eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
26 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ سه شنبه شده یک نگاه کن فکری به حال و روز من بی پناه کن یوسف ندیده ها همه جمع اند دور هم... فکری برای آمدن از عمق چاه کن 💚 @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷مهدی شناسی ۲۴۹🌷 🌹السلام علی ائمة الهدی🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 🍃ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺣﻘﯿﻘﺘﯽ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ. ﻭﻟﯽ ما اگر ﺑﺨﻮﺍهیم ﺍﯾﻦ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ و ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ کنیم و بفهمیم ﭼﻪ هست،ﻫﯿﭻ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﺪﺍريم ﺟﺰ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺮﻭیم ﺳﺮﺍﻍ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﻀﻮﺭ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ. 🍃 ﯾﮏ ﻗﻨﺪ،ﻧﺒﺎﺕ یا ﻋﺴﻠﯽ ﺑﮕﺬﺍﺭﻧﺪ ﭘﯿﺶ ﺭﻭﯼ ما ﻭ ما بچشیم و ﺑﮕﻮییم:ﺁﻫﺎﻥ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ چطور است! 🍃ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺵ ﯾﮏ ﺣﻘﯿﻘﺘﯽ ﺍﺳﺖ.ﭼﻄﻮﺭ ﺑﻔﻬﻤیم ﮐﻪ ﭼﻪ ﺍﺳﺖ؟ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭیم ﺳﺮﺍﻍ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺵ ﺩﺭ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ.ﮔﻠﯽ،ﮔﻼ‌ﺑﯽ و ﻋﻄﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻮ ﮐﻨیم ﺑﻌﺪ ﺑﮕﻮییم: ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺵ ﯾﻌﻨﯽﭼﻪ! 🍃ﺧﺪﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺵ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺍﻧﺴﺎﻥ‌ﻫﺎﯾﯽ ﻣﺜﻞ ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ،ﺳﯿﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍ و مثل امام مهدی علیهم السلام ﺗﺠﻠﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. 🍃 ایشان ﻫﻤﺎﻥ ﮔﻞ ﻭ ﮔﻼ‌ﺏ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺗﺎ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﯾشان ﻧﺮﻭیم ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍهیم ﻓﻬﻤﯿﺪ.ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﻭ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻧﺨﻮﺍهیم ﮐﺮﺩ. 🍃ﺧﺪﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ما ﺑﺨﻮﺍﻫیم ﺣﻘﯿﻘﺘﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﻨیم ﺭﺍﻫﯽ ﺟﺰ ﺍﯾﻦ ﻧﺪﺍﺭیم ﮐﻪ ﺑﺮﻭیم ﺳﺮﺍﻍ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ. ﺍﯾشان ﻫﻤﺎﻥ ﻗﻨﺪ ﻭ ﻧﺒﺎﺕ ﻭ ﻋﺴﻞ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺗﺠﻠﯽ ﮐﺮﺩﻩ است. ◀️ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﯿﻌﻪ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻣﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﺍﺳﺖ. ﯾﻌﻨﯽ ﺷﯿﻌﻪ ﺍﻣﺎﻣﺖ ﺭﺍ ﻣﺴﺎﻭﯼ ﺑﺎ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﺪ. ﮐﺴﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺳﺮﺍﭘﺎ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﺑﺎﺷﺪ. ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻤﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﯽ‌ﻧﺸﯿﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﯽ. ◀️به این دلیل است که ﺷﯿﻌﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﺍﻣﺎﻣﺖ ﺭﺍﯼ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ.ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺗﺠﻠﯽ ﮐﺮﺩﻩ. ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺵ ﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺟﺴﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺎ ﺭﺍﯼ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺷﻤﺎ ﺭﺍﯼ ﺑﺪﻫﯽ ﺑﮕﻮﯾﯽ ﺧﺎﮎ ﺍﺭﻩ ﻣﺜﻞ ﮔﻞ ﺍﺳﺖ. ﺑﻠﻪ ﺍﺳﻢ ﺧﺎﮎ ﺍﺭﻩ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﮔﻞ! ﻭﻟﯽ ﮔﻞ ﻧﯿﺴﺖ.ﺷﻤﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﺎﮎ ﺍﺭﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﯼ ﺑﻮﯾﯽ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻧﯿﺴﺖ. ◀️ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﯿﻌﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﺍﻣﺎﻣﺖ ﺭﺍﯼ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ.ﺍﻣﺎﻣﺖ ﺍﻧﺘﺼﺎﺑﯽ ﺍﺳﺖ. ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﺧﻮﺩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﻣﻦ ﺩﺭ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺗﺠﻠﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ. ◀️ﻣﺜﻞ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺵ که می گوید:"ﻣﻦ ﺩﺭ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ ﺗﺠﻠﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ. ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﻮﯼ؟ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻫﺴﺘﻢ؟ ﺑﺮﻭ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ"... 🦋🌹🌻🦋🌹🌻 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
"خندیدند و رد شدند.." این خلاصه‌یِ زندگیِ آنهایی بود که به دنیا آلوده نشدند! @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ صبح ساعت پنج و خورده ای بود که برای گوشیم اس ام اس اومد. _salam azizakam. Pasho namazet o bekhoon. هرچی فکر کردم شماره برایم اشنا نبود. دوباره با خودم تکرار کردم:0936....!نخیر. مطمئن بودم که یک همچین شماره ای نمیشناسم. بی خیالش شدم و دوباره خوابیدم. کمتر از پنج دقیقه گذشت که دوباره یک اس ام اس امد. دیگه نتونستم خودم و کنترل کنم..... _ salam jigare man…chetori? Ghablana ke namaz khoon boodi.baraye hamin goftam labod alan bidari dge. Khastam begam man rah oftadam….yashar. پس یاشار بوده. مرض دارد. نمی توانه از همان اول درست خودش را معرفی کند. امدم جوابش را بدم که نگاهم به شماره اش افتاد. شماره ای که یاشار ازش اس داده بود همراه اول بود نه ایرانسل. ولی اون شماره 0936 بود.پس ان نمی تواند که یاشار باشه. بی خیال شدم و جواب یاشار را دادم. _ بردیا... _ هان؟ _ بی ادب هان چیه؟ _ چی میخوای باران؟ _ من را می بری یونیور؟ _ نچ...نمی برم. این دانشگاه شما هم برای ما دردسری شده هاااا. _ خودت میگی نمیخواهد این مسیر را تنها بری. _ برو به تیام بگو ببرتت. این یکی هم که بدتر از من همیشه ی خدا پرته: داداش من تیام الان توی تهران توی تختش دارد هفت تا پادشاه را خواب می بیند. تیام کجا بود. _ اه...نمیذاره بخوابم. سوئیچ توی جیب کت کتون یشمی است. بردار برو. با تردید گفتم: ماشین امروز پیش من بماند؟ _ اره...اره. فقط برو بگذار بخوابم. قبل از اینکه خواب از سرش بپره و پشیمان بشه سوئیچ را برداشتم و پریدم بیرون. سریع شماره ی الهه را گرفتم...بعد از چند بوق بالاخره برداشت. _ الو...سلام خانم بی معرفت. _سلام تپلی من _ به من نگو تپل. انقدر گفتی تپل که دارم جدی جدی فکر می کنم که تپل شدم. ماشین و از پارکینگ بیرون اوردم و پیاده شدم. حین اینکه در ماشین را می بستم گفتم: تپلی دیگه. باور شدن ندارد که. الهه کجایی ؟ _ توی خانه. دارم اماده می شوم که برم دانشگاه. _ خانه باش تا بیام دنبالت. _ ای جان...فعال شدی دختر. _ از صدقه سری داداشیمه. امروز ماشین را داده دست من..... منتظر باش اومدم یاعلی..... 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
