عقب چرخید که دیدم ، یه هفت هشت نفری دور همون تک صندلی ارغوان جمع شدند. ارغوان سر پایین گرفته بود و من حتی صدای بلند خنده های بعضیاشونم میشنیدم.
یه چیزی انگار سمت چپ گردنم رو گرفت. عصبی سمتشون رفتم.
_چه خبره ندید بدیدا !
سر همه حتی ارغوان سمتم اومد. پری با اون همه آرایش تو ذوقش گفت :
_براوو رادوین... بالاخره این دختر عصر حجری رو داری رام میکنی آره ؟
بعد سرشو سمت من جلو کشید و آهسته تر گفت :
_فقط بهش بگو وقتی پاشو گذاشته توی این جمع دیگه واسه ما ناز نیاد... بیچاره سینا میخواد فقط باهاش برقصه.
یه لحظه چشمم به برق اشک گوشه ی چشمای ارغوان افتاد. اونهمه کتک خورد ولی گریه نکرد! حالا واسه اومدن به این مهمونی و درخواست رقص سینا داشت گریه میکرد ؟
سینا باز در مقابل نگاه بقیه ، با لحنی که بد بوی تمسخر میداد گفت :
_نترس خانم چادری... توی این جمع کسی قصد دزدیدنت رو نداره... فقط حالا که خودت کوتاه اومدی و این دفعه نقاب نزدی ، خواستم بهت پیشنهاد بدم وگرنه دخترای این جمع میمرن واسه من که بهشون درخواست رقص بدم.
ارغوان باز سرش رو پایین گرفت ولی من قرمزی گونه های شرمسارش رو دیدم. طاقت نداشتم هیچ کسی غیر خودم اینجوری زجرش بده.
_گمشید بابا... گمشید گفتم.
سینا باز ول نکرد :
_آخی رادوینمونم که غیرتی شده... با سوزان و شهره که میرقصیدم ، اینقدر غیرت نداشتی !
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
مداحی آنلاین - خسته از نگاه مردم - جواد مقدم.mp3
5.15M
خسته از نگاه مردم
خسته ام از همه کس..😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💚
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسـیار، بســیار زیبا❤️
حتما ببیـنید😍
عــالیه🤗
🍃غدیر🍃
با چند کار راحت در عیدغدیر، ثواب بسـیار به دسـت بیارید🤓
کپی آزاد🌷
و
غدیر را نشـر دهید🤗
🌹💖🦋🌻
شهید چمران.....🕊🌱
التماس دعاے شهادتـــ🌹
#فرزندان_آقا
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
کربلا.....🕊🌱
التماس دعاے شهادتـــ🌹
#فرزندان_آقا
#سربازان_حاج_قاسم
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#سلامبرخورشید
#صفحهسیسوم
ابن زياد همه كاره كوفه بود و او مردم كوفه را براى كشتن تو بسيج كرد، امّا به راستى چه كسى اين فرمان را به ابن زياد داد؟ چه كسى ابن زياد را به فرماندارى كوفه منصوب كرد؟
آرى! يزيد كه خود را خليفه مسلمانان مى دانست، دستور چنين كارى را داده است. او فرمان قتل تو و ياران تو را صادر كرد.
من اكنون يزيد را لعنت مى كنم و از او بيزارى مى جويم.
خوب است بار ديگر به زمان گذشته برگردم، به چند ماه قبل، وقتى كه يزيد خبردار شد كه مردم كوفه خود را براى قيامى بزرگ آماده مى كنند. او به فكر چاره افتاد و مشاور خود را به حضور طلبيد.
سِرجون، مردى مسيحى است كه معاويه در شرايط سخت، با او مشورت مى كرد، بعد از مرگ معاويه، ديگر سِرجون به دربار حكومتى نيامده است; اكنون يزيد دستور داده است تا هر چه زودتر او را به قصر فرا خوانند تا با كمك او بتواند بر اوضاع كوفه مسلّط شود.
سِرجون وارد قصر مى شود و يزيد را بسيار آشفته مى بيند. يزيد رو به سِرجون مى كند و مى گويد: "بگو من چه كسى را امير كوفه كنم تا بتوانم آن شهر را نجات دهم".
سِرجون به فكر فرو مى رود و بعد از لحظاتى چنين مى گويد: "اگر پدرت، معاويه، اكنون اينجا بود، آيا سخن او را قبول مى كردى؟".
