eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺موشک جواب موشک 🔺هنوز یکسال از تشکیل یگان توپخانه سپاه نگذشته بود و کلی آرزوهای دوربرد داشتیم که یک روز آمد و استعفایش را گذاشت روی میز. 🔺گفتیم چه شوخی بی‌مزه‎ای! 🔺گفت شوخی ندارم، من باید بروم یگان موشکی را عَلَم کنم. 🔺گفتیم هنوز کلی کار و ایده روی زمین مانده در توپخانه داریم... 🔺گفت اینها مال شما، من باید بروم. 🔺علت را جویا شدیم. 🔺جوابش مثل همان موشک‌هایی که بعدها ساخت، ویران کننده بود؛ «صدام روی سر مردم موشک می‌ریزد و مردم در کنار آوار موشک‌ها شعار می‌دهند موشک جواب موشک... اما دست امام خالی است. من باید بروم دست خمینی را پر از موشک کنم تا حرف مردم زمین نماند...» 🔺سه چهار ماه بعد، اولین موشک به بغداد اصابت کرد. حسن مقدم روی موشک نوشته بود : و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی... 🔹خاطره از سردار یعقوب زهدی - به مناسبت سالروز شهادت شهید حسن تهرانی مقدم ➥ @shohada_vamahdawiat
🥀ما جبهه‌ای‌ها از لقاءالله جاموندیم؛ 📣دهه شصتیها، هفتادیها، هشتادیها، از جا نمونید.‌‌.. @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ سعیده کلوچه ایی از نایلون برداشت و رو به سوگند گفت: – نه بابا، ول خرج کجا بود. الان از دستش در رفته. از این کارها نمی کنه، شما نگران نباش اگه خواستگاری چیزی داری بفرست. زن زندگیه ها. این که کشته مرده هاشو پر میده. ما باید به فکرش باشیم دیگه. بعد همانجور که بسته بندی کلوچه اش را باز می کردادامه داد: – حالا یه شیر کاکائو بده بگم چه اخلاقای خوب دیگه ایی هم داره. سوگند همانجور که داخل نایلون را وارسی می کرد گفت: – خواستگارم کجا بود، اگه داشتم چرا واسه اون بفرستم، خودم مگه چمه؟ بعد رو به سعیده کردو گفت: –شیر کاکائو نگرفته. شیر می خوری؟ آب میوه هم هست. سعیده نیم نگاهی به سوگند کردو باخنده گفت: –تو به این می گی لارژ؟ شیر کاکائو به این مهمی رو... نگذاشتم حرفش را تمام کند وگفتم: –مخصوصا نخریدم چون ضررش بیشتراز بقیه ی چیزهایی که خریدم.کاکائو نمیزاره کلسیم شیر جذب بدن بشه. بیاو خوبی کن.سعیده که انگار چیز مهمی یادش امده بود، آب پرتقالی از نایلون بیرون کشیدو گفت: – آهان، یکی از اون چیزهایی که می خواستم در مورد اخلاقش بگم همینه. ببین سوگند هر کس اینو بگیره، عمرش طولانی میشه. از بس که حواسش است که چی می خوره. یعنی خانوادگی اینجورینا. سوگند برگشت عقب و نایلون راطرفم گرفت و گفت:– هر کدومش مفیده بردار بخور. با لبخند یه کیک و شیر برداشتم و گفتم: –خودتم بردار.سوگند آب آناناس برداشت و گفت:– حالا فهمیدم چرا اینقدر براش مهمه که همسر آینده اش هم فکر خودش باشه، چون با این مواظبت های راحیل طرف صد سال عمر می کنه، اونوقت تو فکر کن هم عقیده هم نباشند، بدبخت راحیل ازدستش دق می کنه.سعیده پاکت خالی آب میوه اش را پرت کردداخل نایلون و ماشین را روشن کردو گفت: –آهان، پس کشف شد.چند دقیقه به سکوت گذشت. صدای سعیده سکوت را شکست که پرسید: –راستی دانشگاه چرا نرفتیند؟ نزدیک تعطیلاته باز پیچوندید؟