تابع رهبری دیپلمم را تازه گرفته بودم که آمدند خواستگاری. شرط ها و معیارهایمان را گفتیم اما هر کدام با یک محور اصلی؛ شرط اصلی من، ماندنش در سپاه بود؛ آن هم نه بصورت مقطعی. او هم شرط کرد که باید به حضرت امام اعتقاد داشته باشی و مطیع بی چون و چرای رهبری باشی. البته این از شرط های خود من هم بود. شهید حاج حسن بهمنی یک ستاره از خاک رسول خدا ص به پیروان هم شأن خود زن دهید و از هم قدران خود زن بگیرید و برای نطفه ها محل مناسب انتخاب کنید. اصول کافی، ج5، ص332 @shohada_vamahdawiat
❤‍🩹⚡.... حیـف ڪہ خش خشِ دنیا زیــــاد شده ... و دیگر صدایت مفهـــــوم نیست لطفاً بلندتـــر بگو فرمانــده ...😔😔 @shohada_vamahdawiat
•💚• تنھایـےباگمنـٰام‌هارا بیشترازشلوغـےمشھورها دوست‌دارم :)🍃 🙂♥️ ¦⇢ @shohada_vamahdawiat
دو ماه پس از شروع جنگ، ابراهیم به مرخصی آمد. با دوستان به دیدن او رفتیم. در آن دیدار ابراهیم از خاطرات و اتفاقات جنگ صحبت می‌کرد. اما از خودش چیزی نمی‌گفت. تا این که صحبت از نماز و عبادت رزمندگان شد. یک‌دفعه ابراهیم خندید و گفت: در منطقه المهدی در همان روزهای اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آن‌ها از یک روستا با هم به جبهه آمده بودند. چند روزی گذشت دیدم این‌ها اهل نماز نیستند! تا این‌که یک روز با آن‌ها صحبت کردم. بندگان خدا آدم‌های خیلی ساده‌ای بودند. آن‌ها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده بودند جبهه. از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند. من هم بعد از یاد دادن وضو، یکی از بچه‌ها را صدا زدم و گفتم: این آقا پیش‌نماز شما، هر کاری کرد شما هم انجام بدید. من هم کنار شما می‌ایستم و بلند بلند ذکرهای نماز را تکرار می‌کنم تا یاد بگیرید. ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. چند دقیقه بعد ادامه داد: در رکعت اول وسط خواندن حمد امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن، یک‌دفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!! خیلی خنده‌ام گرفته بود اما خودم را کنترل کردم. اما در سجده وقتی امام جماعت بلند شد مهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد. پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد. یک دفعه دیدم همه آن‌ها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند. این‌جا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده! 🦋🌹💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ وقتی رفتم دنبال الهه دم در تا خواستم میس بندازم روی گوشیش که بیاد بیرون یک اس ام اس امد...همان لحظه اقا کامران هم امد بیرون. بی خیال اس ام اس شدم و گوشی را پرت کردم روی داشبورد و پیاده شدم. اخر این گوشی از دست من فسیل میشود. _ سلام اقا کامران... مثل همیشه لبخندی به لب اورد و جواب داد.: سلام باران جان. خوبی بابا؟ _ ممنونم...شما خوبین؟ نگاهی به پشت سرم انداخت و بدون اینکه جواب سوالم را بدهد گفت: مبارک باشد...