eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
26 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 سر زدن به کارگاه ها و مغازه ها تا عصر وقتم رو گرفت. بعد از ظهر وقتی به خونه برگشتم . باز این دختر ، مثل پروانه دورم چرخید. چی میخواست از جونم ؟ دنبال چی بود که ولم نمیکرد ؟ ... بعد از اون کتکی که بهش زدم و دو روزی از خاطرم رفت که چه بلایی سرش آوردم ، وقتی رفتم سراغش خونه ی مادرش و پاکت داروهاشو اتفاقی دیدم ، ته دلم یه غمی نشست. از کی من اینقدر سنگدل شدم ؟ منی که از پدرم ، بخاطر شکنجه های مادرم همیشه متنفر بودم ، چرا حالا داشتم این دختر رو که ، نمادی شده بود از گذشته ی مادرم ، از یک ازدواج اجباری ، شکنجه میکردم ؟ وقتی برگشتم خونه ، یکراست رفتم حمام. وان رو پر کردم و توی وان دراز کشیدم. آب گرم وان داشت کم کم ، خستگی رو از تنم میبرد و البته افکار درهم و از هم گسیخته ام رو که صدای ارغوان رو شنیدم : _رادوین جان... لباساتو گذاشتم روی تخت. حتی زبونم نرفت که بگم " مرسی " . این زندگی با همه ی کثافت کاریاش با من چه کرده بود که داشتم یکی میشدم درست مثل پدری که همیشه ازش فرار کردم. همیشه باهاش قهر بودم. من ازش متنفر بودم. کسی که هر قدر ازش فاصله گرفتم بیشتر منو نزدیک خودش میکرد. و هر قدر به من نزدیک تر میشد ، بوی گند کثافت کاریاش بیشتر آزارم میداد. مغازه ها و کارگاه ها رو به من داد... اونقدر که این اواخر تمام کارگاه ها دست من بود. پولی هر ماه به حسابش میریختم و باقی سود کارگاه ها تو جیب خودم میرفت. ولی من تشنه ی پول پدرم نبودم. من تشنه ی مردانگی بودم که هیچ وقت توی زندگی مرد اول زندگیم ندیدم. از حموم که بیرون اومدم نگاهم رفت سمت لباسام که خیلی مرتب روی تخت ، تا زده ، منتظرم بود. اصلا مگر دکتر نگفته بود که این دختر باید دو روزی استراحت کنه ؟ پس چرا داشت کار میکرد ؟ لباس پوشیده بودم که وارد اتاق شد. روی تخت دراز کشیدم که سمتم اومد و نگاه گرمشو به من دوخت. سرم توی گوشیم بود که گفت : _عافیت باشه. گوشیو کنار گذاشتم و نگاهش کردم فقط. واسه چی همیشه لبخند میزد؟ کجای این زندگی پر از کثافت من ، لبخند داشت. وقتی نگاهم را بی حرفی که قابل گفتن باشد ، دید ، پرسید : _چیزی شده رادوین جان ؟ ... کاری کردم که عصبی شدی ؟ چه کار کرده بود واقعا ، غیر از اینکه زیادی محبت میکرد. اونم به آدم یخی مثل من که حتی یه بار لبخند به روش نزده بود. کف دستشو روی گونه ام گذاشت و با نرمی نوازشم کرد. این من نبودم که حسرت داشتن پدری داشتم که یکبار نوازشم کند ؟! این من نبودم که آرزوم این بود که مرد زندگی هر زنی که شدم مثل پدرم نباشم و لااقل همسرمو مثل مادری که هر روز شاهد شکنجه هاش بودم ، شکنجه ندم ؟! اما هیچی نشدم... نه اون پدر با محبت و نه همسر مهربان. شدم یه رادوین عصبی با سردرد هایی که گاهی منو به مرز جنون میکشید. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 بخاطر دیوونه بازی فرزین که سوییچ ماشینم رو برداشته بود با آژانس به مهمونی رفتیم. ارغوان بالاخره با حرفم کنار اومد و پوشیه نزد. بخاطر خودش گفتم. اون پوشیه بیشتر جلب توجه میکرد و میدونستم که خیلیا بدشون نمیاد که اذیتش کنند. اصراری نکردم که آرایش هم کند چون زیبایی و سادگیش بیشتر به دل مینشست. دلشوره داشت اما. برای چی نمیدونم. به مهمونی رسیدیم. پول آژانس رو که حساب کردم ، جلوی درب ورودی خونه ، ارغوان جلویم را گرفت : _رادوین... من.... من خیلی میترسم. _بیخود میترسی. _آخه تا حالا این شکلی جایی نرفتم. _بس کن تو رو ارواح جدت... حالا میری میبینی بیخودی ترس داشتی. به جای اونکه من دستشو بگیرم ، اون پیش دستی کرد و دستم رو گرفت که گفتم : _امشب تا آخر آخر مهمونی هستم... نگی خسته ام که سیمای مغزم قاطی میکنه. سکوت کرد. از همون لحظه ی ورودش ، از پری گرفته تا حتی فرزین ، همه متعجب شدند. انگار روح دیده بودن. خب شاید حقم داشتند. ارغوان بعد مهمونی اول ، که هیچ کسی چهره اش رو ندیده بود ، اینبار بدون پوشیه اومده بود! روی یه صندلی خالی نشست و من به جمع دوستام پیوستم. تا رسیدم سمت فرزین یه مشت حواله اش کردم : _بده به من سوییچو... _کفشام کو ؟ _اول سوییچ. دست توی جیبش کرد و سوییچ رو کف دستی که منتظر به سمتش دراز شده بود ، گذاشت که گفتم : _دفعه ی دیگه از این غلطا کنی ، سوییچت میکنما. _کفشام. _گذاشتم دم سطل آشغال سر کوچمون... برگشتنی... ما رو برسون ، کفشاتو اگه برنداشتن ، بردار. حرصش گرفت : _ای تو روحت پسر... چرم اصل بود... از ایتالیا واسم آورده بودن. با خنده گفتم : _پس خوشبحال اونیکه برش داره. چشم غره ای بهم رفت و در عوض کیوان پرسید : _چی شده اینو این شکلی آوردی باز ؟ ... خوشت میاد بهت تیکه بندازن که رادوین رفته یه زن محجبه گرفت ؟. _چرا که نه... مگه زن محجبه بده ؟ ... لااقل مطمئنم مثل دخترای لوند این مهمونی ، دستمالی نشده و کسی دور و برش نیست. فرزین با حرصی که هنوز بخاطر کفشاش از دستم داشت گفت : _الانم کم دورشو نگرفتن ! سرم به عقب چرخید که دیدم ، یه هفت هشت نفری دور همون تک صندلی ارغوان جمع شدند. ارغوان سر پایین گرفته بود و من حتی صدای بلند خنده های بعضیاشونم میشنیدم. یه چیزی انگار سمت چپ گردنم رو گرفت. عصبی سمتشون رفتم. _چه خبره ندید بدیدا ! سر همه حتی ارغوان سمتم اومد. پری با اون همه آرایش تو ذوقش گفت : _براوو رادوین... بالاخره این دختر عصر حجری رو داری رام میکنی آره ؟ بعد سرشو سمت من جلو کشید و آهسته تر گفت : _فقط بهش بگو وقتی پاشو گذاشته توی این جمع دیگه واسه ما ناز نیاد... بیچاره سینا میخواد فقط باهاش برقصه. یه لحظه چشمم به برق اشک گوشه ی چشمای ارغوان افتاد. اونهمه کتک خورد ولی گریه نکرد! حالا واسه اومدن به این مهمونی و درخواست رقص سینا داشت گریه میکرد ؟ سینا باز در مقابل نگاه بقیه ، با لحنی که بد بوی تمسخر میداد گفت : _نترس خانم چادری... توی این جمع کسی قصد دزدیدنت رو نداره... فقط حالا که خودت کوتاه اومدی و این دفعه نقاب نزدی ، خواستم بهت پیشنهاد بدم وگرنه دخترای این جمع میمرن واسه من که بهشون درخواست رقص بدم. ارغوان باز سرش رو پایین گرفت ولی من قرمزی گونه های شرمسارش رو دیدم. طاقت نداشتم هیچ کسی غیر خودم اینجوری زجرش بده. _گمشید بابا... گمشید گفتم. سینا باز ول نکرد : _آخی رادوینمونم که غیرتی شده... با سوزان و شهره که میرقصیدم ، اینقدر غیرت نداشتی ! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسـیار، بســیار زیبا❤️ حتما ببیـنید😍 عــالیه🤗 🍃غدیر🍃 با چند کار راحت در عیدغدیر، ثواب بسـیار به دسـت بیارید🤓 کپی آزاد🌷 و غدیر را نشـر دهید🤗 🌹💖🦋🌻
