eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ای راحت دل، قرار جانها برگرد *درمان دل شکسته‌ی ما، برگرد* ماندیم در انتظار دیدار، ای داد دلها همه تنگِ توست «آقا» برگرد... 🌹 اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
بسم الله الرحمن الرحیم 💖🌹 الهی به امید تو 🦋❤️ ☘🌷🦋🌻☘
🍀 ﷽ 🍀 🍁 صدای ممتد زنگِ در، خوابم را که هیچ ، اعصابم را هم بهم زد...با حرص سمت آیفون رفتم...فرزين بود. _چیه ؟ چه مرگته ؟ زنگو از جاش در آوردی. _اِ... پس خونه‌ای! ... بیشعور پسر... خب گوشیتو بردار. دکمه‌ی باز شدن درو زدم و همان جلوی در ایستادم تا بیاد ببینم چه مرگش بود! _به‌به گل پسر! ... دیگه ترک مهمونی کردی! ... دیشب خونه‌ی رامین اینا بودیم چرا نیومدی پس ؟ جوابشو ندادم و با سستی و کرختی سمت آشپزخونه رفتم... سرم باز درد می‌کرد و هیچ معلوم نبود مادر قرصای مسکنو کجا گذاشته بود! چشمم به لیوان شربت زعفرونی افتاد که روی کابینت ، نصفه مانده بود. شربت رو سر کشیدم... گرچه گرم شده بود ولی شیرینی و طعمش خوب بود برام. _نوش جان... ای کوفت بخوری خب ، یکی هم واسه من می‌ریختی ؟ _اینا به درد تو نمی‌خوره. تکیه به کابینت زده بودم که فرزین جلوتر اومد و گفت : _بد نگذره‌ها... سیخای روی منقلت هم که براه بود... تنها تنها؟ _گمشو بابا... اونا ناهار ظهرم بوده. فرزین باز ادامه داد : _منم عاشق سیخم بابا به جان تو... بعد عمدی سین‌ِش‌را به شین زد و گفت: _یه شیخ به ما بده جون داداش... جای دوری نمیره. برگشتم سالن‌ و خودمو انداختم روی کاناپه، که لیوان چای نبات ارغوان روی میزم ، جلوی چشمم اومد... عصبی با پا لیوان رو پرت کردم اون طرف که فرزین جلو اومد و سرش با حرکت نیم دایره‌ای ،پرش لیوان در هوا و نشستش روی سرامیک‌ها رفت و بعد باز سمتم برگشت. _چته تو ؟ ...خماری ؟ منگی ؟ چته ؟! ساعد دستم رو روی چشمانم گذاشتم تا نور، بیشتر از اون عصبی‌ام نکنه که گفتم : _هیچی بابا این دختره عصبیم کرده... سرمم داره میترکه ، جای قرصا رو هم بلد نیستم. خندید و با لحنی کشدار گفت: _کدوم دختره حالا ؟ ...اگه تو رو عصبی کرده ،بدش به من باهاش راه میام. عصبی سرش فریاد زدم: _خفه بابا... زنمو میگم. _آخ آخ... نه اون فقط کار خودته.... چیه جذامیه ؟ ... پوشیه واسه چی می‌زنه ؟ _نه بابا دیوونس. _یعنی اینقدر دیوونگیش بارزه که باید پوشیه بزنه. حرصم بیشتر شد. نمیدونم داشت شوخی می‌کرد یا خودشو به خنگی زده بود. _گمشو برو تا نزدم شَلو پَلت کنم. اما فرزین مگه از رو می‌رفت. برعکس من همه چی رو به شوخی می‌گرفت. _ببین اول یه دو سیخ از اونایی که واسه خودت ناهار کبابی کردی بهم بده بعد شلو پلم کن. جواب این سریش فقط سکوت بود که ادامه داد : _نگفتی حالا... صورتش عیب میبی چیزی داره ؟ _نه بابا زیادی خوشگله. بلند بلند خندید. _آره ...می‌فهمم پسر ... لب بالشتک ، گونه سیب زمینی ، ابرو با ماژیک پر رنگ ، ناخون چنگال گرگ... آره ؟ ساعد دستمو بلند کردمو چپ چپ نگاهش کردم...خشکش زد. شاید واقعا فکر می‌کرد ارغوان این شکلیه که بر سر تصوراتش داد کشیدم: _احمق... این که میگی که سوزی و ژیلا و شهره ان... نگاهش روی صورتم هنگ کرد. _پس واسه چی پوشیه می‌زنه خب ؟ _خبر مرگم مثلا خیلی وسواسه... چی می‌دونم تو هم. باز پرسید : _تو که گفتی خوشگله ؟ با یه حرکت نشستم روی کاناپه و با حرص بالشتک کوچک روی کاناپه را برداشتم و صاف زدم توی صورتش. مترسک حتی تکونم نخورد: _گمشو حالم خوب نیس می‌زنم از نصف النهار مبدأت ، نصفت میکنما. _من نصف النهار مبدأ ندارم... من فقط یه خط استوا دارم. جهشی سمتش برداشتم که عقب رفت و فریادم بلند شد: _بلند شو از جلوی چشمام... _فردا چی... خونه‌ی ادوین اینا میای ؟ این سمج‌تر از اونی بود که ولم کنه. دویدم دنبالش که اونم دوید سمت حیاط. منم پابرهنه.. اونم پا برهنه ، اونقدر دویدم که به در رسید...وسط حیاط واستادم و گفتم: _هررررری. _کفشام. _فردا شب مهمونی برات می‌آرم. اونم پوزخندی زد و دستشو بالا آورد سوییچ ماشینمو در هوا تکون داد: _منم فردا بهت میدم. اَی پسرک بیشعور! کی سوییچ رو برداشت که من نفهمیدم ؟! تا سمتش جهش دویدن گرفتم درو باز کرد و پابرهنه رفت! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 بعد رفتن فرزین برگشتم خونه. یه چیزی مثل صدای خشدار کشیدن گچ روی تخته سیاه داشت مغزمو میخورد. اونهمه ریخت و پاش خونه رو اگه جمع نمیکردم مادر منو میکشت. از طرفی هم نبود ارغوانم یه جوری روی اعصابم بود و بودنش یه جور دیگه . دراز کشیدم چند دقیقه ای تا بلکه بهتر بشم ولی افکار توی سرم داشتن سر یه چیز کوچولو کم کم یه دعوای بزرگ راه میانداختن. رفتار امیر سر خاک رامش. سفارش های رامش. حرفهای ارغوان. کتکی که بهش زدم و اخمی که حتی به صورت نیاورد. و صداهایی مبهم که مدت ها بود دنبال مبدأش میگشتم و پیدا نمیکردم : " رادوییییین!.... نههههههه! " برای فرار از آن فریاد شخص غایبی که انگار هیچ وقت نمیخواست در ذهنم حاضر شود ، باز گوش ذهنم را با صدای رامش سرگرم کردم: " داداش... با ارغوان کنار بیا... به خدا خود آرامشه... بخاطر من... به حرفای مامان... گوش نکن " اونقدر نفسش به زحمت از سینه بیرون میومد که با گفتن همون چند جمله نفسش گرفت. چرا اونوقت واسه گفتن همون چند جمله ، خودشو اذیت کرد ؟! چرا ؟! کلافه نشستم روی کاناپه و سرم رو از گردن ، پایین انداختم. حس خوبی داشت. سرازیر شدن خون به مغزم که آرامم میکرد انگار. یکدفعه با ضرب صدای پاندول ساعت ایستاده و بزرگ کنار سالن ، انگار یه سطل آب یخ رو سرم ریخته شد. ساعت نزدیک 7 شب بود. این خونه ی لعنتی و بی صاحاب هم در سکوت چیزی از یه خونه ی ارواح کم نداشت. بلند شدم از شر همه ی خاطراتی که جلوی چشمم توی اون سالن رقم خورده بود و حالا سوهان به روحم میکشید ، سمت حیاط رفتم. روی پله های ورودی نشستم و نگاهم بین سر سبزی حیاطی که کم کم داشت رنگش را به پاییز سرد ، میباخت، چرخاندم. لحظه ای چشم بستم که نقش قرمز خون چشمانم را گرفت. فوری از این کابوس بی انتها پلک گشودم. کاش لااقل مادر برمیگشت. انگار فقط برگشت مادر و خوردن قرصای خواب یا مسکنی که جایش را فقط خودش میدانست ، میتوانست آرومم کند. نسیم خنکی به سرم خورد که انگار حالم عوض شد. هر وقت حالم بد میشد ، بوی گندی زیر بینی ام حس میکردم که حالت تهوع میگرفتم. ناچارا برگشتم خانه و بی معطلی رفتم سراغ تلفن. مثل دیوانه ها گوشیو برداشتم و شماره اش رو گرفتم. چند تا بوق خورد تا گوشی رو برداشت و من بی فوت وقت فریاد زدم : _ماه عسل که نرفتی ؟ ... برگرد حالم بده. _رادوین!... خوبی ؟ ...چته مادر ؟ سرت درد میکنه ؟ _نه پس مستم زنگ زدم بهت که حالم جا بیاد... قرصای کوفتیمو کجا گذاشتی ؟ _نه... اونا ، نه ...ببین مادر... یه دمنوش گل گاو زبون بخور ...اصلا گوشیو بده ارغوان به اون بگم. _ارغوان رو پرت کردم بیرون از خونه. صدای پر استرس مادر و نفسهای تندش هم داشت حالم رو بدتر میکرد. _ای وای چه بدبختی گیر کردما... اونو الان باید مینداختی بیرون... برو برش گردون تا جای قرصاتو بهش بگم. محکم فریاد زدم : _به من بگو... سرم داره منفجر میشه... تموم خونه و خودم بوی گند میده... بگو. سکوت کرد و این سکوتش مثل ضربش چکشی بود که روی مغز سرم میخورد. _مامان... فریادم رو که شنید گوشی رو قطع کرد و من عصبی به جون خونه افتادم. اونقدر زدم و شکستم که مچ دست خودم از کار افتاد.اما خبری از قرصا نشد. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌿 رابطه عاشقانه ای با خدا داشت . یک بار به من گفت : خدا .. خدا .. خدا .. همه چیز دست خداست . تمام مشکلات بشر به خاطر دوری از خداست ما باید مطیع محض باشیم . او از سود و زیان ما خبر دارد هر چه گفته باید قبول کنیم . خیر و صلاح ما همین است . 📚 خدای خوب ابراهیم أَلَيْسَ الله بِكَافٍ عَبْدَهُ ( سوره زمر / ۳۷ ) @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌿♥️ بعضیا میگن؛ اصن رفاقت با شهدا چه معنی میده؟! چرا باید دوست شهید انتخاب ڪنیم؟! باید عرض ڪنم خدمتتون ڪ؛ زغال های خاموش را ڪنار زغال های روشن می گذارند تا روشن شود!! چون همنشینی اثر دارد پس دوستی رو انتخابـــــ ڪنید ڪه به شما انرژی و معنویتـــــ ببخشد... و چه دوستی بهتـر از 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