خوشگله. نگاهی به آردی بردیا کردم و گفتم: مال بردیاست. امروز دست من بود گفتم بیام دنبال الهه با هم بریم. همچین خوشگل هم نیست. دوباره راهی که امده بود و برگشت و زنگ ایفون را زد.: لیلا خانم به الهه بگو بیاد باران جان امده دنبالش. بعد رو کرد به من و گفت: پس بگو چرا این دختر ما بر خلاف همیشه که تا حسام می گفت میخوای برسونمت از خداش بود و می پرید توی ماشین امروز دست رد زد به سینه اش. مخم سوت کشید. ای الهه ی بی معرفت. یعنی هر روز الهه با حسام می امد؟ یعنی اوکی را داده بود؟ پس چرا به من نگفت؟ سعی کردم به روی خودم نیاورم. لبخندی زدم و به در خیره شدم. الهه در حالی که داشت دکمه های مانتویش را می بست گفت: وای...باران ببخشید دیر شد. اول یک مانتوی دیگه پوشیده بودم. داشتم چای میخوردم که روش چای ریخت مجبور شدم مانتومو عوض کنم. بریم؟ از اقا کامران خداحافظی کردیم و راه افتادیم. الهه کمی من من کرد و اخر سر گفت: چیزی شده.؟ _ نه..مگه قراره چیزی بشه؟ _ اخه یه جورایی خیلی ناراحتی. _ به تو ربطی داره؟ _ بی تربیت...چیه ؟ پاچه میخوای؟ داد زدم: چی گفتی؟ اگر جرات داری یک بار دیگه بگو... _ نه...یعنی منظورم این بود که اگه هوس کله پاچه کردی بریم بخوریم؟ _ که منظورت این بود؟ _ اره دیگه...منظور دیگه ام کجا بود. _ خب میخواستی امروز هم با حسام بیای به من می گفتی مزاحمتون نشم. _ ایول...پس بگو از کجا دلت پره...چیه؟ این دو روز ما را با هم دیدی؟ _ این دو روز؟ _ اره دیگه...پس چی؟ من فقط دیروز و روز قبلش با حسام امدم.. -واقعا؟ _ چی واقعا؟ چی میخوای بشنوی دختر؟ همونو بگو تا برات بگم. _ هیچی ...اصلا اومدن و رفتنتون به من چه؟! _ پس چی؟ _ بابا من دارم از فضولی می میرم که بفهمم نتیجه به کجا رسیده؟! _ اهان...خب میگم تا نمیری. جامعه به وجودتو نیاز داره عزیزم.توی این چند روز که تو مهمان داشتی خیلی اتفاق ها افتاد..اولیش اینکه به خواسته ی من ... با زنگ خوردن گوشی من الهه هم ساکت شد. شماره ی بردیا بود. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ محراب لحظه‌هاي دعايت چه ديدنيست قرآن بخوان چقدر صدايت شنيدنيست آقا بگو قرار شما با خدا كي است؟ آيا حيات ما به زمانت رسيدنیست؟ 💔 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ _الو...جانم؟ _ تو ماشین را کجا بردی؟ _ خوبی داداش؟ _ تو بهتری...بهت میگم ماشین را کجا بردی؟ _مگه خودت نگفتی امروز ماشین دست من باشه؟ _ من غلط کردم. مغزت تکان خورده؟ _ مغزم تکان نخورده. امدم بالای سرت و بیدارت کردم. گفتم پاشو من را ببر. تو هم گفتی نمیتونم خوابم میاد...خلاصه انقدر گفتم و گفتم ولی فایده نداشت. خودت گفتی که سوئیچ و از کت کتون یشمی ات بردارم. حتی وقتی باورم نشد دوباره ازت پرسیدم ولی تو گفتی که اره بابا. ببر بذار بخوابم. _ باران خدا خفه ات کنه. باور کن همچین چیزایی یادم نیست. _ به من چه ربطی دارد که یادت نیست. مهم اینه که خودت اجازه دادی. منم رفتم دنبال الهه. الان هم توی راهیم. _ باران من یک عالمه کار دارم. یک فکری کن. _ چه فکری کنم اخه؟ میگم توی راهم. سه چهارم راه را رفتم. کجا برگردم؟ _ خیلی خب بابا. ایش. ماشین و جلو در دانشگاه پارک کن میام بر میدارم. _ سوئیچ را چی کار کنم. با نمک خودت روشنش میکنی؟ همان لحظه دیدم افسر کنار خیابان ایستاده. اگر من را میدید و جریمه می شدم بد جور با بردیا در می افتادم. _ نخیر خانم انیشتن...سوئیچ یدک همراهمه. _ اوکی اوکی. من برم. افسر وایستاده. دیگه معطل جواب بردیا نشدم و گوشی را قطع کردم. الهه_ میدونی چیه؟ کلا ما ایرانی ها همینیم. تا زور بالا سرمون نباشه به ایمنی خودمون هم توجه نمی کنیم. اگه می گن حین رانندگی تلفن صحبت نکنید برای خودمونه. انوقت یکی مثل جنابعالی اینجوری ای. باید افسر ببینی تا قطع کنی. _ مامان بزرگ ادامه ی ماجرای حسام را بگو. وگرنه منم برات چیزای بایدی را نمی گم. _ اخ داشت یادم می رفت. _ از تو بعید نیست. عین ماهی میمونی. _ خب حالا...اره داشتم می گفتم...به خواسته ی من قرار شد حسام برای مدت دو هفته با ما زندگی کند. _ یا خدا. شبها کجا می خوابه؟ _ باران بهت میگم منحرفی میگی نه...بیا. اینم نشانه اش.اصلا نمیگم برات. _ لوسی چقدر تو. فقط میخواستم ببینم کجا میخوابه. _ اخه به توچه _ کیلو کیلو شکر خوردم. خوبه؟ بگو دیگه... _ خلاصه این حسام بی جنبه هم که از خداش بود بیاد ور دل ما زود پرید امد توی خونه جلوس کرد..... _ نه به داره نه به باره اسمش حسام یادگاره. واسه چی جلوس؟... یه چشم غره رفت و بعدش هم پشتش را به من کرد و از پنجره خیره شد به خیابان.خدایی خیلی مزه میداد که اذیتش کنم. _ تپل من حالا چرا ناراحت میشی. اصلا به من چه.....اشتی دیگه.خب؟ انگشت اشاره اش را بالا گرفت و گفت: 1.من تپل نیستم. 2. خیلی بی شعوری. 3.تقصیر خودمه که اصلا میام برای تو تعریف می کنم. 4. از این به بعد لال میشم حرف نمیزنم. منم به تبعیت ازش گفتم:1. تو تپلی. 2. خیلی بی تربیتی...بی شعورم خودتی. 3.نگران نباش بازم میای تعریف می کنی. 4... کمی من من کردم. چیز دیگه ای به نظرم نمی امد که برای مورد چهارم بگم.برای همین سکوت کردم. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
💢آرزوی یک مرزبان پس از شهادت 🔹پس از شهادتم با عکسام به کلیپ بساز بده به دوستان 🔹شهید مدافع وطن صادق خدادادی ششم اردیبهشت ۹۶ در مرز میرجاوه طی درگیری با گروهک تروریستی جیش الظلم به شهادت رسید @shohada_vamahdawiat
‌🌷مهدی شناسی ۲۵۰🌷 🌹ﻣَﺼﺎﺑﯿﺢِ ﺍﻟﺪُّﺟﯽ🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 ☘ﻏﺎﻟﺐ ﻋﺒﺎﺭﺍﺕ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺗﻤﺜﯿﻞ ﺍﺳﺖ. ﭼﻮﻥ ﺗﻤﺜﯿﻞ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﺗﺮﯾﻦ و ﺻﺮﯾﺢ ﺗﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻔﻬﯿﻢ ﺍﺳﺖ. پس اهل بیت علیهم السلام ﻣﻌﻤﻮﻻ‌ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻣﺜﺎﻝ‌ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ.ﮐﻪ ﺫﻫﻦ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﮑﻨﻨﺪ.ﮐﺎﺭ ﺗﻤﺜﯿﻞ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺗﻘﺮﯾﺐ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﺖ. ☘ ﻣﺼﺎﺑﯿﺢ ﺟﻤﻊ ﻣﺼﺒﺎﺡ ﺍﺳﺖ. ﻣﺼﺒﺎﺡ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﺮﺍﻍ. ﺩﺟﯽ ﺟﻤﻊ ﺩﺟﯽﺀ ﺍﺳﺖ. ﺩﺟﯽﺀ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ. ☘ﭼﺮﺍﻍ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﻮﺭﺵ ﻣﯽ‌ﺁِﯾﺪ، ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ‌ﻫﺎ ﻣﯽ‌ﺭﻭﺩ؟ﺣﮑﺎﯾﺖ اﻣﺎم ﺣﮑﺎﯾﺖ ﭼﺮﺍﻍ ﺍﺳﺖ. ﭼﻄﻮﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﺩ. ﻋﺎﻟﻢ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﺩ. ☘ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﺩ. ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﻨﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﺩ.ﭼﺮﺍﻍ ﻋﺎﻟﻢ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯽ ﻣﺎﻩ و ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ و ﭼﺮﺍﻍ ﻣﻬﺘﺎﺑﯽ و ﻓﺎﻧﻮﺱ و ﺷﻤﻊ ﺍﺳﺖ. ﭼﺮﺍﻍ‌ ﻋﺎﻟﻢ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻫﻢ اﻣﺎم زمان عج الله فرجه است. ☘بدون اﻣﺎم ﻫﻤﻪ ﺟﺎ و ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ تاریک است.همان طور که اگر وارد خانه ی خدا شوی و تاریک باشد،به ستون ها و زمین می خوری؛در عالم حقیقت هم همین است.اگر امام نباشد حتی قرآن که نامش نور است برای ما تاریک بوده و روشن نخواهد شد. 🌺امام مهدی علیه السلام ﻧﻮﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﻫﺴﺘند. ﺑﺪﻭﻥ ایشان ﺣﺘﯽ ﻗﺮﺁﻥ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺍﺳﺖ. ﻗﺮﺁﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﻮﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ،ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺍﺳﺖ.ﭼﻮﻥ ﻗﺮﺁﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ایشان ﺑﺎﺷﺪ. 🌺ﻣﺜﻞ ﻣﻬﺘﺎﺑﯽ. ﻭﻗﺘﯽ ﻧﻮﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺎﺏ ﺑﺎﺷﺪ. ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺷﺪ،مثلا ﺩﺳﺖ ما ﺑﺎﺷﺪ،ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﺪ، ﯾﮏ ﺫﺭﻩ ﻧﻮﺭ ﻭ ﺭﻭﺷﻨﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ! 🌺 حضرت ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ علیه السلامﻣﯽ‌ﻓﺮﻣﻮﺩ:ﺑﻨﻮﯾﺲ "ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ" ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ‌ﯼ ﺑﺎﺀ ﺭﺍ ﻧﮕﺬﺍﺭ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺧﻮﺍﻧﺪ؟ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺑﻌﺪ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ‌ ﻧﻘﻄﻪ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ؟ گفت:ﺑﻠﻪ. ﻣﯽ‌ﻓﺮﻣﻮﺩ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﻡ. 🌺ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻄﻮﺭ ﻧﻘﻄﻪ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻗﺮﺁﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ و ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﺩ. ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﺩ؛ﻣﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ ﺟﺪﺍ ﮐﻨﯿﺪ،ﻗﺮﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﻓﻬﻢ ﻭ ﻗﺎﺑﻞ ﺩﺭﮎ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ... 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
⚡️دعایی که در زمان غیبت بایدهر روز خوانده شود⚡️ 🌻 اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ، 🌻 اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ، 🌻 اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ . ⛅️ دعای غریق⛅️ 🌸 دعای تثبیت ایمان درآخرالزمان 🌸 ⚡️یا اَللَّهُ یا رَحْمن یا رَحِیمُ⚡️ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ⚡️ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک⚡️ 🎄أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج @shohada_vamahdawiat
پارسال دوباره اوضاع کاری من بهم خورده بود و مشکلات زیادی داشتم.یک بار که از جلوی تصویر آقا ابراهیم رد می شدم دیدم به خاطر گذشت زمان، تصویر زرد وخراب شده .من هم رفتم داربست تهیه کردم و رنگ ها رو برداشتم وشروع به درست کردن تصویر شهید کردم.باور نکردنی بود .درست زمانی که کار تصویر تمام شد یک پروژه بزرگ به من پیشنهاد شد وخیلی از گرفتاری های مالی ام برطرف شد.سید ادامه داد: آقا اینها پیش خدا خیلی مقام دارند. حالا حالاها مونده که اونها رو بشناسیم .کوچکترین کاری که برای اونها انجام بدی ، خداوند سریع چند برابرش رو به تو برمی گردونه. یکی از دوستان شهید ابراهیم هادی نیزدر جریان اعمال حج طوافی را به نیت ابراهیم انجام داده بود . شب ابراهیم را بخواب دید که از او تشکر کردو گفت: هدیه ات به ما رسید @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاعلی ابن موسی الرضا علیه السلام اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَاالْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ وقتی دید حرفی نمیزنم یه جیغ بنفش از حرصش کشید که بین جیغ کشیدناش کلمه ی " عمرا " رو هم شنیدم. تا موقعی که رسیدیم دانشگاه الهه یک بند داشت در مورد جاهایی که توی این یک هفته با حسام رفته بود و اتفاق هایی که بین خودش و حسام افتاده بود صحبت می کرد. دیگه داشتم بالا می اوردم. مخصوصا که هر یک جمله ای که می گفت 6 بار بینش می گفت: _ باران باورت نمیشه چقدر عالیه. داشتم ماشین را پارک می کردم که دوباره گفت: باران باورت نمیشه چقدر عالیه. در کمال خونسردی کوله ام را از عقب ماشین برداشتم و پیاده شدم. وقتی الهه هم پیاده شد ریموت ماشین را زدم و راه افتادم.صدای قدم هایش را می شنیدم که دنبالم می دوید. از دست کاراش خندم می گرفت. واقعا که بعضی رفتارش هنوز بچه گونه بود. _ باران شنیدی چی گفتم...میگم واقعا حسام عالی.... نذاشتم اخر حرفش را بزنه _ الهه جونم تو از موقعی که راه افتادیم دائم این جمله را میگی..مدیونی اگه فکر کنی باور نکردم که حسام چقدر عالیه! دیدم هاج و واج وایساده و داره نگاهم می کند. _ چته ؟ چرا اینجوری نگاه می کنی؟ کلاس با استاد وارسته داریماااا. دیر برسیم پوستمونو می کنه. _باران من واقعا این حرف را زده بودم؟ جواب بهش ندادم و راه افتادم به سمت ساختمان. دیگه قدم هایم را تند کرده بودم...که البته بیشتر شبیه دویدن بود. دست الهه را هم دنبال خودم می کشیدم.سر پله ها استاد وارسته را دیدم که به سمت کلاس می رفت. از کنارش بدون ابنکه نیم نگاهی کنیم به سرعت گذشتیم و به داخل کلاس پرت شدیم. _ چته دستم کبود شد. فوقش راهمون نمی داد دیگه. دختره ی خل. یکی از پسرای نمکدون کلاس که گوشش بین منو الهه ژیمناستیک بازی می کرد گفت: اوخی الهی بمیرم.باران جووون چرا خب اخه دست نحیفشو انقدر کشیدی که کبود بشه...خیر نبینی از جوونیت دختر تا من و الهه گارد گرفتیم وارسته ی بی محل هم پیداش شد و نذاشت یک درس درست حسابی به این کله خروسی بدیم.با الهه به سمت دو صندلی ای که اخرای کلاس بود میرفتیم که کف دستم و جلوی سینه ام گرفتم و رو به کله خروس خط و نشان کشیدم. البته با یک لبخند ژکوند که هزار و یک جای ادم را می سوزوند. امین شیوا که شاهد این صحنه بود پقی زد زیر خنده. انقدر صدای خنده اش بلند بود که همه به سمتش برگشتند استاد وارسته: چه خبره اونجا؟ معرکه است؟ من و الهه هم که هوا را پس دیدیم سریع سر جایمان نشستیم. الهه_ این شیوا جون و یکی خفه اش کنه بد نیست. _ باز دوباره تو به این پسره گیر دادی؟ _ من نمیدونم اخه این مرض خنده داره؟ هر چی میشه این هر هر راه میندازه. دیوونه اس.مرتیکه اوا خواهری. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
السلام علیک یا امیرالمؤمنین علیه السلام........ شبتون بخیر التماس دعا 🌟✨🌙🌟✨🌙
﷽❣ ❣﷽ درغیبت ڪبراےِ تو گم ڪردہ ایم آقا راہ و روش و رسم مسلمانـے خود را ما را بطلـب لایـق دیــدار تـو باشیـم پنهان مڪن آن چهرہ نورانے خود را @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ _ حرصی که از این کله خروس داری سر این یکی خالی نکنیا. _ خانما...من برای خودم حرف نمی زنم . انجا چه خبره؟ _ ببخشید استاد. سرم را انداختم پایین و گفتم: ای بمیری الهه که چقدر زر میزنی. الهه فقط به چشم غره ای اکتفا کرد و هیچی نگفت. تا اخر کلاس داشتم یک روند جزوء می نوشتم. وقتی تایم کلاس هم تمام شد بلند شدم و با اطمینان از اینکه استاد رفته رفتم به سمت کله خروس که داشت می رفت به سمت در. راهش را صد کردم و بی حرف و دست به سینه خیره شدم بهش. بهم زل زد و گفت: باران جون راهمو بستی ها. سرم را به حالت مسخره ای تکان دادم و گفتم: چی؟ نشنیدم؟ _ مشکل شنوایی داری؟ به سمتش براق شدم که باعث شد یک قدم بی هوا برود عقب...محکم شمرده گفتم: اره..مشکل شنوایی دارم...حالا که چی؟ جناب اقای شیری از این بعد یک بار دیگه بشنوم اسم کوچیک من را صدا کردین هرچی دیدین از چشم خودتون دیدین...فهمیدین؟ اسم من بردباری است. افتاد یا براتون جا بندازم؟. بی حرف فقط نگاهم میکرد.چشم هایش 12 تا شده بود. اساسا من ادمی نبودم که زود جوش بیارم. ولی این یکی را باید ادم می کردم.بچه پروی کله خروسه برنزه کرده. الهه_ والبته اقای شیری..باید خدمتتون عرض کنم که اولا بنده وکیل وصی نیاز ندارم. خودم از پس خودم بر میام...دوما به حرف دیگران گوش دادن اصلا کار درستی نیست. سعی کنید این عادت را از سرتون بندازید چون بعدا که اگر خدا خواست و شدید مهندس این مملکت این کارتون ابروی هر چی مهندسه را می برد اقا. حالا خود دانید. پشتش را کرد به کله خروس و از در کلاس خارج شد. منم پشتش مثل این اردک ها که پشت سر مامانشون راه میفتند و هر کاری اون می کند بچه هایش هم انجام میدهند راه افتادم. همچین که نشستیم روی نیم کت توی محوطه خانم شروع کرد باز به حرف زدن: که تو مشکل شنوایی داری دیگه...؟ _ به تو چه...شروع نکنا. _ ولی باران خدایی فکر کردم الانه که بزنی لت و پارش کنی. _ لات شدی؟! _ اثر همنشینی با توئه دیگه. به سمتش خیز برداشتم بزنمش که مثل فشنگ از روی نیمکت پرید . _نزن...نزن...غلط کردم _ خبه حالا. بیا بشین _ نمیزنی؟ _ خودتو لوس نکن. بیا بشین. _ اوکی...بیا آه آه...نشستم. ولی باران باور کن الان این کله خروسه بد بخت فکر می کند از این زنجیری هایی. نفس پر سر و صدایی کشیدم و یه نمونه خشم اژدها برایش اومدم که دیگه لال شد. داشتم محوطه را از نظر می گذروندم که امین شیوا را دیدم که دارد میاد سمتمون... با ارنج زدم به پهلوی الهه که در هپروت بود. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
💢خادم واقعی یادواره شهدا 🔹روستای بهارلو ، در استان کردستان یک روستای شاخص است . هم از نظر تعداد شهدا و هم از لحاظ انقلابی بودن . وحید در چنین روستایی به دنیا آمد . جایی که بیست شهید تقدیم اسلام و انقلاب کرده بود و او از همان نوجوانی با فضای شهید و شهادت آشنا شد . 🔹 برای تحصیل در مقطع دبیرستان مجبور شد به مدرسه شبانه روزی روستای مجاورمان برود و از همان سال ها یاد گرفت که روی پای خودش بایستد .توی یادواره شهدا یک خادم واقعی بود . شنیده بودم که نه فقط کمک حال برگزار کنندگان بوده بلکه از نظر مالی هم مبلغ قابل توجهی برای راه اندازی کارها پرداخت کرده است . از سر و وضع و لباس خاک آلود اش می توانستم بفهمم که چقدر کار کرده است . 🔹در حاشیه مراسم او را کشیدم کنار و پرسیدم :چقدر به یادواره کمک مالی کردی؟معلوم بود که دوست ندارد بگوید . سری خاراند و حرف را عوض کرد . مسؤول جمع آوری کمک های مردمی یادواره که ما را زیر نظر داشت خودش را رساند و رو به من لبخند رضایتمندی زد :وحید آقا کمک خوبی کردن. 🔹دوست داشتم به او بگویم که چقدر به داشتن چنین برادری افتخار می کنم اما وحید محجوبانه از من خداحافظی کرد و رفت برای ادامه کارهای یادواره ... 🔹شهید وحید مرشدی از مرزبانان ناجا در مرز سردشت نوزدهم اردیبهشت ۹۶ در درگیری با گروهک تروریستی پژاک به شهادت رسید @shohada_vamahdawiat