شهید چمران.....🕊🌱 التماس دعاے شهادتـــ🌹 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
کربلا.....🕊🌱 التماس دعاے شهادتـــ🌹 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
ابن زياد همه كاره كوفه بود و او مردم كوفه را براى كشتن تو بسيج كرد، امّا به راستى چه كسى اين فرمان را به ابن زياد داد؟ چه كسى ابن زياد را به فرماندارى كوفه منصوب كرد؟ آرى! يزيد كه خود را خليفه مسلمانان مى دانست، دستور چنين كارى را داده است. او فرمان قتل تو و ياران تو را صادر كرد. من اكنون يزيد را لعنت مى كنم و از او بيزارى مى جويم. خوب است بار ديگر به زمان گذشته برگردم، به چند ماه قبل، وقتى كه يزيد خبردار شد كه مردم كوفه خود را براى قيامى بزرگ آماده مى كنند. او به فكر چاره افتاد و مشاور خود را به حضور طلبيد. سِرجون، مردى مسيحى است كه معاويه در شرايط سخت، با او مشورت مى كرد، بعد از مرگ معاويه، ديگر سِرجون به دربار حكومتى نيامده است; اكنون يزيد دستور داده است تا هر چه زودتر او را به قصر فرا خوانند تا با كمك او بتواند بر اوضاع كوفه مسلّط شود. سِرجون وارد قصر مى شود و يزيد را بسيار آشفته مى بيند. يزيد رو به سِرجون مى كند و مى گويد: "بگو من چه كسى را امير كوفه كنم تا بتوانم آن شهر را نجات دهم". سِرجون به فكر فرو مى رود و بعد از لحظاتى چنين مى گويد: "اگر پدرت، معاويه، اكنون اينجا بود، آيا سخن او را قبول مى كردى؟". سِرجون نامه اى را به يزيد نشان مى دهد كه به مهر و امضاى معاويه مى باشد و در آن نامه، حكومت كوفه به ابن زياد سپرده شده است. سِرجون با نگاهى پر معنا به يزيد مى گويد: "نگاه كن! اين نامه معاويه، پدرت است كه مى خواست ابن زياد را امير كوفه نمايد; امّا مرگ به او مهلت نداد، اگر مى خواهى كوفه را آرام و فتنه ها را خاموش كنى، بايد شهر كوفه را در اختيار ابن زياد قرار دهى; اين تنها راه نجات توست" يزيد پيشنهاد سِرجون را مى پذيرد و فرمان حكومت كوفه را براى ابن زياد مى نويسد. ابن زياد امير شهر بصره مى باشد و در آن شهر ترس و وحشت زيادى ايجاد كرده است. اكنون ابن زياد به حكومت كوفه نيز منصوب مى شود. دو شهر مهمّ عراق در اختيار ابن زياد قرار مى گيرد تا هر طور كه بتواند، قيام مردم عراق را خاموش كند. اكنون يزيد به ابن زياد چنين مى نويسد: "خبرهايى از كوفه رسيده كه مسلم بن عقيل وارد آن شهر شده است و گروه زيادى با او بيعت كرده اند، وقتى نامه من به دست تو رسيد، سريع به سوى كوفه بشتاب و دستور دستگيرى مسلم را بده و در اين زمينه سختگيرى كن، تو بايد مسلم را به قتل برسانى. بدان اگر در دستور من كوتاهى كنى، هيچ بهانه اى را از تو قبول نخواهم كرد". هنوز صبح نشده است كه دروازه شهر دمشق باز مى شود و اسب سوارى با سرعت به سوى بصره به پيش مى تازد. او مأمور است تا نامه يزيد را هر چه سريع تر به بصره برده و به ابن زياد برساند. 🌻❤️🌻❤️🌻❤️🌻❤️🌻 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59ُ
تلنگر... ازدنیا که بگذریم.... ازهمان دلبستگی هایمان... همان خود خودمان! ازهمه ی اینها که گذشتیم... تازه می شویم لایق... لایق شهادت. @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
شهید کسی ست... که جز خدا...دیگرکسی رانمی بیند. وما کسانی هستیم، که جزخود کسی رانمی بینیم... همه ی اینها حرف های تکراری ست... بارها نوشته ایم... بارها درجاهای مختلف خوانده ایم... چقدر در گوشمان اینها را گفته اند... خسته شده ام از این همه تکرار... تکرار حرف هایی که باید عمل شوند، ولی جایشان می شود؛همان پشت گوش... 🦋🌻🌷🦋🌻🌷 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🔰 📷 عکس نوشته ✅ اندکی تأمل بر کلام شهید مطهری. ⭕ آن کس که مسئله حجاب به نام او عنوان می‌شود زن است. اما روح باطن مسئله حجاب چیست؟ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 صدای خنده ی سینا و بقیه بلند شد. پری تکیه زد به صندلی ارغوان و گفت : _اصلا تو کت من نمیره رادوین.... صدای فریادم ، اونم وسط حرف پری ، همشون رو شوکه کرد : _خفه شید.... اینو از من داشته باشید... هرکی هر غلطی کرد وقتی زن گرفت لااقل آدم بشه... حالا دور زن من جمع نشید که امشب بد جوری مُخم داغ کرده ها. همه پراکنده شدند الا سینا که کنارش ایستادم و با ضربه ی آروم روی دستم به بازوش ، گفتم : _شنیدی چی گفتم یا نه ... حالا گمشو تا نزدم توی صورتت تا فرق سوزان و شهره رو با زن من یادت بیاد. پوزخندی زد و اهسته سرشو کشید توی صورتم : _من فرقی نمیبینم. دلم خواست دندوناشو بریزم توی حلقش تا چشمای کورش باز بشه. اما به جاش یکدفعه یقه ی پیراهنشو تو مشتم گرفتم و گفتم : _انگار باید بزنم تا چشمات باز بشه. فرزین و کیوان جلو اومدن و بازوهامو گرفتن وگرنه شاید زده بودم گرچه فرقی هم نکرد چون با حرفی که سینا زد : _اونایی که این شکلی خودشونو تو دل آدمای ساده ای مثل تو جا میکنن ، زیر همون چادر و پوشیه هم بلدن چکار کنن. سمتش حمله کردم و یه طوری فرزین و کیوانو هم به عقب هل دادم که نتونستن ، منو بگیرن. دعوایی شد. اما اون وسط انگار فقط صدای بلند ارغوان بود که به گوشم میومد : _رادوین جان.... عزیزم... خواهش میکنم. پاکدامنی ارغوان توی همون یک ماهی که همسرم شده بود برام از روز روشن تر بود. و این برایم خیلی غیر قابل تحمل بود که یه نفر ، به زن من ، همچین حرفی بزنه. البته فرزین و کیوان و بقیه حتی پری هم نذاشتند که بلایی که میخواستم رو سر سینا بیارم. وقتی فرزین منو به زور عقب کشید ، محکم توی صورتم گفت : _ اِ ... چته پسر! ... سینا که چیزی نگفت. چشم غره ای بهش رفتم : _بفهم چی میگیا ... نذار مشت سهم اونو توی صورت تو خالی کنم. فرزین با چشمای گرد شده اش بهم خیره شد و در عوض کیوان منو کشید سمت صندلی خالی کنار اغوان. ارغوانم که تا اون لحظه از صندلیش فاصله گرفته بود با نشستن من ، نشست و دستمو گرفت. کیوان دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت : _داغ کردیا... خب تو که اینقدر حساسی واسه چی با ایشون اومدی مهمونی ؟! کیوان راست میگفت. اشتباه از من بود که فکر کردم همه مثل خودم به ارغوان نگاه میکنند.چم شده بود واقعا ؟! چرا دلم نمیومد که تنهایی به این مهمونی بیام. من که باید لااقل اینو حدس میزدم که نه تنها ارغوان رو با اون تیپ و قیافه اش مسخره میکنن ، بلکه منو هم به تمسخر میگیرن.اما انگار یه جور غیر محسوسی بودنش برام نیاز بود. دوست داشتم توجه اش رو و نگاه دنباله دارش رو که انگار همیشه به من بود! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