سِرجون نامه اى را به يزيد نشان مى دهد كه به مهر و امضاى معاويه مى باشد و در آن نامه، حكومت كوفه به ابن زياد سپرده شده است.
سِرجون با نگاهى پر معنا به يزيد مى گويد: "نگاه كن! اين نامه معاويه، پدرت است كه مى خواست ابن زياد را امير كوفه نمايد; امّا مرگ به او مهلت نداد، اگر مى خواهى كوفه را آرام و فتنه ها را خاموش كنى، بايد شهر كوفه را در اختيار ابن زياد قرار دهى; اين تنها راه نجات توست"
يزيد پيشنهاد سِرجون را مى پذيرد و فرمان حكومت كوفه را براى ابن زياد مى نويسد.
ابن زياد امير شهر بصره مى باشد و در آن شهر ترس و وحشت زيادى ايجاد كرده است. اكنون ابن زياد به حكومت كوفه نيز منصوب مى شود. دو شهر مهمّ عراق در اختيار ابن زياد قرار مى گيرد تا هر طور كه بتواند، قيام مردم عراق را خاموش كند. اكنون يزيد به ابن زياد چنين مى نويسد: "خبرهايى از كوفه رسيده كه مسلم بن عقيل وارد آن شهر شده است و گروه زيادى با او بيعت كرده اند، وقتى نامه من به دست تو رسيد، سريع به سوى كوفه بشتاب و دستور دستگيرى مسلم را بده و در اين زمينه سختگيرى كن، تو بايد مسلم را به قتل برسانى. بدان اگر در دستور من كوتاهى كنى، هيچ بهانه اى را از تو قبول نخواهم كرد".
هنوز صبح نشده است كه دروازه شهر دمشق باز مى شود و اسب سوارى با سرعت به سوى بصره به پيش مى تازد.
او مأمور است تا نامه يزيد را هر چه سريع تر به بصره برده و به ابن زياد برساند.
🌻❤️🌻❤️🌻❤️🌻❤️🌻
#سلامبرخورشید
#زیارتعاشورا
#انتخابات
#نشرحداکثری
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59ُ
تلنگر...
ازدنیا که بگذریم....
ازهمان دلبستگی هایمان...
همان خود خودمان!
ازهمه ی اینها که گذشتیم...
تازه می شویم لایق...
لایق شهادت.
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
شهید کسی ست...
که جز خدا...دیگرکسی رانمی بیند.
وما کسانی هستیم، که جزخود کسی رانمی بینیم...
همه ی اینها حرف های تکراری ست...
بارها نوشته ایم...
بارها درجاهای مختلف خوانده ایم...
چقدر در گوشمان اینها را گفته اند...
خسته شده ام از این همه تکرار...
تکرار حرف هایی که باید عمل شوند، ولی جایشان می شود؛همان پشت گوش...
🦋🌻🌷🦋🌻🌷
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🔰 📷 عکس نوشته
✅ اندکی تأمل بر کلام شهید مطهری.
⭕ آن کس که مسئله حجاب به نام او عنوان میشود زن است.
اما روح باطن مسئله حجاب چیست؟
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_نه
صدای خنده ی سینا و بقیه بلند شد. پری تکیه زد به صندلی ارغوان و گفت :
_اصلا تو کت من نمیره رادوین....
صدای فریادم ، اونم وسط حرف پری ، همشون رو شوکه کرد :
_خفه شید.... اینو از من داشته باشید... هرکی هر غلطی کرد وقتی زن گرفت لااقل آدم بشه... حالا دور زن من جمع نشید که امشب بد جوری مُخم داغ کرده ها.
همه پراکنده شدند الا سینا که کنارش ایستادم و با ضربه ی آروم روی دستم به بازوش ، گفتم :
_شنیدی چی گفتم یا نه ... حالا گمشو تا نزدم توی صورتت تا فرق سوزان و شهره رو با زن من یادت بیاد.
پوزخندی زد و اهسته سرشو کشید توی صورتم :
_من فرقی نمیبینم.
دلم خواست دندوناشو بریزم توی حلقش تا چشمای کورش باز بشه. اما به جاش یکدفعه یقه ی پیراهنشو تو مشتم گرفتم و گفتم :
_انگار باید بزنم تا چشمات باز بشه.
فرزین و کیوان جلو اومدن و بازوهامو گرفتن وگرنه شاید زده بودم گرچه فرقی هم نکرد چون با حرفی که سینا زد :
_اونایی که این شکلی خودشونو تو دل آدمای ساده ای مثل تو جا میکنن ، زیر همون چادر و پوشیه هم بلدن چکار کنن.
سمتش حمله کردم و یه طوری فرزین و کیوانو هم به عقب هل دادم که نتونستن ، منو بگیرن. دعوایی شد. اما اون وسط انگار فقط صدای بلند ارغوان بود که به گوشم میومد :
_رادوین جان.... عزیزم... خواهش میکنم.
پاکدامنی ارغوان توی همون یک ماهی که همسرم شده بود برام از روز روشن تر بود. و این برایم خیلی غیر قابل تحمل بود که یه نفر ، به زن من ، همچین حرفی بزنه.
البته فرزین و کیوان و بقیه حتی پری هم نذاشتند که بلایی که میخواستم رو سر سینا بیارم.
وقتی فرزین منو به زور عقب کشید ، محکم توی صورتم گفت :
_ اِ ... چته پسر! ... سینا که چیزی نگفت.
چشم غره ای بهش رفتم :
_بفهم چی میگیا ... نذار مشت سهم اونو توی صورت تو خالی کنم.
فرزین با چشمای گرد شده اش بهم خیره شد و در عوض کیوان منو کشید سمت صندلی خالی کنار اغوان. ارغوانم که تا اون لحظه از صندلیش فاصله گرفته بود با نشستن من ، نشست و دستمو گرفت.
کیوان دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت :
_داغ کردیا... خب تو که اینقدر حساسی واسه چی با ایشون اومدی مهمونی ؟!
کیوان راست میگفت. اشتباه از من بود که فکر کردم همه مثل خودم به ارغوان نگاه میکنند.چم شده بود واقعا ؟! چرا دلم نمیومد که تنهایی به این مهمونی بیام. من که باید لااقل اینو حدس میزدم که نه تنها ارغوان رو با اون تیپ و قیافه اش مسخره میکنن ، بلکه منو هم به تمسخر میگیرن.اما انگار یه جور غیر محسوسی بودنش برام نیاز بود. دوست داشتم توجه اش رو و نگاه دنباله دارش رو که انگار همیشه به من بود!
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
زلیخا، نه که زیبایش، بلکه آن پیر عجوز!
مینشیند سر کوی!
تا ببیند یوسفش را!
من چرا آقا نیایم به تماشای عبورت!
"من منتظرم" گر بگیری دستم!
بنشینم به تمنای ظهورت!
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
گمان کنم که زمانش رسیده برگردی
به ساحت شب قدر ای سپیده برگردی
هزار بیت فرج نذر میکنم شاید
به دفتر غزلم ای قصیده برگردی
زمان آن نرسیده کرامتی بکنی
قدم به خانه گذاری به دیده برگردی؟
مزار حضرت مهتاب را نشان بدهی
به شهر سبز ترین آفریده برگردی
گمان کنم که زمانش...گمان کنم حالا
که پلک شاعری من پریده برگردی
نگاه کن! به خدا بی تو زندگی تنهاست
قبول کن که زمانش رسیده برگردی
💐🌷❤️🦋💐🌷🦋❤️
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
هدایت شده از تبادلات لیستی بنری سنتری ۱۱۰ تبادل
ناب ترین ڪاناݪ هاے ایتا را دنبال کنید✅
➖➖➖🔷🔶🔹🔸🔷🔶➖➖➖
🔴 #آیتاللهبهجتره:
هرکس این عمل را انجام دهد و به #مقاماتعالیه نرسد #مرالعنکند‼️
eitaa.com/joinchat/711917615C57c733ee60
🏴اگه خجالت میکشی تو جمع صحبت کنی اینجا یاد بگیر✓
eitaa.com/joinchat/897908738C30a1928237
🏴☆عاشقانه های یک زن☆ «مشاوره ویژه مجردین و متاهلین»
eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
🏴مزاج_شناسی و آموزش طب سنتی اسلامی
eitaa.com/joinchat/3386834946Ca40e0c8a98
🏴کانال طب الائمه
eitaa.com/joinchat/359268352C1de9c869fe
🏴♡آموزش گام به گام نقاشی رایگان♡
eitaa.com/joinchat/2020212752Cfd93523493
🏴رایــــــگان⇜ عروســـــــکساز شووووو
eitaa.com/joinchat/1987510291Cfe37c96677
🏴استوری مذهبی (ویژه شهادت امام محمد باقر)
