eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
26 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ محراب لحظه‌هاي دعايت چه ديدنيست قرآن بخوان چقدر صدايت شنيدنيست آقا بگو قرار شما با خدا كي است؟ آيا حيات ما به زمانت رسيدنیست؟ 💔 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ _الو...جانم؟ _ تو ماشین را کجا بردی؟ _ خوبی داداش؟ _ تو بهتری...بهت میگم ماشین را کجا بردی؟ _مگه خودت نگفتی امروز ماشین دست من باشه؟ _ من غلط کردم. مغزت تکان خورده؟ _ مغزم تکان نخورده. امدم بالای سرت و بیدارت کردم. گفتم پاشو من را ببر. تو هم گفتی نمیتونم خوابم میاد...خلاصه انقدر گفتم و گفتم ولی فایده نداشت. خودت گفتی که سوئیچ و از کت کتون یشمی ات بردارم. حتی وقتی باورم نشد دوباره ازت پرسیدم ولی تو گفتی که اره بابا. ببر بذار بخوابم. _ باران خدا خفه ات کنه. باور کن همچین چیزایی یادم نیست. _ به من چه ربطی دارد که یادت نیست. مهم اینه که خودت اجازه دادی. منم رفتم دنبال الهه. الان هم توی راهیم. _ باران من یک عالمه کار دارم. یک فکری کن. _ چه فکری کنم اخه؟ میگم توی راهم. سه چهارم راه را رفتم. کجا برگردم؟ _ خیلی خب بابا. ایش. ماشین و جلو در دانشگاه پارک کن میام بر میدارم. _ سوئیچ را چی کار کنم. با نمک خودت روشنش میکنی؟ همان لحظه دیدم افسر کنار خیابان ایستاده. اگر من را میدید و جریمه می شدم بد جور با بردیا در می افتادم. _ نخیر خانم انیشتن...سوئیچ یدک همراهمه. _ اوکی اوکی. من برم. افسر وایستاده. دیگه معطل جواب بردیا نشدم و گوشی را قطع کردم. الهه_ میدونی چیه؟ کلا ما ایرانی ها همینیم. تا زور بالا سرمون نباشه به ایمنی خودمون هم توجه نمی کنیم. اگه می گن حین رانندگی تلفن صحبت نکنید برای خودمونه. انوقت یکی مثل جنابعالی اینجوری ای. باید افسر ببینی تا قطع کنی. _ مامان بزرگ ادامه ی ماجرای حسام را بگو. وگرنه منم برات چیزای بایدی را نمی گم. _ اخ داشت یادم می رفت. _ از تو بعید نیست. عین ماهی میمونی. _ خب حالا...اره داشتم می گفتم...به خواسته ی من قرار شد حسام برای مدت دو هفته با ما زندگی کند. _ یا خدا. شبها کجا می خوابه؟ _ باران بهت میگم منحرفی میگی نه...بیا. اینم نشانه اش.اصلا نمیگم برات. _ لوسی چقدر تو. فقط میخواستم ببینم کجا میخوابه. _ اخه به توچه _ کیلو کیلو شکر خوردم. خوبه؟ بگو دیگه... _ خلاصه این حسام بی جنبه هم که از خداش بود بیاد ور دل ما زود پرید امد توی خونه جلوس کرد..... _ نه به داره نه به باره اسمش حسام یادگاره. واسه چی جلوس؟... یه چشم غره رفت و بعدش هم پشتش را به من کرد و از پنجره خیره شد به خیابان.خدایی خیلی مزه میداد که اذیتش کنم. _ تپل من حالا چرا ناراحت میشی. اصلا به من چه.....اشتی دیگه.خب؟ انگشت اشاره اش را بالا گرفت و گفت: 1.من تپل نیستم. 2. خیلی بی شعوری. 3.تقصیر خودمه که اصلا میام برای تو تعریف می کنم. 4. از این به بعد لال میشم حرف نمیزنم. منم به تبعیت ازش گفتم:1. تو تپلی. 2. خیلی بی تربیتی...بی شعورم خودتی. 3.نگران نباش بازم میای تعریف می کنی. 4... کمی من من کردم. چیز دیگه ای به نظرم نمی امد که برای مورد چهارم بگم.برای همین سکوت کردم. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
💢آرزوی یک مرزبان پس از شهادت 🔹پس از شهادتم با عکسام به کلیپ بساز بده به دوستان 🔹شهید مدافع وطن صادق خدادادی ششم اردیبهشت ۹۶ در مرز میرجاوه طی درگیری با گروهک تروریستی جیش الظلم به شهادت رسید @shohada_vamahdawiat
‌🌷مهدی شناسی ۲۵۰🌷 🌹ﻣَﺼﺎﺑﯿﺢِ ﺍﻟﺪُّﺟﯽ🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 ☘ﻏﺎﻟﺐ ﻋﺒﺎﺭﺍﺕ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺗﻤﺜﯿﻞ ﺍﺳﺖ. ﭼﻮﻥ ﺗﻤﺜﯿﻞ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﺗﺮﯾﻦ و ﺻﺮﯾﺢ ﺗﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻔﻬﯿﻢ ﺍﺳﺖ. پس اهل بیت علیهم السلام ﻣﻌﻤﻮﻻ‌ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻣﺜﺎﻝ‌ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ.ﮐﻪ ﺫﻫﻦ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﮑﻨﻨﺪ.ﮐﺎﺭ ﺗﻤﺜﯿﻞ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺗﻘﺮﯾﺐ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﺖ. ☘ ﻣﺼﺎﺑﯿﺢ ﺟﻤﻊ ﻣﺼﺒﺎﺡ ﺍﺳﺖ. ﻣﺼﺒﺎﺡ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﺮﺍﻍ. ﺩﺟﯽ ﺟﻤﻊ ﺩﺟﯽﺀ ﺍﺳﺖ. ﺩﺟﯽﺀ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ. ☘ﭼﺮﺍﻍ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﻮﺭﺵ ﻣﯽ‌ﺁِﯾﺪ، ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ‌ﻫﺎ ﻣﯽ‌ﺭﻭﺩ؟ﺣﮑﺎﯾﺖ اﻣﺎم ﺣﮑﺎﯾﺖ ﭼﺮﺍﻍ ﺍﺳﺖ. ﭼﻄﻮﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﺩ. ﻋﺎﻟﻢ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﺩ. ☘ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﺩ. ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﻨﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﺩ.ﭼﺮﺍﻍ ﻋﺎﻟﻢ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯽ ﻣﺎﻩ و ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ و ﭼﺮﺍﻍ ﻣﻬﺘﺎﺑﯽ و ﻓﺎﻧﻮﺱ و ﺷﻤﻊ ﺍﺳﺖ. ﭼﺮﺍﻍ‌ ﻋﺎﻟﻢ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻫﻢ اﻣﺎم زمان عج الله فرجه است. ☘بدون اﻣﺎم ﻫﻤﻪ ﺟﺎ و ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ تاریک است.همان طور که اگر وارد خانه ی خدا شوی و تاریک باشد،به ستون ها و زمین می خوری؛در عالم حقیقت هم همین است.اگر امام نباشد حتی قرآن که نامش نور است برای ما تاریک بوده و روشن نخواهد شد. 🌺امام مهدی علیه السلام ﻧﻮﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﻫﺴﺘند. ﺑﺪﻭﻥ ایشان ﺣﺘﯽ ﻗﺮﺁﻥ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺍﺳﺖ. ﻗﺮﺁﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﻮﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ،ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺍﺳﺖ.ﭼﻮﻥ ﻗﺮﺁﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ایشان ﺑﺎﺷﺪ. 🌺ﻣﺜﻞ ﻣﻬﺘﺎﺑﯽ. ﻭﻗﺘﯽ ﻧﻮﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺎﺏ ﺑﺎﺷﺪ. ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺷﺪ،مثلا ﺩﺳﺖ ما ﺑﺎﺷﺪ،ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﺪ، ﯾﮏ ﺫﺭﻩ ﻧﻮﺭ ﻭ ﺭﻭﺷﻨﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ! 🌺 حضرت ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ علیه السلامﻣﯽ‌ﻓﺮﻣﻮﺩ:ﺑﻨﻮﯾﺲ "ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ" ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ‌ﯼ ﺑﺎﺀ ﺭﺍ ﻧﮕﺬﺍﺭ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺧﻮﺍﻧﺪ؟ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺑﻌﺪ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ‌ ﻧﻘﻄﻪ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ؟ گفت:ﺑﻠﻪ. ﻣﯽ‌ﻓﺮﻣﻮﺩ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﻡ. 🌺ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻄﻮﺭ ﻧﻘﻄﻪ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻗﺮﺁﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ و ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﺩ. ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﺩ؛ﻣﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ ﺟﺪﺍ ﮐﻨﯿﺪ،ﻗﺮﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﻓﻬﻢ ﻭ ﻗﺎﺑﻞ ﺩﺭﮎ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ... 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
⚡️دعایی که در زمان غیبت بایدهر روز خوانده شود⚡️ 🌻 اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ، 🌻 اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ، 🌻 اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ . ⛅️ دعای غریق⛅️ 🌸 دعای تثبیت ایمان درآخرالزمان 🌸 ⚡️یا اَللَّهُ یا رَحْمن یا رَحِیمُ⚡️ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ⚡️ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک⚡️ 🎄أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج @shohada_vamahdawiat
پارسال دوباره اوضاع کاری من بهم خورده بود و مشکلات زیادی داشتم.یک بار که از جلوی تصویر آقا ابراهیم رد می شدم دیدم به خاطر گذشت زمان، تصویر زرد وخراب شده .من هم رفتم داربست تهیه کردم و رنگ ها رو برداشتم وشروع به درست کردن تصویر شهید کردم.باور نکردنی بود .درست زمانی که کار تصویر تمام شد یک پروژه بزرگ به من پیشنهاد شد وخیلی از گرفتاری های مالی ام برطرف شد.سید ادامه داد: آقا اینها پیش خدا خیلی مقام دارند. حالا حالاها مونده که اونها رو بشناسیم .کوچکترین کاری که برای اونها انجام بدی ، خداوند سریع چند برابرش رو به تو برمی گردونه. یکی از دوستان شهید ابراهیم هادی نیزدر جریان اعمال حج طوافی را به نیت ابراهیم انجام داده بود . شب ابراهیم را بخواب دید که از او تشکر کردو گفت: هدیه ات به ما رسید @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاعلی ابن موسی الرضا علیه السلام اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَاالْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ وقتی دید حرفی نمیزنم یه جیغ بنفش از حرصش کشید که بین جیغ کشیدناش کلمه ی " عمرا " رو هم شنیدم. تا موقعی که رسیدیم دانشگاه الهه یک بند داشت در مورد جاهایی که توی این یک هفته با حسام رفته بود و اتفاق هایی که بین خودش و حسام افتاده بود صحبت می کرد. دیگه داشتم بالا می اوردم. مخصوصا که هر یک جمله ای که می گفت 6 بار بینش می گفت: _ باران باورت نمیشه چقدر عالیه. داشتم ماشین را پارک می کردم که دوباره گفت: باران باورت نمیشه چقدر عالیه. در کمال خونسردی کوله ام را از عقب ماشین برداشتم و پیاده شدم. وقتی الهه هم پیاده شد ریموت ماشین را زدم و راه افتادم.صدای قدم هایش را می شنیدم که دنبالم می دوید. از دست کاراش خندم می گرفت. واقعا که بعضی رفتارش هنوز بچه گونه بود. _ باران شنیدی چی گفتم...میگم واقعا حسام عالی.... نذاشتم اخر حرفش را بزنه _ الهه جونم تو از موقعی که راه افتادیم دائم این جمله را میگی..مدیونی اگه فکر کنی باور نکردم که حسام چقدر عالیه! دیدم هاج و واج وایساده و داره نگاهم می کند. _ چته ؟ چرا اینجوری نگاه می کنی؟ کلاس با استاد وارسته داریماااا. دیر برسیم پوستمونو می کنه. _باران من واقعا این حرف را زده بودم؟ جواب بهش ندادم و راه افتادم به سمت ساختمان. دیگه قدم هایم را تند کرده بودم...که البته بیشتر شبیه دویدن بود. دست الهه را هم دنبال خودم می کشیدم.سر پله ها استاد وارسته را دیدم که به سمت کلاس می رفت. از کنارش بدون ابنکه نیم نگاهی کنیم به سرعت گذشتیم و به داخل کلاس پرت شدیم. _ چته دستم کبود شد. فوقش راهمون نمی داد دیگه. دختره ی خل. یکی از پسرای نمکدون کلاس که گوشش بین منو الهه ژیمناستیک بازی می کرد گفت: اوخی الهی بمیرم.باران جووون چرا خب اخه دست نحیفشو انقدر کشیدی که کبود بشه...خیر نبینی از جوونیت دختر تا من و الهه گارد گرفتیم وارسته ی بی محل هم پیداش شد و نذاشت یک درس درست حسابی به این کله خروسی بدیم.با الهه به سمت دو صندلی ای که اخرای کلاس بود میرفتیم که کف دستم و جلوی سینه ام گرفتم و رو به کله خروس خط و نشان کشیدم. البته با یک لبخند ژکوند که هزار و یک جای ادم را می سوزوند. امین شیوا که شاهد این صحنه بود پقی زد زیر خنده. انقدر صدای خنده اش بلند بود که همه به سمتش برگشتند استاد وارسته: چه خبره اونجا؟ معرکه است؟ من و الهه هم که هوا را پس دیدیم سریع سر جایمان نشستیم. الهه_ این شیوا جون و یکی خفه اش کنه بد نیست. _ باز دوباره تو به این پسره گیر دادی؟ _ من نمیدونم اخه این مرض خنده داره؟ هر چی میشه این هر هر راه میندازه. دیوونه اس.مرتیکه اوا خواهری. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
السلام علیک یا امیرالمؤمنین علیه السلام........ شبتون بخیر التماس دعا 🌟✨🌙🌟✨🌙
﷽❣ ❣﷽ درغیبت ڪبراےِ تو گم ڪردہ ایم آقا راہ و روش و رسم مسلمانـے خود را ما را بطلـب لایـق دیــدار تـو باشیـم پنهان مڪن آن چهرہ نورانے خود را @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ _ حرصی که از این کله خروس داری سر این یکی خالی نکنیا. _ خانما...من برای خودم حرف نمی زنم . انجا چه خبره؟ _ ببخشید استاد. سرم را انداختم پایین و گفتم: ای بمیری الهه که چقدر زر میزنی. الهه فقط به چشم غره ای اکتفا کرد و هیچی نگفت. تا اخر کلاس داشتم یک روند جزوء می نوشتم. وقتی تایم کلاس هم تمام شد بلند شدم و با اطمینان از اینکه استاد رفته رفتم به سمت کله خروس که داشت می رفت به سمت در. راهش را صد کردم و بی حرف و دست به سینه خیره شدم بهش. بهم زل زد و گفت: باران جون راهمو بستی ها. سرم را به حالت مسخره ای تکان دادم و گفتم: چی؟ نشنیدم؟ _ مشکل شنوایی داری؟ به سمتش براق شدم که باعث شد یک قدم بی هوا برود عقب...محکم شمرده گفتم: اره..مشکل شنوایی دارم...حالا که چی؟ جناب اقای شیری از این بعد یک بار دیگه بشنوم اسم کوچیک من را صدا کردین هرچی دیدین از چشم خودتون دیدین...فهمیدین؟ اسم من بردباری است. افتاد یا براتون جا بندازم؟. بی حرف فقط نگاهم میکرد.چشم هایش 12 تا شده بود. اساسا من ادمی نبودم که زود جوش بیارم. ولی این یکی را باید ادم می کردم.بچه پروی کله خروسه برنزه کرده. الهه_ والبته اقای شیری..باید خدمتتون عرض کنم که اولا بنده وکیل وصی نیاز ندارم. خودم از پس خودم بر میام...دوما به حرف دیگران گوش دادن اصلا کار درستی نیست. سعی کنید این عادت را از سرتون بندازید چون بعدا که اگر خدا خواست و شدید مهندس این مملکت این کارتون ابروی هر چی مهندسه را می برد اقا. حالا خود دانید. پشتش را کرد به کله خروس و از در کلاس خارج شد. منم پشتش مثل این اردک ها که پشت سر مامانشون راه میفتند و هر کاری اون می کند بچه هایش هم انجام میدهند راه افتادم. همچین که نشستیم روی نیم کت توی محوطه خانم شروع کرد باز به حرف زدن: که تو مشکل شنوایی داری دیگه...؟ _ به تو چه...شروع نکنا. _ ولی باران خدایی فکر کردم الانه که بزنی لت و پارش کنی. _ لات شدی؟! _ اثر همنشینی با توئه دیگه. به سمتش خیز برداشتم بزنمش که مثل فشنگ از روی نیمکت پرید . _نزن...نزن...غلط کردم _ خبه حالا. بیا بشین _ نمیزنی؟ _ خودتو لوس نکن. بیا بشین. _ اوکی...بیا آه آه...نشستم. ولی باران باور کن الان این کله خروسه بد بخت فکر می کند از این زنجیری هایی. نفس پر سر و صدایی کشیدم و یه نمونه خشم اژدها برایش اومدم که دیگه لال شد. داشتم محوطه را از نظر می گذروندم که امین شیوا را دیدم که دارد میاد سمتمون... با ارنج زدم به پهلوی الهه که در هپروت بود. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
💢خادم واقعی یادواره شهدا 🔹روستای بهارلو ، در استان کردستان یک روستای شاخص است . هم از نظر تعداد شهدا و هم از لحاظ انقلابی بودن . وحید در چنین روستایی به دنیا آمد . جایی که بیست شهید تقدیم اسلام و انقلاب کرده بود و او از همان نوجوانی با فضای شهید و شهادت آشنا شد . 🔹 برای تحصیل در مقطع دبیرستان مجبور شد به مدرسه شبانه روزی روستای مجاورمان برود و از همان سال ها یاد گرفت که روی پای خودش بایستد .توی یادواره شهدا یک خادم واقعی بود . شنیده بودم که نه فقط کمک حال برگزار کنندگان بوده بلکه از نظر مالی هم مبلغ قابل توجهی برای راه اندازی کارها پرداخت کرده است . از سر و وضع و لباس خاک آلود اش می توانستم بفهمم که چقدر کار کرده است . 🔹در حاشیه مراسم او را کشیدم کنار و پرسیدم :چقدر به یادواره کمک مالی کردی؟معلوم بود که دوست ندارد بگوید . سری خاراند و حرف را عوض کرد . مسؤول جمع آوری کمک های مردمی یادواره که ما را زیر نظر داشت خودش را رساند و رو به من لبخند رضایتمندی زد :وحید آقا کمک خوبی کردن. 🔹دوست داشتم به او بگویم که چقدر به داشتن چنین برادری افتخار می کنم اما وحید محجوبانه از من خداحافظی کرد و رفت برای ادامه کارهای یادواره ... 🔹شهید وحید مرشدی از مرزبانان ناجا در مرز سردشت نوزدهم اردیبهشت ۹۶ در درگیری با گروهک تروریستی پژاک به شهادت رسید @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ _ هان چته؟ پهلوم سوراخ شد. _ شیوا جون داره میاد اینجا. _وویی...مار از شیوا جون بدش میاد سمتش میاد. _سلام مجدد خانم ها. الهه که لال مونی گرفته بود ولی من جوابش را دادم. _ می بخشید مزاحمتون شدم. راستش دفعه ی قبل یادتون هست که استاد هاشمی به شما تحقیقی داد که دونفری کنفرانس دادید؟ _ بله...چطور؟ _ راستش این سری به من هم موضوعی داد است که خیلی شبیه موضوع شماست. الهه_ اقای شیوا میشه لطفا برید سر اصل مطلب؟ چقدر حاشیه می رید؟ بیچاره شیوا جون. کپ کرد. با پته پته گفت: اگر مزاحمم برم بعدا باهاتون صحبت می کنم.؟ الهه پوفی کرد و خیره شد به شیوای بد بخت. _ اقای شیوا مامنتظریم ادامه ی حرفاتون رو بشنویم. شیوا از بهت خارج شد و رو به من بدون اینکه نیم نگاهی به الهه بکند گفت: _ راستش میخواستم ازتون کمک بگیرم. همین که مشاوره ای ازتون بگیرم و هم اینکه اگر اجازه بدید تحقیقتون را یک بار بخوانم تا چیزهای تکراری نداشته باشه. نگاهی به الهه کردم. داشت سرتاپای شیوا را برانداز می کرد. _ چشم اقای شیوا. پس فردا که کلاس داریم براتون میارم. اگر هم کمکی از دستم بربیاد خوشحال میشم کمکتون کنم. نیشش دوباره باز شد: واقعا ممنونم خانم بردباری. خیلی خوشحالم کردید. دیگه مزاحمتون نمیشم. با اجازه...با اجازه خانم شرفی. _ ا؟ _ چیه؟ _ دو ساعت وقتمون را گرفته بعد میگه ممنونم خانم بردباری... _خب چی بگه بد بخت؟ _از من یک تشکرهم نکرد... _ با اون رفتارت توقع تشکر هم داری؟ _ بیاد از من مشاوره بگیره بهش وقت مشاوره نمیدم ااا. سری تکان دادم و هیچی نگفتم. وسطای کلاس بودیم که صدای گوشی من بلند شد. پاک فراموش کرده بودم که سایلنتش کنم. سریع گوشی را خاموش کردم و از استاد هم عذر خواهی کردم. استاد هم تلافی کرد و سری از تاسف تکان داد. الهه_ می مردی سایلنتش کنی؟ _ همش تقصیر توئه دیگه. صبح انقدر حسام حسام کردی که یادم رفت. الهه_ هیشششش.داره نگاهمون می کند. کلاس که تمام شد سریع گوشیم را روشن کردم و به شماره ای که افتاده بود نگاه کردم. بعلههه.یاشار بود. انگار من جدی جدی الزایمر گرفته بودم.سریع شماره اش را گرفتم... 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
✍شهید مهدی زین الدین هرکس در شب جمعه ما را یاد کند ما هم او را نزد أباعبدا... یاد میکنیم شهدا را یاد کنیم ولو با یک‌صلوات شبتون شهدائی 🦋🌹🌟✨🌙🌹🦋