زلیخا، نه که زیبایش، بلکه آن پیر عجوز! می‌نشیند سر کوی! تا ببیند یوسفش را! من چرا آقا نیایم به تماشای عبورت! "من منتظرم" گر بگیری دستم! بنشینم به تمنای ظهورت! @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
گمان کنم که زمانش رسیده برگردی به ساحت شب قدر ای سپیده برگردی هزار بیت فرج نذر می‌کنم شاید به دفتر غزلم ای قصیده برگردی زمان آن نرسیده کرامتی بکنی قدم به خانه گذاری به دیده برگردی؟ مزار حضرت مهتاب را نشان بدهی به شهر سبز ترین آفریده برگردی گمان کنم که زمانش...گمان کنم حالا که پلک شاعری من پریده برگردی نگاه کن! به خدا بی تو زندگی تنهاست قبول کن که زمانش رسیده برگردی 💐🌷❤️🦋💐🌷🦋❤️ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
شبتون بخیر 💖🌹🌟✨🌙🌹💖
ناب ترین ڪاناݪ هاے ایتا را دنبال کنید✅ ➖➖➖🔷🔶🔹🔸🔷🔶➖➖➖ 🔴 : هرکس این عمل را انجام دهد و به نرسد ‼️ eitaa.com/joinchat/711917615C57c733ee60 🏴اگه خجالت میکشی تو جمع صحبت کنی اینجا یاد بگیر✓ eitaa.com/joinchat/897908738C30a1928237 🏴☆عاشقانه های یک زن☆ «مشاوره ویژه مجردین و متاهلین» eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb 🏴مزاج_شناسی و آموزش طب سنتی اسلامی eitaa.com/joinchat/3386834946Ca40e0c8a98 🏴کانال طب الائمه eitaa.com/joinchat/359268352C1de9c869fe 🏴♡آموزش گام به گام نقاشی رایگان♡ eitaa.com/joinchat/2020212752Cfd93523493 🏴رایــــــگان⇜ عروســـــــک‌ساز شووووو eitaa.com/joinchat/1987510291Cfe37c96677 🏴استوری مذهبی (ویژه شهادت امام محمد باقر) eitaa.com/joinchat/2560098398Cacc4602d2d 🏴چگونہ غیبـت نکنیــم!؟ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 🏴بیا اینجا ترفند یاد بگیر eitaa.com/joinchat/964689970C0eec6850a1 🏴یا سیدالشهدا eitaa.com/joinchat/3545169980Ca56c4b750e 🏴آموزش طبی حکیم خيرانديش eitaa.com/joinchat/3657826315C2a3b833fb4 🏴عـــاشـــقانــ مـــهــ♡ــــدی{عــج} eitaa.com/joinchat/3567648826C2e83eed008 🏴منبع استوری مذهبی و پروفایل eitaa.com/joinchat/2378301542C28da28686f 🏴♡کانال آموزش نقاشی وکاردستی به کودکان ونوجوانان♡ eitaa.com/joinchat/456523794C65fe4146e6 ☘گروه‌ختم‌ شهدا "بیاد سردار شهید ❤️" eitaa.com/joinchat/3152281617Cd8f0f48c5e چله، دعای عهد، ختم اذکار و... ➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖ لیست ویژه27تیر؛ @Listi_Baneri_110
﷽❣ ❣﷽ فرج گشایش کار است و شاهراه نجات بـرای آمـدن صـاحـب الـزمـان صــلوات اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعجل فرجهم 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🌹💖🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
4_5836672654739769967.mp3
2.13M
🏴 (ع) ♨️معنویت امام محمد باقر(ع) 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
