eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
26 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🌹💖🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... ولی دلخور نمیشدم. وقتی در عوض دلخوری به روش لبخند میزدم ، بی معطلی منو میبوسید و اگر دلخوری هم بود ، میرفت. به نظرم رادوین خیلی عوض شده بود. مهمانی ها کم شد و دیگر اصراری برای بردن من نداشت. قبل از رفتنش هم ، کلی خواهش و التماسش میکردم که لب به زهرماری های توی مهمانی نزند که نمیزد. نه اینکه بخاطر التماس های من نمیزد ، میترسید. میترسید شاید میان همان مستی که به سراغش میامد ، باز قدرت کنترل خودش را از دست بدهد. نمیگفت. ولی خودم اینرا فهمیده بودم. رادوین در عرض چهارماه بعد از ازدواجمان ، کم کم تغییر کرد البته که هنوز خیلی مانده بود تا تمام نقاط ضعفش را به حُسن تبدیل کنم اما بهرحال من هنوز یادم نرفته بود که ضرب دستش چقدر سنگین بود تا این تغییر احساس شود. من به این آرامش نیاز داشتم. او هم نیاز داشت. و شاید دعای پسرک فالگیر بود که از همان روز به بعد این آرامش پا به زندگیم گذاشت . تنها چیزی که نگرانم میکرد ، کابوسهای شبانه اش بود که بدجوری بهمش میریخت. به قول خودش ، همان کابوس خون یا رویای دیدن خبر فوت پدرش که به او دادند... و من مانده بودم که این رویای بی اضطراب یک خبر ، انهم پدری که به قول رادوین اصال برایش پدر نبود ، چرا باید کابوس محسوب شود ؟ تا اینکه اواسط زمستان ، بعد از یک شب پر کابوس ، روز بعد ، وقتی از سر میز صبحانه برخاست گفتم : _رادوین جان... من امروز میخوام برم دکتر... میشه... خجالت میکشیدم از او پول بخواهم نمیدانم چرا. نه اینکه با او رودربایستی داشتم ، نه. من حتی قبل از ازدواجم هم خجالت میکشیدم از پدرم پول درخواست کنم. اما رادوین نگفته در حالیکه سمت در خروجی میرفت ، دست در جیبش برد. طبق عادت پشت سرش رفتم. هوا سرد بود ولی همیشه تا خود ماشین همراهش میشدم. سرازیری خانه تا پارکینگ ، از راه باریک سنگفرش های دو طرف باغچه میرفتیم که مقداری پول از کیف پولش برداشت و سمتم گرفت : _بسه ؟ زیاد بود. خیلی بیشتر از یک دکتر زنان و شاید یک آزمایش ساده. _خیلیه. به ماشین رسیدیم. پشت فرمان نشست و من از شیشه ی سمت شاگرد نگاهش کردم. پنجره ی برقی سمت من را پایین داد و گفت : _باقیشو واسه خودت خرج کن. از این دست و دلبازیش لبخند زدم و در حالیکه زیر سوز سرد زمستان میلرزیدم گفتم: _ممنون. _برو تو سرده. _میمونم تا بری. اخمی کرد بی دلیل که گفتم : _باز دیشب کابوس دیدی ؟ شنید ولی عمدا جواب نداد. ماشین را روشن کرد که لبانم را غنچه کردم سمتش. تا سربرگرداند بگوید : خداحافظ ، لبان غنچه شده ام را دید و خودش را کشید تا پنجره ی سمت من و لبانش را به عطش لبانم رساند. سر بلند کرد و با همان اخمی که دیگر برایم ترسی نداشت گفت: _لعنتی برو تو میگم. این لعنتی های هایش هم برایم حکم عزیزم و جانم داشت. لبخند زنان گفتم : _یواش برو... مراقب باشی... رسیدی بهم زنگ بزن. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... با حرص گفت : _چه خبره ؟...تا کارگاه ده دقیقه بیشتر راه نیست ، مسافرت که نمیرم. _زنگ بزن دیگه... نگران میشم. پوزخند زد و گفت : _خیلی خب برووو و قبل از رفتن من ، او از الی درهای باز پارکینگ عبور کرد و پشت سرش درهای اتوماتیک پارکینگ با ریموت بسته شد. مطب زنان زیاد شلوغ نبود...درست واحد رو به رویی مطب ، مطب دکتر " ایرج افکاری " دکتر روانپزشکی بود که با دیدن تابلوی طلایی رنگ سردرش ، ذهنم درگیر شد. تمام مدتی که در دکتر زنان منتظر نوبتم بودم ، داشتم فکر میکردم که سری به دکتر روانپزشک هم بزنم یا نه . نوبتم که رسید بعد از توضیحی که به دکتر در مورد بهم ریختگی سیکل زنانهام دادم پرسیدم : _ببخشید شما دکتر واحد رو به رویی رو میشناسید ؟ دکتر متعجب نگاهم کرد: _چطور ؟ _برای کسی میخواستم ... میخوام ببینم دکتر خوبیه؟ لبخندی زد و در حالیکه برایم روی برگهی سفید نسخه ، چیزی مینوشت گفت: _اول به دکتر زنانت گوش کن ... این سونو رو انجام میدی بعد هفتهی بعد میاری ببینم تا برات دارو بنویسم ...اما در مورد دکتر افکاری ...دکتر فوقالعادهایه ... تبهر خاصی هم در هیپنوتیزم درمانی داره ...ولی بعید میدونم بهت وقت بده ...حداقل تا یه ماه تو نوبتی . ناامید پرسیدم : _یعنی االن وقت نمیده ؟ خانم دکتر خندید و گفت: _االن ؟!... محاله ...ولی برو یه سر بزن . _ممنون. از مطب دکتر زنان که بیرون آمدم یک سری به دکتر افکاری زدم . همانطوری که خانم دکتر گفته بود مطبش پر بود از مریض. سمت میز خانم منشی رفتم و گفتم: _ببخشید ... من چندتا سوال داشتم. _بفرما عزیزم . _راستش در مورد همسرمه ...نمیتونم صبر کنم تا چند ماه ... هم خیلی عصبیه هم هر شب کابوس میبینه ...به هیچ طریقی هم راضی نمیشه بیاد دکتر ... میخواستم از دکتر بپرسم که چکار کنم. خانم منشی خیلی خونسرد بین جویدنهای آدامسش گفت: _این دیگه مشکل خودتونه عزیزم ... آقای دکتر وقت ندارن شما برید ازشون سوال بپرسید. _آخه ... _همین که گفتم . همون موقع در اتاق باز شد و مریض قبلی خارج . انگار یکی داشت منو هول میداد سمت اتاق که از فرصت استفاده کردم و سریع وارد اتاق شدم اما با فریاد اعتراض خانم منشی مواجه شدم. _خانم کجا ؟ وارد اتاق شده بودم که گفتم: _سالم دکتر... زیاد وقتتون رو نمیگیرم ... به خانم منشی هم گفتم که همسرم خیلی عصبیه و کابوس زیاد میبینه ...راضی هم نمیشه بیاد دکتر...حاال راضی هم بشه با این نوبتهایی که شنیدم یه ماه طول میکشه... من اگه راضیشم کنم تا نوبتش بشه باز منصرف میشه . مرد مسنی که عینکی دایرهای به چشم داشت ، با خونسردی نگاهم کرد و گفت: _موردی نیست... اسمتون رو به خانم منشی بدید یه پرونده برای همسرتون تشکیل بدن...هر وقت همسرتونو راضی کردید، من یه وقت اورژانسی بهش میدم . یه امیدی ته دلم نشست.خوشحال از اتاق دکتر بیرون آمدم و برای رادوین پرونده تشکیل دادم .همون موقع بود که موبایلم زنگ خورد .چند وقتی بود که اجازه ی استفاده از موبایلم رو به من داده بود. خودش بود . تماس را وصل کردم و با همان ذوقی که از تشکیل پرونده در صدایم ظاهر شده بود ، گفتم: _جانم رادوین ... _کجایی؟ همان سوال ساده برایم شد استرس . نکند بهم شک کرده بود. فوری گفتم : _مطب دکتر ...به جان تو راست میگم. _آدرس بده میام دنبالت. از میز منشی فاصله گرفتم و آدرس را دادم و با استرس " میام دنبالت برگشتم .نمیدانم چرا همان جمله ی ساده ی‌ " باز شد استرس. اضطراب. نگرانی. _خانم ببخشید همسرم داره میاد دنبالم ... من میتونم برم ؟ خانم منشی پرونده رو درون پوشه ای دیگر گذاشت و گفت: _بله کاری نیست. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
MiladImamHadi1395[03].mp3
13.92M
💠 خوشا سرود «لافتی» به لحن ذوالفقاری اش (مدح) 🎙 بانوای : حاج میثم مطیعی 🌸 ویژه ولادت امام هادی (ع) @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
به راستى چگونه بنى اُميّه توانستند قدرت را به دست بگيرند؟ مسلمانان مى دانستند كه ابوسفيان، دشمن درجه يك اسلام بوده است، پس چگونه حاضر شدند كه پسر او، معاويه را به عنوان خليفه قبول كنند و قدرت را به دست او بدهند؟ آخر مسلمانان كه از رفتار و كردار "بنى اُميّه" خبرداشتند، چرا آنان حكومت و رهبرى آنان را قبول كردند؟ بايد تاريخ را بخوانم، اوّلين بار چگونه پاى بنى اُميّه به حكومت باز شد؟ عُمَر، خليفه دوّم، اوّلين كسى بود كه پاى بنى اُميّه را به حكومت باز كرد، او معاويه را به عنوان فرماندار شام انتخاب نمود و به او فرصت داد تا در شام زمينه حكومت خويش را فراهم نمايد. بعد از مرگ عُمَر، عثمان خليفه سوم شد، عثمان، از بنى اُميّه بود، او از نوادگان "اُميّه" بود. (عثمان بن عفّان بن ابى العاص بن اُميّه). با آغاز خلافت عثمان، حكومت بنى اُميّه آغاز شد، روزى كه عثمان به عنوان خليفه سوم انتخاب شد، عثمان همه فاميل خود (بنى اُميّه) را در جلسه اى جمع كرد، ابوسفيان آن روز بسيار خوشحال بود، او باور نمى كرد كه به اين زودى بنى اُميّه بتوانند همه كاره جهان اسلام شوند. او از خوشحالى در پوست خود نمى گنجيد. ابوسفيان آن روز رو به ديگران كرد و گفت: "گوى خلافت را فقط ميان خودتان رد و بدل كنيد، مواظب باشيد كه از اين پس، خلافت به دست غير شما نيفتد". عثمان، فرصت بيشتر و بهترى به معاويه داد تا در شام، پايه هاى حكومت خود را محكم كند، عثمان پول هاى زيادى به بنى اُميّه داد، حكومت شهرهاى مختلف را به آنان واگذار كرد. آرى! معاويه با كمك پول ها و فرصت هايى كه عثمان به او داد، توانست حكومت خود در شام را ثابت كند، وقتى عثمان كشته شد، حضرت على(ع) به خلافت رسيد. على(ع) فرمان داد تا معاويه از حكومت شام كناره گيرى كند، امّا معاويه قبول نكرد. آرى، معاويه با تبليغات زياد، مردم شام را فريب داد و آنان را به جنگ با على(ع)بسيج نمود و جنگ "صفّين" روى داد. در جنگ صفّين هم وقتى لشكر على(ع) مى رفت پيروز شود، قرآن را بر سر نيزه ها نمود و با مكر و حيله از شكست خود جلوگيرى نمود. آرى! من در كربلا ايستاده ام و دارم تاريخ را مرور مى كنم، عثمان در همه ظلم هايى كه امروز شد، شريك است، اگر او به معاويه آن فرصت ها را نمى داد، معاويه هرگز به خلافت نمى رسيد، هرگز يزيد به خلافت نمى رسيد و هرگز كربلا شكل نمى گرفت. عثمان در همه اين ظلم ها شريك است. 🌻🌷☘🌷🌻☘🌷🌻 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
✅در گوشه‌ای در میان خادم‌ها ایستاد ✍سردار شهید بیشتر اوقات پایین ضریح حضرت رضا(ع) می‌نشست و از همان مکان عرض ادب و ارادت خود را نشان می‌داد. زمانی هم که در کنار ضریح قرار می‌گرفت، بسیار متواضعانه رفتار می‌کرد. یک بار در مراسم خطبه‎خوانی در صحن انقلاب اسلامی حرم مطهر رضوی، سردار سلیمانی در حالی که لباس خادمی به تن داشت، اصرار دیگران مبنی بر قرار گرفتن در جایگاه مسؤولان، مدیران و علما را در این مراسم نپذیرفت و در گوشه‌ای بین ۴۹ هزار خادمی که حضور یافته بودند، با متانت تمام و آرام ایستاد. 👤 راوی: مدیر امور خدمه آستان قدس رضوی   💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
✅امروز، بهترین روز من است... ‍ ● ابراهیم همیشه در کار خیر پیش قدم بود. دوست داشت از صبح تا شب مشغول کار برای رضای خدا باشد. دفترچه ای داشت که برنامه ها و کارهایش را داخل آن مینوشت. ● روزی که خیلی برای خدا کار انجام میداد، بیشتر از روزهای قبل خوشحال بود. ● یادم هست یکبار به من گفت: «امروز بهترین روز من است، چون خدا توفیق داد و توانستم گره از کار چندین بنده خدا وا کنم.» 📚سلام بر ابراهیم2 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🕊 اگرمیخواهی‌محبوبِ‌خداشوی گمنام‌باش برایِ‌خداکارکن امانه‌برایِ‌معروفیٺ..(: 🌱❤️ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💢 سر پسرم را بریدند! 🔹آخرین بار که می‌خواست به خاش برود، برایش مثل همیشه آینه و آب و قرآن توی سینی گذاشتم و گفتم بیا مادر از زیر قرآن رد شو و برو. پسرم هردو ماه که در مرز بود، 6 روز برای دیدار ما می‌آمد، این بار که راهیش کردم جور دیگری بود اما نمی‌دانستم آخرین دیدارمان است. 🔹 پسرم را که اشرار به همراه تعدادی دیگر از همرزمانش به پاکستان منتقل کردند. خبر آوردند و گفتند قرار است اسرا مبادله شوند، اما سر جوان‌های ما را بریدند و پیکرشان را فرستادند و سرهای بی‌بدن آن‌ها را در جاده رها کردند. او می‌گوید: هنوز بعد از 29 سال، از درد و رنجی که پسرم هنگام سر بریدن کشیده، آرام و قرار ندارم. می‌دانم مرزبانان دارای جایگاه رفیعی هستند اما من مادرم و داغدار. 🔹شهید علی اصغر فرهادی از مرزبانان نیروی انتظامی در خاش سوم تیرماه 1371 در درگیری با تروریست ها ربوده و به پاکستان منتقل و در آنجا سر از بدنش جدا کرده و او را به شهادت رساندند ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... از مطب بیرون آمدم و منتظرش شدم.زیاد معطل نماندم که رسید.تا سوار ماشین شدم گفتم: _سالم عزیزم طبق عادت با اخم نگاهم کرد: _سالم ...بده باال اون پرده ی سالنو...شیشه ها دودیه کی میخواد نگات کنه! اطاعت کردم. پوشیه ام را باال دادم که با حرص در حالیکه سرش به اطراف میچرخید گفت: _به خدا اگه یه نفر بخاطر اون یه تیکه پارچه بهت گیر بده و بفهمم یه متلک بهت انداخته ... داغونت میکنما. تهدیدش واقعا مرا میترساند که گفتم: _چشم... هرچی آقامون بگه. خوب میدانستم چقدر این نحو جواب دادنم را دوست دارد و عمدا اینرا گفتم تا باب عصبانیتش باز نشود. اما من توی فکر بودم که چطور به او بگویم و راضیش کنم برای رفتن به دکتر روانپزشک ، که گفت: _خب حاال دکترت چی گفت؟ _هان ... دکترم یه سونو نوشت. _خب بریم االن . متعجب نگاهش کردم . _بریم االن؟... شما هم میخوای بیای ؟ _آره دیگه ...بریم که فردا جوابشو بیاری دکتر نشون بدی . سکوت کردم و انگار او خودش مرکز سونوگرافی و عکسبرداری سراغ داشت. اما یه اضطراب بی دلیل داشتم انگار. البته بی دلیل که نبود قطعا... در تمام لحظاتی که کنارش بودم این اضطراب با من بود که مبادا بخاطر یک اشتباه لفظی ، یا سوتفاهم ، در برداشت از کالمم ، یک دعوای دیگر رخ دهد. و حاال بعد از آنکه تهدید کرد که اگر کسی بخاطر پوشیه ام به من حرفی بزند ، باز جنجال به پا میکند، اضطراب همان سونوی ساده را گرفتم که اگر در شلوغی بین انتظار نوبت ها ، حرفی یا دعوایی بشود ، من چکار کنم. تنها راه این بود که چشم ببندم و برای ثانیه های نیامده ، التماس خدا را کنم که مبادا خوشی و آرامش چند ماهه ام آنروز شکسته شود. از شدت استرس دستام میلرزید. رادوینم بیقرار بود و من علتش رو نمیدونستم. نیم ساعتی بود که روی صندلی انتظار اتاق سونو نشسته بودم و به رادوینی که در راهروی پهن انتظار راه میرفت ، نگاه میکردم .چرا نمی نشست ؟ یکدفعه با اعالم فامیلی ام ، از استرس یک دعوای خیالی ، پشت در اتاق سونو، بیرون اومدم. _خانم صابری. _بله. _نوبت شماست عزیزم. از جابرخاستم که رادوین کیفم را از من گرفت و من با یک نگاه به غلظت اخم توی صورتش ، سمت اتاق سونو رفتم. همان اخمش برایم کافی بود که باز نگران شوم که چه چیزی در پس ذهن آشفته اش میگذرد. _دراز بکش روی تخت عزیزم. به دستور خانم دکتر روی تخت دراز کشیدم و همراه با چند نفس عمیق از افکار پر استرسم جدا شدم. غلتک دایره ای دستگاه سونو روی شکمم حرکت کرد. نگاهم به صورت خانم دکتر بود و دقت مضاعف نگاهش به صفحه ی مانیتور دستگاه. عزیزم ...الان هفته ات شده . _ هفته چی؟ لبخند روی لب خانم دکتر آمد: _ هفته یعنی نزدیک دو ماهه که بارداری. مثل فنر از جا پریدم و باز اضطراب مثل ماری در وجودم پیچید. _وااای نه ... خدایا چرا ؟... 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️فراماسونرها میگویند ما فرمانده سپاه مهدی را کشتیم! ❓❓آیا مالک اشتر سید علی همان نفس ذکیه ای است که در روایات مربوط به آخرالزمان از او یاد شده؟؟؟ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
خـدایا بجز خودت به دیگرى واگذارمان نکن تویى پروردگار ما پس قراردہ بى نیازى درنفسمان یقین در دلمان روشنى در دیدہ مان بصیرت درقلبمان شبتون مملو از عطر خدا 💖🌹🌟✨🌙🌹💖
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ 🌈 السلام علیک یا میثاق الله الذی اخذه و وکّده... 🌱سلام بر تو ای مولایی که در عالم عهد از همه پیمان گرفته شد تا چشم به راهت باشند و دعاگوی ظهورت. 📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو 💖🌹 ❤️🌻🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... حتی گریه ام گرفت. من دو ماهه باردار بودم و حاال از استرس گفتنش به رادوین و عکس العملش ، نمیتوانستم حتی جلوی گریه ام را بگیرم.خانم دکتر متعجب نگاهم کرد. _چی شد؟! _وای بد بخت شدم ...شوهرم بیرونه ...حاال چی بهش بگم؟ _بگو مبارکه پدر شدی. _وای نه ...خدایا... همچنان با اضطرابی که هم فشارم را انداخته بود هم باعث دل پیچه و حالت تهوعم شده بود، درگیر بودم و خانم دکتر که انگار تا آنروز مریضی مثل من ندیده بود ، محو تماشایم از روی تخت که پایین آمدم ، سرم گیج میرفت و حالم داشت همانجا بهم میخورد که خانم دکتر متوجه ی حالم شد. _بشین ببینم ...شوهرت بچه نمیخواسته ؟ _نمیدونم ...فقط از عکس العملش میترسم آخه خیلی زود عصبی میشه. _خب بشین همینجا من خودم االن صداش میکنم بهش یه چیزی میگم ... بعدا خودت بهش کامل توضیح بده ، شاید اینطوری عصبی نشه. نمیدانم چرا قبول کردم . دوباره لبه ی تخت نشستم و در میان توسلم به پنج تن و صلواتهایم ، با اشکی که از گوشه ی چشمم میبارید با خدا حرف زدم: _اگه بگه بچه نمیخواد...اگه بگه بندازمش...خدایا این چه امتحانیه ؟! ...میخوای من باز قاتل بشم ؟! ...قاتل بچه ی خودم ؟! و همان موقع صدای خانم دکتر را از بیرون اتاق سونو ، شنیدم. _همراه صابری؟ چشم بسته صلوات میفرستادم و آرام و بی صدا میگریستم که صدای قدم هایی آرام که سمت من میامد ،به گوشم رسید _ارغوان ...بریم؟ چشم گشودم . رادوین بود. مقابلم ایستاده . و من اصال حتی قدرت تحلیل نگاهش را نداشتم ، تا بفهمم اینبار پشت آن اخم همیشگی روی صورتش ، چه حرفی نهفته است. از جا برخاستم و اصال نفهمیدم چطور چادر سر کردم و دنبالش رفتم . دستانم شده بود یه گوله یخ و با توانی که قدرت تحمل آن همه آشوب را نداشت ، همراهش شدم. سوار ماشین که شدیم ، با سکوتش ، سکوت کردم تا مبادا باعث آشفتگیش باشم. اما اشکانم را نمیتوانستم مهار کنم از شدت نگرانی . که نیم نگاهش شامل حالم شد: _پوشیه ات کو پس ؟ تازه متوجه شدم که پوشیه ام را در مطب جا گذاشتم. _وای ...رادوین برگردیم ...جا مونده. _نمیخواد من ازش خوشم نمیاد. _رادوین ! _همین که گفتم. صدایش کمی باال رفته بود که ترسم بیشتر شد . حتما این عصبانیتش برای شنیدن خبر بارداری من بود. چشم بسته در سکوتی پر از تب دلهره ، با حالت تهوعی که از عالیم بارداری نبود قطعا و فقط از شدت اضطراب بود ، درگیر شدم. _حاال چته که هی گریه میکنی ؟...نگفتم جلوی من گریه نکن ؟...خفه میشی یا نه. اشکانم را پاک کردم . جلوی چشمانم را گرفتم اما با آن حالت تهوع و دلهره ی شدید چه میکردم؟ _رادوین حالم بده ... یه شکالت بهم بده . _شکالتم کجا بود ؟! با آنکه غر میزد اما با نگاهی که به من انداخت ، نگه داشت و از ماشین پیاده شد.کمی بعد با یه مشمای بزرگ برگشت. در میان خوراکی های رنگانگ درون مشمایی که بی حرف دستم داد ، یه شکالت کاکائویی پیدا کردم و با سر انگشتان یخ زده ام آنرا باز کردم و با جویدن اولین گاز بزرگ از شکالت ، سرم را به پشتی صندلی تکیه زدم و چشم بستم روی دنیای اطرافم. اما صدای رادوین را میشنیدم که در اعماق آن لحن جدی و شاید سرد ، نگرانی موج میزد و از من میپرسید . ولی من از شدت افت فشارم قادر به پاسخگویی نبودم. _نمیری حاال...چته؟...ارغوان ...با توام؟...لعنتی من که حرفی نزدم که رنگت شده گچ! به سختی نفس میکشیدم واقعا. شاید تصورش برای هرکسی راحت باشد اما تجربه اش مساوی با مرگ است. با همان یه گاز از شکالت سکوت کردم تا این زهرشیرین به جانم اثر کند .اما رادوین سکوت نکرد. از پشت پلک های بسته ام متوجه ی توقف ماشین شدم. و دستی که دست یخ زده ام را گرفت و چقدر تب داشت! _ارغوان ...با توام...حالت بده ؟...میخوای بریم درمونگاه؟ با سری که سمت بالا رفت ، حرفش را رد کردم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... _آخه رنگت شده عین میت ... دستتم که از یخچال در آوردی انگار . چقدر نگرانیش لطیف و دوست داشتنی بود. همین که حس میکردم زیر نگاه نگرانش ، به تماشایم نشسته ، خودش دوای دردم بود. به زحمت چشم گشودم و او را دیدم که نیم تنه اش چرخیده به سمتم و با یک دست مردانه اش هر دو دست سرد مرا زیر تب داغ پوستش ،گرم میکند. نگاهش کردم گرچه بی رمق اما حتما اثر داشت . با صدایی خفه که به زحمت شنیده میشد . _دکتر بهت چی گفت ؟ از شدت پایین بودن تن صدایم ،سرش را جلوی صورتم کشید: _چی؟ با مکث گفتم: _رادوین ...دکتر چی گفت؟ _گفت حالت بد شده ...گفت برات خوب نیست اینهمه استرس داشته باشی؟ ... جواب سونوت چی شد حاال؟ وای دکتر حرفی به رادوین نزده بود . و انگار حاال سنگینی گفتن همه ی این حرفها روی شونه های من بود.چرا دکتر نگفت ؟! حتما ترسید دعوایی در مطبش رخ دهد. ناچار دست بردم سمت کاغذی که دکتر به دستم داده بود. رادوین پاکت سونو رو از من گرفت و گشود. صدایش را میشنیدم که ریز میخواند. _ساک حاملگی با ابعاد فالن و فالن ...ارغوان !!...چرا نوشته ساک حاملگی ...؟! چشم بستم و با ترس گفتم: _چون حامله ام. سکوتش باز استرس زا شد. که با بغض گفتم: _رادوین تو رو خدا ...آروم باش ...نه دست منه ...نه دست تو ...خدا خواسته ...باشه ؟ ماشین را روشن کرد و در حالیکه حرکت آرام ماشین را حس میکردم ،صدایش متعجبم کرد: _آرومم...واسه همین ...اونجوری تو مطب فشارت افتاد؟...واسه همین داشتی زار میزدی ؟ چشم گشودم. نگاهش برق شادی داشت که باورش برایم سخت بود. یعنی عصبی نبود؟ یعنی از شنیدن این خبر خوشحال شد؟! درگیر جواب برای سواالتم بودم که سرش سمت من چرخید. لبخند کمرنگی به لبش بود که همان هم میتوانست آرامم کند. _خیلی دیوونه ای ...چرا عصبی بشم ؟ ...من همیشه آرزو داشت یه بچه داشته باشم و نمونه ای از پدر ایده آلی براش باشم که همیشه حسرت داشتنشو خوردم. شوکه شدم. هنگ کردم و مغزم قفل کرد. همچنان خیره در نگاهش بودم که در بین رانندگیش دوباره نیم نگاهی به من انداخت و اینبار نمیدانم چی در صورتم دید که بلند بلند خندید. شاید در این چهار ماه زندگی مشترکمان این دومین باری بود که صدای خنده اش را میشنیدم. _چیه ؟!.. چرا اینجوری نگام میکنی ؟ یکدفعه نفس بلندی کشیدم و گفتم : _وااای ...وااای خدااا ...رادوین من مردم از ترس... نگاهش کمی رنگ غم گرفت و لبخندش رفت...و سکوت محض شد.تا خود خانه سکوت کرد.هنوز باورم نشده بود که رادوین با این مساله کنار اومده است. حاال استرس عکس العمل ایران خانم را داشتم ، اما نه به اندازه رادوین . از راه که رسیدیم ترجیح دادم زیاد جلوی چشم رادوین نباشم. به همین دلیل تا چادر و مانتوام را در آوردم ، کمک شیرین خانم رفتم . بوی غذایش بلند شده بود که پرسیدم : _کمک نمیخوای شیرین خانم ؟ _آخ خانم ...خدا خیرت بده، چرا خیلی ...برنج رو واسم آبکش کن . نگاهم سمت قابلمه ی پر آب روی گاز رفت . در قابلمه را برداشتم . آب جوش آمده بود که لگن برنج های خیس شده را بعد از خالی کردن آب برنج توی سینک ، درونش ریختم . همون موقع ایران خانم در حالیکه با تلفن صحبت میکرد وارد آشپزخانه شد.نگاهش به من بود ولی روی صحبتش با پشت خط. _آره ...باشه ...توی اولین فرصت ...بهت زنگ میزنم ، خداحافظ. گوشی را که قطع کرد ، جلو آمد و نگاه دقیقی به من انداخت. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
مسابقه ویژه 💖💖 🦋 کسانی که عضو کانال ماهستند و نامشون یا هست یک دلنوشته برای ما ارسال کنند‌‌‌.‌.‌‌‌‌.... ↘️ دوستان عزیزم توجه کنید فقط کسانی که عضو کانال ما هستند و نامشون یا هست...💖💖 @Yare_mahdii313
دوستانی که در مسابقه ویژه شرکت میکنند توجه داشته باشند اگر برنده مسابقه شدند حتما شماره کارتی که برای واریز به ما میدهند حتما به نام یا باشه نمیخوهیم حق عزیزی پایمال شود🌹🌹🌹
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
نام اسامی شرکت کنندگان در مسابقه ۱_ سارا حاجی زاده از کرج ۲_ بهاره سادات حسینی از آغاجری ۳_ یوسف چمانی ۴_ ملیحه رفیعی از تهران ۵_ فاطمه خیّر از شهر قم ۶_ ندا رفیعی: از تهران ۷_ فاطمه جعفری از زابل ۸_ زهرا‌پودینه زابل ۹_ مرضیه محمدی از زابل ۱۰_ محمد شاهرودی زابل ۱۱_ امیرحسین هراتی از زابل ۱۲_ پدرام قرغانی از شاهین شهر ۱۳سمیه جلیلیان از ایلام سمیه جلیلیان ۱۴_ امیر محمد هراتی از زابل ۱۵_ مریم مرادی شهر آغاجاری ۱۶_ زینب کاشی از ساوه ۱۷_ ریحانه عاشوری ۱۸_ روح انگیز یوسفی تبریزخادم ۱۸مریم نامدار از خرم آبا ۱۹_ اعظم عزیزی از استان تهران ۲۰_ زهراباقرزاده ۲۱_ فاطمه صغری عباسی ۲۲_ معصومه کاظمی از گیلان ۲۳_ اسماء شایسته فرد بندر عباس ۳۴_ مهناز عابدی ۲۵_ نرگس یوسفی تبریز ۲۶_ فاطمه جعفری از تفرش ۲۷_ اکرم‌زارع زاده از یزد ۲۸_ فاطمه عابدی ۲۹_ سیمین حکیم‌زاده از سیرجان ۳۰_ میثم عابدی ازتهران ۳۱_ رقیه بیک محمدزاده ازتهران ۳۲_ فاطمه بیک محمدزاده ۳۳_ هاجر تقوی از تهران ۳۴مهدیه صادقی مقدم از خراسان رضوی ۳۵_ زهرابیک محمدزاده ۳۶_ محمد مهدی از شیراز ۳۷_ نرگس مرادی نیا ۳۹_ سیده فاطمه پورجلال از مسجد سلیمان اگر دوستی نامش از قلم افتاده لطفا نام خود را به آیدی زیر ارسال کند.👇👇👇 @Yare_mahdii313
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
نام اسامی شرکت کنندگان در مسابقه ۴۰ زینب حسینی از شاهرود ۴۱ هادی عزیزمحمدی از کاشان ۴۲ حسنی از قم ۴۳ حسن کریمی از یزد ۴۴ لیدا محمدی لز کرج ۴۵ حشمت حاجی لو از تهران ۴۶ زهرا خجسته از تهران ۴۷ اکرم خجسته از تهران ۴۸ کریمی از زاهدان ۴۹ حاجی زاده از زاهدان ۵۰ اکبری قادری از تبریز ۵۱ منا قادری از تبریز ۵۲ رویا گل محمدی از کرمان ۵۳ عرب شاهی از استان لرستان ۵۴ مهدی یعقوبی از تهران ۵۵ ساناز یعقوبی از تهران ۵۶ شاکری از ایلام ۵۷ خان محمدی از یزد ۵۸ فرحناز محمدی از تهران ۵۹ لیلا محمدی از تهران نام اسامی شرکت کنندگان در مسابقه 👇👇 @Yare_mahdii313
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام عیدتون پیشاپیش مبارک 🌹🌹🌹🌹 برای ارسال جواب های مسابقه تا ساعت یازده امشب فرصت دارید جوابها رو به آیدی زیر ارسال کنید 👇👇👇 @Yare_mahdii313
🌼استـادمـون میگفت: با امـام‌زمان قـرار بـزاریـد🖐🏻 🍀فقـط حواستـون باشـہ‌ڪہ امام‌زمان قـرار شـما رو یـادش هسـتا! یادداشـت میڪنه...📝 🌸یه جورے بگو ڪہ سخـت نباشہ⚡️ نگو دیگہ دروغ نمیگم❌ دیگہ‌غیـبت نمیڪنم... بگـو: آقـا من تلاشـمو میڪنم کہ‌ تمام کارهایم در مسـیر رضـایت شـما بـاشـد😇 به ایـن امیـد کہ‌شـما بـراےمـن دعـا ڪنید...🤲🏻❤️ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌿‌داستان غيبت مهدي موعود و امام دوازدهم را پيامبر اسلام و امام علي و ساير ائمه به مسلمانان گوشزد کردند و از همان صدر اسلام مشهور و معروف بود و به قدري معروفيّت داشت که گروهي از دانشمندان و راويان احاديث قبل از ولادت امام مهدي و حتي قبل از ولادت پدر و جدّش، کتابهايي در خصوص غيبت تاليف کردند و احاديث مربوط به مهدي موعود و غيبتش را در آن درج کردند. مانند: ◀️ ۱- علي بن حسن بن محمد طايي طاهري از اصحاب امام کاظم. ◀️۲- حسن بن علي بن ابي حمزه که در زمان امام رضا ميزيسته. ◀️۳- فضل بن شاذان نيشابوري که از اصحاب امام هادي و امام عسکري بود... ❓‼️کجايند کسانيکه هنوز درباره غيبتش شک دارند...؟! ۶ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💢عروسی من در جبهه است 🔹 آخرین مرتبه ای که شهید به مرخصی آمد، به هنگام برگشت به جبهه مادر شهید از او خواست تا اگر کسی را برای همسری انتخاب کرده بگوید تا مقدمات ازدواجشان را فراهم کند، ولی شهید در حالی که بند پوتینش را می‌بست اشک از چشمانش جاری شد و بر روی پوتینش چکید. 🔹هنگامی که مادر علت ناراحتی‌اش را پرسید، شهید در جواب مادر گفت: «مادرجان هر روز در جبهه چند نفر از دوستانم جلوی چشمم پرپر می‌شوند و در خونشان می‌غلتند، آنوقت شما حرف از عروسی می‌زنید! عروسی من در جبهه است، من باید در سنگر دستم را حنا کنم. مادرم! تا جنگ تمام نشده حرفی از عروسی نزن، بعد از اتمام جنگ، چشم.». 🔹شهید علی محمدزاده سرانجام در ششم تیرماه سال 1363 در منطقه عملیاتی زبیدات عراق در درگیری با دشمن بعثی به درجه رفیع شهادت نائل گردید. ➥ @shohada_vamahdawiat