سخن از ابن زياد هم به ميان آمد، همان كه فرماندار كوفه بود. او بود كه عُمَرسعد را مأمور كرد تا سپاه كوفه را به كربلا ببرد. من از ابن زياد هم بيزار هستم. بار خدايا! ابن زياد را لعنت كن و از رحمت خود دور بدار. اى حسين! نگاه من به شهر كوفه دوخته شده است. آن وقتى كه مردم كوفه براى تو نامه نوشته اند و تو را به شهر خود دعوت كردند، در آن هنگام، ابن زياد، فرماندار بصره بود. به يزيد خبر رسيد كه در كوفه آشوب به پا شده است، براى همين او ابن زياد را به سوى كوفه فرستاد. ابن زياد مى دانست كه هيجده هزار نفر با مسلم بن عقيل بيعت كرده اند. او با خود فكر مى كرد كه چگونه وارد شهر كوفه شود. ابن زياد مى دانست كه نمى تواند در مقابل هجده هزار سرباز جان بر كف مسلم مقابله كند. او به سوى كوفه آمد، به دروازه شهر رسيد، صبر كرد تا شب فرا رسيده و هوا تاريك شود. آنگاه لباسى بر تن كرد تا شبيه تو شود. او چهره خود را با پارچه اى مى پوشاند، فقط چشمانش ديده مى شد. او ظاهر خود را به شكلى درآورد كه همه با نگاه اوّل خيال كنند كه تو به كوفه آمده اى. حسين جان! وقتى او به دروازه شهر كوفه رسيد يكى از اطرافيان او فرياد زند: "مولاى ما آمده است". مردم كوفه ذوق زده شده و به سرعت دور او حلقه زدند، يكى گفت: "اى فرزند پيامبر! به شهر ما خوش آمدى". ديگرى گفت: "در شهر ما چهل هزار سرباز جنگى، گوش به فرمان تو هستند. ابن زياد هيچ سخنى نمى گفت; زيرا مى ترسيد مردم متوجّه حيله او شوند. او فقط به اين فكر مى كرد كه هر چه سريع تر خود را به قصر حكومتى كوفه (دار الإماره) برساند. ابن زياد خود را به نزديكى قصر حكومتى رساند و وارد قصر شد. مردم بعد از مدّتى فهميدند آن كسى كه وارد قصر شده، ابن زياد بوده است. نام ابن زياد ترس را بردل هاى مردم كوفه نشاند، آنها ابن زياد را مى شناختند، مى دانستند كه او رحم ندارد. بعد از مدّتى، ابن زياد، نماينده تو، مسلم بن عقيل را دستگير كرد و او را به شهادت رساند، ابن زياد فضاى كوفه را آن چنان از ترس و وحشت آكنده كرد كه مردم ديگر فقط به فكر حفظ جان خود بودند. آنها فراموش كردند كه براى تو نامه نوشتند و تو را به اين شهر دعوت كرده اند. آرى! من ابن زياد را لعنت مى كنم، زيرا او بود كه كوفيان را براى كشتن تو بسيج نمود و آن سپاه را به كربلا فرستاد. او بود كه دستور قتل تو را صادر كرد. وقتى عُمَرسعد به كربلا رسيد، ابن زياد براى او اين نامه را فرستاد: "اى عُمَرسعد، من تو را به كربلا نفرستادم تا از حسين دفاع كنى و اين قدر وقت را تلف كنى. بدون درنگ از حسين بخواه تا با يزيد بيعت كند و اگر قبول نكرد جنگ را شروع كن و حسين را به قتل برسان. فراموش نكن كه تو بايد بدن حسين را بعد از كشته شدنش، زير سمّ اسب ها قرار بدهى، زيرا او ستمكارى بيش نيست". 🦋💖🌹🦋💖🌹🦋💖🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
❣یابن الحسن(ع) سالهايي ست که بر درد فراغيم دچار چاره ي درد فراق است نظر بر رخ يار يارما غايب از انظار پس پرده بود اي خوشا آمدن پرده نشين در اظهار همه عالم شده مشتاق که او باز آيد آيد وفصل خزان همه گردد چو بهار همه گويند که او جمعه ميايد جمعه جمعه ها دوخته چشمان همه بر ره يار سالياني است که تکرار شده جمعه ولي مانده برقلب همه حسرت ديدار نگار آن نگاري که بود حجت حق روي زمين آخرين حلقه ز زنجير امامان کبار يوسف فاطمه(س) ومنتقم خون حسين(ع) مصلح عالم واز هرچه ستمگر بيزار گستراند به جهان عدل خدا رابه يقين لشگر جمله ضعيفان جهان را سردار مهدي بن الحسن وعشق هم منتظران با ظهورش بشود صحنه ي دنيا گلزار اي خدا قسمت ما کن که به هنگام ظهور🤲 در رهش تحفه ي جان را بنماييم نثار.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shohada_vamahdawiat
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت: من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟! پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخش نمود... نتیجه گیری مولانا از بیان این حکایت: تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه @shohada_vamahdawiat
❤️ با عشق حسین هر ڪه سر و ڪار ندارد خشڪیده نهالیست ، پـر و بـال ندارد ما غرق گناهیم و ز آتش نهراسیم آتش بہ‌ محبان ڪار ندارد 💚 💔 @shohada_vamahdawiat
🍁 چشمام داشت کور میشد و صداهای عجیبی در سرم جان میگرفت. با تمام وجودم صدا زدم : _ارغوان. با دو دستم شقیقه هایم را گرفتم و محکمتر نعره کشیدم: _کدوم گوری هستی تو ؟ جوابی نیامد.به زحمت پتو را پس زدم و از پله ها سرازیر شدم. به سالن رسیدم. اصلا چیزی یادم نمیامد. انگار از خواب اصحاف کهف برخاسته بودم. اینهمه شکستنی دور تا دور سالن بود. از گلدان و لیوان گرفته تا تلفن و مجسمه! لحظه ای نگاهم روی ریخت و پاش سالن موند که سرم تیر کشید. چشمام باز از درد بسته شد که فریادم برخاست: _مامان! انگار هیچ کسی در خانه نبود. کلافه افتادم روی مبل و در میان سردردی که زورش به بستن چشمانم ، هم رسیده بود ناله زدم.همون موقع تلفن زنگ زد.بی حوصله سمتش رفتم. _الو _رادوین جان... خوبی؟ _کجایی تو ؟ من دارم میمرم از سردرد. _گفتم برو ارغوانو بیار. _ارغوان کدوم گوریه ؟ _خونه مامانشه حتما. _تو کی میای ؟ _میام عزیزم... من الان زنگ میزنم ارغوان... برو دنبالش. گوشی رو پرت کردم روی مبل و غر زدم : _اَه... مردم از سردرد. نفهمیدم اصلا چی پوشیدم و چطور رفتم دنبال ارغوان. تا زنگ زدمو و در خونه باز شد ، ارغوان سمتم دوید. _رادوین جان... مامان چیزی نمیدونه... نگی چیزی بهش. هیچی یادم نیومد.فقط با اخم نگاهش کردم: _برو حاضر شو بریم. _چی ؟! _لعنتی سرم داره میترکه برو دیگه. مادرش بین حرفامون سمت در اومد: _سلام پسرم بیا تو... سفر بخیر. _سلام... برو دیگه. ارغوان دوید سمت خونه و نرگس خانم جلوتر اومد : _سفر خوش گذشت ؟ اصلا منظورشو نفهمیدم ولی حوصله پرسشم نداشتم. فقط سر تکون دادم و با همون حمله های گاه و بی گاه سردردم درگیر شدم. ارغوان هم زیاد معطل نکرد وگرنه همون جلوی مادرش یکی از اون دادهای وحشتناکمو سرش میکشیدم. نرگس خانم بدرقه مون کرد که راهی شدیم. توی راه برگشت با آژانس ، ارغوان آهسته پرسید: _خوبی ؟ _نه... سرم داره منفجر میشه....تو واسه چی رفتی ؟ چشماش رو فقط از پشت پوشیه میدیدم که متعجب شد: _خودت از خونه بیرونم کردی! لعنت به من چرا باز هیچی یادم نمیومد ؟ گاهی اینطوری میشدم. نمیدونم این عوارض چی بود که گاهی اینقدر گیج میزدم . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
شبتون ستاره بارون🌟🌟🌟 ندگیتون پر از لطف خدا🌹 💐🌻🌟✨🌙🌻💐
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ای راحت دل، قرار جانها برگرد *درمان دل شکسته‌ی ما، برگرد* ماندیم در انتظار دیدار، ای داد دلها همه تنگِ توست «آقا» برگرد... 🌹 اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
بسم الله الرحمن الرحیم 💖🌹 الهی به امید تو 🦋❤️ ☘🌷🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍀 ﷽ 🍀 🍁 بهتر شدم اما نه با قرص. بازم با شربت و دمنوشی که ارغوان برام درست کرد و سرم رو ماساژ داد و... اما بهر حال با اومدنش ، یادم اومد چه اتفاقاتی افتاده که من اونجور سرم به درد اومد.اون پاکت دارو... و دیدن کبودی های روی تنش ، ... منو کشید باز وسط یه دعوای وحشیانه... _تو رو خدا.... _التماس کنی بیشتر زجرت میدم. _ناصر... کوتاه بیا... بچه ها بیدار میشن. _فدای سرم... حالم خرابه... حال من مهمتره یا حال توله هات. وصدای جیغی رو شنیدم که حتی رامش رو هم بیدار کرد. بچه بود. اونقدر بچه بود که فقط ترسید اما متوجه ی چیزی نشد ولی من هم میشنیدم هم میفهمیدم . هیچ دلم نمیخواست مثل پدر باشم. کسی که از زجر آدم ها چنان لذتی میبرد که صدای قهقهه ی مستانه اش مثل صدای خوف ارواح ، توی کابوس خاطراتم میپیچید. اما یه وقتایی دست من نبود... سرم که درد میگرفت ،گوشام کر میشد و خاطراتم زنده. انگار کسی میشدم درست مثل خود پدر. اونقدر میزدم تا خسته بشم. حالا اگر کسی جلوی روم بود که حتما اونو میزدم وگرنه وسایل خونه رو میشکستم. اما این حالت با مهمانیا و دعوتیای قبل از فوت پدر و رامش کمتر بود... اما بعد از فوت رامش مخصوصا ، خیلی زیاد ، پیش میومد. دیدن حال ارغوان یادم آورد که برای جبران اشتباهم چطور برایش جگر کباب کردم. من نمیخواستم کسی باشم به کثافتی پدرم....اما گاهی میشدم. ریخت و پاش خونه رو هم ارغوان جمع کرد و من همونطور که روی کاناپه، دراز کشیده بودم ، نگاهش میکردم. اونقدر با سر پنجه های ظریفش کف سرمو آروم ماساژ داده بود که حس میکردم سرم سِر شده. شاید درد بود ولی من حس نمیکردم. و باز این دختر معجزه کرده بود. روی کاناپه نشستم به تلاشش برای جمع کردن ریخت و پاش های سالن ، که گاهی براش زحمت داشت ، نگاه کردم. _نمیخواد... خودم بعدا جمعش میکنم. خرده شیشه ها رو درون سطل ریخت و گفت : _تموم شد... بقیه اش رو فردا تمیز میکنم....بهتری ؟ _آره.... تو چی ؟ همین سوال ساده خوشحالش کرد. _اره. _پس بیا بشین. سمتم اومد و کنارم روی کاناپه نشست.عمدا تکیه زدم به بازوم. من هیچ وقت به ارغوان به چشم قاتل پدرم نگاه نکردم. مخصوصا وقتی وارد این خونه شد و رفتارش رو از نزدیک دیدم ، اما همیشه برام عجیب بود که مادری که گذشته اش خیلی شبیه ارغوان بود و از زجرهایی که از دست ناصر کشیده بود ، دل پری داشت چرا اینقدر اصرار داشت که به این قضیه ، با همه ی منفعتی که برایش داشت به چشم قتل و قاتلی نگاه کند. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 همه جا خون بود.سرخ و غلیظ. بوی گند خون داشت حالم رو بهم میزد. اما با همه ی اینها میخندیدم. چراااا ؟ نمیدانستم. مادر میگریست و صدای گریه اش با خنده های هیستریک من تناقضی شدید ایجاد کرده بود. التماس میکرد. فقط التماس. برای چی نمیدانم. اما بالاخره التماس هایش غالب شد. زانوهایم سست شد ، افتادم مرز همان خونی که کف زمین پخش شده بود. و نگاهم دقیق تر شد. من!!... نه.... من نمیتوانم.... چرا کور شدم... چرا ندیدم.... فریادی کشیدم و از خواب پریدم. چنان فریادی که ارغوان را هم بیدار کرد. فوری برق اتاق رو زد که فریاد کشیدم : _خاموشش کن. سرم باز پر از باروت بود که با همان نور کور کننده ی چراغ اتاق ، منفجر شد. دو طرف سرم را گرفتم که ارغوان گفت: _چی شده رادوین ؟... فقط خواب دیدی.... میخوای مادرتو بیدار کنم؟ با سر انگشت اشاره ام داشتم شقیقه هایم را مالش میدادم . پر فشار و پر قدرت که در اتاق با ضرب باز شد. حتما مادر بود که دو روزی بود خدا را شکر از اون مسافرت کوفتی برگشته بود. بی اونکه فرصت حرف زدن بهش بدم فریاد زدم : _یه قرص بهم بده... صدایش را شنیدم که به ارغوان گفت : _تو با من بیا. و بعد هر دو رفتن و من به زور از روی تخت پایین اومدم. و با دردی که داشت از سرم به گردنم میزد ، در اتاق راه رفتم. کلافه ام میکرد این سردرد لعنتی که حتی نمیدانستم از کجا نشات میگیرد ، تحملم از دست رفت که باز نعره کشیدم : _چی شد پس ؟ ارغوان در اتاق رو باز کرد و یه لیوان آب با یه قرص سمتم گرفت. یه باریکه بیشتر نمیدیدم چون انگار چشم باز میکردم انگار سرم منفجر میشد. برگشتم سمت تخت که مادر گفت: _بگیر بخواب رادوین جان... ارغوان میاد پیش من. تا خواستم حرفی بزنم خود ارغوان با تعجب پرسید : _چرا ؟! و من که اصلا دنبال علت اینکار مادر ، آنهم در آن حال و روزم نبودم ، فریاد زدم : _گمشید بیرون فقط. مادر و ارغوان از اتاق رفتند تا من دراز کشیدم دوباره روی تخت . باز افکاری درهم در سرم پیچید. میان گنگ و مبهم هایش ،صداها ، خاطره هایی تاریک داشت در سرم شکل میگرفت که طبق معمول نمیدانستم این خاطره ی کدام روز و کدام ساعت است . " نگاه کن... اینو ببین.... هر چی میگم تکرار کن.... تو چیزی ندیدی.... تو حرفی نمیزنی... تو امروز رو فراموش میکنی... انگار هیچ اتفاقی نیافتاده... تو توی ماشینت از خواب بیدار میشی... تو به فکر مهمانی بعدی هستی... فقط مهمانی بعدی. " 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
تقدیم به بهترین و تنهاترین مهدی دنیا ديشب به سيل اشک ره خواب مي‌زدم نقشي به ياد خط تو بر آب مي‌زدم ابروي يار در نظر و خرقه سوخته جامي به ياد گوشه محراب مي‌زدم هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست بازش ز طره تو به مضراب مي‌زدم روي نگار در نظرم جلوه مي‌نمود وز دور بوسه بر رخ مهتاب مي‌زدم چشمم به روي ساقي و گوشم به قول چنگ فالي به چشم و گوش در اين باب مي‌زدم نقش خيال روي تو تا وقت صبحدم بر کارگاه ديده بي‌خواب مي‌زدم ساقي به صوت اين غزلم کاسه مي‌گرفت  مي‌گفتم اين سرود و مي ناب مي‌زدم خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام بر نام عمر و دولت احباب مي‌زدم @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
‌🌷مهدی شناسی ۲۱۷🌷 🌹...و معدن الرحمة...🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 ⚪️ﺭﺣﻤﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﯼ. ﯾﻌﻨﯽ ﺩﻝ ﺳﻮﺯ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﯿم.ﺩﻝ ﺳﻮﺯﯼ ﻫﻢ ﻓﻘﻂ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﯼ ﻧﯿﺴﺖ.ﻣﺎ ﻫﻢ ﺩلماﻥ ﻣﯽ‌ﺳﻮﺯﺩ،ﻭﻟﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﯿﻢ. 🔴ﺩﻝ ﺳﻮﺯﯼ ﺍﯾشان ﺑﺎ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﯼ ﻣﺎ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ.ﺍﯾشان ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ ﺑﺮﺑﯿﺎﯾﺪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺩﺳتشانﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ‌ﺁﯾﺪ. ⚪️ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩند: "ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﺧﻮﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ، ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ﺍﺳت،ﻣﺎ ﺁﻥ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺘﯿﻢ." 🔴ﻫﻢ ﺩﺳتﺷﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﺍﺳﺖ و ﻫﻢ ﺩﺳﺖ ﻭ ﺩﻝ ﺑﺎﺯ و کریمند. ⚪️ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺷﺎﻋﺮ نیازمند ﻣﯽ‌ﺁﯾﺪ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ ﻣﺠﺘﺒﯽ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ. ﻧﯿﺎﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻭ ﺑﯿﺖ ﺷﻌﺮ ﺑﯿﺎﻥ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ:"ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﻢ ﻭ ﯾﮏ ﺩﺭﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﯿﺎﻭﺭﻡ ﻧﺪﺍﺭﻡ. ﯾﻌﻨﯽ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺭﻡ.ﺍﺯ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﻡ ﻫﻢ ﭘﯿﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻢ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺁﺑﺮﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﺣﻔﻈﺶ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ.ﻭﻟﯽ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺁﺑﺮﻭﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﻢ.ﺩﻧﺒﺎﻝ ﯾﮏ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﻣﯽ‌ﮔﺸﺘﻢ. ﮐﺮﯾﻢ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﺪﯾﺪﻡ.ﺗﻮ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ‌ﺧﺮﯼ ﺗﻮ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺳﺮ ﺟﻨﺲ ﺑﺰﻧﯽ.ﻣﻦ ﺁﻣﺪﻡ ﺁﺑﺮﻭﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ.ﺗﻮ ﻗﺪﺭﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﺑﮑﻨﯽ" ﺣﻀﺮﺕ ﺑﻪ ﻏﻼ‌ﻣشان فرمودند:ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﻏﻼ‌ﻡ ﮔﻔﺖ:ﺳﯽ ﺻﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﺭﻫﻢ.ﺭﻗﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﻻ‌ﯾﯽ ﺑﻮﺩ. ﮔﻔﺖند ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭ. ﭼﻮﻥ ﺷﺎﻋﺮ ﺑﻮﺩ ﺣﻀﺮﺕ ﻫﻢ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺑﯿﺖ ﺷﻌﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻫﺪﯾﻪ ﮐﺮﺩ: ﺍﯾﻦ ﮐﻢ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﭙﺬﯾﺮ. ﻭﻟﯽ ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﻧﻪ ﺗﻮ ﭼﯿﺰﯼ ﻓﺮﻭﺧﺘﯽ ﻭ ﻧﻪ ﻣﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺧﺮﯾﺪﯾﻢ. 🔴ﯾﻌﻨﯽ ﺁﺑﺮﻭﯾﺖ ﻫﻢ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ.ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺨﺸﺶ ﻭ ﺩﻫﺶ ﻣﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ. ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ. ⚪️ﺭﺣﻤﺘﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻭﻓﻮﺭﯼ و ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﯽ ﮐﺠﺎ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿم؟ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﯾﮕﺎﻧﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﭼﺸﻢ ﺩﺍﺷﺘﯽ...معدن رحمت است... 🌿ﻣﻌﺪﻥ ﺍﺯ ﺍﻧﻔﺎﻝ ﺍﺳﺖ.ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺎﻝ ﻫﻤﻪ ﺍﺳﺖ. ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ،ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. 🌿ﭼﻪ ﺩﻭﺳﺖ و ﭼﻪ ﺩﺷﻤﻦ،ﻫﺮ ﮐﺲ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﯾشان ﺑﺮﻭﺩ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ.ﺣﺘﯽ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﮔﺎﻫﯽ ﻣﯽ‌ﺭﻭﻧﺪ ﺳﺮﺍﻍ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ. 🌿ﺩﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ، ﺳﯿﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﻣﻦ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﻢ،ﻋﻤﺮ ﺳﻌﺪ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ.ﭘﯿﮏ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،ﺍﻭ ﻫﻢ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ. ﺣﻀﺮﺕ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺑﻪ ﺧﯿﻤﻪ‌ﯼ ﻋﻤﺮ ﺳﻌﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺸﺴﺖ ﻓﺮﻣﻮﺩ:ﻭﺍﯼ ﺑﺮ ﺗﻮ ﭘﺴﺮ ﺳﻌﺪ! ﻧﻤﯽ‌ﺗﺮﺳﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺘﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺍﻭﺳﺖ؟ 🌿ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺠﻨﮕﯽ؟!ﻭ ﺗﻮ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﯽ ﻣﻦ ﭘﺴﺮ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ؟ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ. ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻘﺮﺑﺎﻥ ﺍﻟﻬﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻢ. 🌿ﺍﯾﻦ حرف ﯾﮏ ﺑﺸﺎﺭﺕ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺍﺭﺩ. ﯾﻌﻨﯽ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻋﻤﺮ ﺳﻌﺪ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﯽ. ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺳﯿﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﻣﻘﺮﺑﺎﻥ ﺍﻟﻬﯽ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯼ. 🌿ﻋﻤﺮ ﺳﻌﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﯽ‌ﺗﺮﺳﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﻨﻨﺪ. ﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ‌ﺳﺎﺯﻡ. ﮔﻔﺖ ﻣﯽ‌ﺗﺮﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺰﺭﻋﻪ‌ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ و ﻣﺼﺎﺩﺭﻩ ﮐﻨﻨﺪ. 🌿ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﻬﺘﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻢ،ﻭﻋﺪﻩ‌ﯼ ﺳﺮ ﺧﺮﻣﻦ ﻧﻤﯽ‌ﺩﻫﻢ. ﻧﻤﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺕ ﺑﺪﻫﻢ. 🌿ﻣﻦ ﺛﺮﻭﺗﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﺣﺠﺎﺯ ﺑﺎ ﺛﺮﻭتﻡ ﻣﺰﺭﻋﻪ‌ﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺗﻬﯿﻪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ. ﻭﻟﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﻋﻤﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﺩ ﻭ ﭘﺎﺳﺨﯽ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺣﻀﺮﺕ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﯿﻤﻪ‌ﯼ ﺍﻭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ... 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
☑️شهید مهدی زین الدین: هرکس درشب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا هم او را نزد اباعبدالله یاد می کنند. 🔸شهدا را یاد کنیم، با ذکر یک صلوات 💠شادی روح شهدا صلوات 💚 کانال و 👇👇 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
مولا غروب جمعه به نوعی دروغ بود؛ وقتی شروع معصیت از شنبه کنیم...💖 🌹💖🦋🌹💖🦋
🍀 ﷽ 🍀 🍁 میان صدای برخورد کارد با پیش دستی پنیر ، مادر گفت: _به اون دوستت اسمش چی بود ، زنگ زدم ، پرسیدم اولین مهمونیتون کیه ، گفت همین امشب ، منم گفتم بیاد تو رو هم ببره. لقمه ی پنیر و گردوام را گاز گرفتم که مادر ادامه داد: _گفت حتما میاد چون سوییچ ماشینت دستشه... سوییچ ماشینت دست اون چکار میکنه ؟ یه لحظه خودمم موندم که مادر نگاهش رو دقیق روی صورتم چرخاند. یادم نمیومد و نگاه ارغوانم به نگاه مادر اضافه شد. اخمی حواله ی هردویشان کردم. _چتونه ؟ ...زل زدید به من که چی ؟ مادر با اخمی در تقابل اخم من ،سر برگردوند ، اما ارغوان فوری سر خم کرد سمت لیوان چایش که گفتم : _تو هم امشب باهام میای. اینبار سرش مثل پرش فنر ، بالا آمد . _من!! درگیر لقمه ی بعدی شدم که گفتم : _بله تو... نگرانی ، به وضوح در چشمان سیاهش به تب بالای دلهره رسید. _میشه من نیا.... میم را نگفته سرش فریاد زدم : _همین که گفتم. مادر هم به ارغوان چشم غره ای رفت که ساکت شد. چایم را سر کشیدم و سمت اتاق از پله ها بالا میرفتم که صدایم زد : _رادوین. دنبالم آمد و وارد اتاق شد. پیراهنم را میپوشیدم که جلوی رویم ایستاد. سر انگشتان سرد دستش ، روی دکمه های پیراهنم نشست. نگاهم را داشت میکشید سمت خودش. ترکیب چهره اش را دوست داشتم. جذبم میکرد. نگاهم روی صورتم میچرخید که گفتم : _فقط اومدی دکمه ی پیراهنمو ببندی ؟ _رادوین... میشه با همون مانتوی عربی و... انگشت اشاره ام بالا اومد و مقابل صورتش نشانه رفت : _بدون پوشیه. نگاه سیاهش توی چشمانم میخ شد: _بدون پوشیه ؟! سرم را کمی خم کردم. دکمه ها تمام شده بود که یقه ی پیراهنم را مرتب کردم و گفتم : _مجبورم نکن یکی از اون ماکسی های چاکدار رو بهت بدم بپوشی. باز هم سکوت کرده بود و مردد بود که عصبی گفتم : _تو خوشت میاد کتک بخوری ؟ فوری گفت : _نه... باشه... فقط آروم باش. مقابل آینه موهایم را شانه میزدم که مقابلم ایستاد و عطرم را برداشت و آهسته پیسی زیر یقه ی پیراهنم زد . این کارهایش را دوست داشتم. اینکه اهل قهر و گریه نبود. اینکه همیشه آرام بود و تنشی برایم ایجاد نمیکرد. وقتی لباس پوشیدم تا به کارگاه ها سر بزنم ، صدایم زد: _رادوین. ایستادم که سمتم آمد و لبخندی زد که کاملا صادق بود. بی ریا از هر تظاهری. دستانش را دور گردنم آویخت و لبانش را به لبانم رساند. نرم بوسه ای به من هدیه کرد و گفت : _به سلامت... مراقب خودت باش. لحظه ای در مقابل نگاهش ، دلم رفت. اینهمه صداقت در نگاهش ، رفتارش ، یا بوسه اش ، دلم را میبرد از عشقی که دلم میخواست یکبار تجربه اش کنم و شاید باور... که آنهمه افسانه از عاشقان حقیقت دارد. که آدم ها عاشق میشوند. که عشق فقط افسانه نیست و افسانه ها هم یک روزی اتفاق افتاده اند ، شاید. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ مثل خورشید که‌از روی‌تو رخصت‌گیرد با سـلامـی به شـما روز خـود آغاز کنـم الســلام ای پســـر فاطمـه عادت کـردم صبحـها چشـم دلـم رو به شمـا باز کنم #امید_غریبان_تنها_کجایی #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat