eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🎗 🤹‍♀️ _ یعنی مهمان نوازی کردی دیگه؟ _ یه چیزی توی این مایه ها. _ اونم توی ماشین؟ _ اشکالی داره؟ _ نه...لذت برم. _ ولی دور از شوخی خودمم این اهنگشو خیلی دوست دارم. _ واقعا؟ _ آره. لبخندی زدم و دیگه ادامه ندادم. کمی دیگه هم گذشت. ولی متوجه نشدم دقیقا کجا می خواهد برود. _ کجا داریم می ریم؟ _ یه جای خوب. _ کجا؟ _ انقدر حرف نزن. مگه 6 ماهه به دنیا آمدی؟ صبر کن تا برسیم.و گرنه میزنم یه اهنگ دیگه ها. تا لحظه ای که برسیم آهنگ روی ریپیت بود و منم سکوت کرده بودم. تنها صدایی که توی ماشین می آمد صدای خواننده بود و صدای تیام که باهاش زمزمه می کرد. ترمز که زد فهمیدم رسیدیم. چشم هایم را که تا آن لحظه بسته بودم را باز کردم و به اطراف نگاه کردم.سمت راست که خبری نبود...بجز وجود چند درخت. به سمت تیام نگاه کردم . اولین چیزی که توجهم را جلب کرد نگاه دوست داشتنی تیام بود که خیره نگاهم می کرد. سرم را کمی تکان دادم تا بتوانم پشت سرش را ببینم ولی فایده ای نداشت. چون هر طرف که می بردم اون هم سرش را تکان می داد و نمی گذاشت پشت سرش را ببینم. _ا؟ تیام بازیت گرفته؟ _آره...اتفاقا بازی شیرینیه. شال گردنش که فقط محض تزئین انداخته بود را از گردنش جدا کرد و کمی به سمتم خم شد. منم که ماشالله...ندید بدید. تا آمد جلو یک متر پریدم عقب. _ وایسا ببینم...کجا در میری. با شال گردنش چشم هایم را بست. منم که کلا پرت. توی هپروت...بعد از اینکه بست تازه گفتم: وا؟ تیام چرا چشمام و می بندی؟ _ باران خانم این چند تاست؟ _ چمی دونم عه؟! دستم و بردم تا شال و باز کنم که زد روی دستم. _ باز نکنیا. جان عزیزت باز نکن. خب؟ _ نزن روی دستم...نا محرمیا... در حالی که توی صداش موج خنده بود گفت: خب حالا... ایش... صدای در آمد. دستی به در کنارم کشیدم . خواستم بازش کنم که زود تر باز شد. _ می گم 6 ماهه به دنیا اومدی می گی نه. آخه مگه با چشم بسته می تونی بیای پایین که دست میندازی تا در رو باز کنی؟ ...باران خانم میشه دستتو بگیرم؟ _ نخیر نمیشه. _آخه اینجوری که می خوری زمین. _ بابا خب بذار چشمامو باز کنم دیگه... _ عمرا...باران خانم خواهش می کنم بذار کمکت کنم. کیفم را به سمتش گرفتم و گفتم: بگرد یه خودکاری چیزی پیدا کن ببینم. _ خودکار میخوای چی کار؟ _ بگرد حرف نزن. _ خب پیدا کردم. _ سر خودکار را خودت بگیر ...تهش هم بده به من و کمکم کن. _ خدااا. من اخه از دست تو چی کار کنم؟ _ هر کاری. برو کار کن مگو چیست کار ...که سر مایه ی جاودانی است کار. _ با این شعر خوندنت. بیا ببنم....آروم....تند نیا...مواظب باش.... بالاخره ایستاد . _ چشم هایم رو باز کنم؟ _نچ... _ پس چرا ایستادی؟ _ باید از یه سری پله بریم بالا. باران خانم خواهش می کنم. بذار کمکت کنم.می ترسم بیفتی. _ تیام چرا نمی ذاری چشم هایم رو باز کنم؟ با لحنی دلخور گفت: باشه بابا. باز کن. دلم می خواست یکم سورپرایز بشی. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
❖ برایتان "آرزو" می کنم رنگین کمانی به ازای هر طوفان "لبخندی" به ازای هر اشک "دوستی" فداکار به ازای هر مشکل!! نغمه شیرین به ازای هر آه و "اجابتی" نزدیک برای هر دعا.... شب زیباتون‌ در سایه لطف خدا🌙 🦋🌹🌟✨🌙🌹🦋
﷽❣ ❣﷽ کم کم دلم از این و از آن سیر میشود باچشم مهربان تو تسخیر میشود این خوابها که همسفر هر شب من است یک روز مو به مو همه تعبیر میشود فرصت گذشت وقت زیادی نمانده است تعجیل کن عزیز دلم دیر میشود @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ _ مچ دستم و بگیر. _ چی؟ _ اوکی بابا. کمکم کن. _ باران یه جایزه ی خوب داری. _ چی؟ _ پر رو نشو حالا. یه چیزی گفتم تو چرا باور می کنی؟ _ آی این چی بود خورد به پام؟ _ ای بابا. خب انقدر حرف نزن تا منم هواسم جمع باشه دیگه...ببخشید. با هزار تا بد بختی من و راه می برد. حس می کردم که داریم ارتفاع می گیریم ولی نمی دانستم دقیقا کجا قرار داریم. دستم را رها کردم و شروع به باز کردن چشم هایم کرد. _ خب...حالا چشماتو باز کن و نگاه کن. احساس می کردم هر لحظه امکان دارد فکم به زمین برسد. تمام اون محوطه زیر پاهایم قرار داشت. جایی که ما قرار داشتیم کافی شاپی بود که بین دو درخت قدیم ساخته شده بود. دو درخت تنو مند که به وسیله ی شاخه هایشان کلبه را در آغوش گرفته بودند.کلبه از پایین درخت ها و از روی زمین پله می خورد و تا قسمت های بالایی درخت ها ادامه داشت. انقدر تحت تاثیر اطرافم قرار گرفته بودم که وجود تیام را فراموش کردم. _ باران... به خودم آمدم : بله؟ _ گوشیت داره زنگ می خوره. نگاهی به صفحه ی گوشیم انداختم . الهه بود: جانم الهه؟ _ تو معلوم هست کجایی دختر؟ ساعت اول هم که بچه ها می گفتند نیومدی؟! تو که قرار بود بیای. دلم هزار راه رفت. کجایی؟ چرا نیومدی؟ _ بعدا برات توضیح میدم. من امروز نمیام. _ چیزی شده باران؟ _ نه...فقط به خانه هم زنگ نزن. _ باران تو کجیی؟ من دارم از فضولی می میرم. بگو تو رو خدا. _ نگران نباش. چیزیم نشده. با تیامم. _ اوهوووووو. پس حدسم درست بوده. آروم انگشت اشاره ام را کنار گوشیم بردم و صدای گوشیم را کم کردم. چون حس می کردم که تیام تمام سعی اش بر اینه که صدای الهه را بشنود. _ حالا...کاری نداری؟ _ خوش باشین. شیطونی نکنینا. بوس بوس بای.. سری تکان دادم و به تیام نگاه کردم. _ بریم داخل؟ _ بریم. پشت میز نشستیم و هر کدام سفارش قهوه با کیک یخچالی دادیم. _ خب نطرت راجع به اینجا چیه؟ _ عالیه. محشره. اینجا رو چه جوری پیدا کردی؟ _ یکی از دوستام اینجا رو بهم معرفی کرد...پاتوقش با دوست دخترش اینجاست. از بچگی هم اصلا خوشم نمی آمد مقابل کسی قرار بگیرم و طرفم خیره بشه بهم. _آقا تیام مشکلیه؟ _ مشکل؟! چه مشکلی؟ _ آخه بر و بر داری منو نگاه می کنی. گفتم شاید شاخ در آوردم. خنده ای کرد و گفت: نظرت چیه بریم سر اصل مطلب؟ تا اینو گفت به غلط کردن افتادم...! ای بابا چه کاریه. اصلا شما به همان شاخ های من نگاه کن. نظرت چیه؟ ...(آخه دختر تو که نمی دونی قراره چی بگه. خب بذار حرفش رو بزنه دیگه) 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🌷مهدی شناسی ۲۶۰🌷 🌹"ﺍﻟﺪَّﻋْﻮَﺓِ ﺍﻟْﺤُﺴْﻨَﻰ🌹 🔷زیارت جامعه کبیره🔷 🌸ﮔﻞ ﺑﺎ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯽ‌ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯽ ﺑﻮﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﯽ ﺑﻪ ﻣﺸﺎﻡ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ‌ﺭﺳﺪ. ﺍﯾﻦ ﻃﺮﻑ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ، ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯽ ﮔﻞ ﯾﺎﺳﯽ، ﻧﺮﮔﺴﯽ ﺩﺭ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺍﺳﺖ. ﻣﯽ‌ﺭﻭﯼ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﻥ. ﺍﯾﻦ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻧﺎﻣﻪ و ﻟﻄﯿﻒ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ. 🌸ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺜﻞ ﺑﻮﯼ ﮔﻞ یاسند ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﮔﻞ ﯾﺎﺱ. ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾشان ﺑﺎ ﺍﺧﻼ‌ﻗﺸﺎﻥ و ﺭﻓﺘﺎﺭﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻮﯼ ﺧﺪﺍ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ،ﺩﻋﻮﺕ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ است. َ 🍀"ﺍﻟﺪَّﻋْﻮَﺓِ ﺍﻟْﺤُﺴْﻨَﻰ" یعنی ﺷﻤﺎ ﺁﻥ ﺩﻋﻮﺕ ﻧﺎﻣﻪ‌ﯼ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﺪ. ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺮ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﺮﺩ.ﺁﻥ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺕ ﻧﻪ ﺩﺍﻋﯽ. ﺩﺍﻋﯽ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﻭﻟﯽ ﺗﻌﺒﯿﺮ ﺩﻋﻮﺕ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ‌ﺑﺮﻧﺪ. 🍀"دعوت" یعنی ﺳﺮﺍﭘﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻓﺮﺍﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺍﺳﺖ. ﺍﺻﻼ‌ ﻧﮕﺎﻫﺘﺎﻥ،ﺳﺨﻦ ﺷﻤﺎ،ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺷﻤﺎ،ﮐﺮﺩﺍﺭ ﺷﻤﺎ دعوت است. 🍀ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺩﻋﻮﺕ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺩﻋﺎ ﻫﻢ ﺁﻣﺪﻩ ﻭَ ﺍﻟﺪَّﻋْﻮَﺓِ ﺍﻟْﺤُﺴْﻨَﻰ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﻋﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ. ﺷﻤﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﻋﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﻫﺴﺘﯿﺪ.ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟ 🍀حضرت ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ حضرت ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺑﻨﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ‌ﯼ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ‌ ﺑﺮﺩﻧﺪ، ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺷﺪﻧﺪ: «ﺭَ‌ﺑَّﻨَﺎ ﻭَﺍﺟْﻌَﻠْﻨَﺎ ﻣُﺴْﻠِﻤَﻴْﻦِ ﻟَﻚَ ﻭَﻣِﻦ ﺫُﺭِّ‌ﻳَّﺘِﻨَﺎ ﺃُﻣَّﺔً ﻣُّﺴْﻠِﻤَﺔً ﻟَّﻚَ» ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺳﺮﺍﭘﺎ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺧﻮدت ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺍﺯ ﻧﺴﻞ ﻣﺎ ﯾﮏ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﮐﻪ ﺳﺮﺍﭘﺎ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﻫﻢ ﯾﮏ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺭﺳﻮﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ. 🍀ﺍﯾﻦ ﺩﻋﺎﯼ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ علیه السلام ﺍﺳﺖ.ﺑﻌﺪ‌ﻫﺎ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺁﻣﺪ و ﻓﺮﻣﻮﺩ:" ﺍﻧَﺎ ﺩَﻋْﻮَﺓُ ﺍﺑْﺮﺍﻫﯿﻢَ"ﻣﻦ ﻫمان دعای ابراهیمم. 🍀 ﺁﻥ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ، ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻣت و ﮔﺮﻭﻫﯽ هست ﮐﻪ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ. 🍀به همین خاطر ما ﺩﺭ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﯿﻢ" ﻭَ ﺍﻟﺪَّﻋْﻮَﺓِ ﺍﻟْﺤُﺴْﻨَﻰ" :ﺷﻤﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﻋﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﺟﺎﺑﺖ رسیدید... 💖🌹🦋🌻💖🌹🦋🌻 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
┅═✼🌷✼═┅ 🔸بارها در زمینه های مختلف اهمیت صلوات را شنیده ایم. در حدیثی می خواندم که اگر کسی در بدو ورود به جلسه ای صلوات بفرستد، در آن جلسه دچار غیبت نمی شود . اگر هم بعد از خروج از جلسه صلوات بفرستد کسی غیبت او را نخواهد کرد. ☘«شهید ابراهیم هادی» نیز از حربه شیرین برای جلوگیری از غیبت استفاده می کرد. وقتی کسی غیبت می کرد یا بحث را عوض می کرد یا صلوات می فرستاد. 📌راستش را بخواهید امروزه بزرگترین و پر تکرار ترین چیزی که به نامه اعمال و کیسه ثواب هایمان، چوب حراج می زند، همین غیبت کردن است. یک لحظه تمام تلاش های مان را باد می برد. ✨از امروز سعی کنیم هنگام شنیدن ، با صلوات، تذکر بجا، تغییر بحث طوری که به کسی بر نخورد، جلوی غیبت را بگیریم.   ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