[‪🍀 ﷽ 🍀 🍁 اون مهمونی ، اونی نشد که انتظارشو داشتم. از همون دعوای منو سینا ، دیگه مهمونی بهم نچسبید ، سرم درد گرفت و همون کنار ارغوان موندم و همراه هم کنایه ها رو شنیدیم . _رادوین! تو هم متحجر شدیا.... _اونقدر بدم میاد از زنایی که دست شوهراشونو میگیرن انگار یکی میخواد شوهرشونو هوُرت بکشه بالا. _بالاخره کمال همنشینه دیگه. ارغوان دستمو گرفته بود و گاهی در مقابل این حرفهایی که میدید داره بهمم میریزه ، به جای اینکه مثل همه ی زنای دیگه ای که دیده بودم ، توی اون لحظه سرکوفت بزنه که " دیدی امشب جای من اینجا نبود " آهسته تو گوشم نجوا میکرد : " ولشون کن ، به نظرم دارن حسودی میکنن " و من مونده بودم به چی ؟ به عشقی که نبود ؟ به اخمای من ؟ یا به تن کبود از شکنجه های ارغوان ؟ اینم شد اون مهمونی که فکر میکردم خیلی خاص باشه... آخر شب فرزین ما رو رسوند و رفت. با رسیدن به خونه بعد از اون مهمونی زهرماری ، خستگی و سردرد یکروز دغدغه و کار و افکار پریشون ، با یه سر درد کوفتی به خونه برگشتیم. وقتی خونه رسیدیم مادر هنوز بیدار بود که در حالیکه گره کرواتمو با دست شل میکردم گفتم : _یه قرص بهم بده حالم بده. ارغوان فوری گفت : _نه رادوین جان... اینقدر قرص نخور... خودم سرتو ماساژ میدم تا حالت بهتر بشه. تردید کردم که مادر گفت : _چی چی رو ماساژ میدم... سردردای رادوین عصبیه... با ماساژ که خوب نمیشه. و بعد برایم قرصی آورد. نگاهم یه لحظه رفت سمت ارغوان. هنوز داشت با نگاهش خواهش میکرد که قرص رو نگیرم. نگاهم به قرص ریز کف دست مادر موند. _بگیرش دیگه. با یه حرکت کرواتمو از دور گردنم کشیدم و گفتم : _ولش کن... ارغوان بلده چطور با ماساژ سرمو خوب کنه. مادر با اخم نگاهم کرد: _چه حرفا... باز شب سردردت بدتر نشه ؟ _نمیشه... پس به خیالت دو روزی که شما شمال تشریف داشتی چه جوری آروم گرفتم ؟ مادر گردنشو تابی داد و گفت : _باشه... پس بفرمایید تا ارغوانتون ماساژ بدن. سمت پله ها رفتم که صدام رو بلند کردم : _ارغوان بیا دیگه. پله ی اخر بودم که مادر گفت : _من چند دقیقه باهاش کار دارم. _طولش نده سرم درد میکنه. حتما میخواست غُر اون ماساژی که مانع خوردن قرص شد رو بهش بزنه. مونده بودم تو کارای این مادر! با اونکه با مرگ پدر ، زندگیش به آرامش رسید ، ولی اصرارش به قصاص ارغوان و قاتل بودنش با عقل ناقصم جور در نمیومد. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======> 🏴🏴🏴
‏‪🍀 ﷽ 🍀 🍁 🍀ارغوان با دست راستش ، بازویم رو محکم گرفت و مقابل خودش نگه داشت . نگاهش میگفت که هیچ عطوفتی نسبت به من ندارد. _خوب گوش کن ببین چی میگم ، ... رادوین باید هر روز این قرصا رو بخوره... مریضه... ولی خودش چیزی نمیدونه ... پس با من لج نکن و این قرصو بهش بده. با تعجب به قرص ریز و کوچکِ دایره ای کف دست ایران خانم نگاه کردم و فقط محض کنجکاوی پرسیدم : _چرا پس شما دو روز نبودید تونست که... با حرص صداشو تو گلو خفه کرد و توی صورتم گفت : _چقدر زبون نفهمی تو!... خوبه دیدی توی همون دو روز چه به روز خونه زندگیم آورد... مگه ندیدی ؟ ... کلی از وسایلمو شکوند... _اسم قرصش چیه ؟ ... چه مریضی داره ؟ _چکار به اسمش داری تو. _آخه من دیدم که شما این قرصا رو از یه قوطی ساده ی قرصای مولتی ویتامین بهش میدید... پس حتما جلدشو انداختید دور... چرا ؟! فشار پنجه هاش با اون ناخن های تیزش توی بازوم بیشتر شد. _این فضولی ها به تو نیومده... تو فکر کردی کی هستی هان ؟ ... یه دختره ی گدا گشنه بودی... از قصاصت گذشتم ، واست یه مراسم آبرومند گرفتم ، نذاشتم حتی یکی از فامیلام بفهمن که تو قاتل شوهرم بودی... حالا واسه من دُم درآوردی ؟! سرم پایین بود. کلمات خوب داشتند بار منفی اشان را سرم خالی میکردند. سکوتم از رضایت به شنیدن نبود. سکوتم از صبری بود که مدت ها بود که عادت خُلقم شده بود. چاره ای جز سکوت نداشتم. _حالا این قرصو میاندازم توی شربت ، میری این شربتو بهش میدی بخوره. آهی کشیدم و لیوان شربت پرتقال را گرفتم. اما به سکوتم رضایت نداد و باز عمدا گفت: _بگو چشم خانم. _چشم خانم. چقدر سخت ادا میشد ، همان دو کلمه ی ساده . سخت تر از آنکه به وجود دو کلمه ی ساده یِ " چشم " و " خانم " میخورد. همراه لیوان شربت پرتقال سمت اتاق خواب رفتم. اما ذهنم درگیرتر از همیشه بود. این قرص ها و رابطه اش با رادوین.... خودش موضوع هزاران سوال ذهنم بود. سمت اتاق رفتم. پشت در اتاق یه اضطرابی گرفتم که نمیدونم از اون شربت کوفتی بود یا رفتار عصبی و عکس العمل رادوین توی مهمونی. در اتاق رو آهسته باز کردم. رادوین لباس عوض کرده بود و روی تخت دراز کشیده بود. سرش درد میکرد و این کاملا مشخص بود. هیچ دلم نمیخواست اون شربت پرتقال مشکوک رو به رادوین بدم. لیوان شربت رو گذاشتم روی میز آرایشم و سمتش رفتم و آهسته گفتم : 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======> 🏴🏴🏴🏴
این روزها که می‌گذرد هر روز احساس می‌کنم که کسی در باد فریاد می‌زند احساس می‌کنم که مرا از عمق جاده‌های مه آلود یک آشنای دور صدا می‌زند آهنگ آشنای صدای او مثل عبور نور مثل عبور نوروز مثل صدای آمدن روز است آن روز ناگزیر که می‌آید روزی که آسمان در حسرت ستاره نباشد روزی که آرزوی چنین روزی محتاج استعاره نباشد ای روز آفتابی ای مثل چشم‌های خدا آبی ای روزِ آمدن ای مثل روز، آمدنت روشن این روزها که می‌گذرد هر روز در انتظار آمدنت هستم اما با من بگو که آیا من نیز در روزگار آمدنت هستم؟ 🌹💖🦋🌻 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
در آخرین سفر محمد به کردستان، برای بد رقه تا نزدیکی ماشین رفتم. وقتی می خواستم او را ببوسم و خداحافظی کنم، با حجب و حیای خاصی سرش را پایین انداخته بود. این کار او مایه تعجب من شد ولی چیزی نگفتم. در کردستان به یکی از دوستانش گفته بود وقتی مادرم می خواست مرا ببوسد، به صورت مادرم نگاه نکردم. می ترسیدم محبت فرزند و مادر مانع از رفتنم شود و از راه خدا باز بمانم، چرا که این بار حتماً شهید خواهم شد... ✍به روایت مادربزرگوارشهید 🌷 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🖤مولا جان،یابن الحسن(عج) آجرک الله فی مصیبه جد مظلومتان امام محمد باقر(ع) شبي ميان همين روضه ها قبولم کن به حرمت غم آل عبا قبولم کن🙏 درون سينه ي من حبّ مرتضي جاريست به حق فاطمه و مرتضي قبولم کن🙏 براي اينکه به وصل تو دلربا برسم گذاشتم همه را زير پا، قبولم کن🙏 ز لطف بي حدت آقا که کم نمي آيد بيا کرم کن و اين دفعه را قبولم کن🙏 گناه کرده ام آقا، ببخش، شرمنده😔 قبول، من بدم امّا شما قبولم کن🙏 سلام منتقم کشته هاي دشت منا به غربت شهداي منا، قبولم کن🙏 به حق آن شهدايي که تشنه جان دادند شبيه تشنه لب کربلا، قبولم کن🙏 به ناله هاي جگر سوز حضرت باقر به روضه خوان غم نينوا قبولم کن🙏 به لحظه هاي پر از ماجراي کوفه و شام به رأس رفته روي نيزه ها قبولم کن🙏 @shohada_vamahdawiat
اى حسين! يزيد از همان لحظه اوّلى كه به خلافت رسيد، مى خواست خون تو را بريزد و تو را در شهر مدينه به قتل برساند. يزيد مى دانست كه تو هرگز خلافت او را قبول نخواهى كرد، براى همين اين نامه را به فرماندار مدينه (وليد بن عُتبه) نوشت: "آگاه باش كه پدرم، معاويه از دنيا رفت. او رهبرى مسلمانان را به من سپرده است. وقتى نامه به دست تو رسيد حسين را نزد خود حاضر كن و از او براى خلافت من بيعت بگير و اگر از بيعت خوددارى كرد او را به قتل برسان و سرش را براى من بفرست".83 يزيد به خيال خود مى خواست تو را غافلگير كند و تو را در همان مدينه به قتل برساند، امّا خواست خدا چيز ديگرى بود، تو بايد به كربلا بيايى و پيام تو اين گونه به تمام جهانيان برسد. من يزيد را لعنت مى كنم، زيرا او بود كه فرمان قتل تو را داد، اين واقعيّت تاريخ است و هيچ كس نمى تواند آن را انكار كند. اى حسين! امروز عاشوراست، و اينجا ايستاده ام و بر مظلوميّت تو اشك مى ريزم. بايد به آينده بروم، وقتى كه سر تو را براى يزيد به شام مى برند. چه مى بينم، اين جا قصر يزيد است و او اكنون بر تخت خود نشسته و بزرگان شام را دعوت كرده است تا شاهد جشن پيروزى او باشند. سربازان، سر تو را داخل قصر مى برند. يزيد دستور مى دهد سر را داخل طشتى از طلا بگذارند، و در مقابل او قرار دهند. همه در حال نوشيدن شراب هستند و يزيد نيز، مشغول بازى شطرنج است. نوازندگان مى نوازند و رقّاصان مى رقصند. مجلس جشن است و يزيد با چوب بر لب و دندان تو مى زند و خنده مستانه مى كند و شعر مى خواند: لَعِبَت هاشم بالمُلكِ فَلا***خبرٌ جاءَ وَ لا وَحيٌ نَزَل... بنى هاشم با حكومت بازى كردند، نه خبرى از آسمان آمده است و نه قرآنى، نازل شده است! كاش پدرانم كه در جنگ بَدر كشته شدند، زنده بودند و امروز را مى ديدند. كاش آنها بودند و به من مى گفتند: "اى يزيد، دست مريزاد!". آرى! من سرانجام، انتقام خون پدران خود را گرفتم! همگان از سخن يزيد حيران مى شوند كه او چگونه كفر خود را آشكار نموده است. در جنگ بدر بزرگان بنى اُميّه با شمشير حضرت على(ع)، به هلاكت رسيده بودند و از آن روز بنى اُميّه كينه بنى هاشم را به دل گرفتند. آنها همواره در پى فرصتى براى انتقام بودند و بدين گونه اين كينه و كينه توزى به فرزندان آنها نيز، به ارث رسيد. امّا مگر شمشير على(ع) چيزى غير از شمشير اسلام بود؟ مگر بنى اُميّه نيامده بودند تا پيامبر(ع) را بكشند؟ مگر ابوسُفيان در جنگ اُحُد قسم نخورده بود كه خون پيامبر را بريزد؟ على(ع) براى دفاع از اسلام، آن كافران را نابود كرد. مگر يزيد ادّعاى مسلمانى نمى كند، پس چگونه است كه هنوز پدران كافر خود را مى ستايد؟ چگونه است كه مى خواهد انتقام خون كافران را بگيرد؟ اكنون معلوم مى شود كه چرا تو حاضر نشدى با يزيد بيعت كنى. آن روز كسى از كفر يزيد خبر نداشت، امّا امروز همه متوجّه شده اند كه اكنون كسى خليفه مسلمانان است كه حتّى قرآن را هم قبول ندارد! 💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59