eitaa logo
شهداءومهدویت
6.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا دراین لحظات شب دلهای دوستانم را سرشاراز نور وشادی کن وآنچه را که به بهترین بندگانت عطا میفرمایی به آنها نیز عطا فرما آمین🙏🏻 شبتون بخیر🌹💕💕 💖🌹🌟✨🌙🌹💖
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ای مهربان من تو کجایی که این دلم مجنون روی توست که پیدا کند تو را ای یوسف عزیز چو یعقوب صبح و شام چشمم به کوی توست که پیدا کند تو را #امید_غریبان_تنها_کجایی #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو 💖🌹🦋 💐☘🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... نبود .نه عذاب و نه باعث سردردم ... اتفاقا وجودش در دنیای تاریکم پر از امید بود . اما من لعنتی یه مرگی داشتم یه دردی داشتم که گفتن نداشت. _ارغوان چند شبه کابوس میبینم ...یه کابوس تکراری ... همش تکرار میشه ...هر ساعت از شب که بخوابم همینو میبینم.... میبینم توی ماشینم خوابم و با یه صدایی که صدام میزنه بیدار میشم ... بعد یه سری صدا توی گوشم میاد ...جیغ مادرمه ...چند تا صدای نامفهوم ...همون موقع گوشیم زنگ میزنه و مامان خبر میده که بابا مرده ...ولی انگار من میدونم ...انگار من خبر دارم . متعجب نگاهم کرد و از آغوشم جدا شد و پرسید: _خب اینکه اصال کابوس نیست ...از چی میترسی ؟ _از همون لحظه ای که مادر زنگ میزنه ... این اتفاق واقعا افتاده ... من تو ماشینم بودم که خبر فوت بابا ولی .... همون موقع هم همین جوری شدم ...یه احساس اضطراب شدید سراغم اومد و طوری نفسم گرفت که انگار داشتم میمردم. سرش رو پایین گرفت و گفت: _من ... مقصرم ولی به خدااااا... فوری گفتم: _نه اصال منظورم تو نیستی ... من همیشه آرزوی مرگ پدرمو داشتم ... تعجبش بیشتر شد: _چرا ؟ _مفصله ... اگه دیدی رضایت ندادم و با همه ی نفرتی که از پدرم داشتم باز اصرار به قصاص میکردم ... بخاطر مادرم بود ... خیلی بی تابی میکرد و با وجود همه ی بدی هایی که پدر در حقش کرده بود ، اصرار داشت که از خونش نگذریم . نفسش را حبس کرد. اصال چرا بحث به اینجا کشید ؟! چند لحظه سکوت کردم و مصمم گفتم: _من تمومش نمیکنم ...تو هم بهتره این مزخرفاتو از سرت بیرون کنی . _رادوین .... میدونم بگم عصبی میشی ... شاید باز همین االن منو بزنی ... ولی به خدا قسم بخاطر خودت میگم . _چی رو ؟ _بیا با هم بریم دکتر ... اصال منو ببر... به خدا منم حالم بده ... قلبم درد میکنه... گاهی وقتا یه فکرایی میاد تو سرم که از خودم خجالت میکشم ...میدونم گناهه ولی بدجوری داره وسوسه ام میکنه. اخمم پر رنگ شد . _چه فکرایی؟ سرش رو پایین انداخت و با شرم گفت: _که خودمو بکشم و قصاص بشم. باورم نشد چی شنیدم . تا وقتی که مغزم تحلیل کرد و فریاد کشیدم: _خفه شو ...این حرفا چیه ؟ اگه قصاصی هم باشه حق منه ... میفهمی اینو . با ترس از من فاصله گرفت که همراه با نفس بلندی گفتم: _دیویونه واسه چی به این چیزا فکر میکنی ؟ باز اخم بجای تعجب توی صورتم آمد که پرسیدم: _چی رو تموم کنم؟ _این زندگی رو ... چرا داری بهم دروغ میگی و خودتو زجر میدی ...دوستم نداری ...اینکه واضحه ... منم توقع ندارم ...اما راضی به زجرت نیستم ...وقتی بودنم زجرت میده، چرا باید پیشت بمونم که کابوست باشم ...باعث عذابت باشم ... باعث سردردهای عصبیت باشم . نبود .نه عذاب و نه باعث سردردم ... اتفاقا وجودش در دنیای تاریکم پر از امید بود . اما من لعنتی یه مرگی داشتم یه دردی داشتم که گفتن نداشت. _ارغوان چند شبه کابوس میبینم ...یه کابوس تکراری ... همش تکرار میشه ...هر ساعت از شب که بخوابم همینو میبینم.... میبینم توی ماشینم خوابم و با یه صدایی که صدام میزنه بیدار میشم ... بعد یه سری صدا توی گوشم میاد ...جیغ مادرمه ...چند تا صدای نامفهوم ...همون موقع 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... گوشیم زنگ میزنه و مامان خبر میده که بابا مرده ...ولی انگار من میدونم ...انگار من خبر دارم . متعجب نگاهم کرد و از آغوشم جدا شد و پرسید: _خب اینکه اصال کابوس نیست ...از چی میترسی ؟ _از همون لحظه ای که مادر زنگ میزنه ... این اتفاق واقعا افتاده ... من تو ماشینم بودم که خبر فوت بابا ولی .... همون موقع هم همین جوری شدم ...یه احساس اضطراب شدید سراغم اومد و طوری نفسم گرفت که انگار داشتم میمردم. سرش رو پایین گرفت و گفت: _من ... مقصرم ولی به خدااااا... فوری گفتم: _نه اصال منظورم تو نیستی ... من همیشه آرزوی مرگ پدرمو داشتم ... تعجبش بیشتر شد: _چرا ؟ _مفصله ... اگه دیدی رضایت ندادم و با همه ی نفرتی که از پدرم داشتم باز اصرار به قصاص میکردم ... بخاطر مادرم بود ... خیلی بی تابی میکرد و با وجود همه ی بدی هایی که پدر در حقش کرده بود ، اصرار داشت که از خونش نگذریم . نفسش را حبس کرد. اصال چرا بحث به اینجا کشید ؟! چند لحظه سکوت کردم و مصمم گفتم: _من تمومش نمیکنم ...تو هم بهتره این مزخرفاتو از سرت بیرون کنی . _رادوین .... میدونم بگم عصبی میشی ... شاید باز همین االن منو بزنی ... ولی به خدا قسم بخاطر خودت میگم . _چی رو ؟ _بیا با هم بریم دکتر ... اصال منو ببر... به خدا منم حالم بده ... قلبم درد میکنه... گاهی وقتا یه فکرایی میاد تو سرم که از خودم خجالت میکشم ...میدونم گناهه ولی بدجوری داره وسوسه ام میکنه. اخمم پر رنگ شد . _چه فکرایی؟ سرش رو پایین انداخت و با شرم گفت: _که خودمو بکشم و قصاص بشم. باورم نشد چی شنیدم . تا وقتی که مغزم تحلیل کرد و فریاد کشیدم: _خفه شو ...این حرفا چیه ؟ اگه قصاصی هم باشه حق منه ... میفهمی اینو . با ترس از من فاصله گرفت که همراه با نفس بلندی گفتم: _دیوونه واسه چی به این چیزا فکر میکنی ؟ نگاهش کردم. هنوز سرش پایین بود که برای عوض کردن حرفی که زد و ذهنم را درگیر کرد ، او را در آغوش گرفتم و همراه خودم کشیدم روی تخت و از فاصله ی به صفر رسیده توی صورتش خیره شدم. قسم میخورم که حتی خودشم خبر نداشت چقدر میتونه منو تسخیر کنه. با اون چشماش و نگاه خاصش. با آرامشی که انگار توی صورتش فریاد میزد. کاش اونقدر محکم دستم به صورتش نخورده بود که حاال با دیدن لب پاره اش اینقدر عذاب بکشم. آرام بوسیدمش. همان بوسه ی آروم کافی بود که حالم عوض بشه... من! .... پسری که برای فرار از خونه ای که پر بود از خاطره های سیاه ، روی به آغوش سرد دخترای هرز برده بودم و دل خوش کرده بودم به کلمات یخی " عزیزم و جان " گفتناشون ، حاال فقط هوس یه آغوش میتونست وسوسه ام کنه. گرچه تکراری بود به قول همه ی دوستای دورهمی های مجردیم ، اما بدجوری منو وسوسه میکرد چون میدونستم من تنها صاحب این آغوشم. اولین و آخرین... اگر عزیزم و جانمی هم بود ، فقط برای من بود تا هزار نفر با جیب های پر پول تر که حاضر باشن ، مثل من نیازشون رو یا جای خالی محبت های توی زندگیشون رو ، با دخترای هرزی پر کنند که هر دقیقه جانشان برای یک نفر میرفت و بسته به پولی که میداد ، غلظت این عزیزم ها و دوستت دارما بیشتر یا کمتر میشد. بهش نگفته بودم ولی ، من ارغوان رو به اندازه ی تمام زندگیم میخواستم. کسی که فقط مختص من بود. بی حتی محبت ، عزیزم میگفت. و بی منت میبخشید. اونم منی که یکبار دستم روی یکی از همون دخترای هرز بالا رفت ، و اون همه جا رو پر کرد که من وحشی ام... 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
⇦ ظهور امام زمان با قرآن و سنت جدید ‌↯ بررسی روایات طبق روایات نقل شده، شکی نیست که حضرت مهدی (عج) به همان قرآنی عمل خواهد کرد که بر جدش رسول خدا (ص) نازل شده است و سنت پیامبر (ص) و دین اسلام را اجرا خواهد کرد و اگر در برخی روایات نقل شده است که حضرت کتاب جدید، سنت جدید و .... @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
✍ با ذهنی درگیر، سخت مشغول انجام کاری بودم، اما به نتیجه نمی‌رسیدم. با کلافگی دست از کار کشیدم و آرام گفتم یا صاحب الزمان! ✍ناگهان خجالت همه قلبم را گرفت. یادم آمد انقدر درگیر روزمرگی‌هایم شده‌ام که مدتهاست یادی از امام زمانم نکرده‌ام. لحظه‌ای با تمام وجود، معنای غربتش را فهمیدم. ✍ امام غریب است که منِ پُر از ادعا، خود را منتظر و عاشق او می‌نامم، اما به یادش نیستم، آخر کدام عاشقی لحظه‌ای از یاد معشوق خود غافل می‌شود؟ آن هم معشوقی که آمدنش گره از کار همه انسان‌ها باز می‌کند؛ امان از ما، که چه غافلانه در گیر و دار روزمرگی‌هایمان او را فراموش کرده‌ایم. 🌍 کارِ دنیا برعکس شده؛ آقا در انتظار ما نشسته که او را بخوانیم تا جوابمان دهد؛ اما ما آنقدر بی‌وفاییم که گاهی حتی حضورش را هم از یاد می‌بریم. ❤️ کاش صبحی نباشد، مگر اینکه به یاد او بیدار شویم؛ ❤️ کاش دعایی نباشد، مگر دعا برای ظهور او؛ 💔 کاش باور کنیم شلوغی و سردرگمی و آشوب ذهن و دل همه مردم دنیا، حاصل عادت کردن به زندگی منهای یاد و ذکر و حضور امام مهدی است. @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
وقایع روز غدیروقایع روز غدیر_124581719763325813.mp3
زمان: حجم: 7.35M
⭕️ 🎵بسیار زیبا و شنیدنی دین بدون ولایتِ امیرالمومنین رو میشه بی خطر کرد!! مثل کبریت خیس شده..! 👌 ♻️ 🌹💖🦋🌻
ღ 📜 ❤️ امام رضــا علیه السلام : کسی که عید غدیــر را گرامی بدارد، خداوند خطاهای‌کوچک‌و بزرگ او را می‌بخشد و اگر از دنیا برود در زمره شهـــدا اســت. @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💢بازی عجیب شهید با فرزندانش 🔹همسر شهید: وقتی در منزل بود با فرزندانش بازی می کرد.یکی از بازی هایش اینگونه بود که خود را درون ملحفه ای پوشانده و به دخترش می گفت که اگر من روزی شهید شدم من را اینگونه می بینی. وقتی اعتراض می کردم می گفت فرزند یک مرزبان باید با جمله شهادت آشنا باشد. 🔹زمانی که پیکر شهید را برای وداع آوردند دختر شهید که تنها 9 سالش بود به راحتی کنار پیکر پدر با او به صحبت پرداخت. 🔹شهید امیر نامدار از مرزبانان مرز خراسان رضوی دهم دیماه ۹۵ در درگیری با اشرار در هنگ مرزی تایباد به شهادت رسید. ➥ @shohada_vamahdawiat
💢اغتشاشگران ۴ مامور پلیس را در شادگان به رگبار بستند 🔹در پی تیراندازی اشرار مسلح به ماموران نیروی انتظامی در شادگان، ۴ مامور مجروح شدند. 🔹به گزارش خبرگزاری فارس از شادگان، در پی تیراندازی اشرار مسلح به ماموران نیروی انتظامی در شادگان، ۴ مامور مجروح شدند. 🔹این ماموران در جایگاه سوخت مشغول سوخت‌گیری خودرو بودند که توسط دو موتورسوار مسلح به رگبار بسته شدند. 🔹ماموران مجروح شده نیروی انتظامی شادگان درحال حاضر در بیمارستان بستری هستند و حال عمومی آنها خوب است. 🔹هفته گذشته تیراندازی اغتشاشگران به ماموران نیروی انتظامی در شهرک طالقانی بندر ماهشهر یک شهید و مجروح برجای گذاشت. 🔹در ایذه نیز هفته گذشته در پی ایجاد ناامنی و تیراندازی اشرار، یک نفر جان خود را از دست داد و ۱۴ مامور زخمی شدند. 🔹اشرار مسلح و اغتشاشگران با سوءاستفاده از تجمعات مردمی در اعتراض به بی‌آبی در خوزستان سعی در انحراف مطالبات و ایجاد آشوب و ناامنی دارند. ➥ @shohada_vamahdawiat