eitaa.com/joinchat/2560098398Cacc4602d2d
🏴چگونہ غیبـت نکنیــم!؟
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🏴بیا اینجا ترفند یاد بگیر
eitaa.com/joinchat/964689970C0eec6850a1
🏴یا سیدالشهدا
eitaa.com/joinchat/3545169980Ca56c4b750e
🏴آموزش طبی حکیم خيرانديش
eitaa.com/joinchat/3657826315C2a3b833fb4
🏴عـــاشـــقانــ مـــهــ♡ــــدی{عــج}
eitaa.com/joinchat/3567648826C2e83eed008
🏴منبع استوری مذهبی و پروفایل
eitaa.com/joinchat/2378301542C28da28686f
🏴♡کانال آموزش نقاشی وکاردستی به کودکان ونوجوانان♡
eitaa.com/joinchat/456523794C65fe4146e6
☘گروهختم #صلوات شهدا "بیاد سردار شهید #حاج_همت❤️"
eitaa.com/joinchat/3152281617Cd8f0f48c5e
چله، دعای عهد، ختم اذکار و...
➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖
لیست ویژه27تیر؛ @Listi_Baneri_110
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
#یا_ایها_الناس
فرج گشایش کار است و شاهراه نجات
بـرای آمـدن صـاحـب الـزمـان صــلوات
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعجل فرجهم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتون_مهدوے 🌼 🍃
➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🌹💖🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
4_5836672654739769967.mp3
2.13M
🏴 #شهادت_امام_محمد_باقر(ع)
♨️معنویت امام محمد باقر(ع)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #رفیعی
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
4_6023822783761352990.mp3
3.98M
•°🌱
یادگار کربلا منم...
👤 حاج محمود #کریمی
▪️ویژهٔ شهادت #امام_باقر
👌 #پیشنهاد_دانلود
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
[🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_ده
اون مهمونی ، اونی نشد که انتظارشو داشتم. از همون دعوای منو سینا ، دیگه مهمونی بهم نچسبید ، سرم درد گرفت و همون کنار ارغوان موندم و همراه هم کنایه ها رو شنیدیم .
_رادوین! تو هم متحجر شدیا....
_اونقدر بدم میاد از زنایی که دست شوهراشونو میگیرن انگار یکی میخواد شوهرشونو هوُرت بکشه بالا.
_بالاخره کمال همنشینه دیگه.
ارغوان دستمو گرفته بود و گاهی در مقابل این حرفهایی که میدید داره بهمم میریزه ، به جای اینکه مثل همه ی زنای دیگه ای که دیده بودم ، توی اون لحظه سرکوفت بزنه که " دیدی امشب جای من اینجا نبود " آهسته تو گوشم نجوا میکرد : " ولشون کن ، به نظرم دارن حسودی میکنن " و من مونده بودم به چی ؟ به عشقی که نبود ؟ به اخمای من ؟ یا به تن کبود از شکنجه های ارغوان ؟
اینم شد اون مهمونی که فکر میکردم خیلی خاص باشه... آخر شب فرزین ما رو رسوند و رفت. با رسیدن به خونه بعد از اون مهمونی زهرماری ، خستگی و سردرد یکروز دغدغه و کار و افکار پریشون ، با یه سر درد کوفتی به خونه برگشتیم.
وقتی خونه رسیدیم مادر هنوز بیدار بود که در حالیکه گره کرواتمو با دست شل میکردم گفتم :
_یه قرص بهم بده حالم بده.
ارغوان فوری گفت :
_نه رادوین جان... اینقدر قرص نخور... خودم سرتو ماساژ میدم تا حالت بهتر بشه.
تردید کردم که مادر گفت :
_چی چی رو ماساژ میدم... سردردای رادوین عصبیه... با ماساژ که خوب نمیشه.
و بعد برایم قرصی آورد. نگاهم یه لحظه رفت سمت ارغوان. هنوز داشت با نگاهش خواهش میکرد که قرص رو نگیرم. نگاهم به قرص ریز کف دست مادر موند.
_بگیرش دیگه.
با یه حرکت کرواتمو از دور گردنم کشیدم و گفتم :
_ولش کن... ارغوان بلده چطور با ماساژ سرمو خوب کنه.
مادر با اخم نگاهم کرد:
_چه حرفا... باز شب سردردت بدتر نشه ؟
_نمیشه... پس به خیالت دو روزی که شما شمال تشریف داشتی چه جوری آروم گرفتم ؟
مادر گردنشو تابی داد و گفت :
_باشه... پس بفرمایید تا ارغوانتون ماساژ بدن.
سمت پله ها رفتم که صدام رو بلند کردم :
_ارغوان بیا دیگه.
پله ی اخر بودم که مادر گفت :
_من چند دقیقه باهاش کار دارم.
_طولش نده سرم درد میکنه.
حتما میخواست غُر اون ماساژی که مانع خوردن قرص شد رو بهش بزنه. مونده بودم تو کارای این مادر! با اونکه با مرگ پدر ، زندگیش به آرامش رسید ، ولی اصرارش به قصاص ارغوان و قاتل بودنش با عقل ناقصم جور در نمیومد.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🏴🏴🏴
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_یازده
🍀ارغوان
با دست راستش ، بازویم رو محکم گرفت و مقابل خودش نگه داشت . نگاهش میگفت که هیچ عطوفتی نسبت به من ندارد.
_خوب گوش کن ببین چی میگم ، ... رادوین باید هر روز این قرصا رو بخوره... مریضه... ولی خودش چیزی نمیدونه ... پس با من لج نکن و این قرصو بهش بده.
با تعجب به قرص ریز و کوچکِ دایره ای کف دست ایران خانم نگاه کردم و فقط محض کنجکاوی پرسیدم :
_چرا پس شما دو روز نبودید تونست که...
با حرص صداشو تو گلو خفه کرد و توی صورتم گفت :
_چقدر زبون نفهمی تو!... خوبه دیدی توی همون دو روز چه به روز خونه زندگیم آورد... مگه ندیدی ؟ ... کلی از وسایلمو شکوند...
_اسم قرصش چیه ؟ ... چه مریضی داره ؟
_چکار به اسمش داری تو.
_آخه من دیدم که شما این قرصا رو از یه قوطی ساده ی قرصای مولتی ویتامین بهش میدید... پس حتما جلدشو انداختید دور... چرا ؟!
فشار پنجه هاش با اون ناخن های تیزش توی بازوم بیشتر شد.
_این فضولی ها به تو نیومده... تو فکر کردی کی هستی هان ؟ ... یه دختره ی گدا گشنه بودی... از قصاصت گذشتم ، واست یه مراسم آبرومند گرفتم ، نذاشتم حتی یکی از فامیلام بفهمن که تو قاتل شوهرم بودی... حالا واسه من دُم درآوردی ؟!
سرم پایین بود. کلمات خوب داشتند بار منفی اشان را سرم خالی میکردند. سکوتم از رضایت به شنیدن نبود. سکوتم از صبری بود که مدت ها بود که عادت خُلقم شده بود. چاره ای جز سکوت نداشتم.
_حالا این قرصو میاندازم توی شربت ، میری این شربتو بهش میدی بخوره.
آهی کشیدم و لیوان شربت پرتقال را گرفتم. اما به سکوتم رضایت نداد و باز عمدا گفت:
_بگو چشم خانم.
_چشم خانم.
چقدر سخت ادا میشد ، همان دو کلمه ی ساده . سخت تر از آنکه به وجود دو کلمه ی ساده یِ " چشم " و " خانم " میخورد. همراه لیوان شربت پرتقال سمت اتاق خواب رفتم. اما ذهنم درگیرتر از همیشه بود. این قرص ها و رابطه اش با رادوین.... خودش موضوع هزاران سوال ذهنم بود.
سمت اتاق رفتم. پشت در اتاق یه اضطرابی گرفتم که نمیدونم از اون شربت کوفتی بود یا رفتار عصبی و عکس العمل رادوین توی مهمونی.
در اتاق رو آهسته باز کردم. رادوین لباس عوض کرده بود و روی تخت دراز کشیده بود. سرش درد میکرد و این کاملا مشخص بود.
هیچ دلم نمیخواست اون شربت پرتقال مشکوک رو به رادوین بدم. لیوان شربت رو گذاشتم روی میز آرایشم و سمتش رفتم و آهسته گفتم :
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🏴🏴🏴🏴