سوگند نیم نگاهی به من کردو گفت:– اولش قرار نبود بپیچونیم. بعدا قرار شد.سعیده مرموزانه نگاهم کردو گفت: – چشم خاله دور باشه راحیل، خلافت سنگین شده ها...وقتی داخل باغ شدیم از آن همه سر سبزی و زیبایی ذوق کردم.با این که هنوز اسفند ماه بود ولی اینجا سبز بود. انگار اینجا زودتر بهار رسیده بود. اصلااینجا چهارفصل بود. برعکس دل من که فصلی به جزپاییز نداشت. لیدر، ما و چند نفر که با گروه ما همراه شده بودند را راهنمایی کردو در مورد گیاهها و گل های متنوع توضیح داد. در موردفصل گل دهی بوته هایی که هنوز گلی نداشتند توضیح داد. حتی طرح آب نما ها و حوضچه های کشورهای مختلف بر اساس فرهنگ هر کشور، ساخته شده بود.به نظرم زیباترین فضا سازی باغ، متعلق به ایران و چین بود.ولی از نظر سوگند، ایران و مدیترانه جالب تربودند. سعیده هم بی تفاوت می گفت: –همشون قشنگ هستند.قسمتی از باغ آبشار مصنوعی درست شده بود که به قول سعیده برای عکس انداختن جان می داد. گوشی‌ام را در آوردم و چند تا عکس تکی و سه تایی انداختیم.تا خواستم دوباره داخل کیفم بیندازمش، زنگ خورد.با دیدن شماره آرش بی حرکت، مبهوت گوشی‌ام شدم.سعیده و سوگند فوری خودشان را به من رساندند و به صفحه ی گوشی‌ام خیره شدند. سعیده گفت:– خب جواب بده.سوگند با صدای بلندتری گفت: –نه، جواب ندیا. ولش کن.سعیده با تعجب نگاهش کردو گفت: –وا آخه چرا؟– آخه تو خبر نداری جواب نده بهتره دیگه، طرف بی خیال میشه.ــشاید یه کاری چیزی داشته باشه.ــ نه کاری نداره، حالا برات تعریف می کنم.بالاخره صدای گوشی‌ام قطع شدوسوگند اشاره ایی کردو گفت:– خاموشش کن.ــ آخه یه وقت مامانم زنگ میزنه، نگران میشه. ــ پس یه ساعت خاموشش کن، بعد دوباره روشن کن.هرکدام ازانگشتهایم دیگری رابه جلوهل می دادتا داوطلب این فاجعه باشند. شاید نمی خواستندشرمنده ی دل شوند. درآخرانگشت شصت بود که مثل همیشه مقتدرانه این حرکت انتحاری راانجام داد. گشتن باغ دو ساعتی طول کشید.لیدر رفت و گفت: –هر چقدر دوست دارید می تونید بمونید.زودگوشی‌ام رابه بهانه ی عکس انداختن ازکیفم برداشتم وروشنش کردم.هنوز چندتا عکس اززیباییهای آنجا راثبت نکرده بودم که دوباره زنگ خورد.این بار سارا بود.جواب دادم.ــ سلام سارا.ــ سلام دختر،کجایی تو؟اگرمی گفتم اینجا بین گیاههای رنگ ووارنگ دروغ بود، چون بعد از زنگ آرش من دیگراینجا نبودم، جایی دورتر، بین بچه ها، پشت صندلی، ردیف اول کلاس، وسعی درکنترل چشم هایم بودم. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 7⃣🌹 ان شاءالله امشب در پرونده همه خادمان و دوستداران شهدا بنویسند: 🍃محب اهلبیت 🍃 🍃سرباز امام زمان(عج) ♦️شهادت فی سبیل الله ان شاءالله 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر یکی ازشهداداریم.💐 هدیه امشب تقدیم میشود به شهید والامقام❤️❤️ 🌹دانش اموز شهیدحسین ذوالقدر🌹 نام پدر:دوستعلی محل تولد:قزوین تاریخ ولادت:1348/2/5 تاریخ شهادت:1364/11/23 محل شهادت:فاو _عملیات والفجر8 مزار:گلزارشهدای زیبای قزوین اجرتون با شهدا🌷 التماس دعای شهادت 🌺 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب زیبا 🌙 من دعایتان میکنم به خیر نگاهتان میکنم به پاکی یادتان میکنم به خوبی هرجاهستید بهترین‌ها رو برایتان آرزو دارم شبتون خوش و سراسر آرامش در آغوش پر از مهر خــــدا باشید ‎‌‌‌‌‌‌💖💖💖💖💖💖💖 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ یوسف ترین نشانه یعقوبِ اهل بیت شد پاره پاره قلب زلیخا ظهور کن با پرچَمی که نام حسین است نقشِ آن با مَشک ساقی از دلِ دریا ظهور کن العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
*آرش* از این که گوشی‌اش را جواب نداد ناراحت شدم. دوستش سوگند هم غیبش زده بود.پیش سارارفتم وسراغشان را گرفتم.سارا گفت: –امروز با سوگند کلاس داشتم ولی نیومده. باتعجب گفتم: –خودم دیدمش تو محوطه‌ی دانشگاه.سارا هم برایش عجیب بود، گفت: –خب شاید راحیل نیومده اونم برگشته، شایدم باهم جایی رفتند.حالا مگه چی شده؟خودم را خیلی خونسرد نشان دادم و گفتم: –هیچی با خانم رحمانی کار داشتم.–خب بهش زنگ بزن. نخواستم بگویم زنگ زده ام، جواب نداده برای همین گفتم:– آخه شاید خوشش نیاد، اخلاقش رو که می دونی، میشه تو زنگ بزنی و ازش بپرسی میاد یانه؟انگاراز درخواستم خوشش نیامد، خیلی بی رغبت گفت:– آخه الان استاد میاد بزار بعد از کلاس تماس می گیرم. ــ باشه فقط میشه پیش خودم باهاش تماس بگیری.با تعجب نگاهم کرد.–خب اگه کارت خیلی واجبه همین الان تماس بگیرم؟ــ نه عجله ایی ندارم، یه امانتی پیشم داشت خواستم بهش بدم. خیلی مشکوک نگاهم کرد وبی‌حرف رفت. چه دروغ شاخ داری، عجله داشتم برای شنیدن صدایش، جویاشدن احوالش، امان از این فاصله های اجباری...سر کلاس اصلا متوجه حرف های استاد نشدم. چشم هایم بین استادو ساعت مچی ام می چرخید. این عقربه ها برای جلورفتن رشوه می خواستند. انگارگاهی دست به کمرزل می زدندبه من وازحرکت می ایستادند و من کاری جز خط ونشان کشیدن برایشان بلد نبودم. بالاخره به هر جان کندنی بود کلاس تمام شد ومن دست پاچه فقط می خواستم زودتر سارا را پیدا کنم. اما نبودنشستم روی نیمکت وسرم را بین دستهایم گرفتم.باصدای بهاره سرم رابلندکردم.–کشتیات غرق شده؟ــ بهار میشه بری سارارو پیدا کنی؟ــ چیکارش داری؟ــ با اخم نگاهش کردم و گفتم: –خودش می دونه.پشت چشمی نازک کردو گفت:– خیلی خوب بابا، بداخلاق.طولی نکشیدکه سارابالای سرم بودومن نتوانستم عصبانی نشوم.– حالا من یه بار ازت یه کار خواستما.ــ ببخشید، کلا یادم رفته بود. الان بهاره گفت امدم دیگه. بعدفوری موبایلش را درآوردو شماره گرفت.استرس گرفته بودم، می ترسیدم موقع صحبت با من گوشی را قطع کند و ضایع شوم. نمی دانستم از نظر او کار درستی می کنم یانه. شاید نباید روِش بی محلی را ادامه می دادم کارساز که نبودهیچ، همه چیز را هم خراب کرد.با صدای سارا که به راحیل می گفت: –من باهات کار نداشتم...یهو از جایم بلند شدم و گوشی را از دستش گرفتم و دور شدم.ــ سلام راحیل خانم.مکثی کردوبا صدایی که به زور می شنیدم جواب داد. کمی صدایم را بالا بردم و گفتم: –چرا جواب تلفنم رو ندادی؟ چرا نیومدی دانشگاه؟صدای نفس هایش را می شنیدم، نفس عمیقی کشیدم وبا صدای نرمتری گفتم:– از دست من ناراحتی؟اگه از دست من دلخوری، معذرت می خوام. بازهم جوابم سکوت بود.ــ راحیل. مهربان ترادامه دادم.–فردا میای دانشگاه؟ اگه نمیای، پس الان بیا همون بوستان پشت دانشگاه. همونجا که قبلا با هم حرف زدیم. من منتظرتم، می شینم اونجا تا بیای.اینبار من هم سکوت کردم و منتظر شدم تا حرفی بزند. حتی صدای نفس هایش هم برایم آرامش داشت.چشم هایم را بستم و گوشم را به صدای نفس هایش سپردم. بالاخره سکوت را شکست وبا صدای بغض داری گفت: –من کار دارم تا بعد از تعطیلات نمیام دانشگاه.بعد صدایش جدیت به خودش گرفت وادامه داد: –در ضمن ما با هم حرف زدیم و منم جوابم رو به شما دادم، دیگه دلیلی نداره بهم زنگ بزنید یا بخواهید من رو ببینید.هرکدام از کلماتش خراشی میشدبرروی قلبم.انگار صدایی که از حلقم درامد دست خودم نبود.ــ راحیل...خیلی سردتر از قبل گفت: –آقا لطفا منو با اسم کوچیکم صدا نکنید. خداحافظ.صدای بوق ممتد گوشی انگار پتکی بود برسرم.سارانزدیکم آمدومن بدونه این که برگردم، گوشی را به طرفش دراز کردم وبعداز تشکر، ازاو، وَازخودم فاصله گرفتم. دیگر سر کلاس نرفتم. شایدنشستن روی نیمکت بوستانی که قبلا اوهم آنجا نشسته بود، می توانست قلبم راالتیام دهد.چقدر دلم برایش تنگ بود.وقتی به این فکر کردم که صدایش بغض داشت نور امیدی در دلم روشن شد، پس او هم به من حسی دارد. ولی با یادآوری سردی حرف هایش، مردد شدم.نگاههایش، هیچ وقت سرد نبودند، اما کلامش...آنقدر آنجا نشستم و فکرو خیال کردم که وقتی به خودم امدم دیدم نزدیک غروب است، حدس می زدم که راحیل نیاید، ولی نمی خواستم قبول کنم، بلند شدم تا کمی قدم بزنم پاهایم ازسرماخشک شده بود. همانطور که قدم میزدم به این فکر کردم که: "اگر به هردختری دردانشگاه پیشنهاد ازدواج می دادم ازخوشحالی بال درمی آورد. انوقت راحیل... اصلا فکرش راهم نمی کردم راحیل اینقدر سخت گیر باشد. و در این حد تابع معیارهاش. دلایلش را نمی توانستم درک کنم. و همین طور، نمی توانستم فراموشش کنم. من همانجا کنار همان نیمکت تصمیم گرفتم که به دست بیارمش... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shohada_vamahdawiat
4_5820974231445309642.mp3
3.77M
⏰ 5 دقیقه 👆 ✅ حل مشکلات با هدیه هزار صلوات به مادر امام زمان (عج) ═══✼🍃🌹🍃✼═══ @shohada_vamahdawiat
شهید محمد رضا دهقان امیری متولد 26فروردین ماه سال 1374 دراستان تهران دیده به جهان گشود. محمد رضا از نسل چهارم از فرزندان حضرت روح الله (ره) بود که برای دفاع از حرم هجرت کرده و به شهادت رسید. محمد رضا دانش آموخته ی دبیرستان علوم و معارف اسلامی امام صادق (ع) و دانشجوی سال سوم فقه و حقوق اسلامی در مدرسه عالی شهید مطهری بود. از صفات بارز اخلاقی محمد رضا می توان خوش خلقی و خلوص نیت در انجام وظایف دینی و امور خیر اشاره کرد. در تاریخ 21 آبان ماه سال 1394 با عنوان بسیجی تکاور راهی سوریه  شد و همزمان با آخرین روز های ماه محرم الحرام در نبرد با تروریست های تکفیری در حومه حلب طی عملیات محرم خلعت شهادت پوشید ودر تاریخ 25 آبان در امام زاده علی اکبر چیذر به خاک سپرده شد. eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
4_5852563247755954426.mp3
1.78M
❓❓میخوای امام زمان بیاد؟!! 👌خیلی آسونه ⏪فقط باید این شرط آخری رو هم فراهم کنی... ‌‌‌‌‌ @shohada_vamahdawiat
حَسّان ، شاعر توانمند عرب به سوى پيامبر مى آيد خودم رایتل: . وقتى او روبروى پيامبر قرار مى گيرد چنين مى گويد : "اى رسول خدا ! آيا اجازه مى دهى شعرى را كه امروز در مدح على(ع) سروده ام بخوانم ؟" . پيامبر لبخندى مى زند و به او اجازه مى دهد . حَسّان سينه اى صاف مى كند و با صداى بلند شروع به خواندن مى كند : يُناديهِم يَومَ الغَديرِ نَبيُّهُم***بِخُمّ وَاَكْرَمَ بِالنَّبيِّ مُنادِيا يَقُولُ : فَمَن مَولاكُم وَوَليُّكُم ؟***فَقالُوا وَلَم يَبدوا هُناكَ التَّعادِيا إلهَكَ مَولانا وَأَنتَ وَليُّنا*** وَلَن تَجِدَنْ مِنّا لَكَ عاصِيا فَقالَ لَهُ : قُم يا عليُّ فَإنَّني***رَضيتُكَ مِنْ بَعْدي إماماً وَهادِيا پيامبر در روز غدير با امّت خويش سخن گفت و تو مى دانى هيچ سخنگويى گرامى تر از پيامبر نيست ، او از امّت خود پرسيد : "مولاىِ شما كيست ؟" . همه مردم در پاسخ گفتند : "خدا و شما ، مولاى ما هستيد و ما همه ، گوش به فرمان تو هستيم" ، پس پيامبر رو به على(ع) كرد و فرمود : "اى على ! از جاى خود برخيز كه من تو را امام و جانشين بعد از خود قرار داده ام. شعر حسّان تمام مى شود ، پيامبر نگاهى مى كند و مى گويد : "اى حسّان ، تا زمانى كه با شعر خود ما را يارى كنى از جانب فرشتگان يارى خواهى شد". به راستى كه هنر مى تواند حقيقت را ماندگار كند و تا قيامت، شعر حسّان از يادها فراموش نخواهد شد ، كاش من و تو هم با زبان عربى آشنايى بيشترى داشتيم و مى توانستيم زيبايى اين اشعار را بهتر درك كنيم . اين شعر آن قدر در كام عرب ها، زيبا و دلنشين است كه ديگر ممكن نيست از ذهن ها پاك شود ، اين شعر در طول تاريخ مانند خورشيدى در آسمان ولايت خواهد درخشيد و روشنى بخش راه آزادگان خواهد بود . آيا مى دانى منظور پيامبر از كلمه "مولا" چه بود ؟ در زبان عربى كلمه مولا ، دو معنا دارد : الف . صاحبِ ولايت . ب . دوست . ممكن است يك نفر با توجّه به معناى دومِ كلمه مولا ، از سخن پيامبر چنين برداشتى كند : "هر كس كه من دوست او هستم ، على هم دوست اوست" . و روشن است كه با اين معنا ، ديگر ولايت على(ع) اثبات نمى شود ، به زودى دشمنان على(ع) ، سعى خواهند كرد در معناى سخن پيامبر ، اين اشكال را وارد كنند. من در سخن پيامبر فكر مى كنم ، آرى، يك ساعت فكر كردن، بهتر از هفتاد سال عبادت است . به چند سؤال مهم رسيده ام : چرا پيامبر دستور داد تا آن همه جمعيّت در آن هواى گرم توقّف كنند ؟ چرا پيامبر همه آن هايى را كه جلوتر رفته بودند، باز گرداند ؟ براى چه پيامبر از همه مسلمانان خواست تا با على(ع) بيعت كنند ؟ چرا امروز آيه قرآن نازل شد كه خدا ، دين اسلام را كامل كرد ؟ براى چه خداوند به پيامبر قول داد كه او را از فتنه ها حفظ مى كند ؟ چرا پيامبر دستور داد تا مردم على(ع) را امير مؤمنان خطاب كنند؟ آيا در اعلام "دوستى با على(ع)" ، احتمال خطر و فتنه اى مى رفت كه خدا به پيامبر وعده داد كه ما تو را از فتنه ها حفظ مى كنيم ؟ آيا مى شود اعلامِ دوستى با على(ع) ، اين قدر مهم باشد كه اگر پيامبر اين كار را انجام ندهد وظيفه پيامبرى خود را انجام نداده باشد ؟! آيا اعلام دوستى با على(ع)نياز به آن داشت كه پيامبر مردم را در غدير جمع كند ؟! فقط در اعلام ولايت و رهبرى على(ع) بود كه احتمال فتنه دشمنان مى رفت و خدا پيامبر را از اين فتنه ها حفظ فرمود . اين ولايت على(ع) است كه دين را كامل كرد ! فقط ولايت و رهبرى على(ع) است كه با بيعت كردن سازگارى دارد . موافقى كارهاى پيامبر را با هم مرور كنيم ؟ پيامبر دستور داد زير درختان را جارو بزنند ، آب بپاشند ، منبرى درست كنند ، همه مردم جمع شوند ، در نماز شركت كنند و بعد از سخنرانى ، همه مردان و زنان با على(ع) بيعت كنند . اين كارهاى پيامبر فقط با معناى صاحبِ ولايت سازگارى دارد . منظور پيامبر اين بود : "هر كس من بر او ولايت دارم ، على هم بر او ولايت دارد" . اى كسى كه مى گويى منظور پيامبر در غدير فقط اعلام دوستى با على(ع)بود ، گوش كن : من حرفى ندارم كه سخن تو را بپذيرم ، امّا در اين صورت ديگر ، پيامبر انسان كاملى نخواهد بود. آيندگان زمانى كه متوجّه شوند كه پيامبر در هواى داغ و سوزان ، 120 هزار نفر را ساعت ها معطّل كرده براى اين كه بگويد من پسر عموى خودم را دوست دارم، انصاف بدهيد، آيا آن ها نخواهند گفت آن پيامبر ديگر چگونه انسانى بود ؟ همه اين مردم مى دانند كه پيامبر على(ع) را خيلى دوست دارد ، ديگر چه نيازى بود كه اين مراسم باشكوه برگزار شود ؟ 🌺🌺🌺🌺🌸🌺🌺🌺🌺 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
‌❌ نه جلوتر از امام و نه عقب‌تر ▪️ وقتی که امام حسین بجای شروعِ اعمالِ حج، به سمتِ کربلا حرکت کردند، با واکنش‌های متفاوتِ افراد مواجه شدند: عده‌ای از امام پیش افتادند و به ایشان اعتراض کردند؛ عده‌ای دیگر به بهانه‌ی اهمیتِ حج و با این توجیه که نباید حج را ناتمام گذاشت، با امام همراه نشدند و عده‌ای هم تصمیم گرفتند بعد از حج، خود را به امام برسانند. اما در نهایت کسانی که به امام اقتدا کردند، کربلایی شدند. آنها فهمیده بودند که امام، حقیقتِ حج است و حجی که پشت کردن به امام باشد، چیزی جز گمراهی نیست. ▫️ برای رستگاری باید همراهِ امام باشیم، نه جلوتر از ایشان و نه عقب‌تر، زیرا «هرکس بر اهل بیت تقدم جوید، از دین خارج شود و هرکس از آنان عقب مانَد، سعیش باطل و نابود است و هرکس همراه آنان باشد، به آنها ملحق خواهد شد.»*۱ ▪️ اما حالا که امام زمان غایب‌اند، تکلیف ما چیست؟ خودِ امام فرموده‌اند: در نبود من به نایِبان من و راویان احادیث رجوع کنید. (۲) پس همراهی با نایبِ امام، مانندِ همراهی با امام است. بد نیست از خودمان بپرسیم تا به حال چقدر با تصمیمات نایبِ امام همراهی کرده‌ایم؟ 📚 ۱.صلوات شعبانیه ۲.کمال‌الدین، ج۲، ص۴۸۴ ۳۳ @shohada_vamahdawiat ‌‌‌