eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
در مدت مرخصی از جبهه ، حیدر دچار بیماری خیلی سخت ومزمن شده بود. . ⭐️یکی ازهمان شبهای سخت بیماری خواب می بیند که به کربلارفته اند و مرقد امام حسین (ع)را زیارت می کند . از برکت وجود آقا، فردای آن روز صحیح وسالم از رختخواب برخاسته و عزم سفربه جبهه را می کند. روز اول محرم سال 1364 به جبهه رفت . همرزمانش تعریف می کنند که ایشان ازشهادتش درهمان سال اطلاع داشت و برای لحظه ی وصال وشهادت بی تاب بود . ✅ بالاخره با اصابت ترکش خمپاره ، روحش به زیارت ارباب مشرف شد . 🌷🌹🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ﻛﻼﻡ ﻣﺎﻟﻚ ... ✍سال قبل؛ در چنین روزی آخرین سخنرانی سردار سلیمانی در جمع فرماندهان سپاه 🔺️ تبیین معنای توسط حاج قاسم سلیمانی 🌷🌹🌷🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
یکی از همرزمان شهید کدخدا می گﻓﺖ: در مقر لشكر با يكي از برادران بسيجي كنار ماشين گردان ايستاده بوديم و صحبت مي كرديم.سيد محمد هم به جمع ما پيوست. ميان صحبت ها، سيد محمد بدون جلب توجه سرش را پايين آورد و بي مقدمه دست بسيجي را كه به شيشه ي ماشين تكيه داده بود،بوسيد. دوست ما خيلي ناراحت شد. با ناراحتي گفت: «سيد چرا اين كار را كردي؟»سيد خنديد و گفت: «وقتي امام مي گويد: «من دست بسيجي ها را مي بوسم، ما هم بايد اين كار را بكنيم،ما بايد پاي شما را ببوسيم. 🌹🌷🌹🌷 ﻣﺤﻤﺪ ﻛﺪﺧﺪا ﻓﺎﺭﺱ 🌸 🌹🌷🌷🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷🌸🌷🌸 ای قاصـدان رسانیـد پیغـام دوسـت بر دوسـت تابِ دگـر نشـاید بر هجـرتان ڪشیـدن ... 🤚 🍃 🌷🌸🌷🌸 @shohadaye_shiraz
در گردان رزمی پادگان سپاه بودیم. روی یک تکه اسفنج روتختی میخوابیدیم . صبح که از خواب برخاستم .فرهاد ژولیده سیرت را دیدم که صورتش کاملا خیس بود .مثل اینکه دوش گرفته باشد اما اشک بود و صورتش را میپوشاند ومن چشمانش را نمیدیدم . فقط میگفت: من هم باید بروم . 😭 معلوم بود که در خواب خبر شهادت را به او داده بودند. همان روز بود که در جاده بوشهر توسط گروهک منافقین خوابش تعبیر و آسمانی شد.🕊🌹 فرهاد ژولیده سیرت 🌹🌷🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 !! درسم را نخواندم .مشق هم ننوشتم .فردا من می‌مانم و آن دبیر ریاضی که سر تکان بدهد و بگوید:« حیف نون تو که تمرین حل نکردی نباید میومدی مدرسه» چطور می توانم جلوی آن همه چشم بگویم برادرم جبهه است و پدرم رفته دنبالش و همه دلواپسش هستیم. اگر هم بگویم چه فرقی به حال دبیرریاضی می کرد.بار که یکی از بچه‌ها از دست مشکلات بهانه آورد خندید و گفت: اگه اینجوره تا من بیام سر کلاس چون کاکام جبهه است و ممکنه عملیات هم باشه.بچه وقتی رئیس جمهور مملکت جبهه باشه تکلیف من و شما روشنه» از همان غروب که دیدم بابا نیست دلم برای علیرضا تنگ شد. نه من و نه زهرا شام نخوردیم. مرضیه و لیلا و مادر دو لقمه املت خوردند. هر چه مادر اصرار کرد که پس از حداقل درست را بخوان حوصله نداشتم.زعرا متلک انداخت: که احمدرضا دنبال بهانه بود و خدا برایش جور کرد. مثل خودش درس خوان نبودم اما روی قولی که به علیرضا دادم هستم و تا بتوانم زیر ۱۵ نمیگیرم .آخر قرارم با علیرضا این است که آخر خرداد قبول شدم،خودش دستم را بگیرد و جبهه ببرد .فقط باید رضایت شفاهی پدر هم باشد که این هم حل است. اما اگر برای علیرضا اتفاقی بیفتد چی؟ چقدر توی همین اتاق کنار علیرضا خوابیدم و از اینکه با او بودند لذت می‌بردم .به قول معلم فارسی« آدم هرچی بزرگتر میشه کمتر از زندگی و خاطرات لذت میبره» چه روزهایی بود آن روز های کودکی! موقعی که بحث تظاهرات خیابانی بود کلاس دوم ابتدایی بودم. شاید هم اول .ما هم دور و نزدیک می رفتیم نگاه می‌کردیم .علیرضا همیشه علاقه عجیبی به من داشت هر جاکه می خواست برود می‌گفت: احمدرضا تو میای بریم؟ ذوق زده می شدم .دستم را می گرفت و با خودش می‌برد .زمانی که هنوز مدرسه نمی‌رفتم هم با خودش می‌برد قدمگاه و میکروفون دستم می‌داد تا اذان بگویم .بعداً این برایم نوعی دلبستگی ایجاد کرده بود مرتب می رفتم اذان می گفتم. با تعدادی از هم دبستانی ها می رفتیم توی خیابان ماشین ها را نگه میداشتیم راننده هایی که می‌دیدند ما بچه هستیم دلشان نمی‌آمد چیزی بگویند. برف پاکن ها را سربالا می کردیم بعد به راننده می گفتیم وبرف پاک کن ها را روشن کند. هماهنگ با رقص برف پاک کن ها یک صدا می گفتیم :«بگو مرگ بر شاه بگو .مرگ بر شاه» و پا به پای ماشین ها می دویدیم و از این کار لذت می بردیم . پشیمان شدم وقتی که موضوع را برای علیرضا گفتم ،اولش فقط خندید. همیشه همینطور بود .آرام گوش می‌داد تا نترسی و بتوانی حرف دلت را بزنی. بعد می رفت توی فکر و شروع می کرد به بحث و دلیل آوردن. آن بار هم همین کار را کرد. مکثی کرد و گفت :«حالا اگه بعضی از اون راننده ها راضی نباشند و نخوان این کار را بکنند چی؟! گفتم: اتفاقا همه خوششون میاد !دوباره فکر کرد و گفت :نه دیگه این کار رو نکنید. چون ممکنه کسانی ناراضی باشند و یا توی همین نگه داشتن ماشین ترافیک ایجاد بشه و کسی اذیت بشه دیگه این کار را نکنید.!» از علیرضا حرف شنوی داشتم. یکبار ندیدم دعوایم بکند. با همه علاقه‌ای که به برف پاک کن ها و آن شعار داشتم. بعد از تذکر علیرضا دیگر سراغ این کار نرفتم .وقتی که پایگاه‌های مقاومت را راه می انداخت هیچگاه فراموشم نمی‌شود. شبانه‌روز کار می‌کرد .چقدر کیف می‌کردم که با او می رفتم .هنگام تشکیل پایگاه مقاومت مسجد حجت در بلوار زرهی همراهش بودم. زمان تشکیل پایگاه مقاومت شهید شقاقیان بلوار پاسداران هم همینطور .در ساخت و ساز مسجد امام سجاد هم خیلی کمک کرد .در همین کوی شهید مصطفی خمینی هم همراه با یکی از دوستانش به اسم محسن نقدی پایگاه مقاومت کوی را راه انداختند و بعد که محسن نقدی شهید شد ،اسم پایگاه را علیرضا به پایگاه شهید نقدی تغییر داد .کیف میکردم که جلوی بچه ها بگویم برادرش هستم .هر جایی که میشد همراهش میرفتم. شب و روز نداشت. سرش درد می کرد برای اینطور کارها. فقط یک بار زهره ترک شدم .دقیق یادم نیست شاید سال ۵۹ بود و هوا هم که سرد بود و لباس گرم تنمان بود.رفته بودیم یک جایی که ساختمان‌های طاق مانندی داشت گمانم همین محله سعدی بود. برق رفته بود و هوا داشت تاریک میشد .دو سه نفر سر راهمان را گرفتند. سر و کله شان را با دستمال بسته بودند .از ترس از سر و کول علیرضا بالا رفتم. دلم تاپ تاپ میزند. خودم را کشاندم پشت سر علیرضا. یک دستش را گرفته بود روی سرم .گفت از ما چی میخوای؟ با خودم حرف بزنید کاری به این بچه نداشته باشین جر و بحث شان بالا گرفت. نمی‌دانم زورگیری می‌کردند یا منافق بودند. بحثشان داغ شد که به زد و خورد بکشد .یک مرتبه چند عابر رسیدند. همین که چشمشان به عابرین افتاد در رفتند .علیرضا دنبالشان نکرد تا در رفتن .من هم دست علیرضا را کشیدم که فرار کنیم. چیزی نگفت فقط ایستاد و خندید. ❤️❤️❤️❤️ @shohadaye_shiraz ادامه دار
🌷🌷 ◀️ﺑﺎ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﭘﺮﻭﺗﻜﻞ ﻫﺎﻱ ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ 🔻🔻🔻🔻 ﻣﺪاﺡ : ﺑﺮاﺩﺭ ﻣﺠﺘﺒﻲ ﻧﺎﺩﺭﺯاﺩﻩ 🔻🔻🔻🔻 10ﻣﻬﺮ/ اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16:30 🔸🔸🔸🔸 ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ/ ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ ⚫️⚫️⚫️⚫️ *ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ* 👆👆 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﭘﻮﺳﺘﺮ و اﻃﻼﻉ ﺭﺳﺎﻧﻲ, ﺩﺭ ﺑﺮﮔﺰاﺭﻱ ﻣﺮاﺳﻢ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
•°• 🕊 •°• اولین‌ سال‌ است‌ که نیستی، ‌گره‌ به‌ کار اربعینمان‌ افتاد..... 😭😭 و ﺷﺎﻳﺪ اﺭﺑﺎﺑﻤﺎﻥ ﺑﺪﻭﻥ ﺭاﻫﻤﺎﻥ ﻧﺪاﺩ ... 🏴🏴🏴 🌹🌷🌹🌷 @golzarshohadashiraz
❤️ﺩﻻﻧﻪ ﺷﺐ ﺯﻳﺎﺭﺗﻲ❤️ .....!!!! شنیـــــدم که میشه مهـــــمون ارباب هستین با لبــــاسای خــــــــــاکیتون .... آقــــ♥️ــا از عـــــاشورا میگـن و شما از .... چزابــــــه.... فکــــــه و..... ده ها جای دیگه .... میشـه منو هم یــــــــــاد کنید پیش اربــاب ⁉️ در به در و دل خستـ💔ـه و گنهـــــکارم ..... آی شهــــــ🌷ــــدااااا ..... چشـم و امیـدم به لطف شماست دلـــــ♥️ـــــم تنفــــــــــس هوااای رو میخواد... شلمچه، فکه، طلائیه میشــــــــــه منو هم یاد کنید!!!! میشه😢🙏 میشه رو از آقـــــا بگیرین!!!! نشون نداره منم نشون نمیخوام❌ از خدا خواستم که بشم منم یا زهــــــــــرا مددی🌺 خدایا به اشک های قسم میدهم 🌹🍃🌹🍃 ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﻳﺎﺩ ﻫﻤﻪ ﺷﻬﺪا https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
🌹🍃 باز آمـد قاصدِ صبــح سپیـد عشــق را در صور بیــداری دمید ... 🤚 🍃 🌹🍃 @shohadaye_shiraz
💠 🍃 "محمدحسین" از کودکی علاقه ی زیادی به خلبانی داشت وبالاخره قبول شد و به آمریکا رفت. هیچ وقت نماز و روزه اش ترک نمی شد.🤲🏻 گاهی که از پرواز برمی گشت و هنوز نمازش را نخوانده بود در سجده، گریه و زاری می کرد و به خدای خود عرض می کرد: *«خدایا من بنده ی گریز پایی نیستم... نتوانستم تا الان نمازم را بخوانم.»* محمدحسین روزیطلب 🌹🌷🌹🌷 ﻭاﺭﺩ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪا ﺷﻮﻳﺪ👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 !! چه شبهای خوبی بود .هر وقت شب زود می خوابیدم از آن سر زودتر بیدار می‌شدم. توی رختخواب غلت میزدم که علیرضا آرام در را باز میکرد .میرفت وضو می گرفت و می ایستاد به نماز .همینطور توی تاریکی نگاهش میکردم .باورش نمیشد بیدار باشم. کلی نماز می‌خواند و راز و نیاز می‌کرد ‌بعد می آمد می خوابید و صبح پا میشد. میگفتم :علیرضا تو اشتباه نکردی؟ _چی رو اشتباه نکردم؟ _به نظرم نمازت خیلی طول کشید! _مگه تو بیدار بودی؟ _خوب بله. همش بیدار بودم. گمونم اذان نشده بود که نماز خوندی! سر تکان داد و خندید. بحث را عوض می‌کرد .بعد که رفت دلم بیش از حد براش تنگ میشد. نبود که بگوید :«احمدرضا کاکو در که یادت نرفته؟! احمدرضا کاکو بیا بریم یه سر قدمگاه برگردیم.» تکیه کلامش این بود:« خدا یارت »مرخصی که می آید هم خوشحال می شوم هم خیلی اذیت .۱۵ روزی که می آید دلمان خوش است که پیشمان است .خودش میشه یک کابوس ! از کله سحر از خانه بیرون می‌زند و گاهی سه بعد از نیمه شب برمی‌گردد . آن موقعی که داشتیم این خانه را می‌ساختیم چقدر اذیت خودش کرد .بازار سیمان خیلی خراب بود .شب باید میرفت توی صف. شب که از پایگاه مقاومت برمی‌گشت .می‌آمد شامش را برمی داشت میرفت توی صف. مرخصی که بود عادت نداشت جایی غذا بخورد .یک قابلمه کوچکی داشت که همیشه توی این غذا می‌خورد .هیچ وقت ندیده علیرضا توی بشقاب و چیزی بخور همیشه توی قابلمه غذا می‌خورد. نمی خواست زحمت مادر زیاد شود. ان صبح زود سیمان را آورده بود پای کار ،خیلی دلم به حالش سوخت .لنگ دو تا کارگر بودیم که بار را خالی کنند. تا من و پدر این ور و آن ور رفتیم و برگشتیم دنبال کارگر ،علیرضا ۵۰ تا کیسه سیمان را خارج کرده بود. اصلا نمی‌دانم این آدم چقدر توان داشت؟ آن همه بی خوابی و تلاش و تقلا باز هم هر وقت چشمات می افتاد یک لبخندی روی لب هایش بود. برای زن های محله کتاب آموزش قرآن آورد. گمانم ۲ سال پیش.غروب ها زنهای محل جمع میشدن به قصه گفتن و سبزی پاک کردن .یک بار دوتایی داشتیم می‌رفتیم این زنها خیلی به علیرضا حرمت می‌گذاشتند. بلند شدند و سلام کردند. علیرضا هم احوالپرسی کرد و به آنها گفت.:این بار که برگشتم که یک کتاب آموزش قرآن از ما هدیه بگیرید .خانم ها شروع کردند به تعارف که زحمت می‌شود و این حرف‌ها علیرضا گفت: می‌خواهم دور هم جمع شوید گاهی یک نکته قرآنی به همدیگه یاد بدهید که وقتتون به سبزی پاک کردن هدر نره. آدمی نیست که مثل معلم دینی ما یک ساعت کله آدم را بترکاند. و بگوید کتاب می‌دهم که بخوانید تا غیبت نکنید. علیرضا را به خاطر همین اخلاقش همه دوستش دارند ‌حتی لات و لوت های محله هم به او سلام می‌کنند و به دلجویی کردند و احوال پرسیدن. غروبی هم که داشتم از مدرسه میومدم. غلام کفترباز، سر راهم سبز شد. موهای ژولیده چانه اش رسیده بود به تخت سینه هاش .تنش بوی بد می داد .وقتی بازوی مرا گرفت از بوی بدنش چندشم شد. گفت :کاکوی علیرضا مگه نیستی ؟ تا حالا صد بار براش گفتم بازم یادش می‌رود. گفتم :هستم ! سر تکان داد و همان حرف‌های همیشگی را تکرار کرد که خوش به سعادتش، بدا به حال ما و از این حرفا ! می دانستم آدم چانه درازی است و اگر جای خالی ندهم تا ۲ ساعت از همکلاس بودنش با علیرضا می‌گوید و از اینکه چطور از دیوار صاف بالا رفتند و چطور افتاد تو نخ کفتربازی و دود و دم. این بود که نانوایی را بهانه کردم تا از دستش خلاص شوم وقتی داشت میرفت سینه اش را کمی جلو انداخت تا شانه های قوز کرده اش صاف شود .گفت :علیرضا که اومد بگو یه یادی از بقیه را هم بکنه! باشه را که از من شنید، راهش را گرفت و رفت‌ فقط او تنها که نیست که .چهار تای دیگر هم هستند که تا چشمشان به ما می افتند سراغ علیرضا را می‌گیرد و با آه و افسوس از خوبی هایش می گویند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
🌹 ✅نیمه شب ١٠ مهر سال ۶١ مشغول نگهبانی بودیم. +رضا خوابیدی؟ - اگه خسته شدی بخواب ،من بیدارم +اگه اجازه میدی امشب برای آخرین بار نماز شب بخونم.نماز شب را خواند وبرگشت. صبح یکی گفت: امروز تولد رضاست. اکبر سفره ای آماده کرد و داخل آن چراغ بادی ، فشنگ،کمپوت،کنسرو،آیینه و مقداری میوه گذاشت.گفت : « رضا جان،من امروز شهید می شوم،میخوام جشن تولد برات بگیرم» 🥰 بعد دوربین عکاسی را آورد، جشن خاطره انگیزی شد. آوای اذان بلندشد. اکبر گفت: «بچه ها من میخوام آخرین نمازم رو به جماعت بخونم.»📿 بعد نماز کاغذ و خودکار برداشت و نامه نوشت.یک ده ریالی را داخل پاکت گذاشت.تا برادرای دو قلوش وقتی نامه ی به دستشون میرسه،شکلات بخرن و بخورن.😢 یک روحانی با ضبط صوت به سنگر آمد.مشغول ضبط کردن خاطرات بچه ها شد. ناگهان خمپاره ای به در سنگر خورد و همه جا پر از گرد و غبار شد. یه ترکش خورد به سینه اکبر. رو به قبله نشست و گفت: «السلام علیک یا ابا عبدالله. السلام علیک یا فاطمة الزهرا.السلام علیک یا صاحب الزمان» و آرام پرکشید.🕊 🏴🏴🏴 🏴🏴🏴🏴🏴 @shohadaye_shiraz
سیدرضانریمانی‌شهریور۹۹.mp3
27.95M
جسمم اینجا ولی روحم سوے تو راه افتــاده😔 😭 🏴🏴🏴🏴 @shohadaye_shiraz
💌 💠الان كه گروهكها و بعضى از مردم ناآگاه ميخواهند روحانيت راستين و در خط امام را از صحنه خارج   كنند و اينان را دستخوش فساد امريكا و عمال داخليش كنند ، به والله سوگند در برابر خون شهدا مسئوليد. در آخرت در برابر سوال پاسدارى ننمودن از حرمت خون  شهدا وشايعه پراكنى هايى كه بر عليه رژيم جمهورى اسلامى كه  همان اسلام راستين است ، چه جوابى ميدهيد ؟ آنوقت كه سر به زيرى ديگر سودى ندارد.  شمارا  به خدا  سوگند از همين حالا به خود آييد و در تحكيم پايه هاى جمهورى اسلامى و پاسدارى از حدود اسلام و خون شهداء كوشا باشيد. نصراله اسعدی 🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
[🌹🍃] ــــــــــــ 🌻اگــر ڪسی صداۍ خود را نشنود به طور یقین زمـان(عج) خود را هم نمےشنود... 🌻و امروز قرمــز❤️ باید توجه تمام و اطاعت از ولےخود، رهبرۍنظام باشد 🌷 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
دل من رود به جایی که درآن صفا ببیند و در آن صفای یاران دل باوفا ببیند... سفری کنم به آنجا ، که محبّت است شاهش که اگر دلم غمین است بدان شفا ببیند... 🤚 🍃 @shohadaye_shiraz
ﺩﺭ 🏴🏴🏴🏴 ﺑﺎ ﻣﺪاﺣﻲ : ﻛﺮﺑﻼﻳﻲ ﻣﺤﻤﺪ ﺷﺮﻳﻒ ﺯاﺩﻩ 👇 ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ 17 ﻣﻬﺮﻣﺎﻩ اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16:30 🏴🏴🏴🏴 ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ / ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ 🔻🔻🔻 ﺯاﻳﺮﻳﻦ ﺷﻬﺪا, ﻣﺎﺳﻚ, ﻛﺘﺎﺏ ﺩﻋﺎ و اﺏ ﺁﺷﺎﻣﻴﺪﻧﻲ ﻫﻤﺮاﻩ ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ 🏴▫️🏴▫️🏴 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 !! کنار دست حاج داوود نشستم و یاد اوایل انقلاب و سفر کرمان افتاده‌ام. اواخر شهریور بود. هوای کرمان دم داشت .گمانم آن موقع یک تک داشتم. نزدیک یک چهارراه علیرضا اشاره کرد که برای ناهار بمانیم. دیدم جای بدی نیست. توی آینه نگاه کردم و کنار کشیدم .از رکاب پایین آمدم. علیرضا هم از آن طرف پیاده شد. کلمن یخ را هم با یک دست گرفته بود .گفتم :تا تو کمی یه بگیری من همینجا سفره را پهن میکنم.فرز و چابک دور شد از پشت سر که نگاهش میکردم. هیچ جایی بهتر از زیر سایه ماشین خودمان نبود. موکت حصیری را پهن میکنم و زیر تابه روی پیک نیک کبریت کشیدم .علیرضا را دیدم که پای تلی از یخ ایستاده و کلمن را پر از یخ می کند . اینکه تفریح تعطیلات تابستانی اش را گذاشته بود و کنار و روز و شب با من بود هم خوشحالم میکنه هم ناراحت!بی  هیچ توقعی کمکم می‌کرد‌ هیچ اذیتی هم نمی‌کرد. برای این ناراحت بودم که خوشی و تفریح نداشت. وقت و بی وقت توی بیابان ها با من بود. _اگه ۴ تا مثل ما گند نزده بودن، شاه حالا سرجاش بود و بدبختی ها هم نبود پشت سرم را نگاه کردم. چند درجه دار نیروی‌هوایی زیر سایه ماشین ایستاده بودند. آنها هم از گرما به آنجا پناه آورده بودند. _شاه هم که بود, ما بارمون ،بارمون بود. _اصلاً اینطور نبود. که اگر بود همه جا گلستان میکرد. _مثلاً چه غلطی می کرد؟! _نگاه محمود. قبلا بهت گفتم اگه توهین کنی ،توهین می کنم. فقط یکی از گروهانها با او جر و بحث داشت و دو تای دیگر  فقط تلاش می‌کردند که به زد و خورد نکشد. گروهبان دست به کمر ایستاده بود و می گفت: امثال تو اگه عرضه داشتین شاه تون از مملکت بیرون نمی کردن. استوار گفت: حرف دهنتو می‌فهمی یا نه ؟خوب منم به خمینی فحش بدم؟ _مگه کم فحش دادی؟ دیگه نتونستم تحمل کنم. رفتم طرفش .یک آن یقه استوار را محکم گرفتم و کشیدم طرف خودم _تو فحش آقای خمینی میدی؟! _آقای عزیز ما خودمون با هم... فرصت ندادم حرفش تمام شود.دست  بردم بالا که بخوابانم توی گوشش .آن دو نفر چفت دستم را گرفتند _شما بزرگواری کنید و ..‌ _علیرضا رسید. دستم را از یقه استوار جدا کردم. پرسید :بابا چی شده توروخدا؟! استوار را که عرق سرد و صورتش را برداشته بود دو قدم دور کرد .سه نفر دیگر هم مرا کشاندند عقب. گروهبان گفت: ممنون از غیرتت اما برو که یهو ماهیتابه ات نسوزه.! علیرضا جلدی پرید و پیک نیک را خاموش کرد. دوباره برگشت پیش ما. _آخه شما بگین چی شده؟ _هیچی این آدم با این سن و سالش توهین به امام میکنه! _به امام؟!! سر تکان دادم و گفتم :«زیر سایه کوه نون میخوره ولی پارسش رو بر آفتاب میکنه.» این سه نفر زدند زیر خنده .علیرضا اما نخندید .رنگ پریده گفت: آقا جون این حرفا چیه ؟حالا این بنده خدا خسته بود یه حرفی زد .وایسادی بد دهنی کردن که چی؟! _بله مشتی! از پسرت یاد بگیر.تو  اگه جای خدا بودی چه میکردی؟! استوار این را گفت. عصبی سر تکان دادم گفتم :نامسلمان خوبه که شاه میموند  شما نوکری اجنبی را می‌کردین؟! پوزخندی زد. علیرضا به طرفش رفت پیشانی عرق کرده را بوسید و گفت: «ببخشید .این بابای ما تعصب خاصی روی امام داره. حالا بیا تو سایه زیر آفتاب چرا وایسادی؟!» دستش را گرفت و با خود کشاند زیر سایه . استوار گونه های قرمزش از خشم گر گرفته بود .علیرضا به او و بقیه تعارف کرد که روی حصیر بنشیند. اما گروهبان نگاهی به ساعتش کرد و گفت :دیگه الان سرویسمون میاد و باید بریم. بی حوصله به طرف پیک نیک رفتم. دوباره کبریت زیر پیک نیک کشیدم و به دنبال کنسرو ماهی گشتم. بوق مینی بوس بیرنگی توی گوشم پیچید.درجه دارها  راه افتادند که سوار شوند .این سه نفر برایم دست تکان دادند. استوار هنوز با علیرضا حرف میزد. دلم نمی‌خواست ریختش را ببینم. _آقا جون بلند شو از دل برادر مون در بیار. مبهوت نگاه کردم .آمدند و دوتایی بالای سرم ایستادند. مینی‌بوس برای استوار بوق میزد که از جا بلند شدم.علیرضا آشتی مان داد. دست و روی همراه بوسیدیم .بعد که استوار رفت .علیرضا گفت : آقا جون معذرت می خوام! ولی هنر من و شما اینه که جذب کنیم.نه  زود بزنیم به سیم آخر .همه چیز را بریزیم به هم. شاید بعد از آن سفر بود که برای همیشه قید دعوا را زدم. وقتی میدیدم علیرضا بدون جر و بحث کارش بهتر پیش می‌رود و این همه محبوبیت داشت چرا باید دعوا می‌کردم.!! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
💠 🍃قدیم رسم بود برای گرفتن آبغوره و آبلیمو، یک هفته می رفتیم خانه مادر بزرگ. مسیر مدرسه من هم تا خانه مادر بزرگ دورتر از خانه خودمان بود. روز اول و دوم منصور مرا رساند اما روز سوم گفت: از امروز ظهر خودت تنها باید بیایی‼️ مادر گفت: منصور، هنوز برای این زوده، تنهایی سختش میشه! منصور مصمم جواب داد: نه، این *باید یاد بگیره تو جامعه ای که این قدر گرگ زیاده به تنهایی از خودش دفاع کنه، همیشه که کسی نیست همراه اون این طرف و آن طرف بره!* بعد از اینکه من رفتم، به مادر گفته بود: من به آبجی می گویم تنها بره، اما خودم از دور با دوچرخه دنبالش هستم که کسی مزاحمش نشود. 😇 می گفت: *زن ها راحت می توانند در جامعه باشند اما به شرطی که حجاب داشته باشند.* منصور خادم صادق* 🦋--🍃─═ঊঈ🌹ঊ═┅─🍃-🦋 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🍂 صبح يعنے بہ نفس هاے تو پيوند شدن صبح يعنے پر از احساسِ خداوند شدن صبح يعنے ڪه پس از شامِ سيہ مي‌آيے ای خوشا سر به سر زلف تو دلبند شدن... 🤚 🍃 🍂 @shohadaye_shiraz
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 !! _عباس! بی حوصله نگاه حاج داوود می‌کنم. _حالا بریم هفت‌تپه دنبال حسین یا خودمون بریم. _نه! بریم خونه حسین بهتره ! اگه وسیله نداشته باشیم توی خوزستان به این بزرگی اذیت میشیم. _راست میگی اما به نظرت حسین فرصت داشته باشه همراهمون بیاد!؟ _نخواد بیادم مسئله نیست. ما ماشینش لازم داریم .فقط خدا کنه نفروخته باشه!به نظرم همین یه هفته پیش علیرضا زنگ زد یه چنین چیزی گفت. _شما مگه تلفن کشیدین؟! _نه زنگ زد مدرسه بچه ها !رفتم اونجا باهاش صحبت کردم! _خب چی گفت؟ _فقط احوالپرسی کرد. می خواست با ننه اش صحبت کنه که اون موقع ننه علی ،تو حموم بود .وقتی که گفتنش نمیتونه صحبت کنه خیلی ناراحت شد! _کاکو تو که وضعیت بدنیس؟ خط تلفن بکش! _از خدامه! ولی خوب سهمیه نمیدن به محل ما..توی کل محله فقط مدرسه تلفن داره! _نگفته خسرو رو دیده یا نه؟ _اتفاقاً از شب پرسیدم گفت ندیده تش! حالا تو میدونی خسرو کدام پادگانه؟! _نه فقط می دونم که راننده آمبولانسه.خود علیرضا هم حالا جاش معلوم نیست.مگه معلومه؟! _نه اونم که گتوند بود .ولی توی این بگیر و ببند حمله لابد تو خط اوله.. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 در زیر نور کم رمق منورها، علیرضا تانکها و نیروهای در حال فرار عراقی را می بیند .دلش می خواست همه بودند و این صحنه را می‌دیدند.اما همه نبودند. از گروهان ۸۰ نفری امام حسین ،فقط ۱۰ نفر سالم مانده و بقیه یا مجروح شده و به هر بدبختی عقب رفتند و یا در سینه کش خاکریز تالب نهر، پهن شده اند روی زمین .دمر، دل بالا ،روی گرده چپ راست و خلاصه هر شهیدی به ترتیب افتاده. علیرضا چفیه را می کشد روی صورت فرمانده گروهان و زار زار گریه می‌کند. یکی ساعت را می‌پرسد و دیگری می‌گوید :۱۰ دقیقه به چهار » علیرضا مات و مبهوت سر بر میگرداند .باورش نمی‌شود این همه وقت درگیر عملیات بوده باشند. چشم تنگ میکند و رقص عقربه فسفری ثانیه شمار را می بیند .درست شنیده است پنج دقیقه بهچهار بامداد است .نفس می‌کشد و نوک انگشت را نزدیکه لوله تیربار می‌برد .داغ شده و ترکیده است .وقتی داشت تیرهای آخر را به طرف هلالی می‌زد ،تیرهای نزدیک او و با سرعت پایین می آمدند .باخود گفت: بازم خوب بود که عراقی ها این مهمات را برامون گذاشته بودند و اگر نه کم آورده بودیم. خم میشود روی جسد حسین،چفیه را یک طرف می زند و پیشانی اش را دوباره می بوسد. انگار عقده هایش باز شده باشد .نگاه دیگری به سر تا پای جسد می کند و زهرخند میزند. بند پوتینی را که تا آخر بسته شده می‌بیند. کژ این بند پوتیناتو بست ؟!حتما از دیروز صبح منطقه تجمع...» دیده بود که حسین هم مثل بقیه نماز مغرب و عشا را توی کانال و با کفش خواند. نگاهش می کشد بالا .انگار این منور خوشه ای را نه عراقی‌ها بلکه خود خدا انداخته است بالای سر این دوتا،تا علیرضا بتواند سیر دوست چندین ساله اش را نگاه کند. دوستی که در دبیرستان خیام با هم آشنا شدند و با هم اعلامیه‌ها را توی شهر پخش می‌کردند و شب جمع میشدن توی خیاطی آقای سرشار با هم نقشه برای فردا می کشیدند. ظرف این دو سه هفته، این دومین دوست دبیرستانی علیرضا است که شهید شده .پیش از آن در کربلای ۴ علیرضا همراه هاشم اعتمادی لب اسکله منطقه پنج ضلعی ایستاده بود از پشت بیسیم گفتند: هاشم جان اسلامی نصب عاری شد. هاشم اعتمادی عمیق نفس کشید و انالله گفت.. اما علیرضا زد توی سر خودش و نشست دو طرف سر را گرفت و زیر بارش خمپاره ها نالید .اسلامی نصب را هم در دبیرستان خیام دیده بود و سر یک نیمکت می‌نشستند. هرکدام دوچرخه داشتند رکاب می‌زدند و جاهایی که صاحب خیاطی مشخص کرده بود سر می‌زدند و اعلامیه ها را می‌رساندند .حسین هم بود و کمک می‌کرد. نگاه به بادگیر آبی اش می کند. به خونی که در پهلوی حسین ماسیده. وقتی ناخلف های روزگار با امام حسین اینطور رفتار کردند من و تو که دیگه کسی نیستیم .میشنوی حسین؟! میدونم که میشنوی! تو رو خدا دست ما را هم بگیر! اشک هایش را پاک می کند .دوباره نگاه به پهلوی خونین حسین می‌کند.باید دست و پای همه شهدا را صاف کند که تو این هوای سرد خشک نشوند. باز هم نگاهی به پهلوی شکافته حسین اسماعیلی می کند و آه می کشد .با خود می‌گویند «شهادت حضرت زهرا چه روزیه احتمالاً پس فردا!!» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
*شهیدی که فقط پنج روز پس از حضورش در جبهه به شهادت رسید* 👇 🍃«وقتی می خواست به جبهه برود، سرآسیمه به خانه آمد و کفنش را برداشت. به دنبال پارچه‌ای می‌گشت که اسمش را روی آن بنویسد و به بازویش ببندد. به من گفت که مقداری غذا در ظرفی بریزم که با خودش ببرد. 😳 رفت و پنج یا شش روز بعد خبر آوردند که ترکش به رگ گردنش خورده و شهید شده است.» مسلم از شهدای جهاد سازندگی است. * مسلم قاسمیان* ** 🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋 https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99