eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
امواج در منطقه ی عملیاتی کربلای 8 برای شکستن خط دشمن داخل آب رفتیم. امواج ما را خیلی زود به طرف نیروهای خودی برگرداند. همه ی بچه ها از نزدیک شدن به خط دشمن ناامید شدند. اما بعد از کمی تأمل، متوجه شدیم آب دارد ما را دوباره به طرف عراق هدایت می کند. امواج و سر و صدای جزر و مد آب باعث شد دشمن متوجه رسیدن نیروهای ما به خطش نشود. @shohada_vamahdawiat                 
آتش بازی آن شب، همه مهمان عمه بوديم: من، پدر، مادر، مامان بزرگ، آقاجون، خواهر کوچکم و ... . خانه عمه «فاطمه» ام، نزديک فرودگاه است. نمي دانم چقدر از شب گذشته بود که راديو بوق بلندي کشيد و همه گفتند: مقرمز است.» و من نفهميدم که قرمز است. يعني چه؟ بعد، همه تندي رفتيم بيرون. بيرون خيلي تماشايي بود. صداي «شرق شرق» و «گرومپ گرومپ» مي امد و نورهاي رنگارنگي، هوا مي رفتند. من خيلي کيف کردم. اولين باري بود که از اين چيزها مي ديدم. نورها که مثل دانه‌هاي تسبيح بودند، دنبال هم، اين طرف و آن طرف مي رفتند و ضربدر درست مي کردند. از مامان بزرگم پرسيدم: «امشب، چه خبر شده است؟» گفت: «مگه نمي داني؟ امشب، تولد حضرت علي است. براي همين هم جشن گرفته اند.» باز هم آسمان را نگاه کردم. نورها، خيلي قشنگ بودند. گفتم: «مامان بزرگ، مي شود توي جشن تولد من هم، از اينها روشن کنيد؟» مامان بزرگ برگشت نگاهم کرد و هيچي نگفت. فقط، خنديد. راوی: نازنین حسین مردی @shohada_vamahdawiat                 
آب کاربراتور راه را گم کرده بودم. وسط بیابان، پنج، شش روز، غذا و آب نداشتم. گرسنگی را می شد تحمل کرد اما تشنگی را نه. در میان راه به چند ماشین خراب رسیدم، هرچه گشتم داخل ماشین آب نبود. شلنگ کاربراتور یکی از آن ها را با سرنیزه سوراخ کردم. آبش گرم بود، بدمزه و بدرنگ اما چاره ای نبود. هرچی آب داشت با ولع خوردم و حالم جا آمد. @shohada_vamahdawiat                 
💖🌹🦋 آخرین وداع روز يک‌شنبه بود. من ودوستم براي خريدن ورقه امتحاني به مغازه‌اي در نزديکي مدرسه‌مان رفته بوديم. آن روز امتحان رياضيات کلاسي داشتيم. ناگهان صداي آژير قرمز بلند شد. من و دوستم شتابان خود را به درون مدرسه رسانديم. مدير و ناظم تمام بچه‌ها را به درون سالن هدايت مي‌کردند. يکي از هم‌کلاسي‌هايم در پشت مدرسه مشغول خواندن و حل کردن تمرين رياضيات بود. حياط مدرسه با کارگاه پشت مدرسه توسط يک در کوچک به هم مرتبط مي‌شد. وقتي صداي زنگ مدرسه بلند شد، وحيد از در کوچک وارد حياط مدرسه شد. هنوز وسط حياط بود که ناگهان صداي وحشت‌ناکي برخاست. بمب خوشه اي درآن طرف حياط مدرسه منفجر شد. ترکش بمب به وحيد خورد و سرش را از تنش جدا کرد. با ديدن اين صحنه بي‌اختيار تنم لرزيد و اشک در چشم‌هايم جمع شد... آمبولانس آمد و جنازه غرقه به خون وحيد را برد. بعد از زرد شدن آژير با ناراحتي به خانه رفتيم. من تا دو روز نتوانستم غذا بخورم. روز سوم مدرسه دوباره باز شد. وقتي به مدرسه رسيدم، در مدرسه پر از اعلاميه‌هاي شهادت وحيد بود. به همراه معلم‌ها و ناظم و مدير مدرسه به مسجد رفتيم و براي آخرين بار با دوستمان وداع کرديم. راوی: یدالله محمودی 💖🌹🦋 @shohada_vamahdawiat                 
آقاسی-محمدرضا آخرین بار وصیت نامه اش را به خواهرش داد و گفت: « من دیگر بر نمی گردم، چون خواب دیده ام که یک نفر که نقابی بر صورت داشت، سوار بر شتر بود و یک نفر دیگر که چهره اش آشکار بود، افسار شتر را گرفته بود. او به من گفت: جوان کجا می خواهی بروی؟ گفتم: کار دارم می خواهم بروم. گفت: نه! تو دیگر از ما هستی. بیا این جا ... و دست مرا گرفت و برد. » محمدرضا در تاریخ 30/10/1361 به شهادت رسید. ❤️🌻💐 @shohada_vamahdawiat                 
🌹🦋💖 افطار خون آن موقع پنچ ساله بودم. غروب يکي از روزهاي ماه مبارک رمضان بود. مردم روزه دار، براي افطاري به سوي خانه‌هايشان مي رفتند. من به اتفاق برادرهايم در کوچه مشغول دوچرخه سواري بوديم. تازه داشت هوا تاريک مي شد. پدرم آمد و گفت که زودتر به خانه بياييد، تا چند دقيقه ديگر موقع اذان است. آن روزها خاله و بچه‌هايش مهمان ما بودند. افطاري، چلو و خورشت سبزي داشتيم. همه دور سفره نشسته بودند و مشغول افطاري بودند. ناگهان صداي انفجار مهيبي برخاست. برق‌ها قطع شد. صداي شيون و فرياد و بوي دود و باروت درهم قاطي شد. بر اثر ترکش شيشه‌ها، تمام افراد خانواده زخمي شده بودند. پدرم با روشن کردن چراغ قوه همه را به زيرزمين برد. بعد، خودش به کمک همسايگان آسيب ديده شتافت. پدرم بعد از مدتي برگشت و تعريف کرد که بر اثر انفجار موشک، ماشيني آتش گرفته و چهار سرنشين آن همگي زنده زنده در آتش سوخته اند. خانه چند تا از همسايه‌ها به کلي ويران شده و دو تا از بچه‌هاي همسايه هم شهيد شده اند. من آن شب وحشتناک را هيچ وقت فراموش نمي کنم. راوی: الناز حدادی @shohada_vamahdawiat                 
💖🌹🦋 انتظار يک روز مادرم براي خريد به طرف ميدان هفتم تير به راه افتاد. طبق معمول سفارش‌ها شروع شد: ـ به گاز دست نزني.... در را به روي غريبه باز نکني.... اگر وضعيت قرمز شد، دست خواهرت را بگير و برو پناهگاه... بالاخره سفارش‌ها تمام شد و مادر رفت. يک ساعت بعد صداي تلفن آمد. گوشي را که برداشتم صداي انفجار برخاست. با صداي بريده‌اي گفتم: «ا...لو...» بعد داد زدم: «واي!» صدايي از پشت تلفن آمد: «مگر چه شده؟» پرسيدم: «شما کي هستيد؟» گفت: «پسر، ديگر پدرت را هم نمي شناسي...» نفس راحتي کشيدم. گفتم: «پدر شماييد؟» پدرم گفت: «پس مي خواستي کي باشد... مادرت کجاست؟» گفتم: «رفته خريد.» پدر گفت: «از اهواز زنگ مي زنم. مي خواهم با قطار بيايم تهران... راستي نگفتي موضوع چه بود؟» گفتم: «آهان... آن چيز بود. يعني صداي موشک بود.» پدر گفت: «خبرش رسيده... خوب حالا شما هم برويد پناهگاه.» و خداحافظي کرد. نگاهي به خواهرم انداختم که در آن حالت بحراني با لبخند مليح به خواب رفته بود. لجم گرفت. با صداي بلند گفتم: «زهرا... بلند شو.» زهرا مثل برق گرفته‌ها از خواب پريد. بعد از ترس شروع کرد به گريه. از کارم پشيمان شدم. بهش آدامس دادم و رفتم جلو پنجره. دوباره صداي مهيبي برخاست. گوشم درد گرفت. دست خواهرم را گرفتم و به پناهگاه بردم. در پناهگاه مي گفتند که موشک به ميدان هفتم تير خورده. دلم ريخت. فکر کردم: نکند مادرم... نه خدايا. گوشه‌اي نشستم و بي اختيار اشک از چشمانم سرازير شد. شب شد. مادرم نيامد. از غصه نمي توانستم بخوابم. زهرا هم همه‌اش بهانه مادر را مي گرفت. ترس توي جانم ريخته بود. نمي دانم کي خوابم برد. صبح که بلند شدم، ساعت ده بود. تا ساعت دوازده غصه خوردم و فکر کردم. يک دفعه صداي زنگ مرا از خيال‌هايم بيرون آورد. گفتم: مادر است. زهرا زود دويد به طرف در. پدرم بود که از جبهه برگشته بود. ماجرا را برايش تعريف کردم. پدر با خونسردي گفت: «ممکن است زخمي شده باشد.» لباس پوشيديم و رفتيم به بيمارستان‌هاي اطراف. هيچ خبري از مادر نبود. اشک از چشم‌هايمان مي ريخت. پدر ما را به بيمارستان ديگري برد. مادرم در آنجا بستري بود. با پرستار به طرف اتاق رفتيم. من و زهرا خودمان را در آغوش مادر انداختيم. مادرم زخمي شده بود. راوی: دامون کریم یزدانی 💖🌹🦋 @shohada_vamahdawiat                 
آتش در آسمان خيلي خسته بودم؛ ولي فکر آمدن به قم خستگي‌ام را از بين مي برد. مي خواستم هر چه زودتر برسم. . ساعت سه صبح بود. در اين فکرها بودم که ماشين ايستاد. چند پاسدار براي بازرسي ساک‌ها به بالا آمدند. بعد از چند دقيقه اتوبوس راه افتاد. . جلوي خانه فاميلمان پياده شديم. مي خواستيم به آنجا برويم. ناگهان چشممان به آسمان افتاد. ديديم انگار آتش در آسمان است. . برادرم گفت: «موشک!» . پدرم گفت: «شايد منور باشد.» . ناگهان صداي مهيبي آمد. پدرم همه ما را جمع کرد دور خودش. برادرهايم ناراحت بودند که چرا از دهات برگشتيم. پدرم براي اينکه آنها را ساکت کند، گفت: «برمي گرديم.» . براي اين به دهات اطراف رفته بوديم که قلب پدر ناراحت بود. بالاخره رفتيم خانه. سحر تا چشممان را باز کرديم، دوباره آژير قرمز بود. . فرداي آن روز پدرم باز براي گرفتن بليت به ترمينال رفت. دوباره رفتيم به دهاتمان. خيلي دلتنگ بودم. باز هم مي خواستم برگردم قم... راوی: مرتضی آخوندی محمدآبادی 💖🌹🦋 @shohada_vamahdawiat                 
روشنایی ماه در شبی از شب های عملیات والفجر8 که غواص ها آماده فرو رفتن در آب می شدند، هوا مهتابی و بسیار روشن بود. رزمندگان در قایق آماده رفتن و منتظر باز شدن معبر توسط غواص ها به سوی ساحل دشمن حرکت کردند. با خود گفتم، خداوندا! در این شب روشن که نمی توان به ساحل نزدیک شد! بقیه بچه ها هم شروع به دعا کردند. طولی نکشید که لکه های ابر در آسمان ظاهر و هر لحظه بر تراکم آن ها افزوده شد تا آن که روشنایی ماه در زیر ابرها پنهان گشته، باد تندی وزیدن گرفت و به تدریج نم نم باران شروع شد. همه ی رزمندگان با دیدن این صحنه شگفت زده شدند و این را یکی از امدادهای غیبی دانسته، سجده شکر به جا آوردند. به یاری آن امداد غیبی توانستیم از اروند رود عبور کرده، شهر مهم و استراتژیک فاو را آزاد نماییم. راوی: محمد احمدی 💖🌹🦋 @shohada_vamahdawiat                 
🌷🦋 امواج در منطقه ی عملیاتی کربلای 8 برای شکستن خط دشمن داخل آب رفتیم. امواج ما را خیلی زود به طرف نیروهای خودی برگرداند. همه ی بچه ها از نزدیک شدن به خط دشمن ناامید شدند. اما بعد از کمی تأمل، متوجه شدیم آب دارد ما را دوباره به طرف عراق هدایت می کند. امواج و سر و صدای جزر و مد آب باعث شد دشمن متوجه رسیدن نیروهای ما به خطش نشود. 🦋🌹 @shohada_vamahdawiat                 
آن شب سرد نصف شب بود. همه خوابيده بوديم. ناگهان برادر بزرگم که معلم است، همه را از خواب بيدار کرد. با تعجب پرسيديم: چه شده؟ گفت: وضعيت قرمز... در حال جمع کردن وسايل‌مان بوديم که ناگهان صداي انفجار موشک که به بيمارستان خورده بود، شنيده شد. در آن بيمارستان زن هاي باردار و دکترها و پرستارها شهيد شده بودند. آن شب ما سرگردان بوديم. نه تنها ما، بلکه همه مردم. صداي الله‌اکبر تمام کوچه‌ها را پر کرده بود. دست بچه‌هاي کوچک را گرفتيم و به کوهستان‌ها پناه برديم. من آن شب سرد را هيچ وقت فراموش نمي‌کنم. @shohada_vamahdawiat
انفجار عجیب هميشه وقتي قرار بود بمباران بشود، قبلا آژير به صدا در مي آمد. پدافند‌ها آماده مي شدند و براي امتحان، کمي شليک مي کردند. مردم به پناهگاه‌ها مي دويدند و بعد، هواپيما‌ها از راه مي رسيدند. اما آن روز، اصلا از اين خبر‌ها نبود: < br> پانزده فروردين سال 1365 بود. من و برادرم داشتيم توي حياط، دوچرخه سواري مي کرديم. يک مرتبه ديدم شيشه‌ها خرد شدند و به زمين پاشيدند و پنجره‌ها از جا در آمدند. با تعجب برادرم را نگاه کردم و بعد دويدم طرف اتاق. پدر و مادر و خواهر‌‌هايم افتاده بودند روي زمين و پرده بزرگ پنجره، رويشان کشيده شده بود. روي پرده هم، پر از خرده شيشه بود. وقتي آن‌ها از زير پرده در آمدند، همه دويديم طرف زير زمين. اما زير زمين هم زياد امن نبود. سقف ترک خورده بود و گچ‌ها داشتند مي ريختند. گرد و خاک زيادي همه جا را پوشانده بود. و تازه آن موقع بود که صداي آژير بلند شد و بعد، ضد هوايي‌ها هم به صدا در آمدند. < br> تا«سفيد» شدن وضعيت، در پناهگاه مانديم. سر پدرم شکسته بود و خون مي آمد. وقتي بيرون آمديم، ديديم محله شلوغ است. يکي گريه مي کرد، يکي مي دويد... امدادگر‌ها پدرم را بردند بيمارستان. بعد، پدر بزرگ و مادر بزرگم سر رسيدند. دويدم و گريه‌کنان خودم را انداختم به اغوش آن‌ها. آن‌ها مرا بردند خانه شان. دو ساعت بعد، پدرم با سر باند‌پيچي شده برگشت. من همه اش به انفجار فکر مي کردم و به اينکه چرا قبلش، آژير به صدا در نيامده است. مدتي بعد، همه چيز را فهميدم. آن روز، با موشک شهرمان را زده بودند. راوی: محمدمرتضی بادامی @shohada_vamahdawiat