🎗 🤹‍♀️ _ بگو... _ باران خانم بعد از اینکه دفتر رو خوندی در موردم چی فکر کردی؟ دفتر...چه دفتری. توی مغزم هر چی دنبال دفتر گشتم گیر نیاوردم. من چی خونده بودم و خودم خبر نداشتم؟ _ کدوم دفتر؟ _ کدوم دفتر؟ باران خانم خواهش می کنم خودت و به اون راه نزن. می دونم اونو خوندی. نمی فهمیدم چی داره می گه. با عصبانیت گفتم: چی داری می گی؟ خودت می فهمی از چی حرف می زنی؟ کدوم دفتر ؟ دفتر چی؟ خواستم ادامه بدم که سفارش هایمان را آوردند. صدایم را در گلو خفه کردم و خیره شدم به میز. _ یعنی تو اون دفتر رو نخوندی؟ _ انقدر دفتر دفتر نکن. کدوم دفتر رو می گی؟ با نگاه ناباوری به چشم هایم خیره شد. در سکوت شروع به قهوه خوردن کرد و هر چند لحظه به من نگاهی می انداخت.از حرکاتش سر در نمی آوردم و این عصبیم می کرد. _ نمی خواهی حرفی بزنی؟ نگاهی بهم انداخت که احساس سرما کردم.رنگ نگاهش رنگ نگاه یک ربع قبل نبود.نمی دانم چی شد که انقدر تغییر کرد. با صدایی از ته چاه گفت: امروز بازم کلاس داری؟ _چطور ؟؟ _داری یا نه؟ _آره...یه کلاس دیه هم دارم. _ پس قهوه ات رو تموم کن پاشو تا برسونمت. حداقل به کلاس اخرت برسی. _ آقا تیالم مگه نمی خواستی با من حرف بزنی؟ _ نه...می خواستم فقط اینجا رو بهت نشون بدم. _ یعنی چی ؟ منو الاف کردی؟....تو می خواستی یه چیزی بگی؟! پس چرا حرف نمی زنی؟ دندان هایش را قفل کرد واز لابه لاش فت: دیگه مهم نیست. پاشو... بیشتر سر جایم فرو رفتم و سری به بالا انداختم. از سر درماندگی دوباره سر جایش نشست و با لحن آروم تری گفت: باران جان...مگه نمی گی اون دفتر رو نخوندی. پس موضوعی برای حرف زدن نیست. _ مگه اون چه دفتریه. چنگی به موهایش زد و گفت: دفتر خاصی نیست. یه سری جمله ها و داستان هایی که زاییده ی خیالم هستش رو توش نوشتم. همین. فکر می کردم خوندی. می خواستم نظرت رو در موردشون بدونم. حاضر بودم قسم بخورم که دروغ می گه. حیف که نمی داننستم منظورش از دفتر کدوم دفتره. وگرنه ته توشو در می آوردم. بلند شدم گفتم: پاشو من و برسون. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
شبتون مملو از عطر خدا........ 🦋🌹✨🌟🌙🌹🦋
﷽❣ ❣﷽ ای یوسف گمگشته کجایی برگرد دیــدار تــو آرزوی کنعـــانی هاست، 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ نگاهم نکرد. میز رو حساب کرد و با سرعت خارج شدیم. وقتی ماشین را روشن کرد دوباره همان آهنگ پخش شد. اصلا اعصاب آهنگ را نداشتم. حداقل اون آهنگ. دست بردم و ضبط رو خاموش کردم. _ چرا خاموشش کردی؟ یه نمونه رضا خانی براش اومدم که دیگه حرفی نزد. تا لحظه ای که برسیم به دانشگاه هر دو سکوت کرده بودیم. هنوز چند قدم بیشتر از ماشین دور نشده بودم که دوباره برگشتم و زدم به شیشه. شیشه را پایین داد و گفت: جانم،چیه؟ باز کیفتو جا گذاشتی؟ ( بی نمک لوس. فکر کرده خیلی با نمکه. اه اه اه): نخیر...خواستم بهت بگم اقای صالحی بنده احمق نیستم. از لحنم جا خورد و گفت: مگه من همچین حرفی زدم باران؟ _ هیچ وقت اگر برای کسی احترام قائلی بهش دروغ نگو. این یعنی اینکه اون فرد و احمق تصور کردی....مگر اینکه هیچ احترامی براش قائل نباشی... این وضعش فرق می کنه. خنده ی مصنوعی ای کرد و گفت: من کی بهت دوروغ گفتم؟ نیشخندی زدم: ما خودمون گنجیشک رنگ می کنیم جای قناری می فروشیم. تو حالا میخوای مارو سیاه کنی؟ برو فکر کن ببین کی دروغ گفتی ! بدون خداحافظی از ماشین دور شدم و وارد دانشگاه شدم. نگاهی به ساعتم انداختم. درست 1 ساعت دیگه تا پایان کلاس جاری مانده بود.بی خیال نشستم روی یکی از نیمکت های موجود در محوطه و دست هایم را از دو طرف باز کردم. چشم هایم را بستم و سعی کردم به رفتار تیام فکر کنم. به آن دفتر که باعث شد تیام ساعتی به من نزدیک بشه. _آخه مگه توش چی نوشته؟!!!!! حتی رفتارش در آن روز به نحوی بود که احساس می کردم می خواهد در مورد خودش یا من حرفی بزند. ولی زهی خیال باطل. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat