eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سایه‌ات بالای سرمان تا ظهور حضرت حجت علیه‌السلام ✍ ارسالی یکی از اعضای محترم کانال @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از 🥀عکس نوشته ایتا🥀
دوستان عزیزم ظهرتون بخیر 🌹🌹 علت اینکه این چند روز پست کم گذاشته میشه بخاطر اینکه دوستان بیشتر تو این چند روز تعطیلات کنار خانواده باشن و از وجود خانوادهاشون بیشتر لذت ببرند🌹🌹🌹🌹 @kamali220
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
جلودّی با لشگر خود وارد مدینه شد و همین فرمان را اجرا کرد، و خانه‌های علویان را غارت نمود، هنگامی‌که به خانه حضرت امام رضا(ع) رسید، با لشگر خود به خانه‌ی آن حضرت یورش برد، هنگامی‌که حضرت رضا(ع) در برابر این حادثه‌ي تلخ قرار گرفت، همه‌ی زنان خانه را در اطاقی جای داد، و خود در جلو درِ آن اطاق ایستاد و آنگاه جلودّی نزد امام رضا(ع) آمد و بین آنها چنین گفتگو شد: جلودّی: حتماً باید وارد اطاق شوم و لباس‌های زنان (جز یک لباس) را غارت نمایم. امام رضا: من خودم لباس‌های آنها را از آنها می‌گیرم و به تو تحویل می‌دهم. جلودّی: نه، باید من وارد اطاق شوم. امام رضا: همین که گفتم، من نمی‌گذارم وارد اطاق شوی، سوگند به خدا خودم لباس‌های آنها را می‌گیرم و به تو تحویل می‌دهم. جلودّی همچنان (با غرور و گستاخی بی‌شرمانه‌ای) اصرار می‌کرد که خودش وارد اطاق گردد، ولی امام هشتم(ع) مانع می‌شد، سرانجام جلودّی چاره‌ای ندید جز اینکه تسلیم پیشنهاد امام رضا(ع) شود، امام وارد اطاق شد و لباس‌های اضافی زنان و حتی گوشواره‌ها و زیورآلات و آنچه در خانه بود، همه را گرفت و به جلودّی تحویل داد و او را از در خانه رد کرد. به این ترتیب حضرت رضا(ع) با استقامت خود نوامیس خود را حفظ کرد، و از ورود جلودّی، دژخیم بی‌رحم هارون به اطاقی که زنان در آنجا بودند جلوگیری نمود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
بسم الله الرحمن الرحیم با توجه به مناظره‌ی امروز به حقانیت جناب آقای سید ابراهیم رئیسی بیشتر پی بردیم🌹🌹 مدیران کانالهای زیر حمایت خودشون رو از جناب سید ابراهیم رئیسی اعلام می‌کنند..... 👇👇👇👇 شمارو ساعت۱۹ به ادامه‌ی مناظره دعوت میکنیم🌹🌹 @kamali220
هدایت شده از 🥀عکس نوشته ایتا🥀
اینم مدرک تحصیلی جناب آقای سید ابراهیم رئیسی 🦋🦋🦋 آقای همتی به شعور خودتون توهین کنید😡😡😡😡
🍀 ﷽ 🍀 🍁 بعد از جریان آن اتفاق اتفاقی ، سعی کردم رابطه ام را با ارغوان کم کنم. اما انگار نمیشد. من در گردابی افتاده بودم به اسم وابستگی. شدیدا به ارغوان و نرگس خانم علاقه پیدا کرده بودم و صد البته عاشق امیر شده بودم. عاشق پسری که حتی نگاهمم نمیکرد. چند هفته ای که از اخرین دیدارمان گذشت ، بعد سکوت تماسی و رفتاری من ، ارغوان بهم زنگ زد و یه قرار گذاشت. گفت میخواهد مانتو و روسری بخرد و از سلیقه ی من کمک میخواهد. با خواهش او بود که راضی شدم و رفتم. اما اینبار کمی معذب. اگر باز با امیر برخورد میکردم ، عکس العملش چه بود ؟ باز کنایه ای میزد یا سکوت میکرد ؟ درگیر اغتشاش جواب همین سوالاتم بودم که در خانه اشان باز شد. و به جای ارغوان امیر در چهارچوب در ظاهر . اول کمی جا خوردم و نگاهم بی دلیل خیره ماند. اما او خیلی زود سر پایین انداخت و گفت : _سلام. _س... لام. _ارغوان بیا دیگه. و صدای ارغوان از پشت سرش بلند شد : _اومدم... انگار حافظه ی کوتاه مدتم را پاک کرده بودن. گیج شدم که من اول زنگ زدم و در باز شد یا اول در باز شد و دستم روی زنگ رفت. _اِ... سلام تو هم که به موقع رسیدی... بهتر بریم پس. و بعد در را پشت سرش بست و در حالیکه بازویم را میکشید گفت: _امیر ما رو میرسونه. پاهام چوب خشک شد: _نه خودمون بریم. _چراااا ؟! _اینجوری راحتتریم. لبخندش را کشید روی لبانش و گفت: _بیا نترس دیگه حرفی نمیزنه که ناراحتت کنه. سوار پراید امیر شدیم و راه افتادیم. ارغوان جلو نشسته بود و من عقب. ما بین صندلی او و امیر. _کجا برم حالا ؟ امیر پرسید و ارغوان سر برگرداند سمت من : _کجا بره ؟ _من بگم ؟! تو خرید داری! _نه تو بهتر میدونی ، ببین یکی از اون مراکز خریدی که خودت ازش خرید میکنی رو بگو. آهسته لب زدم : _گرونه ها. _اشکال نداره. رفتیم. به یکی از مراکز خریدی که خودم ، اجناسش را قبول داشتم. من و ارغوان جلو رفتیم و امیر پشت سرمان. ارغوان با ذوقی خاص مرا کشید سمت یکی از مغازه های روسری فروشی. _واااای اینو ببین! چقدر نازه... بریم تو ؟ داشت از من میپرسید و من هنوز جواب نداده ، دستم را کشید و همراه خودش برد. _چند مدل روسری مجلسیتون رو میخواستم. خانم فروشنده چندین مدل روسری روی ویترین شیشه ای مغازه باز کرد و پرسید : _ اینا چطوره ؟ و ارغوان از من . _چطوره به نظرت ؟ _خودت میدونی. _لوس نشو نظر بده دیگه. _خب این نازه. فوری روسری را برداشت و روی سر من انداخت و گفت : _ببینمت....واااای همین قشنگه... همین خوبه. متعجب از این طرز جدید خریدش بودم که صدا زد : _امیر جان... حساب کن لطفا. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
✨همیشه بعد سیاهی ، سپیدیه ✨بعد شب طلوع روز میاد ✨الهی،بعد غمهاتون، شادی بیاد ✨بعد اشک هاتون، لبخند ✨بعد شکست ها تون، ظفر ✨بعد ناامیدی ها ، امید ✨ 🌙 🌹🌙✨🌹
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ما را در آورده از پا، این درد چشمْ انتظاری تا کی جدایی و دوری؟ تا کی دل و بی قراری؟ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 امیر پول روسری را حساب کرد که خانم فروشنده آنرا تا زد و درون یک پاکت شیک مجلسی گذاشت و رو به ارغوان گفت: _مبارکتون باشه. و ارغوان به من اشاره کرد: _مبارک ایشون باشه. _من!! _بله... کادوی معذرت خواهی امیره. حس کردم یک دفعه کل جهانم ، نبض گرفت .ارغوان پاکت را به دستم داد و چشمکی از پشت نقابش هدیه ام کرد : _قبول کن دیگه ، خودت انتخاب کردی ، بهتم خیلی میومد. _این ... این خیلی گرونه! _بی خیال. مچ دست مرا گرفت و دنبال خودش کشید. از مغازه که بیرون امدیم با امیر چشم تو چشم شدم. اینبار من سرم را پایین گرفتم و گفتم : _ممنون بابت روسری ولی ... نگذاشت ولی را بگویم . _ولی نداره... لازم بوده ، مبارکتون باشه. هنوز گیج و منگ بودم. باورم نمیشد آن بند طلایی پاکتی که توی دستم است ، کادوی امیر باشد! ارغوان هم که انگار بهتر حالم را میفهمید ، مرا دنبال خودش میکشید و من همچنان در تحلیل رفتار برادرش ، هنگ هنگ بودم. _خب آقا امیر ، منو دوستمو مهمون نمیکنی ؟ گلومون خشک شده ها. _چی میخورید ؟ انگار فقط به صدای او حساس شده بودم ، و تا او پرسید سرم بالا آمد و گفتم : _نه اینجا همه چی گرونه... بریم... اما امیر در حالیکه سرش را به اطراف میچرخاند گفت: _بستنی چطوره ؟ ارغوان با خوشحالی کنار گوشم گفت : _میدونم عاشقشی. جا خوردم .خشکم زد و شاید رنگمم پرید که گفتم : _کی ؟! خندید : _کی نه چی .... بستنی رو میگم دیگه... تو کیو میگی شیطون ؟ گونه هایم تا بناگوش آتش گرفت. لال هم شدم و همراه ارغوان رفتم. سر یک میز نشستیم و امیر منوی روی میز را به دستمان داد. نگاهم روی قیمت های سرسام آورش بود. _ارغوان... اینجا قیمتاش... عصبی زمزمه کرد: _اَه... حالا بعد یه عمری امیر اومده ما رو مهمون کنه ، کوفتمون نکن دیگه. داشتم حساب کتاب میکردم که پول آن روسری و آن بستنی ها چقدر میشود که ارغوان به جای من گفت: _من که بستنی مخصوصشو... این خانمم عاشق بستنی نسکافه ایه. امیر برخاست و رفت که من با حرص به پهلوی ارغوان زدم: _همین بستنی و روسری میدونی چقدر میشه ؟ _هر قدر بشه ، باید تقاص دلی که شکسته رو بده دیگه. نگاهم توی چشمان سرمه کشیده ی ارغوان جذب شد : _گناه داره... مگه کارش چیه و چقدر حقوق میگیره! ارغوان باز با بی خیالی چرخیدم و از طرف شانه اش ، پشتش را به من کرد. _ولم کن بابا... من امروز اومدم بستنی بالا شهری بخورم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
از بزرگواری حضرت رضا(ع) این که: در عصر خلافت مأمون، مأمون بر گروهی از سرکردگان که یکی از آنها جلودّی بود، غضب کرد و آنها را گردن زد، هنگامی‌ که جلودّی را برای اعدام به پیش آوردند، حضرت رضا(ع) به مأمون فرمود: «این شخص را ببخش و نکش.» مأمون گفت: این همان کسی است که در مدینه به بانوان خاندان رسالت، گستاخی کرد و آنچه داشتند، همه را غارت نمود، حضرت فرمود: «در عین حال از او بگذر.» جلودّی خیال کرد که حضرت رضا(ع) در گفتگوی محرمانه‌اش با مأمون، از مأمون می‌خواهد که او را اعدام کند، از این رو به مأمون گفت: «ای امیرمومنان! تو را به خدا و به خدمتی که به هارون الرشید کرده‌ام، سوگند می‌دهم، سخن این شخص (امام رضا) را در مورد من نپذیر.» مأمون به امام رضا(ع) گفت: «اینک او سوگندی یاد کرد و ما هم سوگندش را اجرا می‌کنیم.» سپس به جلودّی گفت: «نه به خدا سوگند، سخن حضرت رضا(ع) را در مورد تو گوش نمی‌کنم.» آنگاه به میرغضب‌ها فرمان داد؛ گردن جلودّی را بزنید، آنها همان دم جلودّی را اعدام کردند. 🌻🌻🦋🦋🦋🦋🌻🌻 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💢 کفشامو دزدیدند 🔹پدرم به مناسبت عید فطر یک جفت کفش نو برای احمد خرید . اولین باری که کفش را پوشید رفت مسجد . ساعتی بعد دیدم با دمپایی برگشته . پرسیدم : کفش هات کو ؟ بعد از نماز اومدم دیدم نیست ! دزدیدنش ؟ اشکالی نداره . شاید اون بنده خدایی که برده آدم فقیری بوده و پولی برای خرید کفش نداشته.حتی حاضر نشد در مورد آن شخص از کلمه دزد استفاده کند. 🔹شهید احمد جعفرهاشمی پانزده مهر ماه سال 1389 توسط عناصر تروریست وهابی درمیدان آزادی شهر سنندج به درجه رفیع شهادت نائل گردید. ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 امیر برگشت . سفارشات رو روی یک سینی برایمان آورده بود. باهمه ی علاقه ای که به بستنی نسکافه ای داشتم ولی انگار این یه بار این بستنی به دلم نمی چسبید. _چرا اینقدر خودتون رو به زحمت انداختید ؟ من پرسیدم و او درحالیکه ظرف های بستنی را مقابلمان می گذاشت جواب داد: _زحمتی نیست ... بفرمایید . و نشست مقابل من .آنقدر از این کارش هول شدم که قلبم با آن ضربان های کوبنده و چشمانم با آن نگاه های گاه وبی گاه و دستانم با آن لرزش های خفیف ولی آزار دهنده ،کلافه ام کرد. نگاهی به ارغوان انداختم . پشتش به رهگذران بود و پوشیه اش را بالا زده بود و داشت بستنی اش را می خورد. ولی من قاشق بستنی در دستم بلا تکلیف مانده بود: _چرا نمی خورید پس ؟ ارغوان ..شاید اصلا ایشون بستنی نسکافه ای نمیخواستن . ارغوان تازه متوجه ی من شد: _اِ ...رامش ! ... مگه تو عاشق بستنی نسکافه ای نبودی ؟! -چرا چرا . -بخور دیگه ، آب شد . اولین قاشق بستنی را به دهان گذاشتم و با سرمای آن ، آتش درونم را خاموش کردم .اصلا مگر میشد ! شاید هم داشتم خواب می دیدم ! امیر برای من روسری خرید !؟ مرا مهمان کرد؟! حتما توهم فانتزی ذهنم بود. اما آن مزه ی سرد و شیرین و دلنشین بستنی زیر زبانم که توهم نبود . و یا آن پاکت مقوای شیک که درونش روسری گران قیمت من بود ! تمام فکرم شده بود میزگرد تحلیل رفتار امیر . از همان لحظه ای که پشت میز چوبی مرکز خرید ، بستنی می خوردم تا آخر شب در فکر یه تلافی بودم . تلافی نه به معنی انتقام بلکه به معنی جبران و تنها چیزی که به ذهنم رسید تا برای امیر بخرم و متوجه بشوم که او از کادوی من استفاده کرده است ، عطر بود . یک شیشه ی بزرگ و زیبای عطری ترکیبی برایش خریدم . رایحه ی از بوی سرد و خنک ولی کمی شیرین که به دل من مینشست و امید داشتم به دل او هم بنشیند. شیشه ی عطرش را در جعبه ای کادویی گذاشتم . میان پوشال های رنگی و دیدن ارغوان رفتم . گرچه دوست داشتم خودم کادو را به او بدهم ولی از رفتار امیر میترسیدم. ارغوان مرا به اتاق خودش برد و وقتی جعبه ی کادویی ام را از درون پاکتش بیرون کشیدم چنان جیغی زد که دستانم لرزید و نزدیک بود ، جعبه از میان دستم بیافتد: _چته؟! ...چرا جیغ میزنی ؟ -آخه کادوی به این قشنگی برام خریدی . -مال تو نیست که. -مال من نیست ! -نخیر. -پس مال کیه ؟ -مال برادرته ... بابت تشکر از هدیه اش . وا رفت . اخمی کرد و در حالیکه نگاهش هنوز روی جعبه ی کادو بود گفت : -مگه در عوض کادو هم کادو میدن ؟ مال من باشه دیگه . بااخم و جدیت گفتم : -اِ ...میگم مال تو نیست . دلخور لبشو آویزان کرد: _می کشمت رامش ...واسه چی همچین چیز قشنگی باید واسه امیر باشه ؟ -چون میخوام از اون تشکر کنم . -خب از من تشکر کن عزیزم . حرصی شدم : _ارغوان به خدا اگه اینو بهش ندی ، عصبانی میشم ها . -خیلی خب بابا ...بده ببینم چی هست حالا . -عطره . -عطر ! وای ببینم ببینم . در جعبه را با احتیاط برداشتم و ارغوان بلند و متعجب گفت : _واااای ...چه شیشه عطر بزرگی !...درش رو بازکن بوش کنم . -ای خدا. در شیشه را هم باز کردم که باز صدای تحسینش بلند شد : -تو معرکه ای رامش ...عجب عطریه ! باید گرون باشه . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ما را در آورده از پا، این درد چشمْ انتظاری تا کی جدایی و دوری؟ تا کی دل و بی قراری؟ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 از آن روزی که عطر را به ارغوان دادم ، هربار که دیدن ارغوان میرفتم ، منتظر بودم تا عطر خوشی که کادو داده بودم را در فضای خانه شان احساس کنم اما خبری نبود . آنقدر خبری نشد و نشد و نشد که از کنجکاوی مجبور شدم به ارغوان بگویم : -میگم داداشت از کادوی من خوشش اومد؟ -نمی دونم . -نمی دونم یعنی چی ؟ توخواهرشی نمیدونی ؟ -نه من کنجکاوم که بدونم نه اون حرفی زد . از اینهمه بی خیالی ارغوان حرصم گرفت و گفتم : _اصلا میخوام اتاقشو ببینم . ارغوان چنان سرش را سمتم برگرداند و نگاهم کرد.که خودم هم شک کردم که شاید حرف خیلی بدی زدم . -کوتاه بیا رامش جان ...امیر ، منم تو اتاقش راه نمیده چه برسه به تو . همین جمله ی ارغوان بود که مثل موجودی موزی به جانم افتاد و باعث شد بیشتر التماس کنم : _تو رو خدا ...فقط میخوام ببینم عطر منو دور ننداخته باشه . -مگه دیوانه است عطر به اون گرونی رو بندازه دور ....حتما گذاشته کنار. -ارغوان. چنان باخواهش والتماس صدایش زدم که بلند گفت : _ای خدا نجاتم بده . -همین یه بار قول میدم دست به چیزی نزنم . ارغوان کمی نگاهم کرد.چشمان عسلی اش ، به اندازه ی شیرینی عسل دلم را برد ولی انگار التماس های من بیشتر از نگاه زیبای او دلبری کرد: -همین یه بارها. جیغ خفه ای کشیدم . ارغوان در اتاقش رو باز کرد و در جهارچوب در ایستاد و بلند صدا زد : -امیر ...امیر. دلم ریخت که نکند می خواست حرف های مرا کف دست امیر بگذارد؟ دلشوره گرفتم که صدای نرگس خانم با جمله ای که گفت ، آرامم کرد: -خونه نیست ارغوان جان ...چکارش داری ؟ -هیچی ....باشه اومد بهش میگم . بعد سرش را سمت من چرخاند و گفت : -دنبالم بیا . باذوق و لبخندی آمیخته به هم دنبالش رفتم . ته راهروی طبقه ی دوم ، پشت دری چوبی و قدیمی و حتی رنگ و رو رفته ایستاد و دستگیره ی زرد و قدیمی آنرا آهسته پایین کشید و در باز شد .چشمانم را حریصانه محو تماشای اتاق امیر کردم .انقدر مرتب و منظم بود که به اتاق پسری مجرد نمی ماند. گوشه ی اتاق یک تخت چوبی بی رنگ و رو داشت و کمی آن طرف تر یک میز تحریر. جلو رفتم و به برگه های آچاری که پر بود از نوشته هایی تایپ شده و خط خوردگی های خودکار قرمزی که از بین خطوط تایپ شده تا گوشه ی سفید صفحه آمده بود و با همان رنگ قرمز خودکار نوشته بود "حذف شود " . -برادرت نویسنده است ؟ -نه . -این برگه هاش مثل برگه های کتابیه که میخوان ویرایشش کنن. خندید : _امیر توی وزارت فرهنگ و ارشاد قسمت مجوز کتاب های رمان کار میکنه . وَوه کشیده ای گفتم که ارغوان فوری در گوشم وز وز کرد: _اونارو ول کن بگرد دنبال عطرت . -آهان راست میگی . سرم چرخید اما نه دنبال عطرم ، دنبال شناخت این پسر مرموز . چند تابلوی خط از اشعار حافظ دراتاقش بود که باز مرا کنجکاو کرد . "از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد دوار بماند " " ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان جان به غمهایش سپردم نیست آرامم هنوز " _داداشت خط هم مینویسه ؟ -آره ، زیر دست بابام یاد گرفته . و باز نگاهم چرخید و ناامید از چیزی که دنبالش آمدم و نبود ، برگشتم در چاله های فضایی چشمان ارغوان خیره شدم : _نیست که ... 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
❣سلام مولای من پایی برای رفتن تا آسمان بده راهی برای دیدن رویت نشان بده ما مردمان ساده دل این زمانه ایم اصلا خودت بیا و دعا یادمان بده ما با سه شنبه های شما خو گرفته ایم اندازه لیاقتمان جمکران بده برگرد و تکیه بر روی دیوار کعبه کن ظهری به وقت شرعی زهرا اذان بده خود را معرفی کن و یابن الحسن بخوان و بعد قبر مادر خود را نشان بده @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
2- سخن امام رضا(ع) به بَزَنطی احمدبن محمد بن ابی نصر، معروف به «بَزَنطی» از شاگردان امام کاظم(ع) بود، پس از شهادت آن حضرت، تبلیغات سرسام‌آور گروهک واقفیّه باعث شد که در مورد امامت حضرت رضا(ع) به شکّ و تردید افتاد، ولی قضیّه‌ای موجب یقین او به حقانیّت امامت حضرت رضا(ع) گردید، و آن قضیّه این بود؛ بزنطی می‌گوید: نامه‌ای به امام رضا(ع) نوشتم که به من اجازه ورود به محضرش بدهد، و من در ذهن خودم، چند سؤال را ردیف کرده بودم، تا وقتی که به محضر آن حضرت رسیدم، از او بپرسم. جواب نامه آن حضرت به دستم رسید، در آن نوشته بود: «عافانَا اللهُ وَ اِیّاکَ، اَمّاما طَلَبتَ مِنَ الاِذنِ عَلَیَّ، فَاِنَّ الدُّخُولَ عَلَیَّ صَعبٌ وَ هؤُلاء قَد ضَیَّقُوا عَلَیَّ ذلِکَ، فَلَستَ تَقدِرُ عَلَیهِ الآنُ، وَ سَیَکُونَ اِن شاءَ اللهِ: خداوند ما و شما را در عافیت قرار دهد، اما در مورد تقاضای اجازه برای آمدن به نزد من، بدان که فعلاً حضورت در محضر ما مشکل است، زیرا آنها (دستگاه طاغوتی هارون با گماشتن مأمورانی) مرا در مورد تماس با مردم در تنگنا و فشار قرار داده‌اند، به خواست خدا در آینده، این فشار برداشته می‌شود.» بزنطی می‌گوید: امام رضا(ع) در همان نامه به سؤال‌هایی که در ذهن من بود و به آن حضرت نگفته بودم، پاسخ داده بود، تعجب کردم و شک و تردیدم در مورد حقانیت امامت آن حضرت، برطرف گردید. از عبارت فوق به روشنی فهمیده می‌شود که امام رضا(ع) در عصر خلافت هارون تحت فشار و محاصره بوده است. 🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
ابراهیم همیشه قبل از مسابقات دو رکعت نماز میخواند ازش پرسیدم چه نمازی میخوانی؟گفت: دو رکعت نماز میخوانم واز خدا میخوام یوقت تو مسابقه حــال کسی نگیرم. شادی روح پاک همه شهدا @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
‌🥀تا وقتے آقامون غایبه گوشـ به فرمانِ نایبش باشید ☝️🏻🇮🇷 ⏪تا ببینید از کانون فرماندهی چه دستوری صادر میشه 🖐🏻 @shohada_vamahdawiat
سلام اى آقاى من! سلام اى شهيد راه خدا! سلام اى كه همه هستى خود را در راه خدا فدا نمودى. من زيباترين سلام ها را تقديم تو مى كنم! سلام اى كه زيبايىِ خدا را به تصوير كشيده اى، كربلاى تو، عاشوراى تو، زيباترين تابلوى جهان هستى است، تو همه زيبايى ها را در كربلا به نمايش گذاشتى. تو چراغ هدايت همه مى باشى و من به سوى نور تو آمدم، گمگشته اى بودم و تو مرا فرا خواندى. صبح اميدم شدى و من به سويت آمدم. من به تو سلام مى كنم، به سوى تو آمده ام، ياد تو را هرگز فراموش نمى كنم، سال ها است كه دلم اسير عشق توست. سلام اى حسين! سال هاست كه تو را مى شناسم، من شيعه و پيرو تو هستم. ❤️ من بر سر آن پيمان بزرگ هستم. پيمانى كه خدا از من گرفته است را فراموش نمى كنم! كدام پيمان؟ روزى كه خدا روح همه انسان ها را آفريد، روزى كه از همه پيمان گرفت. آن روز را فراموش نمى كنم. به تو سلام مى كنم تا بدانى بر سر آن پيمان خود هستم. چه روزى بود آن روز! روزى كه خدا هم در قرآن از آن اين گونه ياد مى كند: (ع)أَلَستُ بِرَبِّكُم قَالُوا بَلَى(ع).4 خدا با همه ما سخن گفت. او از ما سؤال كرد: آيا من خداى شما نيستم؟ آن روز همه در جواب گفتند: آرى! شهادت مى دهيم كه تو خداى ما هستى. بعد از آن، خدا پيامبران خود را براى ما معرّفى كرد، بعد از آن، نوبت به معرّفى كسانى رسيد كه جانشينان پيامبران بودند. خدا آنان را براى ما معرّفى كرد، او به همه دستور داد تا از پيامبران و جانشينان آنها اطاعت كنند. و تو هم كه امام سوم و سومين جانشين آخرين پيامبر خدا بودى، آن روز تو را شناختم، به امامت تو اعتراف نمودم. آرى! امامت دوازده امام را پذيرفتم، عهد كردم كه در مقابل شما تسليم باشم و گوش به فرمان شما باشم. امروز هم به امامت مهدى(ع) باور دارم، گوش به فرمان او هستم، منتظر هستم تا او ظهور كند و همچون سربازى در خدمت او باشم.5 امروز به سوى تو مى آيم و به تو سلام مى كنم. مى خواهم به اين وسيله به تو بگويم كه من بر سر آن پيمان بزرگ هستم، آن را از ياد نبرده ام 💖💖💖💖💖💖💖💖 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
****دلنوشته با موضوع شهدا**** بیا عاشقی را رعایت کنیم ز یاران عاشق،حکایت کنیم از آنان که بوی خدا می‌دهند به دنیای ما کربلا می‌دهند از آنان که در جبهه عاشق شدند و با یک تبسم،شقایق شدند ز مردان سرخی که نورانی اند سحر صورت و ماه پیشانی اند @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>