﷽❣ ❣﷽ سلام بر جمعه‌ایی ڪہ بی‌غروب اسٺ غم عالم تہ جامش رسوب اسٺ بگویند اهل عالم مهدے(عج) آمد من بعد حال دنیا خوبِ خوب اسٺ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ _ الو دختر تو کجایی؟ _ وای یاشار سر کلاس بودم. گوشیمم سایلنت نبود. زنگ زدی هول هولکی فقط گوشی را خاموش کردم. _ واقعا که... _ تو کجایی الان؟ _ پشت در خانه. در هم زدم...کسی خانه نیست. _ اره بردیا هم رفته جایی. مثل اینکه کار داشته. _ باشه. من خیلی خسته ام. میرم یک هتل تا کلاسات تمام بشه. رفتی خانه بهم زنگ بزن بیام. _ نه یاشار. کلاسام تمام شده. هنوز با اژانسی؟ _ اره بابا. _ من بابات نیستم. بیا دانشگاه........! _ بیام اونجا چیکار. _ من ماشین ندارم. تا دوساعت دیگه هم نمیتوانم صبر کنم که بردیا بیاد دنبالم. بیا اینجا با هم بر می گردیم خانه. _ از دست تو باران...امدم. گوشی را قطع کردم و با یک موجود فضول رو به رو شدم. خنده ای کردم و گفتم: چته فضول خانم؟ داری می میری از فضولی؟ به جای جوابم گفت: یاشار کیه؟ که البته از این حرفش جوابمم گرفتم و فهمیدم اگه جوابش را ندم حسام در اوج جوانی بیوه میشه. _ یاشار بردباری. _ تو مگه نگفته بودی دوتا بچه بیشتر نیستید...؟ _ خب چرا. _ پس یاشار کیه؟ _ مگه هرکی فامیلیش بردباریه داداشمه؟ _ نه خب...( لبخندی زد و با اعتماد به نفس گفت):اهان...پسر عموته. اره...پس یه عروسی افتادیم دیگه. عقد دختر عمو پسر عمو را هم که توی اسمان ها بستن و بادا بادا مبارک بادا. داره میاد عروسش را ببینه...اخییییییی. فقط نباید تا امدن بردیا تنهاتون بذارم. خطرناکین. مخصوصا اینکه چند وقته همدیگر را ندیدین...چیه؟ چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ _ الهه تا حالا کسی بهت گفته بود چقدر زر میزنی؟ _ می گم این ترانه چند روز پیشت بود روت تاثیر بد گذاشته. بیتربیت شدی چقدر؟! _ پاشو بریم توی این کافی شاپ روبه رویی دانشگاه یه چیزی بخوریم.مردم از گشنگی. _ حالا این پسر عموت خشگله؟ یک نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم و گفتم: چیه اگه خشگل باشه قید حسام را میزنی؟ _ خب اره... چشام و گرد کردم و گفتم: اره؟؟؟؟ _ اره عزیزم. مگه چی گفتم. معلومه ادم نون و کباب و نمیذاره نون و ماست و برداره. _ واقعا که الهه. فکر می کردم واقعا حسام را دوست داری. از حرفش خیلی بدم امد. به نظر من عشق وجود داشت و خیلی مقدس تر از هر چیز دیگه بود. به نظر من ادمی که ادعا میکنه عاشق است و فقط از قیافه ی طرف مقابلش خوشش میاد فقط یک مدعی است. عاشق بودن یعنی اینکه از همه چی معشوقه ات خوشت بیاد. اخلاق...رفتار...طرز فکر...و هر چیزی که درون معشوقه ات میبینی.حتی اگر ویژگی های بد هم داشته باشد تو باید ان ها را هم دوست داشته باشی...در این صورت است که عاشق واقعی هستی. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
♦️در یکی از مغازه ها مشغول کار بود.یک روز در وضعیتی دیدمش که خیلی تعجب کردم.دوکارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود.جلوی یک مغازه کارتن ها را روی زمین گذاشت وقتی کار تحویل تمام شد. 💠جلو رفتم و سلام کردم .بعد گفتم: آقا ابراهیم برای شمازشته،این کار باربرهاست نه کار شما!نگاهی به من کرد و گفت:کار که عیب نیست،بیکاری عیبه،این کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه،مطمئن میشم که هیچی نیستم.جلوی غرورم رو می گیره! 🔸گفتم :اگه کسی شما رو اینطوری ببینه خوب نیست!شما ورزشکاری و.......خیلی ها می شناسنت.ابراهیم خندید و گفت: ای بابا ، همیشه کاری کن که، اگه خداتو رو دید خوشش بیاد نه مردم! 🌷خاطره ای از شهیدابراهیم هادی🌷 @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام عصرتون بخیر.......... میشه برای یه خانمی که وارث نداره نماز لیله الدفن بخونید؟؟ خدا خیرتون بده..... به نام خدیجه فرزند حسین🌹🌹🌹 🦋🦋🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اگر من شهید شدم 🔹روایتی از شهید محمد حسین رئیسی برگرفته از کتاب در مسیر آسمان شهید محمد حسین رئیسی از پرسنل یگان تکاوری نیروی انتظامی شهر بم استان کرمان متولد 1370 در تاریخ 11/5/1396 بر اثر درگیری با اشرار در محور بم به جیرفت به شهادت رسید @shohada_vamahdawiat
یاعلی ابن موسی الرضا علیه السلام اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَاالْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ سر میز نشسته بودیم که الهه بی هوا گفت: ولی باران دور از شوخی واقعا احساس میکنم که هیچ کسی را نمیتونم به جای حسام ببینم. حسام برای من تکه...میفهمی؟ تک! _ تو شوخی کردی؟ _ اره..پس چی؟ فکر کردی واقعا میام زن پسر عموی تو بشم؟ خنده ای کردم و سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم و فکری که در موردش کرده بودم را به زبان اوردم. _ واقعا که...تو من را اینطوری شناختی؟ _ ببخشید ولی تقصیر خودت بود. خیلی جدی گفتی. گوشیم را که داشت خودکشی می کرد و برداشتم . شماره ی بردیا بود. _ بله؟ _ باران کجایی؟ _ علیک سلام؟ _ تو مگه سلام کردی؟ میگم کجایی؟ _ توی محوطه ی دانشگاه. _ میام دنبالت...منتظر باش. _ نمیخواد...خودم میام _ تو که میدونی بدم میاد تنها راه بیفتی. صبر کن بیام دنبالت. _ بابای الهه قراره بیاد دنبالمون. میرم خانه الهه اینا. _ باشه...پس قبل از 6 خانه باش. منم تنهایی حوصله ام سر میره. _ اوکی اوکی...پشت خطی دارم. فعلا _ خداحافظ پشت خطیم یاشار بود: الو کجایی یاشار؟ _ جلو در دانشگاه. تو کجایی؟ _ من توی کافی شاپ رو به رویی ام، امدم. _ بدو بابا. دارم می میرم از خستگی. گوشی رو قطع کردم و رو به الهه گفتم: باهام میای؟ با نارضایتی گفت: اره..تا ماشین میام که این پسر عموتونو ببینم. ولی چون شب قراره با حسام بریم بیرون نمیتونم بیام خونتون. _ عیبی نداره...فردا شب منتظرتم. _ باید ببینم چی میشه. همان موقع رسیدیم جلوی در دانشگاه. دلم قیلی ویلی می رفت که یاشار را بعد از این همه مدت ببینم. داشتم با چشم دنبالش میگشتم که الهه گفت: باران اونی نیست که بهت زل زده؟ درست می گفت. خودش بود. خیلی تغییر کرده بود. اخرین باری که دیدمش سه سال پیش زمانی بود که از مامانم با گریه حلالیت می طلبید. بابا حتی اجازه نداده بود که سمت من و بردیا بیاد و از ما هم خداحافظی کند. یادمه تا چند وقت با بابا لام تا کام حرف نمیزدم. من عاشق یاشار بودم. خیلی دوسش داشتم. مخصوصا که در تمام طول بچگی هام و بزرگی هام مهم ترین حامی توی زندگیم بود. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat