فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺩﺭﺩﻝ ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻬﻴﺪ
🌷🌷🌷
ﺣﺘﻤﻤﻤﻤﺎ ﮔﻮﺵ ﻛﻨﻴﺪ
😞😞
امروز #21_تیر_ماه
#تولد_آقا_محسن😍
روز #عفاف_حجاب
از همه خواهران عزیزم و از همه زنان امت رسولالله، میخواهم روز به روز حجاب خود را تقویت کنید.
برای شادی روح شهدا #صلوات
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهدای غریب شیراز
ساعتی قبل از شهادت شهیدان سید جمال میری، ابراهیم دهقانی، مهدی نظیری و مصطفی اسداللهی
#ﻳﺎﺩﻱ اﺯ,ﺷﻬﺪاﻱ ﺗﺸﻨﻪ ﻟﺐ😔😔
🌷قبل از عملیات قدس 3، چون اکثر نیروها مرخصی بودند،خواستم با بسیجی هایی که بی سیم چی و اکثرا طلبه بودند برای آمدن به عملیات هماهنگ شود. از جمله مهدی نظیری، مصطفی اسداللهی زوج، ابراهیم دهقان، سید جمال میری. وقتی این بچه ها آمدند نگاهی به جثه و سن آنها کردم، همه بین 16 تا 18 سال، دلم نیامد آنها را به عملیات بفرستم. آن هم یک عملیات ایذایی و غیر کلاسیک که فقط رفت و برگشت بود و امکانات و پشتیبانی های عملیات های بزرگ را نداشت.
هر کدام از آنها را به یکی از واحد های پشتیبانی مثل لجستیک و توپخانه و ... که دورتر از خط درگیری بودند فرستادم تا حداقل بنیه جسمانی نیاز نباشد و مستقیم با دشمن درگیر نشوند.
قبل از عملیات بود. توی سنگر بودم که مصطفی و مهدی و ابراهیم جلو من آمدند. هر سه نفر مثل ابر بهاری اشک می ریختند.
مصطفی با هق هق گریه گفت: حاجی ما را خبر کردید که از مسجد بیایم اینجا بریم تو لجستیک بایستیم. ما برای این نیامدیم.
شروع به قسم دان من کردند. ابراهیم که پسر عمه من بود و دلم نمی خواست او را جلو بفرستم. مصطفی را هم از قبل از انقلاب می شناختم. پدر و مادرش فوت شده بود و برادرش محسن هم در فتح المبین شهید شده بود. کسی را نداشت، واقعاً دوست نداشتم برای آنها اتفاقی بیافتد. اما اشک های آنها منقلبم کرد. اصلاً نتوانستم خودم را کنترل کنم. گفتم: باشه، برید.
صبح روز بعد همه برگشتند جز بی سیم چی های من... همه به عقب برگشتند. من توی سنگر تاکتیکی نشستم و نیم ساعت تمام برای بچه هایم اشک ریختم به خصوص برای مصطفی...
مهدی که بدون هیچ زخمی فقط از تشنگی شهید شده بود. چند استخوان از مصطفی و ابراهیم را هم ده دوازده سال بعد آوردند...
از مجموعه #داستان_های_سرزمین_مادری
برشی از کتاب #لبخند_کبود
🌸🌷🌸
هدیه به شهیدان قدس 3 #صلوات
#شهدای_فارس
🌹🌷☘🌷🌹
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
1_81669263.m4a
1.33M
خادما گریه ڪنون صحنتا جارو میزنند
همه نقاره ی یا ضامن آهو میزنند
یڪی بین ازدحام میگه ڪربلا می خوام
یڪی میبنده دخیل بچه م مریضه به خدا
برام عزیزه به خدا
#آقا_جونم❤️
🌷 ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩ ﺩﻟﻨﻠﻮﺩ
ﻣﺮﺩاﺩ ماه 94 بود که به طور اتفاقی در مجلس ختم یکی از اقوام با نام شهید سید کوچک موسوی آشنا شدم و شنیدم که مزار ایشان در گلزار شهدای شیراز هست و هر کس زیارت امام رضا (ع) بخواهد سر خاک این شهید می رود و از او می خواهد که برایش دعا کند و به همین دلیل این شهید بزرگوار به سردار شهید امام رضایی معروف شده اند. آدرس قبر ایشان را گرفتم و بعد از دو هفته بالاخره موفق شدم که مزار ایشان را پیدا کنم و سعادت نصیبم شد و همان روز چهار بار سر مزار شهید رفتم .(چون اطرافیان آدرس مزار را می پرسیدند و من آنها را به سر خاک می بردم) خطاب به شهید گفتم خودتون را مدیون نگذاشتی و امروز بجای آن دو هفته که گشتم و مزارتان را پیدا نکردم هم، مرا طلبیدید.سر مزارشان درد دل کردم و گفتم خدا را شکر، من چند سال است که هر ساله زیارت مشهد نصیبم می شود اما خواهری دارم که 6 سال است که آرزوی زیارت امام رضا (ع) را دارد و حتی فرزند سه ساله اش نذر امام رضا(ع) است اما هنوز موفق به زیارت نشده و هر سال که من برای خداحافظی می روم دخترش می گوید خاله دعا کن امسال امام رضا (ع) ما را هم بطلبد و سال گذشته هم نامه ای خطاب به امام هشتم نوشت که من ببرم .امسال هفده شهریور دوباره من عازم مشهدم و چون می دانم که مشتاق زیارتند شرم دارم که برای خداحافظی بروم ، به سید گفتم خیلی دلم می خواهد می توانستم اجازه خواهرم و بچه هایش را از شوهرش بگیرم و با خودمان به مشهد ببرم اما چون امانت هستند و امانت داری سخت است می ترسم پیشنهاد بدهم. خلاصه سر خاک شهید بسیار گریه کردم و از ایشان خواستم تا دعا کنند و واسطه شوند که امسال زیارت امام رضا (ع) قسمت خواهرم و فرزندانش بشود. بعد از یک هفته خدا حاجتم را داد و یک روز قبل از تولد امام رضا (ع) (سوم شهریور) عصر ساعت دو به طور باور نکردنی خواهرم زنگ زد و گفت سر سفره ناهار از تلویزیون تصویر حرم پخش می شده و من یک دفعه زدم زیر گریه شوهرم پرسید چرا گریه میکنی گفتم آرزو داشتم فردا که تولد امام هست آنجا بودم و شوهرم گفت من که نمی توانم شما را ببرم ولی اگر خواهرت با شما بیاید با اتوبوس بروید و شوهر خواهرم از من خواست که خواهرم و بچه هایش را تا مشهد همراهی کنم وقتی من برای کسب اجازه به همسرم زنگ زدم ایشان ضمن موافقت، گفت من در نزدیکی ترمینال هستم و برای گرفتن بلیط اقدام می کند و جالب اینکه زمانی که خواهرم به من زنگ زد ساعت دو و ربع بود و آن روزها به خاطر تولد امام هشتم بلیط زیاد گیر نمی آمد ولی خدا شاهد است که کمتر از دو ساعت بعد، یعنی ساعت چهار همان روز اتوبوس ما به سمت مشهد حرکت کرد و ما بدون اینکه جایی و یا حتی برنامه ای برای اسکان داشته باشیم اشک ریزان عازم مشهد شدیم ، خواهر آنقدر خوشحال بود که می گفت آرزو دارم تولد امام آنجا باشم حتی اگر شده شب را در چادر بخوابیم . ظهر روز تولد امام رضا (ع) ما در حرم بودیم و اشک شوق می ریختیم و خود ایشان کمک کردند و ما جایی نزدیک حرم با امکانات و هزینه مناسب پیدا کردیم ما چهار شب مشهد ماندیم و جالب اینکه خواهرم دلش غذای حرم می خواست و روز دوم اقامتمان در مشهد ما میهمان حرم شدیم و خیلی چیزهای دیگه که در این سفر دوست داشتیم به طور باور نکردنی مهیا شد و از جمله با اینکه حرم بسیار شلوغ بود خواهرم توانست دو بار خیلی قشنگ بدون آزار به دیگران دستش را به ضریح برساند و جور شدن بلیط قطار برای برگشت وخیلی چیزهای دیگه .یک روز بعد از برگشتمان خواهرم گفت که حاجتی را که ده سال است منتظر برآورده شدنش بوده از امام رضا (ع) گرفته و خلاصه این سفر بهترین سفر عمرمان بود که رفتیم و لحظه به لحظه ی شیرینش را من،خواهر و خواهر زادگانم فراموش نمی کنیم بعد از بازگشتمان از مشهد خواهرم را سر مزار شهید آوردم و با شهید آشنا کردم و چند روز بعد هفده شهریور با خانواده ی خودم به مشهد رفتم و برایم خیلی جالب بود که من با خواهرم قبل از تاریخی که قرار بود خودم به مشهد بروم و شرم داشتم خداحافظی کنم به مشهد رفتم و همه ی این ماجراها به اراده ی خداوند و درخواست این شهید بزرگوار بود که سفری زیبا، رویایی، دلچسب و فراموش نشدنی برایمان رقم زده شد.
#ﺷﻬﻴﺪﺳﻴﺪﻛﻮﭼﻚ_ﻣﻮﺳﻮﻱ
@shohadaye_shiraz
#از_شهدا_بخواه_دستت_را_بگیرند...
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
عزیزِ از من به دور افتاده ام..
بی حاشیه بگویمت...؛
دنیایِ من؛
تنها "تو" را کم دارد...
فکری به حالم میکنی؟
📎فرمانده گردان تیپ ۳۳ المهدی
#سردارشهید_غلامحسین_عارف🌷(حمید)
#ﺷﻬﻴﺪﻱ ﻛﻪ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﻟﺪ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﻲ ع ﺑﺪﻧﻴﺎ ﺁﻣﺪ و ﺭﻭﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺣﻀﺮﺕ ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﻴﺪ 🌹🌹
#سالروز_شهادت
🌺☘🌺☘🌺
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
🌷 اوایل انقلاب، شب ها سیّد جعفر، برای درس سیوطی نزد من می آمد. یکی از شب های زمستانی باران به شدّت می بارید. فکر کردم آن شب درس تعطیل است, امّا با کمال تعجّب سیدجعفر در حالی که سراپا خیس شده بود طبق معمول برای درس آمد و با وضع دشواری درس را فرا گرفت، سپس با همان کیفیت برگشت!
#ﺷﻬﻴﺪﺫاﻛﺮﻱ
#ﺷﻬﺪاﻱﺷﻴﺮاﺯ
#اﻳﺎﻡ_شهادت
🌺☘🌺☘🌺☘
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
شهدای غریب شیراز
🌷 اوایل انقلاب، شب ها سیّد جعفر، برای درس سیوطی نزد من می آمد. یکی از شب های زمستانی باران به شدّت م
جعفر فرمانده ما بود. هر وقت بچه ها را جمع می کرد این جور دستور نظامی می داد: برادرا از جلو نظام... اجرتون با خدا... خبر داد!
یک روز به سید جعفر ایراد گرفتم. گفتم: من که سربازی نرفتم. این چیزها را بلد نیستم، اما فکر می کنم که دستورات نظامی باید قاطع صادر بشود. اجرتون با خدا وسط فرمان نظامی یعنی چی؟
خندید و گفت: این برادر ها داوطلب به اینجا آمده اند و نیروی نظامی نیستند، باید به اینها احترام گذاشت!
🌷عملیات رمضان بود, روز شهادت امیرالمؤمنین بود که به شدت زخمی و به عقب منتقل شد. روز بعد دوباره او را در میدان نبرد دیدم. عمامه سیاه نیم سوخته اش را بر سر گذاشته بود و پیشانی زخمی اش را با دستمالی سفید بسته بود.
از سال ۵۶ می گفت:خدایا شهادت را نصیبم کن!
حال بعد از پنج سال, در ماه رمضان با تنی پر زخم و لبی تشنه حاجت روا شد!
#طلبه_شهیدسیدجعفرذاکری
#شهدای_فارس
#اﻳﺎﻡ_شهادت
🌹🍀🌹🍀🌹🍀
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸به زیارت حرم امام رضا(ص) رفته بودیم. روز دوم سوم زیارت بود که رفتیم برای خرید سوغاتی. سراغ اولین چیزی را که گرفت، کفنی بود. یکی برای خودش، یکی یکی هم برای ما. کفنی را که برای خودش گرفته بود، جلو چشمان متحیر ما باز کرد و با قد و قواره خودش سنجید. با خنده رو به فروشنده گفت: «آقای عزیز این که برای من کوچک است، بی زحمت یه بزرگترش رو بده که پاهام نزنه بیرون، این جوری که مردم از من می خندند!»
فروشنده که متعجب تر از ما به رضا نگاه می کرد، شوخی اش گل کرد و خیلی جدی گفت:« ای بابا مگه می خوای با کفش کفن بپوشی که پاهات می زنه بیرون! ثانیاً الان جوان هستی و رشید، وقتی پیر شدی خمیده می شی اندازه ات می شه!»
رضا زد زیر خنده و گفت: « نه پدر جان من کفن را برای جوانیم می خواهم، نه پیری!»
وقتی به مهمان سرا برگشتیم، کفنی ها را در پارچه ای پیچید و برای تبرک برد به حرم. وقتی برگشت شوخی و جدی گفت:«فکر کنم کفنی من جوری بوده که حتماً آقا لمسش کرده!»
در وصیتش نوشته بود:« اگر جسمم برگشت با خلعتی که به ضریح مطهر ثامن الحجج حضرت علی بن موسی الرضا(ع) متبرک شده به خاک بسپارید تا این نشانی از غلامی حقیر باشد نسبت به پیشگاه ایشان!»
چند ماه تا تحقق این آرزو باقی نمانده بود...
از مجموعه #شمع_صراط
برشی از کتاب #مقیم_کوی_رضا
🌸🌷🌸
#شهیدرضاپورخسروانی
#شهدای_فارس
👇
سمت: معاون مخابرات لشکر 19 فجر
🌺🌷🌷🌺
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75