🍃♦️هفتم تیر سالگرد شهادت آیه الله دکتر محمد حسینی بهشتی و یارانش به دست منافقین در سال ۱۳۶۰
♦️شهید بهشتی:
در این انقلاب آنقدر کار هست که میتوان انجام داد ، بی آنکه هیچ پست ، سمت ، حکم و ابلاغی در کار باشد.
🌱|Shohadae80
#شهیدانه💌
هنوز هم #شهادت مےدهند
امابه"اهل درد"
نه بے خیال ها
فقط دم زدن ازشهــدا
افتخارنیست...
بایدزندگےمان،
حرفمان،نگاهمان،
لقمه هایمان،رفاقتم
بوی شهدا را بگیرد ...
🌱|Shohadae80
سلام ࢪفقـا✨
امروز انشاءالـلّٰـہ ساعت ۱۵ تا ۱۶ با دخـتر شھید بزرگوار صحبت میکنیم و هر کس سوالی داشت یا حرفی داره میتونه در مبحث ما شرکت کنہ و سوال هاتون رو بپرسـید فقط یادتون نرھ که آنلـاین بشیـد ☘
دوستان تو این کانال باهاشون صحبت میکنیم↯
https://eitaa.com/joinchat/1570177151C1e67f422bb
•~💣✌🏻
اگھیهروزخواستۍ
تعریفیبراۍشھیدپیداکنی،
بگوشھیدیعنیباران..
حُسْنِباراناینھکھ⇣
زمینیهولے
آسمانےشده،
وبهامدادِزمینمـےآید!(:🌸
🌱|Shohadae80
📿 تلنگر
🔹 دقت کردی وقتے شارژِ گوشیمون
در حالتِ اخطارِ چقدر سریع
میزنییم بہ شارژ ⁉️
الان هم ؛ زمانِ غیبت
تو حالتِ وضعیت قرمز ‼️
+ باید سریع تقوا مونو بزنیم بہ شارژ ..
🌱|Shohadae80
[🌿]
.
.
گفت:
کسے مثلِ چمران ندیده بودم، تا وقتی با حاج قاسم آشنا شدم:)
🌱|Shohadae80
رفیق...
اینروهمیشہیادتباشھ!
قولهایـےروکہ
هنگامِطوفانبہخدامیدۍ
هنگامِآرامش
فراموشنکنۍ !!
🌱|Shohadae80
#قسمتدوم
#مینویسمتابماند🌿🌸
از کلاس ششم تقریبا متوجه شدن که بیماری به نام دیستروفی عضلانی دارم و تواناییمو کم کم از دست میدم ... خلاصشو بخوام بگم چند ساله الان تحت نظر دکتر شیراز هستم و از اونجایی که بیماری هنوز درمونش کشف نشده دارو هایی که تجویز شده فقط جلوی پیشرفت بیماری رو کم و بیش گرفته ...
خب بگذریم به نظر میاد رسیدیم بندر عباس و برای صبحانه ایستادیم 🤗
توی حیاط مسجد شهرک طلائیه ی بندر وایساده بودم تا بقیه بیان که چشمم خورد به یه دختر ،
حدس میزدم همسفرمون باشه چون از تو اتوبوس خودمون اومد بیرون..
خلاصه از خدا ک پنهون نیست از شما چ پنهون یکمی هم ذوق کردم چون یه دوست جدید پیدا میکردیم.
خیلی خوشحال شدم و از اونجایی ک من خیلی دختر کنجکاوی هستم رفتم جلو و ازش پرسیدم (بدون سلام وعلیک)
من= کلاس چندمی ؟!
دختره= امسال میرم هشتم
و فکر کردم همین قدر بسه و بقیه ی کنجکاویمو بزارم واسه بعد برا همین یه لبخندی زدم به روش و رفتم دنبال محدثه تا بریم برای صبحانه داخل مسجد.
حدود دو ساعت بود ، تو اتوبوس بودیم و حالا فهمیده بودم اون مرده که از میناب دنبالمون بود مداح و این یکی که از بندر با ما همراه شد سر کاروان اقای یکرنگی هست .
حسنا و مامانی جای خودشون و عوض کرده بودن البته برای دقایقی چون منو حسنا پیش هم باشیم یه جنگ کوچیکی به راه میوفته البته به دلایل الکی ولی خوب بهتره احتیاط های لازمو داشته باشم😜🙈
محدثه از تنهایی دلش پکید برا همین اومد پیشمون و با هم حرف میزدیم که از حرف زدن خسته شدیم و من از یکی از کانالای تلگرام چند تا جوک خوندم ک باعث خنده ی محدثه شد و از اونجا ک خنده های محدثه خودش دلیل خندس هر سه مون زدیم زیر خنده 😂آخه خیلی با مزه میخنده
در حالی که با خنده دستمو جلو دهنم گذاشته بودم برا محدثه هیس هیس🤫 میکردم تا یواش تر بخنده
چشمم خورد به همون دختره ، نگاهمو ازش گرفتم و رو به محدثه گفتم:
-محدثه این دختره هست تقریبا اخر نشستن میدونی کیه؟!🤨
محدثه = من که خیلی نمیشناسم ولی یکی از دوستام میگفت قراره بیاد کربلا ینی همسفر بشیم
من=اها خوب
محدثه=برا چی پرسیدی
من=باید بگم؟!
محدثه=نه راحت باش
من= خوبه ، اوه اوه محدث داره میاد اینور نگاش نکن ضایست
محدثه=بنده خدا نمی بینی لیوان دستشه آب میخواد ، اگه یکم دقت کنی آب سرد کن هم دقیقاً چسپیده با صندلی جنابالی…
وقتی فکر کردم محدثه راست میگفت آب سرد کن درست پشت صندلی من چسپیده بود 😑
دوباره سعی میکردم این دخترو یه جوری به خودمون نزدیک کنم ، آخه ناحقی بود ما بهش محل نزاریم و تنها دخترای هم سن و سال خودش هم ما بودیم...
وقتی از فکر بیرون اومدم داشتم نگاش میکردم و اون دختره فک کنم تعجب کرده بود و چهرش اینو داد میزد میخواست بره که بهش گفتم :
من= اسمت چیه؟!
دختره= عقیله
من=اها
و دوباره چون چیزی نداشتم بگم لبخند زدم
همون لحظه اونم خندید😄 و من متوجه چال گونش شدم و چقدر چال گونه رو دوست داشتم ک هر وقت چشمم بهش میخورد خود بخود لبخند میزدم و اونم همینطور و چال گونه هاشو دوباره میدیدم...
از شما چ پنهان این مقدمه ی یه دوستی بود که اولش از راه کربلا شروع شد.
توی راه خیلی با هم گپ و گفت نداشتیم و بیشتر با محدثه حرف میزدیم و خودمونو سرگرم میکردیم البته نگاه های زیر چشمیم به عقیله هم جای خودش رو داشت
فقط منتظر یه فرصت بودم ک با اونم دوست بشیم ک تنها نباشه.
ظهر ک واسه نماز وایسادیم از قضا گوشی محدثه از دستش افتاد و دیگه روشن نشد (این روز واسه هیچکی پیش نیاد که خیلی سخته)
البته محدثه هم همچین عین خیالش نبود😂
بعد از نماز دوباره تو راه بودیم و چند ساعت بعدش برا نهار وایسادیم اونجا هم خوب همه رو برسی کردم خاله سمیه (دوست مامانم)و مامانش
خاله معصومه(دوست مامانم) هم بود
محدثه با مامانش و دو تا داداشاش بودن
دیگه عمه مامانم (عمه فائزه)با نوه اش زهرا که یه سال از حسنا کوچیک تر بود یعنی کلاس سوم
حالا ک یادم میاد اولین باری ک رفتم کربلا کلاس چهارم بودم امتحاناتمون ، تازه تموم شده بود و هیچ اثری از بیماری هم تو بدنم نبود.. یادش بخیر.
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#وضعیت
#مقام_معظم_رهبری
⚠️ واجب فراموش شده ی اسلام❗️
💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده...
@aamerin_ir
@shohadae80
رفقایۍ که تازه به جمعمون اضافه شدن
این کانال فروشگاهمون هستش😊
@Shopzamen
#هر_روز_با_قرآن
صفحه 180
ʝơıŋ➘
|❥ @shohadae80
《🥀شهدای دهه هشتادی🥀》
[❤️✨]
همسر شهید:
توۍ وصیت نامہ اش
برایم نوشتہ بود: اگر بهشت نصیبم شد ؛
منتظرت میمانم باهم برویم ..
"شهید اسماعیل دقایقی"
🌱|Shohadae80
.
°
اگر دیدید جایی داره غیبت کسی میشه ساکت نباشید. از اون کسی که غیبتش میشه دفاع کنید! حتی اینکه مثلا بگید: "نه اینطور نیست من که ازش فلان کار رو ندیدم.."
@shohadae80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو آرایشگاه های زنانه چ خبره؟!!!!😳
@shohadae80
『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#قسمتدوم #مینویسمتابماند🌿🌸 از کلاس ششم تقریبا متوجه شدن که بیماری به نام دیستروفی عضلانی دارم
#قسمتسوم
#مینویسمتابماند🌿🌸
دم دمای عصر بود که مداح برامون مداحی کرد و با سوز دعای کمیل میخوند ، هر کی تو حس و حال خودش بود منم مثل همیشه چشمامو بسته بودم دل سپرده بودم به مداح و هر چی زمزمه میکرد تو ذهنم تصور میکردم و اشک از چشمم بی صدا میبارید..
این یکی از ویژگی های منه ک هر چیزی رو تصور میکنم و معتقدم ک اینطور بیشتر روضه یا هر چیزه دیگه ای به دلت میشینه و حتی ممکنه تو رو از فرش به عرش برسونه
درسته بعضی چیزا تصورش سخته مثل همین صحنه کربلا و عاشورا ولی به تصویر کشیدن همچین واقعه ای یه درس برا آدمه شاید هم برا ساخت یه آدم مؤثر باشه📚..
اگه به همچین چیزایی فکر کنیم و همچین به هدف امام حسین (ع) در واقعه ی عاشورا هیچوقت شاید مثه خیلیا دین رو به مسخره نمیگرفتیم واقعا اگه آدم درک و شعور داشته باشه و یکم فکر کنه شاید...
هی روزگاار ، انشاءالله ک همگی ب راه راست هدایت بشیم.
دعا تموم شده و من هنوز غرق کلمات دعا ی کمیلی ک خوانده شده بود ، بودم مداح زیارت نامه ادا میکرد و من بازم آخر مجلس از اونا خیلی عقب تر بودم ک هنوز اشکم جاری بود ، البته دست خودم نیست وقتی روضه شروع بشه مختص به هر شخصی بشه ناخود آگاه یاد سه ساله ی ارباب میوفتم و چشمه ی اشکام دوباره میجوشه...
شب ک برا نماز وایسادیم با یه مکافاتی از پله های اتوبوس پیاده شدم چون زیادی نشسته بودم فشار رو پاهام اومده و راه رفتن برام سخت بود..ولی به هر مکافاتی بود نمازمو خوندم و تو اون شلوغی مسجد سریع ب دور از چشم بقیه از زمین به سختی بلند شدم و با حسنا و خانوم دهیار به سمت اتوبوس قدم بر داشتیم.
با نوری که به چشمام هجوم میوورد خودمو از دل صندلی بیرون کشیدم و به شیشه نگاه کردم...
از بعد نماز صبح خواب بودم تا الان ک کمرم از بس نشته بودم داشت آزارم میداد ، فکر میکردم یه ده ساعتی خوابیم غافل از اینکه بیشتر از سه ساعت هم نتونستم بخوابم..
تقریبا داشتیم به مرز نزدیک میشدیم چون تابلو ها اینو نشون میدادن و منو محدثه هر چی تلاش کردیم عکسی از تابلوی کربلا بگیریم و استوریش کنیم نشد ک نشد 😄👐🏻
بعد از گذشت زمان کمی بلاخره رسیدیم به مرز ، بعد از بازرسی و هر چیزی ک لازم بود...
با یه بسم الله از سالن بیرون اومدیم ، در کمال ناباوری یه جاده ی بلندی رو پیش رو دیدم. چمدون ها رو سوار ماشین کردیم و هر چی مامان ماشینی اصرار کرد با ماشین تا اون طرف این خیابون رو برم ولی قبول نکردم و ترجیح دادم مثل بقیه با پای پیاده بیام تا شاید کمی از راه اربعینو ک هیچ وقت فکر نکنم بتونم بیام رو رفته باشم و هم یکم پام از درد میوفتاد از بس نشستن رو صندلی اتوبوس...همین ک راه افتادیم حسنا خانومِ ما فکر کرد وارد لُسانجِلِس شده که چادرشو در آورد چند تار از موهاشو هم داد بیرون عینک آفتابی زد چشمش، روسریشو هم تنظیم کرد و کوله ی منو برداشت و اونو بخیر مارو به سلامت😑
اگه دویدن بلد بودم و میتونستم بدووم ،حتما میدوییدم دنبالش یه پس گردنی حوالش میکردم😕
تنها شانسایی ک پیش من در این زمان داشت اول این بود ک کوچیکه و دوم اینکه من توانایی دوییدن رو ندارم ولی جدا از اینا اگه بهش نمیگید بلاخره دختر خالمه و یه جورایی خواهرم حساب میشه و دوسش دارم😐👐🏻
بلاخره رسیدیم به پایان این جاده ی مرزی یهو گفتن همه بیان اینور و کیفاتون رو به ردیف همینجا بزارید ، بعد از کلی استرس که میخوان چیکار کنند
سر و کله ی یه مرد با یه سگ پیدا شد😥 اه اینم شانس چشمام فقط رو سگه بود ک هر جا میره ، بره فقط بدنش به کیف من نخوره و خدا را شکر این اتفاق نه تنها برای من بلکه برای هیچ کدوم از همسفران پیش نیومد ، البته شاید هم اومد😐
بعد از اونجا و بررسی دوباره ی چمدون ها مجددا به راه افتادیم تو مسیر یکی از خانومای همسفرمون گفت چمدونتو بده دست من میارمش ، ولی قبول نکردم و ایشون دوباره گفت که: معلومه خسته شدی و دسته ی چمدون رو از دستم برداشت 😕
هر چی اصرار کردم ک بده خودم میارمش ولی انگار باید کار خودشو میکرد🥺
هر چی هم گفتم حداقل یه چیز از وسایل خودتو بده دست بگیرم ولی فایده ای نداشت🙌🏻😥
و من موندم و چهار پایه ی جدای ناپذیرم .
بین این همه زائر که میرفتن خیلی معذب بودم چیزی دستم نیست و این دقیقا یکی از اون زمان هایی بود ک من شرمنده ی دور و بری هام میشدم.
وارد سالن که شدیم بعد از کلی معطلی بلاخره مهر همه گذرنامه ها زده شد و ما دوباره بیرون اومدیم و رسما وارد کشور همسایه شدیم..یعنی از این جا به بعد دیگه ایران نیست و با اینکه امن هست ولی هیچ امنیتی مثل امنیت ایران نمیشه و باید اماده ی هر نوع دفاعی باشی 🥋🥊😂
سوار یه اتوبوس شدیم و...
ادامه دارد...