4_5794325973713291243.mp3
10.36M
|⇦•نشد از چهرهام غم را بگیری..
#روضه و توسل جانسوز به حضرت اُم البنین علیها السلام به نفس سید رضا نریمانی •✾•
∞═┄༻↷↭↶༺┄═∞
مولا علی(ع) به برادرش عَقیل فرمود:
که برایم #همسری_شایسته را برگزین
که ثمره ی آن ،فرزندی شُجاع و برومند
در دفاع از #دین و #کیان_ولایت باشد
#نقش_زن
#حضرت_ام_البنین
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت 208
آن روز مادر بزرگ سوگند اندازه های مشتری را به من دادو گفت:
–دخترم امروز الگوی این روبکش، بعدشم میدم خودت برش بزنی، ببینم چقدر یاد گرفتی، انشاالله تا آخرهفته خودت همین رو بدوز وپروکن توی تن مشتری و تحویلش بده تا دستت راه بیفته. پارچهایی را هم آورد و جلویم گذاشت.
رنگ پارچه سبز بود و از خودش گل های ریزو درشت داشت.
با استرس به پارچه نگاهی انداختم و گفتم:
–وای می ترسم، مامان بزرگ، اگه خرابش کنم، برای شما بد میشه.
–پس حواست رو جمع کن که خراب نشه. بالاخره باید از یه جایی شروع کنی دیگه. لباسی که واسه مامانت دوختی خیلی تمیز دوخته شده بود. مطمئنم این رو هم می تونی. مدلش سادس نیاز به وقت زیادی نداره.
سوگند رو به من دنبالهی حرف مادر بزرگش را گرفت و گفت:
–راحیل تو می تونی... هر جا هم که به مشکلی بر خوردی بپرس. بعد لبخندی زد و ادامه داد:
–چون تو هر دفعه امدی توی کار مشتریها کمکمون کردی، مامان بزرگ دلش میخواد ازت یه خیاط ماهر بسازه.
امروز که زنگ زدی گفتی میای کمک، مامان بزرگ گفت کمکم کارهای برش رو میخواد بهت یاد بده. به خاطر لطفی که بهمون می کنی.
–این چه حرفیه؟ از همین خرده کاریها هم کلی چیز یاد گرفتم. از این که می تونم اینجا مفید باشم خودم لذت میبرم و از شما هم ممنونم.
اون روز تمام سعیام را کردم تا یک الگوی بی نقص بکشم. ولی برای برش زدن دیگر وقت نبود. قرار شد فردا برای برش زدن و دوختن از صبح بروم.
آرش آن شب زنگ زد و حالم را پرسید. من هم گفتم که چند روزی باید برای کار خیاطی بروم پیش سوگند.
مخالفت کردو گفت:
–وقتی این همه لباس حاضری توی مغازه ها هست چه کاریه خودت رو اذیت کنی.
–درسته، ولی یاد گرفتن یه هنر همیشه به درد می خوره، تازه اونی که خود آدم میدوزه لذتش خیلی بیشتره.
نفسش را بیرون داد و گفت:
–باشه اگه اینقدر دوست داری برو. ولی شب که خواستی برگردی میام دنبالت.
صبح که به خانهی سوگند رفتم، نبود. با نامزدش برای آزمایش رفته بودند.
من هم بعد از این که لباس را برش زدم پشت چرخ نشستم و با کمک مادر بزرگ مقداری از کارهای سوگند را انجام دادم.
ولی دیگر وقت نشد لباس را دوخت بزنم. چون آرش دنبالم آمده بود.
تا نشستم روی صندلی، آرش با لبخند شاخه گل رز قرمزی جلوی صورتم گرفت و گفت:
–یه خبر خوش.
گل را گرفتم و با لبخند تشکر کردم و پرسیدم:
–چی؟
–سفر آخر هفته مون سر جاشه.
–عه؟ تو که گفتی کنسله.
–نه دیگه آشتی کردن. با اون خط و نشونهایی که اونا می کشیدند من گفتم دیگه اینا حالا حالاها آشتی بکن نیستند.
–فردا بعد از دانشگاه بریم برای سفرمون یه کم خرید کنیم.
–خرید چی؟
فکری کرد و گفت:
–مثلا یه چمدون بزرگ که لباسهای هر دومون توش جا بشه، با یه سری هم لباس و این چیزا دیگه...ببین چی لازم داری که بگیریم.
–آخه آرش من بعد از دانشگاه باید بیام اینجا کار خیاطی دارم.
–خب پس فردا بیا.
–می ترسم وقت کم بیارم نتونم تا آخر هفته تمومش کنم. بعد برایش توضیح دادم که مادربزرگ سوگند چه لطفی در حقم کرده و نمیخواهم به خاطر بی مسئولیتی من، قولی که به مشتریاش داده خراب شود.
–باشه پس، فردا بیا اینجا، پس فردا هم بریم خرید.
با خوشحالی دستش را گرفتم و گفتم:
–ممنونم. دعا کن این لباسه خوب از آب دربیاد، خیلی برام مهمه.
لبهایش را بیرون داد و گفت:
–یه کاری نکن به لباسه هم حسودیم بشه ها، یعنی چی خیلی برات مهمه؟
از حرفش خندهام گرفت و حرفش را تکرار کردم و دوباره خندیدم.
–به لباس حسودیت بشه؟ خیلی باهالی آرش...یعنی می گیری لباس رو می زنی؟
قیافه ی مضحکی به خودش گرفت وگفت:
–حالا دیگه...لازم بشه لباسم میزنم.
از حرفش دوباره بلند خندیدم.
پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم واز صدای خندهی من سرنشین های ماشین کناریمان توجهشان به ما جلب شد.
آرش با صدای عصبی گفت:
–هیس، آرومتر، چه خبره.
من که تازه متوجه شده بودم، چقدر بلند خندیدم، فوری شیشه را بالا دادم و خنده ام را جمع کردم و سرم را پایین انداختم.
از این که جلب توجه کرده بودم ناراحت شدم، ولی از هیس گفتن آرش خیلی قند در دلم آب شد.
از این که از نگاه نامحرم به من بدش امده بود و تذکر داده بود، دل تو دلم نبود.
بینمان سکوت بود تا این که جلوی رستورانی نگه داشت.
–بریم شام بخوریم.
بعد از سفارش دادن غذا، دستم را زیر چانه ام گذاشتم و با انگشت دست دیگرم روی میز نقش میزدم.
نگاه سنگینش را احساس کردم ولی به روی خودم نیاوردم. دستش را روی دستم گذاشت و پرسید:
–ازم ناراحتی.
–نه. برای چی؟
–نباید اونجوری بهت می گفتم.
–مجازاتم بود دیگه. ممنون که تذکر دادی.
با چشم های گرد شده نگاهم کرد.
بعد لبهایش به لبخند کش امد.
–مجازاتت مونده هنوز.
–بد جنس دیگه سواستفاده نکن.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
#یا_ام_البنین
#مادر_ماه
جان ها فدای مادری که...
یک سایه بان و چندسقاخانه کم داشت ...
علی اکبرلطیفیان
#آجرک_الله_یاصاحب_الزمان_عج
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
مداحی آنلاین - بی تابم و حزینم - سید رضا نریمانی.mp3
8.94M
🔳 #وفات_حضرت_ام_البنین(س)
من مادر ابلفضل مادر شهیدانم
مادر #مدافعان_حرم حسین ام
🎤 #سید_رضا_نریمانی
#السلام_علیک_یا_ام_العباس
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#بانوی_چشمه
#برگسیام
ــ خديجه! سريع آماده شو!
ــ هاله! مگر قرار است جايى برويم؟
ــ آرى، مى خواهيم براى طواف كعبه برويم.
ــ چشم. الآن آماده مى شوم.
بعد از دقايقى، خديجه همراه هاله به سوى كعبه حركت مى كنند. آن كوه را مى بينى! آنجا را كوه صفا مى گويند.
آنجا را نگاه كن! آنجا دو نفر را مى بينى كه بالاى كوه صفا نشسته اند. چهره يكى از آنها آشنا به نظر مى رسد. او محمّد(ص)است كه با دوستش عمّار در بالاى كوه نشسته اند.
نشستن روى كوه صفا ثواب زيادى دارد، كوه صفا همان جايى است كه وقتى آدم(ع) از بهشت رانده شد در بالاى آن قرار گرفت. آدم(ع) آن قدر بالاى اين كوه گريه كرد تا خدا گناه او را بخشيد. كوه صفا مكان بسيار مقدّسى است.
هاله از خديجه مى خواهد تا لحظه اى در گوشه اى صبر كند. هاله خودش به سوى كوه صفا مى رود. او به عمّار اشاره مى كند تا از كوه پايين بيايد.
نگاه خديجه به بالاى كوه صفا مى افتد، محمّد(ص) را مى بيند كه در آنجا نشسته است. گويى همه هستيش در آنجاست. قلبش تند تند مى زند. او سريع نگاه خود را از محمّد(ص) مى گيرد، نجابتش مانع مى شود تا به محمّد(ص) خيره بماند.
عمّار از كوه پايين مى آيد. هاله به او چنين مى گويد:
ــ عمّار! من مى خواستم مطلب مهمّى را به تو بگويم.
ــ چه مطلبى؟
ــ شنيده ام كه ابوطالب به دنبال همسرى خوب و نجيب براى محمّد است.
ــ آرى، من خودم پيشنهاد چند مورد را به آنها داده ام.
ــ خوب، نتيجه چه شده است؟
ــ تو كه مى دانى مردم امروز فقط به پول و ثروت دنيا فكر مى كنند.
ــ اى عمّار! من همسرى براى محمّد سراغ دارم كه اين گونه فكر نمى كند.
ــ هاله! حتماً مى دانى كه هر كسى شايستگى ازدواج با محمّد را ندارد. محمّد به دنبال همسرى مى گردد كه نجيب باشد.
ــ من قول مى دهم كه بهترين گزينه را براى محمّد پيدا كرده باشم.
ــ نامش چيست؟
ــ خديجه!
ــ خواهرت را مى گويى؟
ــ آرى.
🔻🔻🔻🔻🔶🔻🔻🔻🔻
#بانوی_چشمه
#حضرت_خدیجه_سلامالله
#ایام_فاطمیه
#شهادت_حضرت_زهرا_سلامالله
#شهداءومهدویت
#کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#نشر_حداکثری
#کپی_آزاده
#چهارمینمسابقه
@shohada_vamahdawiat
@hedye110
❤️امام صادق علیه السلام :
چشم زدن حقیقت دارد
نه تو ازچشم دیگران درامانی
ونه دیگران ازچشم تو
پس هرگاه به ترس افتادی
3 بار بگو
ما شاء الله لا قوة الا بالله العلی العظیم
🌕الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم🌕
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#به_یاد_شهدا
#شهید_باقر_طباطبایی_نژاد
نيتها را خالص کـنيد و يقين بدانيد
هر اندازه که نيتها را پاک کرده وآنچـه در توان داريـم بکار گيــريم بههماناندازه
نصرتالهی نصيبمـان خواهد گشت.
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
•••
ای پـادشه خوبـــــــان
داد از غـــــــم تنهــایے
دل بی تو به جان آمد
وقت است که باز آیے
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🍃
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت209
آرش با تعجب گفت:
–یعنی تو من رو مجازات می کنی اونم اونقدر سخت، سواستفادس؟
–قبول دارم. مجازاتت سخت بود ولی من که گفتم برو خونه، خودت موندی و خوابیدی توی ماشین. بهت ارفاقم می کنم قبول نمیکنی...
–واسه یه همچین روزی اون کار رو کردم که نوبت مجازات خودت شد، از زیرش در نری.
چشم هایم را به طرف سقف سُر دادم و گفتم:
–خدایا خودت رحم کن.
بعد نگاهش کردم.
– حالا مجازاتت چی هست؟
لبخند کجی زد و به چشمهایم زل زد.
–چیه؟ نکنه باید حدس بزنم؟
–عمرا اگه بتونی؟
–نوچ نوچ، دیگه ببین چه نقشه ایی برام کشیدی که حدسم عمرا بتونم بزنم...حالا میگی یا می خوای دق بدی؟
–اتفاقا آسونترین مجازات روی کرهی زمینه.
–باید یه لیوان آب بخورم؟
خندید و گفت:
–چه ربطی داره؟
–آسونترین میشه همین دیگه.
–نه، فقط باید شبها قبل از خواب اون گوشی همراهت رو برداری و بری توی صفحه ی من و بنویسی دوستت دارم.
پقی زدم زیر خنده وفوری دستم را جلوی دهانم گذاشتم. سعی کردم آرام بخندم. او هم می خندید. هم زمان غذا را آوردند. سعی کرد خنده اش را جمع کند و تشکر کرد. با رفتن آقایی که غذا را آورده بود من دوباره خنده ام گرفت.
–اینقدر خنده داشت؟
–آخه یهو یاد یه چیزی افتادم.
تکهایی از کباب را در دهانش گذاشت و گفت:
–چی؟
سعی کردم خنده ام را جمع کنم و گفتم:
–یاد ذکرگفتن افتادم. مگه ذکره که هرشب باید بنویسم؟
شانه ایی بالا انداخت و گفت:
–دیگه خودت می دونی، اگه یه شب یادت بره مجازاتت تغییر می کنه...
–نخیر قبول نیست...
–مجبورم کردی همچین مجازاتی برات در نظر بگیرم.
سوالی نگاهش کردم.
–خب وقتی شفاهی نمیگی، مجبورم کتبی از زیر زبونت بکشم بیرون دیگه.
حالا شامت رو بخور.
از حرفش خون توی صورتم دوید و سرم را پایین انداختم و مشغول غذا شدم.
ولی فکرم درگیربود. حرفش من را یاد آن شعر فریدون مشیری انداخت.
«دوستم داری» را از من بسیار بپرس
«دوستت دارم» را با من بسیار بگو.
با یاد آوری این شعر لبخند بر لبم امد. همان لحظه صدای آرش در گوشم پیچید.
–داری به مجازاتت لبخند میزنی؟ با حرفش لبخندم پهنتر شد.
–می بینی چه مجازاتهای شادی برات در نظر گرفتم، از وقتی مطرحش کردم یا داری می خندی یا لبخند میزنی.
نگاهم را ازش گرفتم و گفتم:
–چیزی که عیان است چه حاجت به پیامک زدن و مجازات است؟
–عیان که هست، ولی اذیت کردن تو یه مزهی دیگهایی داره.
لیوان بلوری که روی میز بود را برداشتم و کمی آب داخلش ریختم و گفتم:
–من و میخوای اذیت کنی؟
لبش را به دندان گرفت و نگاهی به اطراف انداخت.
–راحیل، جون هر کی دوست داری این رو نکوبی توی صورتم...این شیشه اییه الانم احتمالا دستت چربه زود از دستت سُر می خوره، این مسی نیستا، خرد میشه میره توی چشمم خون و خون ریزی راه میوفته. بعد اسممون میره توی صفحه ی حوادث...بعد چشم هایش را درشت کرد و ادامه داد:
"دختری نامزدش را با لیوان بلوری به دو قسمت مساوی تقسیم کرد."
از حالت صورتش خنده ام گرفت و گفتم:
ببین خودت می خندونی بعدشم مجازات می کنی.
–باشه دیگه چیزی نمیگم، غذات رو بخور یخ کرد.
بعد از شام به یکی از پارکهای خلوت و رمانتیک تهران رفتیم و یک ساعتی قدم زدیم و بعد آرش من را به خانه رساند.
موقع خداحافظی دستم را گرفت و با لبخند مرموزی گفت:
–موقع خواب ذکرت یادت نره.
مشتی حوالهی بازویش کردم و گفتم:
–بد جنس...
موقع خواب با یاد آوری مجازاتم دوباره لبخند روی لبم آمد...بهترین مجازاتی که میشود برای یک عاشق درنظرگرفت. نمیخواستم به این زودی برایش پیام بفرستم، قصد اذیت کردنش بدجور در من قوی شده بود.
از روی تخت بلند شدم و نیم ساعتی جزوههایم را مرور کردم. بعد با اسرا کمی حرف زدیم. اسرا خمیازهایی کشید و پرسید:
–خوابت نمیاد؟
– چرا خیلی.
اسرا چراغ را خاموش کرد. ساعت نیمه شب را نشان میداد. خوابم گرفته بود. ولی نمی خواستم کوتاه بیایم.
با گوشیام مشغول بودم که آرش پیام داد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#به_یاد_شهدا
#شهید_علی_اصغر_شیردل
هیچوقت فکر نکن که امام زمان عج کنارت نیست
همه ی حرفها و شکایت ها را...
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت210
–خانم، من خوابم میادا...
–خب بگیر بخواب...
–منتظرم چطوری بخوابم؟ اگه از نیمه شب بگذره قبول نیستا.
جوابش را ندادم.
–وای.. خوابیدی؟
–راحیل پاشو پیامت روبفرست، نخواب...مقاومت کن.
دو دقیقه دیگه فرستاد،
–کجا رفتی؟
دوباره فرستاد:
مجازاتت سخت تر میشه، از روز اول ذکر داری بامبول در میاری ها؟
سکوت کرده بودم ولبخند از لبهایم جمع نمیشد.
بعد از یک دقیقه نوشت:
«سکوت کردهام و صدایم
زندانبانِ دختریست
که میخواهد بگوید:
«دوستت دارم»
چند دقیقه به پیامش نگاه کردم و چقدر دلم خواست برایش بهترین جمله را بنویسم. جمله ایی که دوست داره بشنوه.
نوشتم:
«چقدر تو مهربانی، چه خوب است که این همه دوستت دارم.»
می توانستم تصور کنم که با چه لبخند پهنی پیامم را می خواند.
بعد از دانشگاه آرش من را به خانهی سوگند رساند. موقع خداحافظی لپم را کشید و گفت:
– کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت.
تقریبا تمام ساعتی را که آنجا بودم را دوخت و دوز کردم. مادر بزرگ زنگ زده بود که مشتری برای پرو بیاید.
وقتی مشتری لباس را پوشید چند تا ایراد داشت که مادر بزرگ نشانم داد و با اشاره گفت که بر طرفشان کنم. نزدیک غروب بود که کار اُتو کاریاش هم انجام شد و تحویل دادم.
برای کار اولم همه گفتند خوبه، ولی خودم زیاد راضی نبودم.
در حین کار سوگند از نامزدش تعریف می کرد. از برخوردش و وقار و متانتش، آنقدر با ذوق می گفت که در دلم خدا را شکر کردم که بالاخره سوگند آن جور که خودش دلش می خواست سرو سامان پیدا کرد.
برای آخر هفته مراسم عقد محضری داشتند. سوگند دعوتم کرد ولی من عذر خواهی کردم و گفتم آرش قبلا برنامه چیده و نمی توانم بیایم.
آرش که به دنبالم آمد. اصرار کرد که به خانهشان بروم. ولی من باید برای مسافرت وسایلم را آماده می کردم، برای همین نشد که بروم.
قرار گذاشتیم که وسایلم را جمع کنم و فردا که دنبالم آمد بعد از خرید به خانهشان برویم. تا صبح زود به طرف شمال راه بیفتیم.
بعد از این که کارهایم را انجام دادم نگاهی به ساعت انداختم نیم ساعت بیشتر تا نیمه شب نمانده بود.
فوری گوشی را برداشتم و برایش همان متن دیشب را فرستادم.
جواب داد:
–قبول نیست، تکراریه...
–خب ذکر تکراریه دیگه...
–نه، تکراری نباشه.
–یه هفته مجازات کردی تازه سفارشم میدی؟
استیکر خنده گذاشت وبعد از چند دقیقه نوشت:
– عاشق این حاضر جوابیاتم.
یک قلب برایش فرستادم وصفحهی گوشی را خاموش کردم و آنقدر خسته بودم که زود خوابم برد.
صبح فردا به بازار رفتیم و یک چمدون انتخاب کردیم. سر رنگش با هم تفاهم نداشتیم. آرش می گفت قرمز باشد. من می گفتم بنفش قشنگ است. آخرش تصمیم گرفتیم سنگ، کاغذ قیچی بیاریم هر کس برنده شد، حرف او باشد. من برنده شدم ولی دلم نیامد و گفتم:
– همون قرمزی که تو گفتی رو بخریم با کتونیاتم سته.
سرش را پایین انداخت و با شرمندگی ساختگی دستش را جلوی صورتش گرفت وگفت:
–من الان تحت تاثیر گذشت شما قرار گرفتم. همون بنفش رو بخریم. آنقدر تعارف کردیم که خانم فروشنده از دستمان سر سام گرفت وگفت:
–به نظر من رنگ صورتی بخرید که تلفیق هر دو رنگه...
آرش زیر گوشم گفت:
–تا از مغازه بیرونمون ننداخته بخریم بریم. همان موقع یک چمدان زرد توجهم را جلب کرد. پرسیدم:
–آرش اون زرده چطوره؟
–ببین دیگه هر رنگی بگی می خریم، فقط زودتر بریم. بالاخره چمدان زرد را خریدیم. بعد آرش برای خودش لباس راحتی و چیزهای ضروری که می خواست را خرید. بعد ناهار خوردیم و من را رساند خانهشان و خودش به سرکار رفت.
آن روز آرش یک تیشرت و شلوار ست برایم خریده بود. پوشیدمش و کمی به خودم رسیدم. موهایم را برس کشیدم و با گل سر کوچکی که داشتم تکه ای از موهایم را از دو طرف گوشم بالای سرم جمع کردم و بستم. شب که آرش برگشت جلوی در به استقبالش رفتم.
با دیدن تیپ جدیدم آنقدرذوق زده شد که بدون ملاحظه بغلم کرد و گفت:
–چقدراین لباسه بهت میاد. به زور خودم را از او جدا کردم و اشاره کردم به مادرش که در آشپزخانه بود. آرش از جلوی در آشپز خونه به مادرش سلام کرد.
–سلام، پسرم، خسته نباشی. بعد رفتیم توی اتاق ودوتایی وسایل هایمان را در چمدان جمع کردیم و آماده گذاشتیم گوشه ی اتاق.
موقع شام خوردن آرش ماجرای چمدان خریدنمان را برای مادرش تعریف کرد. مدام در تعریفش اغراق می کرد برای این که مادرش را به خنده بیندازد. آنقدر از خنده های مادرش ذوق زده شده بود که برایش قضیهی لیوان مسی را هم تعریف کرد و من را حسابی خجالت داد. برای اولین بار بود که سه تایی با مادر آرش آنقدر بهمان خوش گذشت.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
◈
✍ #سخــــن_بــــزرگان
🌿 مرحوم احــمد ڪافــی (ره) :
مؤمنین واقعی در همه حـال خود را
ملزم به تعهدات ایمانی میدانند، چه
آنجایی که اینتعهدات به سودمنافع
شخصی آنها باشد و چــه آنجا که با
منافــــع شخصی ســازگار نباشد به
حکمالهی گردن مینهند و در مقـابل
آن تسلیــم هستــند.
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فوت مهرداد میناوند رو به ورزش دوستان کانالمون تسلیت عرض می کنم.....روحش شاد 🏴🏴🏴
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌷مهدی شناسی ۱۷۴🌷
🔹زیارت آل یاسین🔹
🌹السلام علیک حین تقوم🌹
سلام بر تو هنگامی که بپاخیزی...
🌱ترکیب « حِینَ تَقُومُ » یک بار در قرآن کریم خطاب به پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به کار رفته است . خداوند فرماید: ( اَلَّذِی یَریکَ حِینَ تَقُومُ)؛ آن [ خداوندی ] که هنگامی که [ برای انجام رسالت یا به عبادت] بپا خیزی ، تو را می بیند.
🌱این تعبیر بلند ، نشانگر عنایت خاص خداوند نسبت به پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) در حال انجام مأموریت الهی و تبلیغ رسالت دینی و بپا خاستن برای اجرای فرمان خداوند متعال است.
🌱راجع به امام زمان- عجّل الله فرجه الشریف – نیز این تعبیر ، توجّه دادن به امر قیام آن حضرت است ، هنگامی که برای برقراری حکومت عدل و داد بپاخیزد و به فرمان خداوند قیام کند.
🌱شیعۀ امام (علیه السلام) می بایست همواره منتظر قیام آن حضرت باشد و ضرورت و آثار و نتایج درخشان آن را بداند ، و به پاکی و قداست آن قیام اقرار نماید ، و برای متابعت و پیروی از امام (علیه السلام) در آن هنگام آماده شود.
🌱شیعه باید بپا خاستن و نشستن خود را ، با قیام و قعود امام (علیه السلام) تطبیق دهد و هرگز از امام (علیه السلام) پیشی نگیرد و تخلف هم ننماید ، چنانکه جمعی از یاران عالم و عارف ائمّه اطهار علیهم السلام چنین بوده اند.
🌱 برای مثال یک نمونه تاریخی را می آوریم: محمّد بن حسین بن عمّار گوید: من دو سال نزد علی بن جعفر (علیهما السلام) – عموی گرامی حضرت امام رضا (علیه السلام) – بودم و آنچه از برادرش حضرت موسی بن جعفر (علیهما السلام) روایت داشت ، می نوشتم. یک روز در مدینه در مسجد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از او حدیث می نوشتم ، که ناگاه ابوجعفر- امام جواد (علیه السلام) – بر او وارد شد ، علی بن جعفر از جای جست و بدون کفش و عبا به سوی آن حضرت شتافت و دستش را بوسید و نهایت احترام را به جای آورد. امام جواد (علیه السلام) به او فرمود: ای عمو! بنشین، خدایت رحمت کند! علی بن جعفر گفت: سرورم! چگونه بنشینم حال آنکه شما ایستاده اید؟! هنگامی که علی بن جعفر (علیهما السلام) به مسند خود بازگشت ، یارانش به سرزنش او پرداختند . آنها می گفتند: شما عموی پدر او هستید و با او این گونه رفتار می کنید؟! علی بن جعفر (علیهما السلام) دست به محاسن گرفت و فرمود: خاموش باشید! اگر خداوند – عزّ و جلّ – این ریش سفید را [ برای امامت خلق] سزاوار ننمود، ولی این جوان را شایستگی بخشید ، من فضیلت او را انکار کنم؟! از آنچه شما می گویید ، به خدا پناه می برم. من بندۀ ( کاملاً مطیع و تسلیم] اویم.
🌱چنانکه می بینیم این شاگرد ممتاز مکتب ائمّه علیهم السلام موقع بپا ایستادن امام زمانش همچنان می ایستد ، و هنگامی که امام (علیه السلام) با نهایت لطف او را به نشستن دعوت می کنند، عرضه می دارد: چگونه بنشینم در حالی که شما ایستاده اید؟! بنابراین ما هم می بایست از حالت امام (علیه السلام) جستجو و پیروی کنیم و پیوسته منتظر قیام آن حضرت (علیه السلام) باشیم...
🌻🌻🌻🌻🌹🌻🌻🌻🌻
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#مهدی_شناسی
#قسمت_174
#زیارت_آل_یاسین
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#سخن_بزرگان
#آیت_الله_بهجت_ره
وقتی دل مؤمنی را شاد كنید، خدا از لطف، مَلکی را خلق میکند که آن ملک، شما را از بلاها و تصادفات و ... حفظ میكند.
این که میبینید در برخی تصادفات بعضیها محفوظ میمانند در حالی که به...
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#ارباب_بـےنظیـرم❤️
هر ڪَس ڪه راهِ ڪربُبَلا شد طریقہ اش
بوےِ حُسیْن مےچڪد، از هر دقیقہ اش
دردانہے خداسٺ حُسیْـن بن فاطمـہ
احسنٺ و آفریـن بہ خُـدا و سلیقہ اش
#بطلب_دورٺ_بگـردم✨
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله💚
#شب_جمعه 💔
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت211
ساعت نزدیک دوازده بود که مادر آرش گفت:
–پاشید زودتر بخوابیم که صبح خواب نمونیم.
روی تخت آرش دراز کشیدم و گوشیام را دستم گرفتم.
در ذهنم دنبال یک متن قشنگ می گشتم که آرش امد کنارم دراز کشیدو پرسید:
–چیکار می کنی؟
–می خوام مجازاتم رو انجام بدم.
گوشی را از دستم گرفت و کنارگذاشت و گفت:
–وقتی خودم اینجام چرا میخوای بنویسی؟
خودم را به آن راه زدم.
–چه ربطی داره، پس بعدا نگی انجام ندادما، خودت نذاشتی...بعدساعدم را روی چشم هایم گذاشتم و گفتم:
–شب بخیر.
نیم خیز شد و ساعدش را زیر بدنش ستون کرد و گفت:
–تانگی که من نمی خوابم.
می دانستم حرفی را که بزند به آن عمل می کند.
چشم هایم را کمی باز کردم.
–پس مجازات عوض کردنم داریم؟
اگه شرایطش مثل الان باشه، اشکالی نداره.
–فکر نمی کنی داری زور میگی؟
قیافه ی حق به جانبی گرفت وگفت:
–اصلا.
چشم هایم را در حدقه گرداندم و گفتم:
خیلی خوب، دراز بکش میگم.
–باید توی چشم هام نگاه کنی بگیا.
اینبار من نیم خیز شدم وباتعجب نگاهش کردم و گفتم:
–راحت باش، هر چه دل تنگت می خواهد بگو.
–عه، اشکالی نداره؟ می تونم بگم؟
در صورتش براق شدم و بالشتم را برداشتم و گفتم:
–اصلا من میرم روی کاناپه بخوابم.
زود بالشت را از دستم گرفت و سر جایش گذاشت و اخمی مصنوعی کرد و گفت:
–خیلی خب بابا، چه زودم بالشت واسه من جدا می کنه، دیگه نبینم از این کارها بکنیا، من کتکتم زدم قهر نمی کنی...
خنده ایی کردم.
–آهان، پس نقطعه ضعفته، یادم باشه برای مجازاتهای بعدی.
چشم غرهی خنده داری بهم رفت و من هم همان موقع گفتم:
–دوستت دارم. بعد سرم را روی بالشت گذاشتم و سعی کردم خنده ام را نشان ندهم وچشم هایم را بستم. آرش انگار خشکش زده بود. نه تکان میخورد نه حرفی میزد. چشم هایم را باز کردم دیدم به همان حالت مانده است. به زور سرش را فشار دادم روی بالشت و چشم هایش را با دستهایم بستم. ناگهان غافلگیرانه مرا در آغوشش کشید.
سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم:
–اگه دوستت نداشتم که الان اینجا نبودم.
شروع به نوازش کردم موهام کرد و آهی کشید. انگار یاد چیزی افتاده باشد گفت:
–می دونم عزیزم. تو گاهی به خاطر من خیلی اذیت میشی، این که همه رو تحمل می کنی و به روی من نمیاری یعنی ثابت کردن علاقه ات...
بعد نگاهم کردونمی دانم در چشم هایم چه دید که ادامه داد:
–فکر کنم خیلی خوابت میاد، شب بخیر.
سرم را کمی عقب کشیدم و روی بازویش گذاشتم وچشم هایم را بستم و گفتم:
–شب بخیر.
صبح که برای نماز بیدار شدم، دیگر خوابم نبرد با چراغ قوهی گوشیام یکی از کتابهای آرش را که قبلا کمی از آن را خوانده بودم را برداشتم و شروع به مطالعه کردم.
هوا کمی روشن شده بود چشم های من هم درد گرفته بود، شارژ گوشیام هم رو به اتمام بود. پرده را کنار زدم نور بی جانی وارد اتاق شد. آرش دیگر باید بیدار میشد.
لبهی تخت نشستم و تکهایی از موهایم را در دستم گرفتم و روی صورتش کشیدم. قلقلکش امد. چشم هایش را باز کرد. قرمز بودند. لبخندی زد و بالشتش را روی صورتش گذاشت و با آن صدای خواب آلودش که من عاشقش بودم گفت:
–اذیت نکن راحیل، خوابم میاد. باخودم فکر کردم چطوری بیدارش کنم که خواب از سرش بپره، یاد آن روز افتادم که لیوان آب را رویم ریخت و موهایم را خیس کرد. هنوز تلافی نکرده بودم. لبخند موزیانهایی روی لبهایم نشست و تصمیم گرفتم بروم یک لیوان آب بیارم. هم زمان آرش که از سکوت من تعجب کرده بودبالشت را از روی صورتش برداشت و نگاهم کرد و فوری بلند شدنشست وگفت: –نه راحیل، فکر لیوان رو از سرت بیرون کن من نمیخوام ضربه مغزی بشم.
از این که فکرم را خوانده بود تعجب کردم و خنده ام گرفت.
–اصلا میرم چند تا لیوان پلاستیکی می خرم واسه اینجور وقتها که تواسترس نداشته باشی.
دستی به موهای به هم ریخته اش کشید. خم شد و در آینه نگاهی به خودش انداخت و گفت:
–کلا بیا دیگه این شوخی رو فراموش کنیم، خطرناکه دیدی اون آقا گندهه رو کم مونده بودکورش کنی...
–ولی به نظرم بهتر اینه که شما اون ماجرا رو فراموش کنی حالا یه بار یه اتفاقی افتاد دیگه...
–واسه همین میگن از اتفاقات عبرت بگیرید دیگه...من به فکر خودمم...
بعد قیافه اش را بامزه کرد و ادامه داد:
–اگه یه بلایی سرم بیاد چی؟
صدای مادرش نگذاشت جوابش را بدهم.
–بچه ها زودتر آماده شید، کیارش اینا چند دقیقه دیگه می رسن.
آرش فوری بیرون رفت و من هم لباسم را عوض کردم و با موهایم درگیر بودم که آرش را لباس عوض کرده روبرویم دیدم.
«لباسهاش کجا بود، کی عوض کرد.»
–بده ببافمشون توی راه اذیت نشی.
همانطور که موهایم را می بافت گفت:
–راحیل خیلی مواظب موهات باش ها، من خیلی دوسشون دارم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<
1_324271782.mp3
1.78M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#سردار_دلها
#دلتنگ_تو_ایم
#قاسم_سلیمانی
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت212
بعد عمیق بو کشید و گفت:
–بوش دیونه ام می کنه، اون عطری که میگفتی به نوک موهات میزنی، به منم میدی؟
–نوچ، نمیشه. اون مخصوس خودمه، بعد
خمیازه ایی کشیدم.
پرسید:
–خوابت میاد؟
–یه کم، آخه خیلی وقته بیدارم.
بالشتی برداشت.
–الان واسه عشقم یه بالشت میارم که اگه خوابش گرفت روی صندلی عقب بخوابه. از توجهش ذوق کردم و دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی سینه اش گذاشتم و عطرش را با تمام وجود به ریه هایم فرستادم.
او هم محکم بغلم کرد و زیرگوشم گفت:
–چقدر این غافلگیریات رو دوست دارم.
صدای آیفن باعث شد از هم جدا بشیم.
آرش با لبخند گفت:
–خیلی دوستت دارم راحیل.
صدای مادر آرش مارا از روی ابرها پایین کشید.
–آرش... کیارش اینا دم در منتظرن ها... دیر بریم عصبانی میشه.
آرش فوری گفت:
–تا من چمدون و وسایل هارو ببرم پایین، توام آماده شو بیا.
وقتی پایین رسیدم. دیدم مژگان و آرش در حال صحبت کردن هستند و آرش رو بهش داره میگه:
جامون تنگ میشه، راحیل خوابش میاد میخواد صندلی عقب بخوابه...
مژگان رو به من کردو پرسید:
–آره راحیل، به آرش میگم یه ماشینه بریم بیشتر خوش می گذره به خاطر تو قبول نمی کنه.
نگاهی به آرش انداختم و نمیدانستم چه بگویم که آرش گفت:
–اونجوری راحیل راحت نیست، بعد آرامتر ادامه داد:
– بخصوص که با کیارش تو یه ماشین سختشه.
مژگان برایم پشت چشمی نازک کرد و رفت.
مادر آرش هم که متوجه ی قضیه شد بدون این که حرفی بزند رفت توی ماشین ما جلونشست و منم صندلی عقب پشت آرش نشستم.
آرش آینه را روی صورتم تنظیم کرد و بالبخند و چشمکی که زد تلخی برخورد مژگان را از یادم برد.
تازه راه افتاده بودیم که مادر آرش گفت:
–آرش جان، کاش یه ماشینه می رفتیم مژگان هم ناراحت نمیشد.
–مامان جان بزار یاد بگیره با شوهرشم بهش خوش بگذره.
مامان آرش دیگر حرفی نزد.
نمی دانم چرا نمی تونستم مژگان را درک کنم. حتی گاهی مادر آرش را هم نمی فهمیدم. شاید باید خودم را جای او بگذارم. شاید هم من از خیلی چیزها خبر ندارم ولی او دارد و با توجه به اطلاعاتش رفتارمیکند... بالاخره مادر است...مادرها با آدم های دیگر فرق دارند... با صدای موبایل آرش از افکارم دست کشیدم.
کیارش بود آدرس جایی را به آرش داد که برای صبحانه خوردن توقف کنیم.
وقتی پیاده شدیم آرش امد کنارم و زیرگوشم گفت:
–میخوای ما بریم جای دیگه نیمرو بخوریم اینجا فقط کله پاچه داره.
–نه، اشکالی نداره، می خورم.
همگی دور میز نشستیم وآقایی برای سفارش گرفتن آمد.
کیارش برای همه بدون این که بپرسد آب مغزسفارش داد. آرش گفت:
داداش برای من و راحیل یه کاسه کافیه...
وقتی سفارشمان را آوردند و مشغول خوردن شدیم. مژگان نگاهی به کاسهی مشترک ما انداخت و گفت:
–چه رومانتیک!
آرش گفت:
–واسه رمانتیک بودنش نیست، راحیل کله پاچه دوست نداره واسه همین...
پریدم وسط حرف آرش و گفتم:
–نه، می خورم.
آرش نگاهی به من کردوگفت:
–می خوری ولی زوری...
دلم نمی خواست آرش این حرف را اینجا مطرح کند برای همین آرام گفتم:
–آرش...
کیارش با تاسف نگاهی به ما انداخت و حرفی نزد.
بقیه هم که انگار نشنیده بودند.
کیارش از همه زودتر کاسه اش خالی شدو دوباره از بقیه پرسید گوشت چی می خورید.
هرکس سفارشی دادو آرش هم بنا گوش سفارش داد و گفت:
– خوردنش برات راحت تره.
بعد از این که کیارش نزدیک پیشخوان رفت و سفارش ها را برای آقایی که آنجا ایستاده بود توضیح داد. انگار آدرسی هم از او پرسید و بعد بیرون رفت.
من چون غذا نمی خوردم و بیشتر با آن بازی می کردم و صندلیان رو بروی پیشخوان بود. کیارش را راحت میدیدم.
مژگان با تعجب به طرف در ورودی گردنی کشید و پرسید:
–کجارفت؟
مادر آرش گفت:
–شاید رفت گوشیش رو از ماشین بیاره.
–مژگان متفکر گفت:
–فکر نکنم.
بعد از چند دقیقه سفارش ها را آوردند و مژگان گفت:
–این چرانیومد الان غذاش سرد میشه.
–خب یه زنگ بزن ببین کجا رفت.
–گوشیم مونده توی ماشین.
آرش گوشی اش را درآورد و تماس گرفت. هنوز آرش با گوشیاش مشغول بود که دیدیم کیارش سینی به دست وارد شد.
سینی را کنار آرش گذاشت ودرگوشش پچ وپچی کرد. آرش لبخند پهنی زد و نگاه قدر شناسانه ایی به برادرش انداخت و گفت:
–شرمندمون کردی داداش، بعد سینی را جلوی من گذاشت. یک کاسه حلیم بود. با یک شکر پاش کنارش. از دیدن حلیم منقلب شدم، یعنی کیارش به خاطر من رفته بود حلیم گرفته بود! باورم نمیشد. این همان آقای بداخلاق است که همیشه جوری مرا نگاه می کرد که انگار طلبش را می خواهد.
فقط با تعجب نگاهش می کردم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
📚شباهت حضرت مهدی (عج) به حضرت شعیب علیهالسّلام
از امیر المؤمنین ـ علیهالسّلام ـ روایت شده که: شعیب ـ علیهالسّلام ـ قوم خود را به سوی خدا دعوت کرد تا اینکه عمرش طولانی و استخوانهایش کوفته شد. سپس از نظرشان غایب گشت و دوباره به صورت جوانی به سوی آنها بازگشت.
حضرت قائم (عج) نیز به صورت جوانی ظهور خواهد کرد. از امام صادق ـ علیه السّلام ـ روایت شده که فرمودند: آن که از چهل سال بیشتر داشته باشد صاحب این امر نیست.
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>